یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


پنج قانون طلایی


پنج قانون طلایی
«کیسه‌ای داریم پر از طلا و لوحی گلی که بر آن کلمات حکیمانه‌ای نوشته‌اند. اگر حق انتخاب یکی از آنها را به شما بدهند، کدام را انتخاب می‌کنید؟»
● آغاز داستان
در زیر نور لرزان آتشی که از بوته‌های دشت فراهم آمده بود، برقی از کنجکاوی در چهره آفتاب‌سوخته شوندگان درخشید. هر بیست و هفت نفر با هم گفتند: «طلا، طلا». بازاردان پیر، لبخند زیرکانه‌ای زد. آنگاه دست خود را بلند کرد و به دنبال سخن خود گفت: «گوش کنید. صدای گرگان وحشی را که از دوردست می‌آید بشنوید. زوزه و ناله آنها برای این است که گرسنه‌اند. اما اگر غذای خوب به آنها بدهید چه می‌کنند؟ با تکبر راه می‌روند و به جان هم می‌افتند، بی‌آنکه به فکر باشند که فردایی هم هست. فرزندان آدم نیز چنین‌اند. اگر آنها را بین دانش و ثروت بگذارید چه می‌کنند؟ از حکمت و دانش چشم می‌پوشند و پول را تلف می‌کنند و چون فردا آمد، شیون سر می‌دهند که پولشان تمام شده است.طلا از آن کسانی است که قواعد تحصیل ثروت را بدانند و آن را مراعات کنند».
در این هنگام، پیر دانا دامن ردای سفیدش را روی پاهای لاغرش جمع کرد، زیرا شب سردی بود و باد می‌وزید. وی چنین ادامه داد: از آنجا که در این سفر طولانی با وفاداری به من خدمت کرده‌اید و از شترهای من به خوبی پرستاری کرده و بدون شکوه و شکایت با زحمت بسیار آنها را از میان شن‌های سوزان صحرا عبور داده‌اید و شجاعانه با راهزنانی که قصد دستبرد به مال‌التجاره مرا داشتند جنگیده‌اید پس امشب موضوع پنج قانون طلایی را برای شما فاش می‌کنم، این داستانی است که پیش از این هرگز نشنیده‌اید. پس با دقت گوش فرا دهید و به کلماتی که می‌گویم توجه کنید زیرا اگر معنی آنها را دریابید و به آن عمل کنید در روزهای آینده که فراخواهد رسید صاحب طلای بسیار خواهید شد.در این هنگام او سکوت کرد. بر سقف لاجوردی آسمان، ستارگان پرتوافشانی می‌کردند. در پشت سر جمع، شبح چادرهایی که در دشت برافراشته بودند و برای محافظت در برابر توفان‌های کویری طناب‌های آنها را خوب محکم کرده بودند دیده می‌شد و در نزدیکی آنان شتران زانوزده به نشخوار مشغول بودند و بعضی دیگر صداهای خشن و ناخوشایندی از دهان و بینی خود خارج می‌کردند.
کسی که سرپرستی عدل‌بندی مال‌التجاره را برعهده داشت گفت: «ای خردمند دانا، تو تاکنون داستان‌های نیکوی بسیاری را برای ما گفته‌ای و ما انتظار داریم که با عقل و دانش خود، ما را راهنمایی کنی، زیرا خدمتی که نسبت به تو عهده‌دار شده‌ایم، فردا به پایان خواهد رسید».پیر خردمند گفت: من تاکنون از ماجراهای عجیبی که در سرزمین‌های دور برایم اتفاق افتاده است با شما سخن گفته‌ام. اما امشب می‌خواهم برای شما از عقل و دانش بازاردان ایرانی سخن بگویم.سرپرست عدل‌بندی گفت: ما درباره او داستان‌های بسیاری شنیده‌ایم، زیرا او کارآفرین‌ترین فردی است که تاکنون در شهر ما زیسته است.
