پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

آبروی دانشگاه دست ماست


آبروی دانشگاه دست ماست
زمان امتحانات، قیافه دانشكده‌ها دیدنی است. دیگر خبری از هیاهوی دانشجویان نیست. هركسی كناری نشسته و تا كمر خم شده روی جزوه‌هایش. حیاط خلوت است و از كسانی كه سلف، پاتقشان است، خبری نیست.
كتابخانه از همه جا شلوغ‌تر است و دیگر صندلی خالی در آن دیده نمی‌شود. شاگرد زرنگ‌ها این روزها روی بورس‌اند و همه دوستانی كه تا امروز آنها را سر كلاس، در حیاط، سلف و... مسخره می‌كردند، الان تبدیل به مریدانی شده‌اند كه با هر ترفندی كه شده بتوانند از جزوه‌هایشان كپی بگیرند.
مریم به‌نظر یكی از همان شاگرد زرنگ‌هاست. در حیاط نشسته و جزوه‌اش را در دست دارد و بلند‌بلند می‌خواند. كنارش می‌نشینم. اصلاً متوجه حضور من نیست و همینطور می‌خواند. چند دختر به او نزدیك می‌شوند و بلند اسمش را می‌گویند: «سلام مریم، این قدر نخوان.» یكی از آنها نزدیك‌تر می‌آید؛ «مریم جزوه [...]ات را می‌دهی یه كپی بگیرم؟ قول می‌دم سریع برات برگردونم.»
مریم سرش را از روی جزوه بلند می‌كند، لبخند می‌زند و می‌گوید: «فقط قول دادی سریع برگردونی‌ها»، جزوه را می‌دهد و دختر، سریع به سمت انتشارات دانشكده كه در حیاط است، می‌دود. حالا سر مریم كمی خلوت شده و می‌توان با او صحبت كرد. خودم را معرفی می‌كنم و از او می‌پرسم: «چه چیزی در زندگی داشته باشی، احساس خوشبختی می‌كنی؟»
مریم خنده‌اش گرفته؛ «الان وسط امتحانات كمتر پیش میاد كه به این موضوعات فكر كنم. بیشتر فكر نمرات ترمم هستم ولی در كل دلم می‌خواد استاد دانشگاه بشم. می‌خوام دكترا بگیرم و تا آخر عمر توی دانشگاه باشم.
از محیط دانشگاه خوشم میاد. اینكه پر از شور و هیجان آموختنی هست، منو راضی می‌كنه. برای یك استاد نمونه‌بودن خیلی باید تلاش كرد و هر روز كتاب‌های جدید و رفرنس‌های جدید رو باید خوند و از اون‌ها توی كلاس استفاده كرد. یعنی تا آخر عمر آدم باید بخونه و خودشو به روز كنه. این خیلی جذابه، لااقل برای من. دلم می‌خواد استاد اقتصادسنجی بشم.»
اقتصادسنجی، یكی از درس‌های سنگین رشته اقتصاد است. از او می‌پرسم «یعنی اگه استاد اقتصادسنجی بشی، خوشبختی؟» «نه! اگر استاد نمونه اقتصادسنجی بشم، خوشبختم! از اون استادهایی كه روز انتخاب واحد سرشون دعواست.»
دختری كه جزوه را برده، هنوز برنگشته و مریم نگران به سمت انتشارات دانشگاه می‌رود. در كتابخانه روی هر میز ۵، ۶ نفری نشسته‌اند و یا با هم بحث می‌كنند و یا هركسی سرش به كار خودش است.
یكی از میزهایی كه چند پسر دور آن نشسته و بحث می‌كنند و وسط بحث یواشكی و آرام می‌خندند را انتخاب می‌كنم؛ «سلام بچه‌ها، می‌تونم اینجا بنشینم؟» یكی از آنها می‌خندد و می‌گوید: «مگر اینكه روی میز بنشینی دیگه صندلی خالی نداریم.»
سوال گزارشی را می‌پرسم. پسری كه از همه بلبل‌زبان‌تر است، می‌گوید: «فكر كنم اگه بتونم این مدرك لعنتی رو زودتر بگیرم، خوشبخت باشم.» دوستانش بلند می‌خندند؛ «آخه مرتضی ۶ ساله كه داره سعی می‌كنه یه لیسانس بگیره.»
دوباره به مرتضی نگاه می‌كنم و می‌پرسم «یعنی اگه لیسانستو بگیری، خوشبختی؟»، «اشتباه نكن، اگه لیسانسمو بگیرم، یه كار خوب پیدا كنم كه خوب پول دربیارم و بعد بتونم ازدواج كنم دیگه خوشبختم. مطمئن باش.»
محمد ، از بقیه جدی‌تر به‌نظر می‌رسد. سوالم را از او می‌پرسم؛ «درسته كه مرتضی چون زیاد شوخی می‌كنه كسی حرفشو جدی نمی‌گیره ولی به‌نظرم حرف‌هاش حرف دل اكثر ما جوان‌هاست. این چیزهایی كه گفت حق طبیعی هر جوونی هست ولی در مملكت ما داشتن این موارد واقعاً احتیاج به شانس و پارتی داره و كسی كه شانس و پارتی داشته باشه خوشبخته.»
«پس نظر تو هم مثل مرتضی است؟»، «فكر می‌كنم سلامتی مهم‌ترین نعمتی است كه خدا به آدم می ده. اگه سلامتی نباشه، آدم مدرك و پول و زنو می‌خواد چیكار؟ مثلا فكر كنید من ناقص بودم یا نه، سرطان داشتم، اون موقع تازه می‌فهمیدم كه خوشبختی به پول نیست.»، «یعنی الان اینو نمی‌فهمی؟»
دوستانش دوباره می‌خندند و شروع می‌كنند به حرف‌زدن «دیدی محمد، خانوم هم فهمید تو نفهمی و...»
