پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد


شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
برای شناخت شخصیت پیچیده و مرموز شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد تبریزی چند منبع در دسترس ماست که به مدد رویکردی نقادانه و تطبیقی از مطالب و روایات آنها می توان خطوطی از چهره باطنی و ناخوانای خط سومی که خویشتن را «نهان نهان» می داند بازنمایی کرد.
● مقالات شمس تبریزی
مجموعه ای از گفتارهای پریشان و نامنظم شمس است که معلوم نیست چه کسانی آن را مدون کرده اند، آنچه از گفتارهای شمس در این کتاب برمی آید، آدمی را به یاد این جمله عطار در تذکره الاولیا می اندازد که:
«چه درد بوده است در جان های ایشان که چنین کارها و از این شیوه سخن ها از دل ایشان به صحرا آمده است.»
پاره ای از صاحب نظران احتمال می دهند که نگارش مقالات کار سلطان ولد پسر مولانا باشد. (البته رای نگارنده بر آن است که به علت خطاب های خاص و عام، پیچیدگی ها و ساده گویی ها، انسجام ها و بی نظمی ها، شیوه های نوشتاری گوناگون... باید مطالب این کتاب محصول یادداشت برداری های حلقه مریدان مولانا از جمله سلطان ولد باشد که شمس را در محافل عمومی و خصوصی، یا در کوی و برزن می دیدند و با او گفت وگو می کردند، این یادداشت ها باید بعدها توسط نسل های بعدی به صورت نه چندان آشکار جمع آوری شده باشد، چراکه سلطان ولد نه به چنین کار جمع آوری کلمات شمس اشاره ای می کند و نه در این کتاب از آن همه نزدیکی سلطان ولد به شمس و ذهن تاریخ نگار او در ثبت وقایع نشانی دیده می شود.
از همه مهم تر در جاهایی از مقالات ناسزاهایی مانند ای ابله به سلطان ولد نیز دیده می شود.) ماجرای شمس و کیمیا در این کتاب در مجموع این را می رساند که؛ شمس به اصرار مولانا با پذیرش شرط های او در عدم تقید به عرف زمان، با دختری به نام کیمیا (که هیچ اشارتی به فرزند کراخاتون (زن دوم مولانا) و دخترخوانده بودن مولانا به آن نیست) ازدواج می کند. کیمیا جوان، اهل سخن چینی و بددهنی است و شطرنج می داند .
اختلافات این دو بالا می گیرد، کار به دادگاه می کشد، شاید شمس کیمیا را نفرین می کند، کیمیا مهریه اش را می گیرد و می رود. به کجا؟ آیا باز خانه مولانا؟ معلوم نیست. شمس همچنان در قونیه است، اطرافیان شمس او را دلداری می دهند و رفتار نامناسب کیمیا و اطرافیانش را یادآور می شوند، شمس گاه از پول هایی که داده است متاسف است و گاه آن را در ازای شبی با زنی بودن نیز کم می داند، از طلاق معلوم نیست چه مدت زمان می گذرد که کیمیا می میرد، شمس برایش از خدا طلب رحمت می کند. شمس در روز پنجشنبه ۶۴۵ هجری به قول سلطان ولد «ناگهان گم شد از میان همه» و پدرش «چون ابر خروشید» و گفت «چراغ افروخته، چراغ ناافروخته را بوسه داد و رفت.»
پریر (پریروز)، کسی به طریق غمخوارگی می گفت؛ که دیدی که چه کردند؟
گفتم؛ چه؟ گفت؛ تو را به قاضی بردند و مهر بستدند و در این کدام زن است که مهر ستده است.(ص ۸۷۰، س۱۲)
آنچه اصل است، خلق نیکو است. چون این برجاست، اما صفت دیگر دارد که این را می پوشاند و آن نمامی (سخن چینی) است. من از نیم شب تا روز او را نصیحت می کردم، چنانکه بگریست. گفتم؛ اکنون تو معتقدی، ارکان نماز نگه دار.(ص۸۷۰، س۲۵)
تاهل بکنم، اما می باید که مرا قید نشود. هیچ اندیشه نان و طعام و جامه او بر من نباشد، یعنی پیش شما باشد، به هم نباشیم.(ص۸۱۰، س۲۳)
گفتند تعجیل مکن تا اکنون آمده بودند بر جانم که زودتر آن مقرمه و غیره را اگر به کسان قاضی ندهم و به تو نگذارم (مقرمه، شال، مثل پتو، معمولاً از ابریشم بود) آنچه اعتقاد من است اگر زنی یک شب خدمت کندم پانصد دینار زر بدهم که دون حق او باشد (یعنی ارزش خدمت او ولو یک شب به من خدمت کرده باشد خیلی بیشتر از این پول ها است). گفتم که تانی خود کار من است. از من آموزند، خ از من دزدیده است، تانی من الرحمن. در آن احوال کیمیا دیدی چه تانی کردم که همه تان را می گویم، گمان بود من او را دوست می دارم و نبود الا خدای.
