یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


دوگانه نویسی بهرنگی


دوگانه نویسی بهرنگی
بررسی مخاطبان كودك و بزرگسال در داستان های صمد
«از بچه ها عذر می خواهم كه این كتاب را به یك آدم بزرگ هدیه كرده ام. عذر من موجه است، چون این آدم بزرگ، بهترین دوستی است كه در دنیا دارم. عذر دیگری [هم] دارم. این آدم بزرگ می تواند همه چیز، حتی كتاب بچه ها را بفهمد. عذر سومی هم دارم. این آدم بزرگ ساكن فرانسه است و در آن جا سرما [می كشد] و گرسنگی میخورد و نیاز به دلجویی دارد. اگر همه این عذرها كافی نباشد، می خواهم این كتاب را به بچگی آن [آدم] بزرگ تقدیم كنم. تمام آدم بزرگ ها اول بچه بوده اند؛ اگر چه كمی از ایشان به یاد می آورند. تقدیم به لئون ورث آن وقت كه پسركی بود(شازده كوچولو، سنت اگزوپری) (ترجمه قاضی ص ۱۱)
و هیچ آدم بزرگی هرگز نخواهد فهمید كه این مسئله، این همه اهمیت دارد.» (ص۱۱۲)
«بچه ها سلام. روزی سرگذشتم را برایش گفتم. آقای بهرنگ خوشش آمد و گقت: اگر اجازه بدهی، سرگذشت تو و كلاغ ها را قصه می كنم و تو كتاب می نویسم. من قبول كردم به چند شرط: اولش این كه قصه مرا فقط برای بچه ها بنویسد. چون آدم بزرگ ها آن قدر حواس شان پرت است كه قصه ی مرا نمی فهمند و لذت نمی برند.»
قصه های بهرنگ ـ نشر سرایش ۱۳۷۹ـ ص ۱۲
قصه های صمد را شاید بتوان به سه دسته تقسیم كرد:
دسته ی اول، شامل بازگویی و بازنویسی قصه ها و افسانه های قدیمی است. چنین قصه هایی را به سختی می توان در رده ی خواندنی های كودكان و نوجوانان جای داد. در واقع چنین متونی، به سبب خصیصه بنیادی خود متكی بر نقل و روایت است، حتی برای خواننده ی بزرگسال نیز در صورتی كه آن ها را به صورت شفاهی از دهان یك قصه گو بشنود، دلنشین تر است تا صورت مكتوب آن ها و باز بدین سبب كه این قصه ها و افسانه ها اساساً بیان كننده ی احساسات یا طرز تفكر و تلقی یك قوم، طایفه، قبیله و مبتنی بر اندیشه ها و تفكرات فراادبی، اخلاقی یا اسطوره ای است، برای فهم و درك كودك و گاه حتی نوجوان مشكل می نماید مگر آن كه راوی یا نقال، هنگام نقل با توضیحات خود، آن چه را در ذهن شنونده ی كودك و نوجوان معما می نماید، آشكار و گشوده كند. افسانه ها و قصه های عامیانه، اگر چه ساده و عاری از هرگونه تكلف و پیچیدگی داستان های امروزی است، چون متنی ناگشوده محسوب می شود، هر كس بنا به درك و فهم خود، چیزی از آن می گشاید و فهم می كند. اینگونه متون صمد، عبارتند از : كوراوغلو و كچل حمزه، افسانه محبت، سرگذشت دومرول دیوانه سر.....دسته دوم، داستان هایی است كه در واقع داستان بزرگسال به حساب می آید، اما بسیار روان و ساده نوشته شده است. این داستان ها مضامین اجتماعی با رویكردی انتقادی و گاه طنز گونه دارند. نمونه این داستان ها، قصه بی نام است كه به خیانت زن و شوهر مربوط می شود و طنز تلخی دارد.
