پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


به تو سلام می کنم کافکا


به تو سلام می کنم کافکا
«کافکا در ساحل» داستان سفری است نمادین از گونه یی عقلانیت و منطق مردانه به سمت نوعی تخیل و کشف و شهود زنانه و آمیزش این دو در تونلی که میان واقعیت کشیده شده و در نهایت زاده شدن دوباره پسری به نام «کافکا تامورا» که سفرش را از پانزدهمین سالگرد زاده شدنش آغاز کرده است. سفر «کافکا تامورا» با گریز از خانه پدری آغاز می شود.
پدر «کافکا»، مجسمه ساز مشهوری است به نام «کوئیچی تامورا». او هر چند در زندگی هنری، نمونه یک هنرمند موفق است اما در زندگی واقعی، مردی است درهم شکسته که زن و دخترش سال ها است ترکش کرده اند و او مانده است با پسری که بنا به پیش بینی شوم پدر سرنوشتی «ادیپ وار» در انتظار او است. «کوئیچی تامورا» یک روز به پسرش گفته است؛ «تو پدرت را به قتل می رسانی و با مادرت خواهی بود.» کافکا برای گریز از این سرنوشت شوم در پانزده سالگی از خانه می گریزد و در شهری دیگر سر از کتابخانه یی عجیب در می آورد که مسوول آن زنی است به نام خانم «سائکی» که با کشته شدن معشوقش در یک حادثه، زمان برایش متوقف شده. خانم «سائکی» خواننده یی بوده است که روزگاری با ترانه «کافکا در ساحل»، مشهور شده.
بعدها معلوم می شود این زن، همان زنی است که زمانی همسر «کوئیچی تامورا» بوده. او مادر «کافکا تامورا» است و همسر مجسمه سازی که بیش از هر چیز با «هزارتوها»یش معروف است. «کوئیچی تامورا»، هزارتوهایی خلق کرده است که «از طریق حرکت طبیعی تخیل، زیبایی و شوق را در پیچ و خم های منحنی های هزارتو کشف می کنند.» دغدغه اصلی «کوئیچی تامورا» آن طور که در متن رمان «کافکا در ساحل» آمده، «ناخودآگاه انسان» است و سفر «کافکا تامورا» هم در واقع سفری است در این هزارتوی ناخودآگاه که پدر «کافکا» برایش تدارک دیده است.
«کافکا» در ناخودآگاه خود، مرگ پدر را آرزو می کند و برای همین از خانه پدری می گریزد. اما پیش از رفتن برخی از وسایل پدرش را برمی دارد. یکی از این وسایل، «یک چاقوی تاشو با تیغه یی واقعاً تیز» است. پدر «کافکا» به قتل می رسد. آن هم درست در شبی که «کافکا» از خواب بیدار می شود و خود را در مکانی ناشناخته می یابد. رخت و لباس اش خونی است. انگار کسی را کشته باشد. اما او چیزی را به یاد نمی آورد. قتل در ناخودآگاه اتفاق افتاده است. جایی که همه چیز کابوس گونه است. به موازات سفر «کافکا»، سرگذشت پیرمردی مجنون به نام «ناکاتا» هم روایت می شود. این پیرمرد، خود قربانی ناخودآگاه و رویای زنی است که سال ها پیش معلم ناکاتا بوده. زن به خاطر جنگ از شوهرش دور افتاده و یک روز که بچه ها را برای گردش علمی به کوه می برد، در راه ناگهان خود را میان رویایی می یابد که در آن او و شوهرش کنار هم هستند... زن می کوشد آثار این رویا را پنهان کند اما «ناکاتا» - که شاگردی باهوش است - آثار رویای خانم معلم را افشا می کند و خانم معلم کتکش می زند.