آن خود کارنامه ای بود و بعضی را آن گمان نبود (و می پنداشتند) که جهت آن سخت می گیرم که از او چیزی به خلع بستانم. همه را حلال کردم و او را حلال کردم. هم درآمدم در خانه ایشان، خانه نیز در من متعجب که چون افتادی اینجا، تا لحظه ای با دیوار انس گرفتم و با قالی زیرا یا انس با اهل آن موضع بگیرم تا توانم آنجا نشستن، یا با دیوارها و بساط. این سری دیگر است. (ص۳۳۶)
آن دو سه روز از آمد و شد مردم نتوانستم به شما پرداختن. آن صد درم خود چقدر داشت، پریر (پریر یعنی پریروز) کسی طریق غمخوارگی می گفت که دیدی که چه کردند؟ گفتم چه؟ گفت تو را پیش قاضی برند و مهر بستدند و در این کدام زن است که مهر ستده است. پیشین من جواب گفتم که آن چه محمل دارد که یک ساعت خدمت او برابر هزار درم هنوز دون آن باشد. مرا گفت که آفرین بر مردی تو باد، و بالله العظیم... که آنچه تحمل کردم از عشق او نبود که عاشق او بودم و اگر بودی میل ژه عیب بودی؟ جفت حلال من بود، اما نبود الا جهت رضای خدا. (ص ۸۷۰) مناقب العارفین (تولد؟ - ۷۶۱)
این کتاب نوشته شمس الدین احمد افلاکی است که به درخواست نوه مولانا اولوعارف چلبی نگارش آن از ۷۱۸ هجری آغاز شده است. بخشی از روایت های این کتاب مربوط به احوالات شمس تبریزی است که اغراق آمیز و خرافه می نماید، روایت هایی چون؛ همچنان منقول است که منحکوحه (همسر) مولانا شمس الدین کیمیاخاتون زنی بود جمیله عفیفه.
مگر روزی بی اجازت او زنان او را مصحوب (همراه) جده سلطان ولد(؟) به رسم تفرج به باغش بردند و از ناگاه مولانا شمس الدین به خانه آمده، مذکور را طلب داشت. گفتند که جده سلطان ولد با خواتین او را به تفرج بردند. عظیم تولید (خیلی عصبانی شد) و به غایت رنجش نمود. چون کیمیاخاتون به خانه آمد فی الحال درد گردن گرفته همچون چوب خشک بی حرکت شد. فریادکنان بعد از سه روز نقل کرد (یعنی مرد).