دسته سوم، داستان های ذووجهین است. به ظاهر داستان كودكان و نوجوانان است، اما نویسنده هر از گاهی، كم و زیاد،‌فضای كودكانه داستان را رها می كند و كاملاً بزرگسالانه می نویسد و نشان می دهد كه روی سخن او با بزرگسالان است(منظور از كودكان، سن بین نه سال تا حدود اواخر سن نوجوانی است.) البته گاهی، این مخاطب قرار دادن بزرگسالان آشكار نیست و به قول آسترید لیندگرین«از بالای سر خوانندگان كودك خود، خواننده ی بزرگسال را در نظر دارد.» به عبارتی، این گونه متون صمد دارای اسناد دوگانه است. شاید از این جنبه بتوان این گون آثار صمدرا با آثار چند نویسنده ی روسی كه آنان نیز بدین شیوه می نوشتند، مشابه دانست؛ نویسندگانی چون كورنی شوكفسكی (۱۹۶۲- ۱۸۸۲)، میخائیل زوشچنگو(۱۹۵۸- ۱۸۹۵) و ذیل خازمر (۱۹۴۲- ۱۹۰۵). این نویسندگان در آثار كودك خود (یا به اسم كودك)، به انتقاد از شرایط اجتماعی و سیاسی و...می پرداختند (این مشابهت، به هیچ وجه به جهت عقاید ایدئولوژیكی و یا سیاسی نیست و من فقط به شیوه ی نوشتن نویسندگان مذكور نظر داردم. این نویسندگان نه تنها از نظر سیاسی و عقیدتی وجه مشتركی با صمد بهرنگی نداشتند، بلكه مخالف سرسخت حكومت كمونیستی روسیه بودند. [امیدوارم در آینده، این گفته من از قول منتسب كنندگان صمد به نهضت چپ به شكل نصفه و نیمه نقل نشود تا او را چهره ای روسی نشان دهد.] منتقدانی از جمله لارریسا خلین تومانف(Larrissa klein Tumanov) دكترای ادبیات مقایسه ای روسی (ساكن لندن)، داستان های نویسندگان مذكور، روسی را كه دارای اسناد دوگانه است، ادبیات ایزوپی (دارای زبان افسانه های ایزوپ) نامیده اند كه معنای آن، استفاده از زبانی با معنایی نهفته و گول زننده است و سه نویسنده ذكر شده ی روسی، در آثار كودك خود، از چنین زبانی استفاده كرده اند. داستان هایی از صمد كه از این جنبه قابل تأمل و بررسی است: اولدوز و كلاغ ها، اولدوز و عروسك سخنگو، ۲۴ ساعت درخواب و بیداری، یك هلو و هزار هلو و نمونه بارز آن، ماهی سیاه كوچولو است كه زبان طنز و تعریض و تمثیل هویدای آن، وجهی خاص به آن بخشیده و معروف خاص و عام شده است. شیوه ی نوشتن صمد، در این قسم سوم، به سه صورت قابل تشخیص است:
الف ـ جایی كه مخاطبان كودك و بزرگسال تا حد قابل توجهی، از هم قابل تشخیص هستند و می توان مرز بخش های مربوط به كودكان را با قسمت های مربوط به بزرگسالان، به راحتی تشخیص داد. در چنین جایی، صمد آگاهانه (یا شاید ناآگاهانه به لحاظ روایت قصه خود) مخاطب كودك خود را رها می كند و به سراغ مخاطب بزرگسال می رود و یا بر عكس.
ب ـ داستانی (یا بخشی از داستانی) كه روی سخنش با كودكان است و گاه اشارات ضمنی و طنز و تعریض هایی را بیان می كند كه نمی توان گفت مخاطب آن كودكان هستند و این همان وجهی است كه آسترید لیندگرین، آن را «نشان كردن بزرگسال از بالای سر كودك می داند» و در واقع در این قسم، مرز بین كودك و بزرگسال را می توان تشخیص داد، اما نه به راحتی قسم اول و دقت نظر و توجه خاصی را می طلبد.
ج ـ و سرانجام، قسم سوم كه كاملاً به زبان طنز و تعریض و تمثیل است. داستان به ظاهر كودكانه است، اما این جا مرز بین مخاطب كودك و بزرگسال كاملاً مخدوش و در هم ریخته است و مشكل بتوان معنای پنهان آن را دریافت. آن چه در مورد این گونه متون بسیار جالب توجه است درك و دریافت مخاطبان دوگانه ی آن، به نسبت سن و سال شان است؛ یعنی كودك آن را می خواند و از آن به عنوان داستانی مخصوص كودكان لذت می برد. بدون آن كه از معنای پنهان آن چیزی دریابد و نیز خواننده ی بزرگسال با خواندن آن، در عین حال كه آن را متنی بزرگسالانه نمی داند، اما اشارات ضمنی و طنز و كنایه های موجود در آن را به میزان درك و فهم خود تشخیص می دهد و پی می برد كه در پس این قصه ی كودكانه، اندیشه ای بزرگسالانه و پیامی برای بزرگسالان نهفته است. نمونه ی بارز اثر صمد در این قسم، ماهی سیاه كوچولو است.