بله، او خردمندترین فرد بود و در زمینه پول و طلا دانشی داشت که پیش از او کسی آن علم و دانایی را نداشته و امشب می‌خواهم داستانی از دانایی او بگویم که سال‌ها پیش هنگامی که نوجوانی بیش نبودم آن را از پسرش نوذر شنیده‌ام و داستان از این قرار است که در کودکی من یک شب راه درازی را طی کردیم تا به قصر نوذر رسیدیم. من به اربابم کمک کردم تا بسته بزرگی از قالیچه‌های گرانبها را به نزد نوذر ببریم تا اینکه او آنها را بیازماید و از نظر رنگ و طرح بپسندد. سرانجام او خشنود شد و به ما فرمان داد تا با او بنشینیم. سپس او داستانی از دانش عظیم پدرش نقل کرد که من اکنون آن را به شما می‌گویم.
● بازاردان؛ پدر نوذر
چنان‌که می‌دانید در شهر ما رسم بر این است که فرزندان اشخاص ثروتمند با والدین خود زندگی می‌کنند و انتظار می‌کشند تا اموال آنان را به ارث ببرند. اما بازاردان با این رسم موافق نبود. پس هنگامی که نوذر به سن رشد رسید در پی او فرستاد و به او چنین گفت: «فرزندم آرزوی من این است که تو نیز همچون من در زندگی خود موفق شوی. اما باید ابتدا ثابت کنی که برای اداره عاقلانه ثروت من شایستگی داری. انتظار دارم که بروی و دور جهان بگردی و نشان دهی که می‌توانی ارزش بسیار
به دست آوری و در میان مردم فردی محترم باشی. برای شروع دو چیز را به تو می‌دهم که خود من در جوانی از آنها محروم بودم. اول اینکه کیسه‌ای از طلا به تو می‌دهم که اگر آن را عاقلانه صرف کنی پایه‌ای برای موفقیت آتی تو خواهد بود. دوم اینکه لوحی گلی به تو می‌دهم که روی آن پنج قانون طلایی برای جمع‌آوری ثروت نوشته شده است که اگر آنها را خوب درک کنی و عمل نمایی لیاقت و شایستگی و تامین مالی را برایت به ارمغان خواهد آورد.پس برو و تا ۱۰ سال دیگر برنگرد و آنگاه بیا و به من بگو که در این مدت چه کرده‌ای. اگر لیاقت خود را ثابت کردی در آن صورت تو را وارث اموال خویش خواهم کرد، در غیر این صورت آن را به برخی روزنامه‌ها (از جمله روزنامه تهران) خواهم بخشید تا برای من طلب رحمت کنند».
پس نوذر کیسه طلا و لوح گلی را که با دقت در پارچه‌ای ابریشمی پیچیده شده بود برداشت و با یک اسب و یک غلام به راه خود رفت.
۱۰ سال گذشت و نوذر طبق قول و قرار خود به خانه پدری برگشت. ضیافت بزرگی به افتخار او داده بودند که بسیاری از دوستان و بستگان او در آن دعوت داشتند. پس از آنکه مهمانی به پایان رسید پدر و مادر او هر یک بر تخت‌هایی که در دو طرف تالار گذاشته بودند تکیه زدند و نوذر در برابر آنان ایستاد تا طبق قولی که به پدر داده بود گزارش عملکرد مالی خود را به آنان بدهد.
● نوذر؛ پسر بازاردان
شب بود و فضای نیمه‌روشن اتاق از دود و بوی روغنی که در چراغ‌ها ریخته بودند پر شده بود. غلامان که لباس‌هایی به رنگ سفید در بر داشتند با بادبزن‌هایی که از الیاف درختان بافته بودند آنها را باد می‌زدند و هوای دم کرده تالار را جابه‌جا می‌کردند. صحنه اتاق رنگ اشرافیت داشت. همسر نوذر و دو پسر خردسالش همراه با دوستان و سایر اعضای خانواده بر پشتی‌ای که پشت سر آنان بود تکیه زده با اشتیاق آماده شنیدن بودند.نوذر با نهایت احترام لب به سخن گشود و گفت: «من در برابر تدبیر تو سرتعظیم فرو می‌آورم. ۱۰ سال پیش که در آستانه رسیدن به سن مردانگی بودم تو به من فرمان دادی که بروم و در میان مردان سر بلند کنم، نه اینکه چشم به ثروت تو داشته باشم.
تو در نهایت سخاوت، بخشی از طلای خود را به من دادی و با نهایت بخشندگی مرا از دانش خود بهره‌مند ساختی اما در مورد طلا باید بگویم که افسوس! آن را بسیار بد خرج کردم. در واقع آن پول همچون خرگوشی وحشی از میان دستان بی‌تجربه من گریخت».پدر با بزرگ‌منشی لبخندی زد و گفت «پسرم به قصه خود ادامه بده زیرا که مشتاقم تا تمام جزئیات آن را بشنوم».
نوذر ادامه داد، من تصمیم گرفتم که به نینوا بروم، زیرا که شهری در حال رشد بود و به عقیده خودم ممکن بود فرصت‌هایی را در آنجا پیدا کنم. پس به کاروانی پیوستم و در میان افراد آن دوستان زیادی پیدا کردم. در میان آنان دو مرد خوش صحبت بودند که هر یک از آنها صاحب اسبی بادپا به رنگ سفید و زیبا بود.
در طول سفر به طور محرمانه برایم گفتند که در شهر نینوا مرد ثروتمندی زندگی می‌کند که صاحب اسبی تندرو است که تاکنون هیچ اسبی نتوانسته است از آن سبقت بگیرد و صاحب اسب معتقد است که در حال حاضر هیچ اسبی نمی‌تواند سریع‌تر از اسب او بدود. لذا مبلغ کلانی را شرط‌بندی کرده است که اگر یکی از اسبان ایرانی بتواند بر اسب او پیشی بگیرد آن مبلغ را به صاحب اسب بدهد. دوستان من می‌گفتند که اسب آن شخص در مقایسه با اسبان ما یابوی بارکشی بیش نیست و ما به راحتی می‌توانیم آن را شکست دهیم.دوستان من لطف بسیاری کردند و اجازه دادند تا در این شرط‌بندی سهیم شوم. من کاملا تحت تاثیر نقشه آنان قرار گرفته بودم.اسبان ما شکست سختی خوردند و من در این مسابقه طلای بسیاری را از کف دادم. بعدها فهمیدم که آن دو نفر شیادانی نابکار بودند که مرتبا با کاروانیان سفر می‌کردند تا قربانیانی مانند مرا به دام اندازند و دانستم آن مردی که اهل نینوا بود نیز شریک آنها بوده و مبالغی را که در شرط‌بندی می‌برده است با آنها تقسیم می‌کرده است. این شیادی موذیانه به من آموخت که بیشتر مراقب خود باشم.
● خلاصه‌ای از ۵ قانون طلایی
۱) طلا با خوشحالی و به مقدار روزافزون به مردی روی می‌آورد که دست‌کم یک دهم از درآمد خود را پس‌انداز کند تا برای آینده خود و خانواده‌اش اندوخته‌ای داشته باشد.
۲) طلا با سختکوشی و اشتیاق برای ارباب عاقلی کار می‌کند که آن را در راهی سودآور به کار اندازد و آنگاه همچون گله‌های دشت رو به زیادت می‌گذارد.
۳) طلا با حمایت صاحب محتاطی زیاد می‌شود که آن را با مشورت متخصصان مالی با تجربه سرمایه‌گذاری کند.
۴) طلا از دستان کسی می‌لغزد که آن را در معاملات و منظورهایی به جریان اندازد که در آن زمینه آشنایی کافی ندارد و یا مورد تایید افراد ماهر و باتجربه نیست.
۵) طلا از کسی فرار می‌کند که به دنبال درآمدهای غیرممکن باشد و یا از روی طمع‌کاری به دنبال افراد شیاد و حقه‌باز رود و به تجارت خام و هوس‌های واهی خود اعتماد کرده و آن را در راه‌های غیرمعقول سرمایه‌گذاری کند.
و این بود آن ۵ قانون طلایی که پدرم برای من نوشته بود و من مایلم اعلام کنم که ارزش آنها از طلا بیشتر است و اگر به دنباله داستان بپردازم این مطلب روشن خواهد شد.
● آغاز به خرد
آنگاه بار دیگر رو به جانب پدر کرد و گفت‌ «با شما از عمق بدبختی و یاس خود که در اثر بی‌تجربگی دچار شده بودم، سخن گفتم.اما زنجیره بدبختی‌ها همیشه پایانی دارد. بدبختی من نیز هنگامی به پایان رسید که به‌عنوان سرپرست بردگان استخدام شدم تا بر کار ساختمان حصار تازه‌ای که بر اطراف شهر می‌کشیدند، نظارت کنم.با استفاده از قانون طلایی اول، اولین سکه‌های مسی را که به‌دست آوردم جمع کردم و در هر فرصت بر آنها افزودم تا اینکه آنها را به یک سکه نقره‌ای تبدیل کردم. پیشرفت من کند بود و این را هم اعتراف می‌کنم که با امساک زندگی می‌کردم زیرا تصمیم داشتم که پیش از مهلت ۱۰ ساله برگردم و طلایی را که تو به من سپرده بودی، برگردانم. روزی سرپرست غلامان که با من دوست شده بود، به من گفت: «تو جوان صرفه‌جویی هستی که پول خود را خرج هوس‌های جوانی نمی‌کنی. آیا تاکنون پولی را اندوخته‌ای که آن را به جریان نینداخته باشی؟»
گفتم «آری آرزوی بزرگ من این است که پولی را جمع کنم و به‌جای طلایی که پدرم به من داده و آن را از دست داده‌ام، به او برگردانم.»او گفت: «هدف ارزشمندی است که من آن را قبول دارم اما آیا می‌دانی طلایی که اندوخته‌ای می‌تواند برای تو کار کند و طلای بیشتری از این راه به‌دست آوری؟»پاسخ دادم: «افسوس! من تجربه تلخی از این موضوع دارم زیرا طلای پدرم را تباه کردم و می‌ترسم که مبادا اندوخته خودم نیز به همان سرنوشت دچار شود.»او گفت: «اگر به من اعتماد کنی درسی را در زمینه سرمایه‌گذاری سودبخش پول به تو می‌دهم. حصار شهر تا یک سال دیگر کامل خواهد شد و در آن موقع شهر به دروازه‌هایی از برنز نیاز خواهد داشت که آنها را در هریک از مدخل‌های ورودی شهر کار بگذارند تا بدین وسیله بتوانند شهر را در برابر دشمنان پادشاه حفظ کنند. در تمام نینوا فلز کافی برای ساختن این دروازه‌ها وجود ندارد و پادشاه نیز فکری برای آن نکرده است. نقشه من این است که گروهی از ما پول‌های خود را روی هم بگذاریم و قافله‌ای را به معادن مس و قلع روانه کنیم تا فلز مورد نیاز را به نینوا بیاورند».هنگامی که پادشاه فرمان ساختن دروازه‌ها را بدهد، فقط ما هستیم که فلز کافی در اختیار خواهیم داشت و پادشاه نیز بهای آن را خواهد پرداخت و اگر پادشاه هم آن فلزات را از ما نخرد، به‌هرحال چیزی را از دست نخواهیم داد و می‌توانیم آنها را به قیمت عادلانه بفروشیم.پس از شنیدن پیشنهاد او متوجه شدم که فرصتی پیش آمده است تا باتوجه به قانون سوم اندوخته خود را با راهنمایی اشخاص عاقل سرمایه‌گذاری کنم. پس دلگرم شدم و این مشارکت را قرین موفقیت یافتم و متوجه شدم که اندوخته اندک من ممکن است در اثر این معامله بسیار افزایش یابد.در مهلت مقرر پیشنهاد را پذیرفتم و به عضویت آن گروه درآمدم. آنان مردانی دانا بودند و راه استفاده سودبخش از سرمایه را می‌دانستند. ایشان درباره هر طرح مذاکره می‌کردند و قبل از اینکه وارد کار شوند، با دقت جوانب آن را می‌سنجیدند. نمی‌گذاشتند اصل سرمایه‌شان از میان برود و یا در سرمایه‌گذاری‌های بی‌منفعت، راکد بماند. کارهای ابلهانه‌ای از قبیل شرط‌بندی روی اسب و یا مشارکت‌هایی از آن قبیل که من با دوست بی‌تجربه‌ام کرده بودم، در نظر آنان بسیار بی‌مقدار بود و بلافاصله اشکال و نقطه ضعف این‌گونه طرح‌ها را متوجه می‌شدند.