ولی محمد هنوز جدی است، «نه، واقعاً الان نه من نه هیچ كسی دیگر قدر سلامتی‌شو نمی‌دونه تا روزی كه ازش گرفته بشه» مرتضی می‌پرد وسط حرف محمد «میشه تو اون لیستی كه گفتم بهتون، سلامتی رو هم اضافه كنید؟» اشكان از حركاتش معلوم است می‌خواهد هرجور شده وارد بحث شود. «منم با نظر محمد موافقم»، «یعنی شما اگر سلامتی داشته باشید خوشبختید؟» البته سلامتی خیلی مهمه ولی اگر پول كنارش نباشه كه دیگه آدم خوشبخت نیست. اونم توی جامعه ما كه می‌دونید خودتون اگه آدم پول نداشته باشه بقیه محلش نمی‌ذارن. از میزشان دور می‌شوم.
چند نفر نشسته‌اند و گرم حل كردن مسائل درسی. كنارشان خم می‌شوم یكی‌شان وقتی سوالم را می‌شنود بلند می‌شود و می‌گوید: «بفرمایید شما بنشینید من خیلی وقته نشستم» آنها تیم المپیاد دانشجویی دانشگاه هستند.
هر روز صبح می‌آیم اینجا تا وقتی در كتابخانه را نبستند می‌نشینیم و درس می‌خونیم آخه آبروی دانشگاه دست ماست. ولی از طرفی هم الان خودتون می‌دونید زمان امتحاناته، خیلی سرمون شلوغ شد، یكدفعه. «مگه مسابقه همین روزهاست؟»، «نه، ولی برای اینجور مسابقات كه نمی‌شه از هفته و یك ماه قبل شروع به تمرین كرد.» می‌روم سراغ سوال خودمان حالا دختری كه آن طرف‌تر نشسته و آزاده نام دارد پاسخ می‌دهد: «ببینید خوشبختی یك واژه احساسی است.
شما می‌توانید الان احساسی خوشبختی كنید و ۵ دقیقه بعد احساس بدبختی، خوشبختی ابدی وجود ندارد».
«خب بهتره اینطوری سوال كنم شما الان احساس خوشبختی می‌كنید؟». «نه!»، «چرا؟»، «چون هنوز كلی هدف در زندگی دارم كه بهشون نرسیدم»، «اهدافتان چیست؟ البته اگر شخصی نیست.»، «می‌خواهم یك اقتصاددان بزرگ بشم، یكی از كسانی كه نظریه اقتصادی می‌دهد و می‌تواند از نظریه خود دفاع كند، می‌خواهم، نظریه‌هایم شهرت جهانی پیدا كند، دوست دارم موفق باشم در زمینه كاری خودم. آن روز است كه احساس خوشبختی می‌كنم.»
زهرا دوست دیگری كه همین‌طور در حال كشیدن نمودار است و دست از كار برنمی‌دارد دوست ندارد زیاد حرف بزند «می‌خواهم كاری كنم كه مامان و بابام بهم افتخار كنن، اونا برام خیلی زحمت كشیدن وظیفه منم اینه كه اونا رو خوشحال كنم. روزی كه اونا احساس خوشبختی كنن منم خوشبختم» باز هم سرش را می‌اندازد روی نمودارهایش و با این كار می‌فهماند كه مزاحمشان هستم.
در سرسرای دانشكده جمعیت پراكنده‌اند. یك مرد میانسال وارد می‌شود و همه جمعیت دورش را می‌گیرند از صحبت‌هاش می‌فهمم كه استاد است و قرار است امروز رفع اشكال كند. بالاخره خود را به او نزدیك می‌كنم و می‌گویم: «می‌توانم چند لحظه وقتان را بگیرم استاد؟» می‌خندد «هنوز كه امتحان ندادی دختر كه دنبال بهانه باشی كه مشكل داشتی و نتونستی خوب بنویسی و اگه پاس نشه، مشروط می‌شی و...» همینطور پشت سر هم ادامه می‌دهد، برایش توضیح می‌دهم كه چرا آنجا هستم. سوال سختی است.
نمی‌توانم به این سرعت پاسخ بدم «كمی فكر می‌كند، بچه‌ها كنجكاوانه به ما خیره شده‌اند.» سلامتی خودم و خانواده‌ام، بعد هم اگر این كتابی كه ۵ سال است در دست چاپ است، چاپ شود، احساس خوشبختی می‌كنم.
یك استاد دانشگاه سرمایه‌ای جز دانشجویان و كتاب‌هایش ندارد. دوست دارم تمام این بچه‌ها بتوانند به جایی برسند و روزی كه پشت تریبون رفتند بگویند كه شاگرد فلانی بودم، همین برای من بس است. شروع می‌كند با بچه‌ها گفتن و خندیدن، معلوم است از آن استادانی است كه دانشجوها دوستش دارند، با بچه‌ها به سمت یك كلاس روانه می‌شوند تا جلسه رفع اشكال را تشكیل دهند.
سرسرا خالی شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آید، در و دیوارها پراست از برنامه امتحانات، زمان آنها، اسامی بچه‌هایی كه باید به آموزش مراجعه كنند، آدرس سایت دانشگاه كه به وسیله آن می‌توانند نمراتشان را ببینند و...
زمان امتحانات است، دیگر.
منبع : روزنامه تهران امروز