اینك به بررسی نمونه های گفته شده می پردازیم:
در داستان اولدوز و كلاغ ها، عروسك سخنگو، ۲۴ ساعت خواب و بیداری و یك هلو و هزار هلو دو قسم الف و ب را به نسبت های مختلف می توان یافت. بخش هایی كه مخاطب آن كودكان هستند شامل سخن گفتن كودكان داستان های با یكدیگر یا با خودشان و نیز سخن گفتن كودكان با اسباب بازی ها، اشیای بی جان و نیز حیوانات است.
اولدوز و كلاغ هاالف) مخاطب كودك:
«هر روز دو سه بار آقا كلاغه سر می زد. گاهی كه خانه خلوت می شد آقا كلاغه را از لانه در می آورد. بازی می كردند. اولدوز زبان یادش می داد. ننه كلاغه هم گاهی می آمد. چیزی برای پسرش می آورد. یك تكه گوشت....
راستی هم آقا كلاغه با اشتهای قورت شان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست بر زمین كشید و گفت: ننه جان باز هم از این ها بیار، خیلی خوشمزه بودند.
ننهاش گفت: خیلی خوب.
اولدوز گفت: توی آشپزخانه ما از این ها خیلی داریم. برایت می آورم.
آقا كلاغه آب دهنش را قورت داد و تشكر كرد.»(ص ۲۳)
«بعد از ناهار به سراغ آقا كلاغه رفت كه باقی مانده عنكبوت را به اش بدهد. یكی دوتا ی عنكبوت های قبلی را هم از گوشه و كنار حیاط باز پیدا كرده بود. یكی شان را با دو انگشت گرفت كه تو دهن آقا كلاغه بگذارد . این را از ننه كلاغه یاد گرفته بودكه چطوری با نوك خودش غذا توی دهن بچه اش می گذارد آقا كلاغه خواست عنكبوت را بگیرد كه یك هو چندشش شد و سرش را عقب كشید و گفت:
نمی خورم اولدوزجان.
اولدوز گفت: آخر چرا؟ كلاغ كوچولوی من؟
آقا كلاغه گفت: ناخن هایت را نگاه كن، ببین چه ریختی اند؟
اولدوز گفت: مگر چه ریختی اند؟
آقا كلاغه گفت: دراز، كثیف، سیاه! خیلی ببخشید اولدوز خانم،‌فضولی می كنم اما من نمی توانم غذایی را بخورم كه ...می فهمید اولدوز خانم؟ اولدوز گفت: فهمیدم.» (ص ۲۵- ۲۴)
«یاشار پا شد نشست پیرهنش را تنش كرد و گفت: اولدوز می دانی خواب چه می دیدم؟
اولدوز گفت: نه
یاشار گفت: خواب می دیدم دست همدیگر را گرفته ایم. روی ابرها نشسته ایم، می رویم به عروسی دوشیزه كلاغه، كلاغ های دیگر هم دنبالمان می آیند
اولدوز سرخ شد، گفت دوشیزه كلاغه دیگر كیست؟
یاشار گفت: به ات نگفتم؟
اولدوز گفت: نه
یاشار گفت: كلاغ ها را دیدم. حرف هم زدم.
اولدوز گفت: كی؟
یاشار گفت: وقتی از مدرسه برمی گشتم. خواهر و برادر آقا كلاغه بودند، قرار است حالا بیایند.» (ص۵۹)
«ناگهان كلاغ ها به جنب و جوش افتادند . با منقال و چنگال تو را گرفتند و بلند گردند. یاشار رشنه هایی به كنارهای تور بند كرده بود. كلاغ ها آن ها را هم گرفته بودند. یاشار از بالا فریاد كرد ننه، ما رفتیم، به دده ام سلام برسان. زود بر می گردیم، غصه نخور!» (ص۵۷)
«هزاران كلاغ دور و بر بچه ها را گرفته بودند. فقط بالای سرشان خالی بود. اولدوز نگاهی به ابرها كرد و پیش خود گفت: چه قشنگند!