● دستاورد خرد
در اثر همکاری با این مردان، من راه سرمایه‌گذاری‌های مطمئن و سودبخش را یاد گرفتم و چون چند سال گذشت، اندوخته من با سرعت افزایش یافت و نه‌فقط پولی را که از کف داده بودم، دوباره به‌دست آوردم، بلکه ثروت من بسیار از آن حدود فراتر رفت.من در اثر ناکامی‌ها، موفقیت‌ها و آزمایش‌هایی که به‌عمل آوردم، حکمتی را که در ۵ قانون طلایی نهفته بود، بارها محک زدم و در هر آزمایش، درستی این قوانین برایم ثابت شد. کسی که از دانش نهفته در این ۵ قانون بی‌بهره باشد، غالبا از ثروت بی‌نصیب است و به آسانی اندوخته خود را از دست می‌دهد اما اگر کسی این ۵ قانون را سرمشق خود قرار دهد، طلا به او رو می‌آورد و همچون برده وظیفه‌شناسی به او خدمت می‌کند.
در این هنگام نوذر به سخن خود پایان داد و به غلامی که در انتهای تالار ایستاده بود، اشاره کرد. غلام سه نوبت و در هر نوبت یک کیسه چرمی را پیش آورد. نوذر یکی از آنها را برداشت و برکف اتاق پیش روی پدر قرار داد و به او چنین گفت: «تو به من یک کیسه طلا دادی، طلای ایرانی، اکنون به جای آن یک کیسه طلای نینوایی می‌دهم که وزنش با آن طلا یکی است و همه ما می‌دانیم که قیمت آنها با یکدیگر تفاوتی ندارد. تو به من لوحی گلی دادی که کلمات حکیمانه‌ای بر آن حک شده بود. به جای آن اینک دو کیسه طلا به تو می‌دهم.و در حالی که این سخن را می‌گفت، دو کیسه دیگر را گرفت و آنها را نیز بر کف اتاق در مقابل پدر گذاشت.ای پدر با این کار می‌خواهم به تو ثابت کنم که برای دانش و حکمت بسیار بیش از طلا ارزش قائلم اما دانش را نمی‌توان با کیسه‌های طلا اندازه گرفت.
اگر دانش نباشد ثروت به سرعت از دست می‌رود و تباه می‌شود اما اگر کسی فقط علم داشته باشد، می‌تواند به کمک آن طلای بسیار به دست آورد و این سه کیسه طلا این موضوع را اثبات می‌کند.ای پدر، من عمیقاً از این موضوع خوشحالم که در برابر تو بایستم و بگویم به علت دانش و حکمتی که به من ارزانی داشتی، توانستم در برابر مردان، سربلند و محترم باشم».پدر دست خود را از روی محبت بر سر نوذر گذاشت و گفت: تو درس‌های خود را به خوبی فرا گرفته‌ای و من واقعا خوشبختم که فرزندی مانند تو داشته باشم و دارایی خود را به دست تو بسپارم.
بابک بهی
منبع : روزنامه تهران امروز