همچنان از حضرت سلطان ولد منقول است که روزی صوفیان اخیار، از حضرت والدم خداوندگار سوال کردند که ابایزید رحمت الله علیه گفته است رایت ربی فی صوره امرد این چون باشد؟ فرمود که این معنی دو حکم دارد؛ یا در صورت امرد خدا را می دید، یا خدا در پیش او به صورت امرد مصور می شد به سبب میل ابایزید، بعد از آن فرمود که مولانا شمس الدین تبریزی را زنی بود کیمیانام، روزی او خشم گرفت و به طرف باغ های مرام رفت، حضرت مولانا به زنان مدرسه اشارت فرمود که بروید و کیمیاخاتون را بیاورید که خاطر مولانا شمس الدین را به وی تعلق عظیم است، همانا که مولانا نزد شمس الدین درآمد و او در خرگاه نشسته بود، دید که مولانا شمس الدین با کیمیا در سخن است و دست بازی می کند و کیمیا به همان جامه ها که پوشیده بود نشسته است، مولانا در تعجب ماند و زنان یاران هنوز نرفته بودند، مولانا بیرون آمد و در مدرسه طوافی می کرد تا ایشان در ذوق و ملاعبه خود مشغول باشند، بعد از آن مولانا شمس الدین آواز داد که اندرون درآ، چون درآمد غیر ازو هیچ کس را ندید. مولانا از آن سر بازپرسید که کیمیاخاتون کجا رفت؟ فرمود که خداوند تعالی مرا چندان دوست می دارد که به هر صورتی که می خواهم بر من می آید، این دم به صورتی کیمیا آمده بود و مصور شده، پس احوال بایزید چنین بوده باشد که حق تعالی به صورت امردی بر او مصور می شد. (ج ۲ / ص ۶۳۸)
● رساله سپهسالار
سبک روایت کتاب رساله سپهسالار بسیار به کتاب مناقب العارفین شبیه است، احمد سپهسالار نویسنده «رساله» مدعی است که با مولانا چهل سال حشر و نشر داشته است (یعنی تقریباً از ۲۳ سالگی تا ۶۳ سالگی مولانا) اما برخلاف این ادعا حتی ۴۰ روایت نیز به عنوان دیده ها و شنیده های شخصی خود ذکر نکرده است.
جملگی مستندات او راویان اخبار و یاران و... است. این امر بیانگر آن است که یا این عدد چهل سال ملازمت او با مولانا، ساختگی یا عدد کثرت است یا او رساله ای گزیده از مناقب العارفین برای خود فراهم کرده است و هرگز مولانا را ندیده است، با توجه به تاریخ اتمام رساله (۷۱۸ هجری) باید سپهسالار ۱۲۰ سال عمر کرده باشد (که امکان پذیر است)، اما حاصل ۴۰ سال با کسی بودن باید صدها و هزارها داستان خاص و ویژه دست اول داشته باشد، آن هم کسی که وجودش در میان یاران مولانا چندان قابل اطمینان نیست. او داستان کیمیا را در ارتباط با علاءالدین پسر مولانا می آورد اما در مورد مرگ کیمیا ساکت است.
تا چند نوبت بر سبیل شفقت و نصیحت بدیشان (به علاءالدین) فرمود که ای نور دیده، هر چند، آراسته به آداب ظاهر و باطنی، اما باید که بعد از این، در این خانه، تردد به حساب (طبق موازین شرعی) فرمایی.
● آثارمولانا
در میان آثار مولانا، از شمس در دو کتاب زیر نشان صریح بیشتری هست، هر چند در دیگر آثار مولوی نیز گاهی اشارتی را می توان به شمس یافت. در این کتاب می توان سر مکتوم شمس را در حدیث دیگران پیگیری کرد اما هیچ رد مشخصی از زندگی شخصی شمس و ماجرای کیمیا نمی توان یافت.
الف) مثنوی مولوی
مثنوی که کتاب تعلیمات مولاناست، سال ها پس از غیبت شمس به خواهش حسام الدین چلبی سروده شد (سروده شدن دفتر اول مثنوی تقریباً ۱۲ سال بعد از غیبت شمس صورت گرفته است). در لابه لای ابیات آن مولوی قصد کرده تا تعالیم خود را در قالب قصه ها و تمثیلات مطرح سازد و توصیه کرده که دانه معنی در لابه لای خروارها کاه الفاظ فراموش نشود.
ای برادر قصه چون پیمانه است
معنی اندر وی بسان دانه است
در مثنوی چند باری که آفتاب و شمس آسمان مولوی را به یاد شمس تبریزی می کشاند از خویش بی خویش می شود و آنگاه که هوشیار می شود خود را توصیه می کند که دنبال فتنه و خونریزی نگردد:
فتنه و آشوب و خونریزی مجو
بیش از این از شمس تبریزی مگو
از نهیب های مولانا در مکتوم کردن نام شمس در مثنوی می توان دو برداشت داشت:
▪ بی حوصلگی ناشی از کهولت و عدم تمایل مولانا در درگیر شدن با مخالفان و معاندان قونیه به واسطه غرق بودن در احوال شخصی
▪ تمایل به نوعی مزمزه پنهان حضور شمس در نهان خویشتن... که چنین حسی او را در نهایت بدانجا رسانده است که در برابر اظهار تاسف های یکی از مریدان به نام بدرالدین که می گفت «زهی حیف، زهی دریغ» بپرسد:
«چرا حیف و چه حیف و این حیف برکجاست و موجب حیف چیست، حیف در میان ما چه کار دارد؟ بدرالدین گفت؛ حیفم بر آن بود که خدمت مولانا شمس الدین تبریزی را درنیافتم و از حضور او مستفیض و بهره مند نشدم. مولانا مدتی خاموش گشته و هیچ نگفت، سپس گفت اگر به خدمت شمس الدین تبریزی نرسیدی به روان مقدس پدرم به کسی رسیدی که بر هر تار موی او صد هزار شمس تبریزی آونگانست و در ادراک سر او حیران.»