كلاغ ها هلهله ای كردند و می رفتند . می رفتند به شهر كلاغ ها.» (ص ۷۶)
ب) مخاطب بزرگسال (طنز و تعریض به عقاید مورد قبول عامه ی بیسواد):
«آجان و چند تا مرد دیگر دورش را گرفته بودند و می خواستند آرامش كنند. بابای اولدوز لاشه سگ را نشان می داد و داد می زد. نگاه كنید، این را كه آورده این جا؟ سنگ را كه برداشته برده؟ خون ها كه شسته؟(از ما بهتران) تو خانه راه باز كرده اند! اول آمدند سگه را كشتند بعد ....وای! وای
بابا را كشان كشان به اتاق بردند، اما ناگهان فریاد ترس همه شان بلند شد وای پناه بر خدا! از ما بهتران!
بابا دوباره به حیاط دوید و مثل دیوانه ها شروع كرد به داد زدن و این ور و آن ور رفتن. سطل وارونه همه را به وحشت انداخته بود. پیرمرد می گفت: «از ما بهتران» تو خانه راه باز كرده اند، خانه را بگردید. یك نفر برود دنبال جن گیر، یك نفر برود دعا نویس بیاورد. «بابا داد زد كمكم كنید! خانه خراب شدم! یك نفر رفت دنبال «سید قلی جن گیر». یك نفر رفت دنبال سید میرزا دعا نویس. پیرزنی دوید از خانه اش یك بسم الله آورد كه جن ها را فراری بدهد. بسم الله با خط تو در تویی، بزرگ نوشته شده بود و توی قاب كهنه ای جا داشت. دو مرد قاب را در دست گرفتند و بسم الله گویان به سوراخ سنبه خانه پرداختند.»
در بخش هایی از این داستان روی سخن با كودكان است، اما در واقع مخاطب بزرگسال را مدنظر دارد: «ننه كلاغه به اولدوز می گوید: این را هم تو بدان كه با این نصیحت های خشك و خالی نمی شود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی كه هر كس برای خودش كار می كند، دزدی هم خواهد بود.» (ص۱۷)
داستان عروسك سخنگو
الف) مخاطب كودك:
«هوا تاریك، روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسك گنده اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف می زد:
ـ راستش را بخوای، عروسك گنده توی دنیا من فقط ترا دارم، ننه ام را می گویی؟ من اصلاً یادم نمی آید، همسایه مان می گوید خیلی وقت پیش بابام طلاقش داده و فرستاده پیش دده اش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتی به خانه ی ما آمده بابام را هم از من گرفته. من توی این خانه تنهام. گاوم را دیروز كشتند. او میانه اش با من خوب بود. من برایش حرف می زدم و او دست های مرا می لیسید و از شیرش به من می داد. تا مرا جلو چشمش نمی دید . نمی گذاشت كسی بدوشدش. از كوچكی در خانه ی ما بود....عروسك گنده یا تو حرف بزن یا من می تركم!» (ص۸۴)
«ناگاه اولدوز حس كرد كه دستی اشك چشمانش را پاك می كند و آهسته می گوید: اولدوز دیگر بس است، گریه نكن تو دیگر نمی تركی. من به حرف آمدم....صدای مرا می شنوی؟ عروسك گنده ات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی(ص۸۵)
«آن شب چوپان هایی كه در آن دور و برها بودند و به آسمان نگاه می كردند،‌می دیدند سه كبوتر سفیدتر از شیر[توجه شود به تشبیه ملموس كه برای كودك كاملاً دریافتنی است] تو دل آسمان پر می زنند و پشتك وارو می زنند و حرف می زنند و راه می روند و هیچ هم خسته نمی شوند. حالا پای كوه ها رسیده بودند. اول دره تنگی دیده شد. كوه ها در دهانه دره سر به هم آورده بودند و دهانه را تنگ تر كرده بودند. كبوترها وارد دره شدند. یاشار از عروسك پرسید: عروسك سخنگو، تو هیچ به ما نگفتی برای چه به جنگل می رویم.عروسك گفت: امشب همه ی عروسك ها می آیند به جنگل. هر چند ماه یك بار این جلسه را داریم. اولدوز گفت: جمع می شوید كه چه؟
عروسك گفت: جمع می شویم كه ببینیم حال پسر بچه ها و دختر بچه ها خوب است یا نه.» (ص ۹۷- ۹۶)