«ناکاتا» برای مدتی طولانی بیهوش می شود و وقتی به هوش می آید به کودکی کندذهن تبدیل می شود که دیگر توانایی خواندن و نوشتن ندارد اما در عوض می تواند با گربه ها حرف بزند و به همین دلیل در دوران سالخوردگی، علاوه بر پولی که از فرماندار می گیرد از راه پیدا کردن گربه های خانگی که گم شده اند روزگار می گذراند. «ناکاتا» دنبال یکی از این گربه های گمشده است که از خانه مردی سر در می آورد که خود را «جانی واکر» می نامد. او قاتل گربه ها است و ناکاتا را مجبور می کند با ضربات چاقو او را بکشد و در همین لحظه «کافکا» بیدار می شود و هیچ چیز را به یاد نمی آورد. او نمی داند پدرش در جای دیگری کشته شده. این جزیی از هزارتویی است که «جانی واکر» (یا همان کوئیچی تامورا، پدر کافکا) به دقت طراحی کرده؛ هزارتوی ناخودآگاه. از این جا به بعد «ناکاتا» هم آواره می شود. او پیش پلیس می رود و به قتل اعتراف می کند. اما پلیس حرف هایش را باور نمی کند.
اتفاقات غریبی می افتد. از آسمان باران زالو و ماهی می بارد. جسد «کوئیچی تامورا» پیدا می شود. «ناکاتا» توکیو را ترک می کند و به سمت تاکاماتسو - همان جا که کافکا رفته - می رود. راننده کامیونی به نام «هوشینو» کار و زندگی اش را ول می کند و با «ناکاتا» همراه می شود. «ناکاتا» به دنبال سنگی است به نام «سنگ ورودی». این سنگ با ترانه «کافکا در ساحل» خانم سائکی مرتبط و در واقع یکی از اجزای آن است. اینجا است که منطق مردانه با تخیل زنانه می آمیزد و انگار نطفه «کافکا تامورا» دارد از نو بسته می شود.«ناکاتا» باید به کمک «هوشینو» سنگ ورودی را باز کند. «هوشینو» به کمک مردی به نام «کلنل ساندرس» سنگ ورودی را می یابد. او و ناکاتا سنگ را باز می کنند. از سوی دیگر «کافکا» دیگر نمی تواند در کتابخانه بماند. او عاشق خانم «سائکی» شده است. خانم «سائکی» سطحی دیگر از ناخودآگاه را برای «کافکا» آشکار می کند. «کافکا» به جنگل می رود. به طبیعت مادینه که آسمان شفاف را در پس پشت شاخه هایش پوشانده است. دو سرباز که از دوران جنگ تا به حال در این جنگل هستند او را از راه جنگل به دنیایی دیگر می برند. دنیایی برزخی که در آن حافظه اندک اندک رنگ می بازد.
انسان در طبیعت و اشیا و در هر چه در آن لحظه با او است غرق می شود. در این جهان حافظه، کوتاه مدت است و هیچ چیز برای مدت طولانی در یاد نمی ماند. رنجی نیست چرا که رنج زاده حافظه است. اما «کافکا» در این جهان بی رنج نمی ماند. مادرش - خانم سائکی - می آید و به او می گوید به همان جهان واقعی بازگردد. سرانجام «کافکا» از نو زاده می شود، هر چند این بار پدر و مادرش در حین زاده شدن او مرده اند و «کافکا» وارد «دنیای نوع جدید» می شود.
از همین خلاصه بر می آید که دنیای «کافکا در ساحل» دنیایی است برساخته از نشانه ها، نشانه هایی از مفاهیم انتزاعی و روانشناختی و فلسفی که در شبکه یی پیچیده از ارتباط های درونی و بیرونی، شکل نهایی رمان «موراکامی» را به دست داده اند. مفاهیم نمی توانند به طور مجرد یا تنها در خلال گفت وگوها، حضوری ملموس داشته باشند. دست کم در رمانی از این دست نمی توانند. «موراکامی» در این رمان، نه در پی پیچیده کردن تصنعی واقعیت که در پی کشف جهان پیچیده از راه کشف استعاره هایی است که این کشف را میسر می کنند. او مفاهیم، نشانه ها و انواع متون ادبی را چنان با هم ترکیب می کند که گاه به نظر می رسد متن رمان او هزارتویی است از ارجاعات. او طرح اصلی اش را بر مبنای تراژدی یی می آفریند که در دوران مدرن به استعاره یی برای یکی از نظریه های روانکاوی «فروید» بدل می شود؛ تراژدی ادیپ.
