چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


جزیره گنج؛ رؤیاهای یک نوجوان


جزیره گنج؛ رؤیاهای یک نوجوان
یک) «ارباب ترلانی و دکتر لیوسی و سایر این آقایان از من خواسته اند تمام جزئیات مربوط به جزیره گنج را، از آغاز تا پایان، به روی کاغذ بیاورم و جز موقعیت دقیق جزیره چیزی را ناگفته نگذارم، که دلیلش هم تنها این است که بخشی از آن گنج هنوز دست نخورده آنجاست؛ بنابراین در سال فرخنده هزار و هفتصد والخ! قلم به دست می گیرم و به روزگاری برمی گردم که پدرم مهمانخانه «دریاسالار بن بو» را اداره می کرد و آن ملوان پیر و آفتاب سوخته، که جای زخم شمشیری روی گونه اش بود، زیر شیروانی مهمانخانه ما ، اتاقی کرایه کرد. چنان به روشنی او را به خاطر دارم که انگار همین دیروز بود که لنگ لنگان به در مهمانخانه آمد و صندوق ملوانی اش را با گاری دستی به دنبالش آوردند؛ مردی بود بلندبالا، نیرومند، سنگین وزن، آفتاب سوخته؛ موهای بافته ملوان وارش روی شانه کت کثیف و آبی رنگش آویخته بود؛ دست هایی داشت قاچ قاچ و پر از جای زخم و بریدگی ، با ناخن های شکسته؛ و جای زخم شمشیر روی گونه اش رنگ سفید زشت و زننده ای داشت ‎/ یادم می آید دور تا دور خلیج کوچک را نگاه می کرد و ضمن آن ، برای خودش سوت می زد و بعد ناگهان شروع کرد به خواندن آن آواز ملوانی قدیمی که از آن پس بارها و بارها خواند: ...»
همه ما، کمابیش با این شروع رمان جزیره گنج آشناییم و آن را در فیلم ها و انیمیشن های مختلف دیده ایم. به نظر می رسد این رمان مشهور رابرت لوئیس استیونسن ، نه تنها جذاب ترین رمان قرن نوزدهم برای جوانان [ در قرن نوزدهم به نوجوانان می گفتند جوانان!] که یکی از پرماجراترین و تخیل برانگیزترین رمان ها برای کودکان و نوجوانان قرن بیستم بود که ادامه اش را در ساخت نسخه های سینمایی آن در قرن بیست و یکم شاهدیم.
استیونسن، برای سرگرم کردن پسرخوانده دوازده ساله اش، لوید آزبرن، شروع به نوشتن این رمان کرد. لوید آزبرن بعدها، صبحی بارانی را به یاد آورد که همه خانواده در کلبه دوشیزه مک گرگور،واقع در بریمار، اقامت داشتند و نوشت: «.‎/‎/ سرم به یک جعبه آبرنگ گرم بود و از قضا داشتم نقشه جزیره ای را که نقاشی کرده بودم رنگ می کردم. داشتم نقاشی ام را تمام می کردم که استیونسن آمد تو و با دلبستگی محبت آمیزی که به همه کارهایم نشان می داد از روی شانه ام سرک کشید و طولی نکشید که سرگرم شرح و تفصیل و نامگذاری نقشه شد. هیچ وقت هیجان [شنیدن نام های] «جزیره اسکلت» و «تپه دوربین یک چشمی» را فراموش نمی کنم، همین طور هیجان وصف ناپذیر دیدن آن سه ضربدر قرمزرنگ را! و نیز هیجان وصف ناپذیرتر موقعی را که استیونسن عبارت «جزیره گنج» را در گوشه سمت راست بالای صفحه نوشت! به علاوه، انگار خیلی چیزها درباره آن نقشه می دانست. دزدان دریایی، گنج پنهان، مردی که یکه و تنها توی جزیره رها شده بود. من ، که بشدت مجذوب شده بودم و در عین حال از علاقه شخصی خودش هم به موضوع تا اندازه ای خبر داشتم، فریاد کشیدم : هی! یک قصه درباره این جزیره برایم بنویس!» و استیونسن از اواخر ماه اوت تا سپتامبر، پانزده فصل را با سرعت روزی یک فصل نوشت!