۲۴ ساعت در خواب وبیداری
داستان ۲۴ ساعت در خواب وبیداری، دارای ویژگی خاصی است. در این داستان، اگر چه شخصیت ها (قهرمانان) داستان و به خصوص شخصیت اصلی داستان، كودكان هستند،
نمی توان به ضرسِ قاطع آن را داستانی برای كودكان نامید. كودكان عوامل صحنه ی ترسیم وضع اجتماعی طبقات پایین دست جامعه هستند. داستان سمت و سوی بزرگسالانه دارد و آن چه باعث شده كاملاً بزرگسالانه نباشد، تخیل كودكانه ی قهرمان داستان، لطیف، در ارتباط برقرار كردن با اسباب بازی هاست: «مغازه اسباب بازی فروش بسته بود، اما سرو صدای اسباب بازی ها از پشت در آهنین به گوش می رسید. قطار باری تلوق تلوق می كرد و سوت می كشید، خرس گنده ی سیاه انگار نشسته بود پشت مسلسل و هی گلوله در می كرد و عروسك های خوشگل و ملوس را می ترساند. میمون ها از گوشه ای به گوشه دیگر جست می زدند و گاهی از شتر آویزان می شدند كه شتر دادش در می آمد و بد وبیراه می گفت: خر درازگوش دندان هایش را به هم می سایید و عر عر می كرد و بچه خرس ها و عروسك ها را به پشتش سوار می كرد و شلنگ انداز دور بر می داشت. شتر گوش به تیك تیك ساعت دیواری خوابانیده بود، انگار وعده ای به كسی داده باشد. هواپیماها و هلیكوپترها توی هوا گشت می زدند. لاك پشت ها توی لاكشان چرت می زدند. ماده سگ ها بچه های شان را شیر می دادند. گربه از زیر سبد دزدكی تخم مرغ در می آورد. خرگوش ها با تعجب شكارچی قصه رو به رو را نگاه می كردند. میمون سیاه ساز دهنی من را كه همیشه پشت شیشه بود، روی لب های كلفتش می مالید و صداهای قشنگ جور واجوری از آن در می آورد. اتوبوس ها و سواری ها عروسك ها را سوار كرده بودند و می گشتند...مهم تر از همه شتر خود من بود كه اگر
می خواست حركتی بكند، همه چیز در هم می ریخت....یك ردیف بچه شتر سفید موی از توی قفسه هی داد می زدند: ننه اگر به خیابان بروی ما هم با تو می آییم، خوب؟
خواستم با شترم دو كلمه حرف زده باشم، اما هرچه فریاد زدم، صدایم را نشنید....در همین موقع كسی گوشم را گرفت و گفت مگر دیوانه شده ای بچه؟ بیا برو بخواب.» (ص۲۸۹)
«جرینگ!....جرینگ!....جرینگ!»
ـ آهای لطیف كجایی؟ لطیف چرا جواب نمی دهی؟ چرا نمی آیی برویم بگردیم .
ـ لطیف جان صدایم را می شنوی؟ من شترم آمدم برویم بگردیم. د بیا سوار شو برویم.
شتر كه زیر ایوان رسید، من از رختخوابم درآمدم و از آن بالا پریدم و افتادم به پشت او و خنده كنان گفتم: من كه نشسته ام پشت تو، دیگر چرا داد می زنی؟» (ص۲۹۰)
یك هلو و هزار هلو
داستان یك هلو و هزار هلو، به جهت اشارات و كنایات، اجتماعی به كار رفته در آن، بیشتر داستانی بزرگسالانه است، اما دو نكته در این داستان موجب می شود كه گرایش آگاهانه صمد را در مخاطب قرار دادن كودكان نیز در مد نظر داشته باشیم. به عبارتی، این داستان نیز متنی است كه كاملاً ویژگی دوگانه دارد. بخش بزرگسالانه ی داستان، اول داستان است:
«بغل ده فقیر و بی آبی باغ بسیار بزرگی بود آباد آباد....چند سال پیش ارباب ده زمین ها تكه تكه كرده بود و فروخته بود به روستاییان، اما باغ را برای خودش نگاه داشته بود. البته
زمین های روستاییان هموار و پردرخت نبود، آب هم نداشت...اصلاً ده یك همواری بزرگ در وسط ده داشت كه همان باغ اربابی بود و مقداری زمین های ناهموار در بالای تپه ها و سرازیری دره ها كه روستاییان از ارباب خریده بودند و گندم و جو می كاشتند.» (ص ۲۴۵)
