جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


شرقی ها و غربی ها


شرقی ها و غربی ها
اسلاونكا دراكولیچ (متولد ۱۹۴۹)، روزنامه نگار اهل كرواسی، در دنیای غرب چنان شهرت و محبوبیتی پیدا كرده است كه همه نوشته هایش به انگلیسی و دیگر زبان های اروپای غربی ترجمه می شود. خانم دراكولیچ سه رمان هم نوشته است: «هولوگرام های هراس»، «پوست شیشه ای» و «طعم مرد». منتقدان غربی نثر او را با مارگریت دوراس، ساموئل بكت و آلبر كامو قیاس می كنند. مقاله های او در بسیاری از روزنامه ها و مجله های اروپایی و آمریكایی، مرتب چاپ می شود.این اواخر داشتم برحسب اتفاق گذرنامه ام را وارسی می كردم كه چشمم افتاد به روادید آمریكایی ام و دیدم كه مهلتش منقضی شده است. یكهو لرزه ای به تنم افتاد. نه این كه فكر كنید در واقع قصد سفری به ایالات متحده را داشتم. حقیقت اش، وقتی شهروند كشوری باشید كه سابقاً رژیم كمونیستی داشته است، این ترس و لرز به هر حال به آدم دست می دهد. به این دلیل كه وقتی روادید یك ساله آمریكا با اجازه ورود مكرر در گذرنامه داشته باشید، ورود به هر یك از كشورهای اروپای غربی خیلی آسان تر است و این را من به تجربه دریافته ام. اما عجیب آن كه حالا سال ۱۹۹۵ است و من نمی دانم چرا من مرتب یادم می رود كه دیگر شهروند كشور كمونیست یوگسلاوی نیستم، بلكه حالا كشور تازه ای به وجود آمده است به نام «كرواسی» كه دموكراسی بر آن حاكم است و من، به خیر و خوشی، شهروند این كشور نوبنیاد هستم. مردم رومانی، لهستان و بلغارستان هم همین وضع را دارند، پس چرا ترس من از مرزها از بین نرفته است؟ چرا هنوز هم هنگام سفر به غرب، این طور مثل سابق عصبی می شوم؟برای ما اهالی اروپای شرقی، وقتی در این دوره مابعد كمونیسم به اروپای غربی سفر می كنیم واقعاً چه چیزی عوض شده است؟ فكر می كردیم پس از وقایع سال ،۱۹۸۹ مقدم مان را به اروپای متحد گرامی خواهند داشت و سرانجام رسماً و قانوناً ما را هم «اروپایی» خواهند شناخت، هر چه باشد ما خودمان از مدت ها پیش می دانستیم كه «اروپایی» هستیم و حالا بالاخره روزی رسیده بود كه می توانستیم به دیگران بپیوندیم، یعنی به فرانسوی ها و آ لمانی ها و سوئیسی ها. اما معلوم شد كه خلاف به عرض مان رسانده بودند.امروزه، وضع ما در اروپا آنقدر روشن است كه نیازی به دلیل و مدرك ندارد. هر بار كه قصد ورود به یك كشور اروپای غربی را داریم، سیمای عبوس مامور پلیس كه از بالا به سر و وضع مان چشم غره می رود در انتظارمان است، بی آنكه حتی نیازی به كلمه ای حرف و سخن باشد.این نگاه تغییر نكرده است. خیلی خوب می شناسمش. از سال ها پیش به یادش دارم، زیرا افسران پلیس مرزی همیشه همین نگاه را به ما انداخته اند. خوب هم می دانستند كه این نگاه چقدر عصبی مان می كند، چرا كه همیشه مجبور بودیم مقدار پولی را كه به همراه داشتیم مخفی كنیم، یا دروغی به هم ببافیم درباره عمه جانی كه در بستر مرگ بود و ما فقط برای دیدن او بود كه رنج سفر را بر خود هموار كرده بودیم و تازه نوبت به نگاه شماره دو می رسید: نگاه نافذ همچون اشعه ایكس افسر مسئول غربال كردن مسافران خارجی كه همواره فكر می كرد همه این جماعت، بی برو برگرد، به غرب آمده اند تا به كار سیاه بپردازند یا _ خدای ناكرده _ تقاضای پناهندگی سیاسی بكنند.یك بار كه این نگاه مظنون را روی خود احساس كرده باشید، دیگر تا عمر دارید فراموش تان نخواهد شد، می توانید آن را از فاصله چند كیلومتری هم تشخیص بدهید. اما شاید من چندان هم حق نداشته باشم این همه درباره عبور از مرزها گله و شكایت كنم. اولین بار كه از یوگسلاوی به خارج سفر كردم سال ۱۹۵۷ بود و من هشت سالی بیشتر نداشتم. با مادربزرگم می رفتیم دیدن خاله ای كه در ایتالیا اقامت داشت. خوب به یاد دارم كه خاله جان می بایست یك ضمانت نامه رسمی برایمان بفرستد و این نامه شده بود نقل مجلس همه اعضای خانواده: «آیا به دست مان خواهد رسید؟ آیا مورد قبول حضرات خواهد بود؟ اجازه سفر خواهند داد؟» در همان سن و سال هم خوب می دانستم كه آن زمان، بسیاری از مردم اجازه سفر به خارج نداشتند و چنین سفری برای من امتیازی بود بر دیگران. این بود كه حتی پیش از سفر هم وقتی به آن فكر می كردم، نشاط غریبی به من دست می داد. به همه دوستان و همكلاسی ها و همسایه ها گفته بودم كه راهی دیار غرب هستم. به بندر «آنكونا» رسیدیم. خاله جان و شوهرش با ماشین شخصی شان آمده بودند پیشوازمان. یادم است كه تمام راه، تا خود ناپل، حالت تهوع داشتم؛ آخر، اولین بار بود كه با ماشین سفر می كردم. آن تهوع تنها چیزی است كه از این سفر به یادم مانده است. با وجود این، یادم است وقتی یك ماه بعد برگشتیم ولایت، حال و هوای فاتحی پیروزمند را داشتم و فكر می كردم آن همه بالا آوردن به زحمتش می ارزید: «دنیا را دیده بودم!» اما از اواخر دهه پنجاه به بعد، مسافرت به خارج رفته رفته آسان تر شد. چندی نگذشت كه همه در یوگسلاوی گذرنامه ای داشتند و می توانستند بدون درخواست روادید، به همه كشورهای اروپای غربی سفر كنند. این امتیاز به تدریج باعث شد كه یوگسلاوها از مردم سایر كشورهای كمونیست خود را برتر بدانند، چرا كه آنهای دیگر همه مجبور بودند در محدوده چهاردیوارهای خود بمانند. در آن دوره، كشور ما یوگسلاوی، وضع خوبی داشت و مردم می توانستند هم به قصد سیاحت به خارج سفر كنند و هم، به قول گفتنی، سیاحت و تجارت، یعنی برای خریدن همه آن چیزهایی كه در كشور خودمان پیدا نمی شد. میلیون ها تن از مردم یوگسلاوی كه در سال های هفتاد و هشتاد و نود به خارج سفر كردند، مهاجر اقتصادی یا سیاسی نبودند. درست برعكس: آنها به خارج می رفتند تا پولشان را خرج كنند. اما حتی در این سال ها هم مقدم شان گرامی نبود، تو گویی پول آنها عیب و ایرادی داشت، یا شاید آن بوی گند مخصوص اروپای شرقی را می داد. اول از همه، پلیس یوگسلاوی بی هیچ دلیلی به ما مظنون می شد، چرا كه قوانین سفت و سختی در مورد خارج كردن پول از كشور وجود داشت. از بانك هم نمی شد ارز خارجی خرید، پس مجبور بودیم ارز را از بازار سیاه تهیه كنیم. بعد هم اگر ارزی را كه به طور غیرقانونی خریده بودیم در حساب بانكی مان واریز می كردیم و سند رسمی نیز به دست می آوردیم، مقدار محدودی از آن _ مثلاً ۱۵۰ دلار آمریكایی _ را می توانستیم به خارج ببریم، كسی هم از ما نمی پرسید این ارز را از كجا آورده ایم. اما طرفه آنكه این سند بانكی، در واقع تكه كاغذی بود كه تحت پوشش آن می توانستیم مقدار بیشتری ارز را پنهانی به خارج ببریم، درست به همین دلیل هم بود كه همواره از پلیس مرزی می ترسیدیم. آنها می دانستند ارزی كه همراه داریم بسیار بیشتر از حد مجاز است، اما سین جیم و كند و كاو مفصل، بستگی به دل و دماغ حضرات داشت. بعد، هنگام ورود به كشور دیگر، پلیس مرزی آنها هم از دیدن ما مشعوف نمی شد. هر شهروند یك كشور كمونیستی، بنا به تعریف، مشكوك بود و بنابراین باید بازجویی اش می كردند تا ثابت كند مقدار پولی را كه همین چند ساعت پیش می بایست وجود آن را انكار كند در اختیار دارد، چه مدتی قصد ماندن دارد؟ كجا؟ و چرا؟خوب به یاد دارم كه در اواخر دهه شصت، بهترین جواب سئوال «چرا؟» این بود كه بگوییم به دیدن فلان قوم و خویش مان می رویم، كه در این صورت ضمانت نامه قوم و خویش مربوطه را می خواستند، كه یعنی حضرات باورشان نمی شد ما بتوانیم از عهده مخارج اقامت در آن كشور برآییم، پس طبیعی است كه قوم و خویش مان باید ضمانت مالی می داد. در سال های بعد، یعنی دهه هفتاد و هشتاد، همین قدر كه می گفتیم به قصد خرید تشریف آورده ایم، معمولاً كفایت می كرد، گیرم كه در حقیقت قصد و غرض دیگری در كار بود. اما آن احساس گناه همگانی، هر بار كه به یك باجه شیشه ای نزدیك می شدیم به هر حال به آدم دست می داد. همین كه طرف شروع می كرد به ورق زدن گذرنامه ام و آن نگاه را از پشت شیشه به سر و صورتم می انداخت، نوعی حالت عصبی پیدا می كردم كه گویی جنایتی مرتكب شده ام و قصد فرار از كشورم را دارم. گاهی با علم به این كه به جنس لطیف تعلق دارم، لبخندی ملیح تحویل یارو می دادم. این سلاح اما گاه كارگر بود و گاه به زیانم تمام می شد و اشكال این بود كه هرگز نمی توانستم تاثیر مثبت یا منفی آن را از پیش احساس كنم. مثلاً یك بار سر راه بازگشت از نیویورك، توقف كوتاهی در پاریس داشتم، مامور گمرك كه نگاهش را به من انداخت، لبخندی بر لب آوردم كه یعنی «شما كوتاه بیایید»، و او بی درنگ دستور داد چمدانم را برای وارسی باز كنم. حقیر هم البته گناه كرده بودم، یك كامپیوتر لپ تاپ داشتم كه ظاهراً مشمول عوارض گمركی بود. بنابراین، من از همه جا بی خبر باید به جنابش ثابت می كردم كه به فرانسه نیامده ام كامپیوتر بفروشم و فردا صبح آن را با خودم به كشورمان خواهم برد. من از كجا باید می دانستم كه بنا بر قوانین گمركی فرانسه، كامپیوتر لپ تاپ عوارض دارد؟ پرواز بعدی ام صبح روز بعد بود و من مجبور بودم شب را در پاریس سر كنم، بنابراین، او قانوناً می توانست مرا مجبور به پرداخت عوارض گمركی نماید. پس از مذاكرات بسیار و چك و چانه مفصل، بالاخره طرف رضایت داد كامپیوترم را بدون پرداخت عوارض مربوطه، همراه ببرم، اما این واقعه پیش پا افتاده بار دیگر به جنابش ثابت كرده بود كه ما مردم اروپای شرقی، حتی وقتی هم كه لبخند می زنیم، یا شاید به خصوص وقتی كه لبخند می زنیم، لیاقت اعتماد آنها را نداریم.علاوه بر این، بار دیگر به من ثابت شد كه اگر تو اهل اروپای شرقی هستی، هیچ قاعده و قانونی پشت و پناهت نیست. راستش را بخواهید، كسانی را می شناسم كه سر و وضعشان را طوری ساخته و پرداخته بودند كه تو دل برو به نظر بیایند. اما چمدان هایشان بیشتر و دقیق تر از حد معمول وارسی شده بود. لابد به ماموران گمرك آموزش داده بودند كه اگر كسی از اتباع اروپای شرقی را دیدند كه دك و پز حسابی دارد، گول ظاهر غلط اندازش را نخورد، چرا كه به احتمال زیاد طرف مشكوك است و دیر یا زود، درگیر یك معامله غیرقانونی خواهد شد. خود من چه با سر و وضع نامرتب و چه با ظاهر شیك و پیك، تحت انواع و اقسام بازجویی ها و وارسی ها قرار گرفته ام از همه نوع! بله توی اتاقك كوچكی كه در هر فرودگاهی وجود دارد مجبورم كرده اند لباس هایم را دربیاورم اما خوشبختانه كار به جایی نكشیده است كه تن به توهین های غایی بدهم. خلاصه كلام آنكه در آن روزگار، برای سفر به خارج من مجبور بودم ملاحظاتی را رعایت كنم كه یك شهروند اروپای غربی حتی لحظه ای از وقت گرانبهای خود را مجبور نبود صرف آنها كند و همین یك نكته باریك تر از مو، به گمان حقیر تفاوت اصلی و اساسی بین ما است؛ ما كه همه «اروپایی » هستیم اما عده ای از ما «اروپایی تر» به حساب می آیند. ولی با همه این احوال و با وجود همه مشكلات سفر به خارج برای مردم یوگسلاوی اهمیت بسیار زیاد داشت؛ چرا كه ما اجازه آن را داشتیم حال آنكه اهالی سایر كشورهای اروپای شرقی اجازه اش را نداشتند. در ضمن سفر خارج نوعی شورش علیه حكومت كمونیستی هم بود چون كه یكی از تعابیر آن به زعم حضرات آلوده شدن به ایده های غربی و شیوه های زندگی غربی بود.امروز اما به وضوح می بینیم كه این نگرانی به كلی بی مورد بوده. بگذارید منظورم را روشن تر بیان كنم؛ نسل من در یوگسلاوی اولین نسلی بود كه اجازه سفر آزاد را پیدا كرد اما حقیقت آن است كه ما از طرفی خیلی زبل بودیم و از طرف دیگر ایمان و اعتقاد راستینی به ایدئولوژی كمونیسم نداشتیم در نتیجه سفر خارج اصولاً نمی توانست تاثیر مخربی بر تفكر ما باقی گذارد. تازه دقیقاً به دلیل آزادبودن سفر به غرب خوب می دانستیم كه در اروپای غربی فرش قرمز زیر پایمان پهن نكرده اند. و از طرف دیگر چون می دانستیم كه مردم سایر كشورهای كمونیستی از این حق محروم هستند، تعادلی در عقده خود كم بینی ما به وجود می آمد. كافی بود سری به پراگ یا بوداپست بزنیم تا این حس برتری بر ما معلوم شود. چرخ روزگار چه بازی ها كه ندارد! پس از آزادی از یوغ كمونیسم، یوگسلاوی سابق به پرآشوب ترین منطقه اروپا بدل شد و آن برتری آشكار در چشم برهم زدنی ناپدید شد. اما من با وجود همه آن برخوردهای پر از شك و تردید همه آن دلسردی ها و همه آن خواری و ذلتی كه در سفر به غرب از سر می گذراندم از هر فرصتی برای مسافرت به خارج سود می بردم.می رفتم تا باتری هایم را شارژ كنم چند تا كتاب بخرم، چند تا فیلم ببینم و با چند تا آدم جالب ملاقات كنم. سفر برای من ابعادی تقریباً افسانه ای می یافت. با همه ذرات وجودم نیاز به سفر را احساس می كردم چرا كه به نظرم ماندن در یك جا چیزی بود همانند مردن و من زمین و زمان را به هم می ریختم تا بتوانم برای سفر بعدی ام پس انداز كنم. حتی اگر مجبور بودم كمتر خرج كنم و ساده ترین نیازهای روزمره ام را نادیده بگیرم. طوری شده است كه امروز هم ردكردن دعوتی برای شركت در یك كنفرانس یا سمینار یا ایراد سخنرانی در كشوری كه تا به حال ندیده ام برایم بسیار دشوار است.احساس می كنم اجباری به رفتن دارم؛ تو گویی اخلاقاً قدرت رد چنین دعوتی را در خودم نمی بینم. تازه حالا آسان تر هم شده است چرا كه اگر دعوت رسمی در كار باشد تمام مخارج سفر را خودشان تقبل می كنند. اما اگر فكر می كنید همه چیز واقعاً عوض شده است سخت در اشتباهید. شوهر من سوئدی است. اما غربی بودن او هیچ معنی و مفهومی برای من ندارد مگر موقعی كه با هم سفر می كنیم. چندی پیش هر دو ما را به اسلو (پایتخت نروژ) دعوت كرده بودند. ولی كارهایی كه من برای تدارك این سفر ردیف كرده بودم هیچ شباهتی به فهرست او نداشت. تنها كاری كه شوهر من لازم بود انجام بدهد این بود كه در آخرین لحظه بلیتی رزرو بفرماید، چمدانش را ببندد و به فرودگاه برود. حال آنكه كارهای تداركاتی من مدتی پیش از روز سفر شروع می شد: اول از همه باید به سفارت نروژ زنگ می زدم و می پرسیدم كه آیا من شهروند كرواسی نیازی به ویزا دارم یا نه؟ این بار بخت یارم بودم و لازم نبود ویزا بگیرم، اما اگر لازم بود باید می پرسیدم دریافت ویزا چه مدت طول می كشد؟ (به طور مثال ویزای كانادا دو روز وقت می برد، چون بایستی به سفارت كانادا در وین مراجعه كرد) بعد بایستی پرسید هزینه ویزا چقدر است و چه مداركی لازم دارند: كارت دانشجویی، گواهی رئیس اداره، فتوكپی اظهارنامه بانكی یا سند محضری دال بر اینكه در كشور خودم صاحب مال و ملكی هستم و این قبیل چیزها. ولی این آخر كار نیست بعضی كشور ها مثلاً انگلیس مدرك دیگری هم لازم دارند و آن دعوتنامه است. یعنی یك نفر از اتباع آن كشور بایستی كفالت و ضمانت شما را برعهده بگیرد آخر به شمای اهل اروپای شرقی كه حرجی نیست اعتمادی نیست. باورشان نمی شود كه به خاطر حرفه ای كه دارید به كشورشان می روید تا چه برسد به اینكه بگویید فقط محض سیاحت قدم رنجه فرموده اید. این قضیه همیشه مرا به یاد آن ضمانت نامه ای می اندازد كه ۴۰ سال پیش خاله جانم از ایتالیا برایمان فرستاد. همین چند ماه پیش در فرودگاه «هیث رو» لندن شاهد صحنه تحقیرآمیزی بودم. یك زن و شوهر پیر اهل كرواسی كه برای مرخصی راهی جزایر باربادوس بودند ضمن توقفی در لندن داشتند سین جیم پس می دادند. مامور گمرك مانده بود حیران: توریست اهل كرواسی به مقصد جزایر باربادوس؟! مگر می شد چنین چیزی را باور كرد؟ در نتیجه زن و شوهر هموطن من مجبور بودند توضیحات مفصلی بدهند درباره مقصدشان، ویزایشان و اینكه چقدر پول به همراه دارند. ظاهراً هم تمام مدارك شان درست و كامل بود. من در لحن صدایشان اضطراب و دلخستگی ای را احساس می كردم كه خود بارها از سر گذرانده بودم. بر من كاملاً آشكار بود كه مامور جوان گمرك فرودگاه لندن نمی توانست به این سادگی باور كند كه كسی از این منطقه به خصوص دنیا قصد و غرضی به جز مهاجرت غیرقانونی در سر داشته باشد، پس این مسافر را بایستی یك خطر بالقوه به شمار آورد. و اما فهرست مفصل تداركات من برای یك سفر خارج تنها تفاوت بین من و شوهر سوئدی من نیست. وقتی در فرودگاهی به باجه كنترل گذرنامه نزدیك می شویم تنها كاری كه او می كند این است كه جلد گذرنامه اش را نشان می دهد و مامور مربوط دستی تكان می دهد و بی آنكه نگاهی به آن بیندازد اجازه عبور می دهد. خلاص! حالا این اواخر حتی می تواند درگاهی را انتخاب كند كه بالایش نوشته اند «مسافران داخلی و اتحادیه اروپا» ولی من بایستی از درگاهی عبور كنم كه رویش نوشته اند: «دیگران»دیوار نامریی میان شرقی ها و غربی ها درست همین جا شروع می شود، مقابل همین باجه شیشه ای كه پنجره ای به اندازه یك قاب عكس در آن تعبیه كرد ه اند. مامور داخل باجه ابتدا گذرنامه ام را از دستم می گیرد و به دقت وارسی می كند تا یقین حاصل كند كه جعلی نیست. بعد فهرست اسامی مجرمان و جانیان خطرناك و سایر افراد تحت تعقیب را چك می كند و پس از اینكه مطمئن شد من یكی از آنها نیستم ازم می پرسد: «چه مدت قصد دارید اینجا بمانید؟» معمولاً همین قدر كه بلیتم را نشانش بدهم كافی است ولی گاهی هم سئوال بعدی به دنبال می آید كه «چقدر پول به همراه دارید؟» و این سئوالی است كه خون مرا به جوش می آورد. من هنوز نتوانسته ام معنی و مفهوم این سئوال را بفهمم. مثلاً اگر مسافری از یك كشور اروپای غربی باشد به خودی خود، یعنی اینكه آدم متمولی است؟ اما از شما چه پنهان، جواب این سئوال را هم آماده كرده ام. بنابراین خشم و غضبم را فرو می خورم و تراول چك هایی را كه فقط و فقط به این منظور در كیف حمل می كنم نشانش می دهم. اگر باز اصرار داشته باشد درباره محل اقامتم بپرسد نامه ای را در برابر چشمان ورقلمبیده اش می گذارم كه می گوید مرا به كشور وامانده اش دعوت كرده اند و من قصد ندارم مخل آسایش كسی بشوم. این دعوتنامه ممكن است _ تاكید می كنم: ممكن است _ اندك احترامی در او برانگیزد، ولی آن هم احترامی است كاذب، چرا كه هنوز به من اعتماد ندارد: «از كجا كه این نامه سراپا جعلی نباشد؟» حالا من احساس می كنم كه نه تنها فقیر و بی پولم، بلكه شایسته اهانت و خفت و خواری ام تا به حدی كه عرق شرم به پیشانی ام بنشیند و این همان حالی است كه هنگام ورود به یك كشور غربی به آدم دست می دهد.ناگفته پیدا است كه شوهر سوئدی بنده هیچ مجبور نیست به این گونه سئوال ها جواب بدهد. می دانید چرا؟ برای اینكه كسی این سئوال ها را از او نمی پرسد. روشن شد؟و من هنگامی كه به آن طرف وارد می شوم، پیش خودم فكر می كنم كه لابد برزخ هم چنین جایی است. چشم من كه حالا دیگر به انواع و اقسام صحنه های عبور از مرز عادت كرده است، به گروه كوچكی از كولی ها می افتد كه یا اهل آلبانی اند و یا جمعی از پناهندگان بوسنیایی و حتی از «ما» هم جدایشان كرده اند تا تحقیر را به حد كمال برسانند. نگاهی به آنها می اندازم و پیش خودم فكر می كنم كه من و این جماعت كولی و افسران پلیس، خوب می دانیم كه مرزها و موانع هنوز وجود دارند و شهروندان كشورهای اروپای شرقی، با وجود فروپاشی كمونیسم و همه بیانیه های سیاسی مقامات رسمی، تا مدت های مدید همچنان «شهروند درجه دو» به شمار خواهند رفت. بین ما و آنها یك دیوار نامریی وجود دارد. اروپا قاره ای دو نیمه است و فقط كسانی كه نمی توانستند سفر كنند و به چشم خود ببینند، باور داشتند كه شرقی ها و غربی ها را می توان برابر دانست. حقیقت خیلی ساده است و من می توانم آن را در چشمان افسر پلیس بخوانم و آن این است كه: «ما برابر نیستیم». علاوه بر این، به گمان من، شهروندان كشورهایی كه تازه نظام دموكراسی نوع غربی را پذیرفته اند، حالا بیش از پیش مورد سوءظن قرار دارند، چرا كه امروز در مقایسه با دوره سابق، عده خیلی بیشتری از آنان می توانند به خارج سفر كنند.و من، از شما چه پنهان، نگران زندگی زناشویی ام هستم. اگر این نوع تبعیض ها مدت بیشتری به طول انجامد، چطور می توانم به شوهر سوئدی ام بقبولانم كه به خاطر عشق با او ازدواج كرده ام و نه برای آنكه موقع ورود به یك كشور غربی، در برابر باجه كنترل گذرنامه پشت سرم بایستد و این جمله جادویی را بر زبان آورد كه: «عیال بنده هستند.»...
منبع:
Life After Communism: Caf Europa
By: Slavenka Drakulic
Co & W.W. Norton. ۱۹۹۷

اسلاونكا دراكولیچ
ترجمه: وازریك درساهاكیان
منبع : روزنامه شرق