او با ترکیب این تراژدی با قصه های شرقی و به ویژه «هزار و یکشب»، مسیری عکس را می پیماید و تراژدی را از دل نظریه «فروید» به دامن ادبیات بازمی گرداند. در این بازگشت استعاره های «فرویدی»، به سمبل های «یونگ» می پیوندد و ناخودآگاه فردی به ناخودآگاه جمعی، «کافکا» در آغاز راه، با آن خواب خونین، به «ایوان کارامازوف» می ماند در لحظه یی که به دلیل آرزو کردن مرگ پدر خود را در قتل او مقصر می داند. «موراکامی» خیلی پنهانی شخصیت اش را از این ارجاع ادبی گذر می دهد، حال آنکه جاهای دیگر هیچ اصراری بر پنهان نگه داشتن ارجاعات ندارد و به صراحت و البته بی آنکه زیبایی شناسی متن را فدای این صراحت کند، به متونی که از آنها وام گرفته اشاره می کند و حتی به اینکه «کافکا در ساحل» شکل و ترکیب نهایی کدام مفاهیم است. «موراکامی» هزارتو را با دقت و وسواس طراحی کرده است و هنر او در نسبتی است که میان خیال و واقعیت برقرار می کند و برقراری این نسبت «موراکامی» را از افتادن به دام نمادپردازی سطحی و آفریدن اثری که با لو رفتن نمادها و نشانه ها چیزی از آن باقی نمی ماند، باز داشته است. هنر «موراکامی» مثل هر هنرمند توانای دیگری غریب نمایی نمادهای آشنا است. ساخت رمان کاملاً بر مبنای پیچیدگی های ضمیر ناخودآگاه و با آن الگو بنا شده همان گونه که «هزارتوها»ی کوئیچی تامورا. «کافکا» با سفر در ناخودآگاه، می کوشد به آغوش مادر و در واقع به دوران «جنینی» بازگردد. نشانه های این بازگشت را می توان در استعاره خون خوردن در فصل های پایانی رمان دریافت. پدر «کافکا» که در واقعیت از همسرش دور است می کوشد در تخیل و در هزارتوی ناخودآگاه به او نزدیک شود. رمان، در واقع در پنهان ترین لایه های خود استعاره یی برای این نزدیک شدن است.
«کافکا» بار دیگر می خواهد زاده شود و مثل «جنین» از خون مادرش تغذیه می کند و از نو متولد می شود و «دنیایی از نوع دیگر» به او سلام می کند. او از راه تخیل و شهود به سطحی دیگر از عقلانیت و شناخت می رسد و بزرگ تر می شود، هرچند تاوان این بزرگ تر شدن از دست دادن پدرومادری است که از نو متولدش می کنند. این اتفاق برای یکی دیگر از شخصیت های رمان هم می افتد. او «هوشینو» است که کار و زندگی اش را ول کرده و دنبال «ناکاتا» راه افتاده است. «هوشینو» مردی است عامی که او هم در این سفر دگرگون می شود هرچند «ناکاتا» را از دست می دهد و در پایان مجبور است ماموریت ناتمام «ناکاتا» یعنی بستن سنگ ورودی را تمام کند و در این راه، از بی حافظگی به حافظه می رسد. حافظه یی که در «ناکاتا»ی پیر و خاطره او تجسم یافته است. پشت کردن «هوشینو» به زندگی روزمره از جنس پشت کردن «کافکا» به برزخی است که در آن به مدد بی حافظگی و یکی شدن با هرچه در آن لحظه پیش روی انسان است، دیگر دردی به جا نمی ماند، اما تجربه درد ماندن در دنیای بی درد و رنج را برای «کافکا و «هوشینو» غیرممکن می کند و آنها دیگر نمی توانند در این سبکی به قول «میلان کوندرا»، «تحمل ناپذیر» زندگی کنند. آنها در پایان رمان هر دو به روی جهانی تازه چشم باز می کنند. هرچند جهان، همان جهان است و این آنها هستند که تغییر کرده اند.
علی شروقی
منبع : روزنامه اعتماد