دو ) «ناخدا به طور معمول مردی بود بسیار کم حرف. تمام روز با یک دوربین یک چشمی برنجی دور و بر خلیج یا روی پرتگاه ها پرسه می زد؛ تمام شب کنار آتش در کنج سالن می نشست.‎/‎/ غالباً ، وقتی با او صحبت می کردند، چیزی نمی گفت؛ فقط نگاه تند و خیره ای به شخص می انداخت و چنان فینی می کرد که صدایش به بوق کشتی ها در هوای مه آلود شبیه بود. ما و کسانی که به مهمانخانه ما می آمدند بزودی فهمیدیم که بهتر است کاری به کارش نداشته باشیم. هر روز که از پیاده روی اش بر می گشت، می پرسید مرد دریانوردی ندیده ایم که از جاده گذشته باشد ابتدا خیال می کردیم فقدان مصاحبت دریانوردانی مثل خودش او را وا می دارد این پرسش را بکند؛ ولی عاقبت به تدریج فهمیدیم که مایل است از آنها دوری کند. هر وقت دریانوردی گذرش به مهمانخانه «دریاسالار بن بو» می افتاد (گاه و بی گاه برخی که از جاده ساحلی به بریستول می رفتند راهشان از آنجا می گذشت)، ناخدا پیش از ورود به سالن از پشت پرده در آنها را می پایید؛ و هر وقت چنین اشخاصی در سالن بودند، ناخدا همیشه مثل آدم های لال، ساکت ساکت می شد؛ اما، دست کم از نظر من، در این قضیه هیچ رازی پنهان نبود، چون خودم به نحوی در نگرانی هایش شریک بودم. روزی ناخدا مرا به گوشه ای برده بود و قول داده بود اول هر ماه یک سکه چهار پنسی نقره به من بدهد، به شرط آن که «چار چشمی مراقب دریانوردی یکپا» باشم و به محض این که او را دیدم ناخدا را خبر کنم.»
این دریانورد یک پای بشدت جذاب، پس از انتشار رمان، واکنش های مختلفی را برانگیخت. منتقدان قرن بیستم، ضمن تحسین نثر درخشان استیونسن در جزیره گنج و توصیف استادانه او از شخصیت ها و رویدادها، موقع ارزیابی لانگ جان سیلور، به خودشان و به خواننده می گویند: «عجب وضعیتی! چطور می شود درک اش کرد! غیرقابل فهم است. چطور می شود که.‎/.» یکی از آنان نوشت: «در زندگی واقعی، بعید بود جان سیلور قسر در برود؛ در داستان به هیچ وجه نباید قسر در می رفت.» دبلیو ‎/ ای ‎/ هنلی، یعنی همان کسی که «نیرومندی معلولانه اش» الهام بخش استیونسن درخلق شخصیت سیلور شد، چنین دغدغه ای نداشت: «واقعیت آن است که سیلور، و نه جیم هاکینز یا گنج فلینت ، قهرمان واقعی رمان اوست ؛ بعد از خواندن داستان ، این احساس به آدم دست می دهد که عنوان صحیح کتاب، جزیره گنج نیست، بلکه « جان سیلور ، دزد دریایی» است.» البته اگر نویسنده ای - آن هم نویسنده ای مثل استیونسن، - از روی شخصیت من هم، یک شخصیت داستانی مهم خلق می کرد من هم اینقدر از آن «شخصیت داستانی» تعریف می کردم [اما متأسفانه این نویسنده ، به دلیل کینه شدیدی که به من داشت در ۱۸۵۰ به دنیا آمد. یعنی درست ۱۱۸ سال قبل از من، تا نتوانم وارد رمانش شوم!]
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید