جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


طنز شفاهی ما به شوخ طبعی های جبهه مدیون است


طنز شفاهی ما به شوخ طبعی های جبهه مدیون است
طنز شفاهی و روایی مرسوم بین مردم، برخلاف طنزهای مکتوب و مشروح که حاصل خلاقیت ذهنی و فردی است، در تجربیات گروهی و رفتارهای متقابل اجتماعی شکل می گیرد و چند دست می چرخد تا پخته شود و با ایجاز و کسب ویژگی هایی که هر طنز برای ماندگاری و شیرینی دائمی به آن احتیاج دارد - که به مرور به آن دست می یابد - تبدیل به بخشی از فرهنگ عامه می شود که دهان به دهان می گردد و سینه به سینه حفظ می شود و نسل های متوالی را شادی می بخشد و نکته سنجی و مطایبت می آموزد. با این توصیف، این سوال اساسی ممکن است در بسیاری از ذهن ها متبادر شود که در چه اجتماعات و گروه هایی از مردم چنین اتفاقی می افتد، چنین طنزی متولد می شود و به پختگی می رسد؟ به عبارت دیگر پیشنیازهایی که برای طنز شفاهی و پرورش و پختگی آن در جامعه باید باشد، چیست؟
برای پاسخگویی دقیق و عمیق به این سوال باید تحقیقی علمی و مبتنی بر جامعه شناسی انجام بگیرد اما با کمی تساهل می توان عنوان کرد که بیشتر طنزهای شفاهی از میان اجتماعاتی با ویژگی های زیر بیرون می آید:
۱) اجتماعاتی که انرژی، شور و نشاط جوانی درخویش دارند و این نشاط عامل بیراهه رفتن نشده است بلکه مسیری دارد که در آن حتی اتفاقات ناهنجار، رفتارهای هیجانی و غیرعقلا نی و خطاها هم مورد استفاده بهینه قرار می گیرد!
۲) امیدواری، همدلی، دوستی، همبستگی روحی وشادی واقعی از نقاط اشتراک جمع افراد آن اجتماع است.
این دو ویژگی، امکان بروز و ظهور طنز شفاهی ارزشمند و ماندگار را فراهم می آورد. اجتماعاتی که فاقد چنین ویژگی هایی باشند هم تولیدات شبه طنزی دارند اما آنها طنز نیستند، بلکه هزل و هجو هستند. طنز روایت شادی بخش و خنده آوری است که ناهنجاری اجتماعی محسوب نمی شود، حاصل اندیشه ورزی است و بیان درد یا مشکلی عمومی است اما هزل و هجو چنین ویژگی هایی ندارند. هجو بیان مشکلی شخصی است و اصلا عمومیت ندارد و گاهی بسیار به تمسخر نزدیک می شود.
هزل هم فاقد اندیشمندی است، عموما ناهنجار است وصرفا برای تولید مضحکه ساخته و پرداخته شده است.
۳) محیط، شرایط و وضعیت جمع باید به گونه ای باشد که احتیاج به آفرینش و پرورش طنز داشته باشد. این ویژگی سوم در واقع عامل گسترش طنز ساخته و پرداخته شده است و در صورت عدم وجود آن، ممکن است طنز شفاهی و مردمی به وجود آید اما نشر و گسترش کمی می یابد و فرصت مورد توجه واقع شدن، نمی یابد.
اگرموارد فوق الذکر را بپذیریم، می توانیم نتیجه بگیریم که جبهه های جنگ علیه بعثیون عراق، یکی از مهم ترین کانون های خلق و نشر طنز شفاهی بوده که هر سه ویژگی را به تمامی داشته است. البته این نگاه تئوریک را می توان با شواهد و خاطرات نقل شده از رزمندگان هم منطبق دید. این ادعای گزافی نیست که بسیاری از طنزهای شفاهی و مردمی متداول در فرهنگ روزگار ما در جبهه ها خلق شده، به کمال رسیده و به گفتار جمعی ما راه یافته است. پس از این جنبه نیز فرهنگ عمومی ما وامدار دفاع مقدس است. دفاع هشت ساله رزمندگان نه تنها فرهنگ ایثار و شهادت را در جامعه گسترش داد، به زندگی هم خصوصیات با ارزشی افزود که یکی ازآنها همین میراث طنز فاخر جبهه ها است که در فرهنگ عامه امروز وجود دارد.