ب) غزلیات دیوان شمس
غزلیات دیوان کبیر که تجلی شورهای عاشقانه مولاناست را بنا به قرائن تاریخی می توان به دو دسته تقسیم کرد؛ یک دسته غزلیاتی که در هنگام اقامت شمس در قونیه سروده شده اند و غزلیاتی که بعد از غیبت دوم شمس از قونیه، مولانا سروده است. شاید بتوان گفت آن غزلیاتی که در بیت آخر آنها نام شمس به نوعی آورده نشده غزلیاتی هستند که بعد از شمس سروده شده اند. در هیچ غزلی اشاره صریحی به کیمیا نشده است.
آنچه در این میان مهم است نه شخصیت مادی و فیزیکی شمس که در مه آلود تاریخ پنهان است بلکه آن شخصیت فرامکانی و فرا زمانی او است که در آینه وجود مولانا بازتاب یافته است. مولانایی که خود را «ذوق» می داند که باید در پرتو کلام و نام او در باطن «مرید» بجوشد؛ «من این جسم نیستم که در نظر عاشقان منظور گشته ام، بلکه من آن ذوقم و آن خوشی که در باطن مرید از کلام و نام ما سر زند. الله، الله چون آن دم را یابی و آن ذوق را در جان خود مشاهده کنی، غنیمت می دار و شکرها می گزار که من آنم.»
باید دانست خیال عین واقعیت نیست. لذا تخیل هر خیال اندیشی می تواند مایه تنفر یا لذت ما باشد، اما نمی توانیم ادعا کنیم خیال ما تصویر واقعی واقعیت است.
شمس تبریزی نیز مثل هر کسی دیگر بشر بود، اما نه مافوق بشر، بلکه بشری مافوق براساس معیارهایی خاص، معیارهایی که به زعم بسیاری خارج از عوالم عرفانی آن روزگار و این روزگار ممکن است نامقبول باشد.
او داعیه رهبری حتی خواص آن روزگار را نیز نداشت تا چه رسد به انسان های مقید به قواعد حقوق نوین در جهان معاصر در چارچوب عقل خودبنیاد. خوانندگان و جست وجوگران در قلمروهای عرفانی باید بدانند ابعاد خیالی و اسطوره ای شمس با واقعیت او متفاوت است. واقعیت او در دسترس ما نیست تا بر پایه آن تخیل خود را سازماندهی کنیم، لذا باید با مولانا هم دعا شویم که؛
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین
باید دانست قوه خیال را نمی توان زندانی کرد، اما موجود خیالی ما همان نیست که در دل تاریخ خوابیده است، آن هم مردی که می گوید؛ «در اندرون من بشارتی است، عجبم می آید از این خلق که بی آن بشارت شادند. اگر هر یکی از تاج زرین بر سر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه می کنیم؟ ما را آن گشاد اندرون می باید. کاشکی این چه داریم همه بستندندی، و آنچه آن ماست به حقیقت به ما دادندی.» (مقالات شمس، ص ۲۳۶)
پس اگر در پی شنیدن راز آن بشارت، نه کشف رازهای شخصی زندگی او هستیم، راه دیگری باید رفت، راهی که مولانا آن را اینگونه معرفی می کند:
راه چه بود جز نشان پای ها
یار چه بود؟ نردبان رای ها
پس عاقلانه و منصفانه و منتقدانه و به قول شاگردش، لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب باید راه افتاد و از این نردبان رای ها بر نشان پای ها گام نهاد و اوج گرفت.
غلامرضا خاکی
منبع : روزنامه شرق