نمونه هایی از شوخ طبعی هایی که از جبهه ها نقل شده، برای آشنایی (یا یادآوری) حال و هوای آن روزها و توجه به قدرت، جامعیت و عظمت طنز در دفاع مقدس نقل می شود اما پیش از بازخوانی آنها، توجه شما را به این نکته مهم جلب می کنیم که بی شک این مطالبات در تاریخ شوخ طبعی فرهنگ فارسی - که پر از آثار قوی و قابل توجه است - نمونه هایی کم نظیر است. برای ثبوت این ادعا می توانید به نوشته های تاریخی طنز همچون آثار سعدی، عبید زاکانی، فخرالدین علی صفی، شیخ بهایی و... نگاهی بیندازید و ببینید که طنز شفاهی جبهه ها، نکته سنجی و لطافتی همسنگ این آثار دارد:
یکی از برادران عرب زبان خوزستانی داشت به عربی برای اسرای عراقی سخنرانی می کرد، بچه ها هم تک و توک، از روی ناراحتی، عباراتی را به فارسی می گفتند تا او به عربی برگرداند مثلا یکی می گفت: «بگوخیلی نامردید» یکی دیگر می گفت: «برادر! بگو ما الا ن می توانیم همین جا حساب شمارا برسیم اما این کاررا نمی کنیم». دیگری می گفت: «بگوهر چی تیر داشتید، انداختید، بعد هم انادخیل! حالا هم می روید کمپ و برای خودتان می خورید و می خوابید و گنده می شوید و می گویید: قربان اسلا م بروم با این پاسدارهایش!». در این میان یکی ازبرادران بسیجی که زبانش کمی می گرفت، بلند شد و گفت: «برادر، به ای ...اینا بگو پس ش شما کی می ... می خواهید آدم ب...ب بشید؟ پینوکیو ب ... بعد از ۳۶ قسمت آ... آدم شد!» همه زدند زیر خنده و عراقی ها به هم نگاه می کردند وطبعا نمی فهمیدند قضیه چیست. سخنران که پسرجا افتاده ای بود، لبخندی زد و گفت: ولش کن، خوبیت نداره، بهشون نمی گم!
- به عنوان یک فرمانده، مثل همه فرماندهان داشتم نیروهای پیاده و رزمیم را نسبت به عملیاتی که در پیش بود توجیه می کردم. گرم صحبت بودم، غرق در احساسات و عواطف. کلمات و جملا تی را به کار می بردم که جدا خودم را هم تحت تاثیر قرار می داد. اشک در چشمم جمع شده بود و چه دردسرتان بدهم حال خوشی پیدا کرده بودیم اما مگر بعضی ها گذاشتند؟ کوفتمان کردند. درست یادم نیست اما فکر می کنم داشتم می گفتم: خوب دیگه برادرها، این دفه کمرهمت را ببندید و کار دشمن را یکسره کنید. به او نشان بدهید که با کی طرفه. درهمین اثنا یکی از برادرها از گوشه جلسه بلند شد و بدون مقدمه گفت: آقا اگر ما کمر همت رو ببندیم، همت خودش چه کارکنه؟ جلسه منفجر شد. مگر می شد ساکتشان کرد. صدای خنده شان تا آسمان هفتم می رفت. راستش اینجایش را دیگر نخوانده بودم. تا پشت گوشم سرخ شد. ما هم فرماندهی نکرده، خیس عرق شدیم. یک لبخند زورکی زدم و سعی کردم خودم را نبازم و پی حرف را بگیرم اما مگر می شد؟
- کلا س آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد: این که می بینید این قدر شازده است و مودب و سربه زیر، جناب خمپاره ۱۲۰ است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر، من آمدم. خورد و مرد پای من نیست، نگوئید نگفتید!
سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد. کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما درخدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.
نوبت خمپاره ۶۰ رسید، خمپاره ای نقلی و تودل برو، خجالتی، با حجب و حیا، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. این قدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا شیخ اجل، اگر منو گرفتی، سربزنگاه، خمپاره جیبی خودمان ۶۰ عزیزاست. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلا نمی فهمی کی میآید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتاب گردان برداری می بینی ! آنجاست! مرد عمل است، برعکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعدا خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر، آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنم؟! برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر شوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره ۶۰ بوده است!
- همه هیکلش وصله پینه بود، درست مثل یک لباس چهل تکه، از آن کارنامه ها و تقویم های عملیاتی بود که اسم و آدرس و مشخصات خیلی از حمله ها و پدا فندها را می شد از او سراغ گرفت. اگر به اندازه یک گوش جای سالم دربدن داشت، همان را بریده و به جای دیگر دوخته بودند. گاهی که صحبت ازدواج و عروسی می شد، بچه ها به شوخی به او می گفتند: می دانی اگر تو زن بگیری و بچه دار بشوی بچه ات چه می شود؟ و او می گفت: چه می شود؟ می گفتند: آدم آهنی! ... بقیه هم در تکمیلش می گفتند: درست است، چون از قدیم گفته اند گندم از گندم بروید جوز جو.
نویسنده : حسین رهنورد
منبع : روزنامه مردم سالاری