باغبان می گفت: درخت بزرگ تر را یك مهندس خارجی پیوند كرده كه پیوند را هم از مملكت خودشان آورده بود. معلوم است كه هلوهای درختی كه این قدر پول بالایش خرج شده چقدر قیمت دارد.» (ص ۲۴۵)
اما دو نكته ای كه موجب شده این داستان هم، دارای اسنادی دوگانه باشد، مانند داستان های مبتنی بر تخیلات كودكانه قهرمان كودك داستان نیست. این داستان، صمد بهرنگی از ترفند دیگری بهره برده و آن، به زبان آوردن یك درخت است كه افكار خود را بیان می كند. این شگرد، از خصوصیت معلمی صمد سرچشمه می گیرد كه بعداً در این باب سخن خواهیم گفت. اجمالاً در مورد این داستان كه به آن ویژگی كودكانه داده همین ویژگی معلم گونگی روایت داستان و یا به عبارتی، لحن آموزشی آن است. راوی (درخت هلو) هم چون معلمی است كه برای شاگردان خود سخن می گوید: «گرما یواش یواش از پوستم گذشت و به گوشتم رسید. شیره ی تنم هم گرم شد. آن وقت گرما رسید به هسته ام. كمی بعد حس كردم دارم تشنه می شوم پیش مادرم كه بودم، هر وقت تشنه ام می شد، ازش آب می نوشیدم و خورشید را نگاه می كردم كه بیشتر بر من بتابد و بیشتر گرمم كند. خورشید بر من می تابید، گونه هایم داغ می شد، من از مادرم آب می مكیدم،‌غذا می خوردم و شیره ی تنم به جوش می آمد و هر روز درشت تر و درشت تر و زیباتر و گلگون تر و آبدارتر می شدم و قرمزی بیشتری توی رگ های صورتم می دوید.
مادرم می گفت: دختر خوشگلم، خودت را از آفتاب ندزد. خورشید دوست ماست.
زمین به ما غذا می دهد و خورشید آن را می پزد. به علاوه خوشگلی تو از خورشید است.» (ص۲۴۹)
نكته ی دوم در باب مخاطب كودك این داستان، گفت و گوها و شیطنت های كودكانه ی پولاد و صاحبعلی، برای كاشتن هسته هلو دور از چشم باغبان است (ص۲۵۹)
و سرانجام، داستان ماهی سیاه كوچولو كه كاملاً نمادین و تمثیلی است و تمام داستان یك شكل و یك پارچه، زبانی كودكانه دارد(خلاف داستان های قبلی، گاه كودكانه و گاه بزرگسالانه نیست)، اما در زیر ساخت خود، پیام های بزرگسالانه می دهد؛ پیام هایی كه یك كودك، با درك و فهم كودكانه خود، آن ها را در نمی یابد .
تأثیر معلمی صمد در داستان هایش
صمد یك معلم بود و در محبتی كه به كودكان داشت، تردیدی نیست. شغل معلمی برای او، امری عادی و تكراری نبود (مانند آن چه در داستان «عادت» بیان می كند). او چنان بچه ها را دوست دارد كه در داستانی كه آگاهانه آن را با پیش زمینه های سیاسی و فكری شروع كرده، وقتی پای كودكان در داستان باز می شود، از خود بیخود می شود و تمام افكار و عقاید را به كناری می نهد و وارد دنیای كودكانه می شود. ارزش و اهمیتی كه او به كودكانمی دهد در چند جا قابل تشخیص است:
۱- مقدمه یا اگر بتوان گفت، اهداییه ی داستان اوست. در اهداییه ی داستان اولدوز و كلاغ ها، مانند اهداییه سنت اگزوپری در كتاب شازه كوچولو علناً می گوید كه مخاطب او بچه ها هستند زیرا تنها بچه ها از درك لازم برای خواندن قصه او برخوردارند و فقط بچه ها از آن لذت می برند. از زبان اولدوز می گوید: «(شرط كردم) اولش این قصه های مرا فقط برای بچه ها بنویسند؛ چون آدم های بزرگ؛ آنقدر حواس شان پرت است كه قصه های مرا نمی فهمند لذت
نمی برند.»(ص۱۲) در داستان های او اتفاقاتی می افتد یا كارهایی انجام می شود كه فقط بچه ها از عهده ی آن ها بر می آیند، بزرگسالان. در پاسخ به سؤال چه كسی زبان كلاغ ها را بلد است؟ اولدوز می گوید: «همه ی بچه های خوب، زبان كلاغ ها را بلدند.» (ص۵۵) كودكان داستان های صمد، علاوه بر سخن گفتن با اسباب بازی ها و حیوانات (اولدوز با عروسك سخنگو، لطیف با شتر، یاشار و اولدوز با كلاغ ها و حیوانات دیگر) و ارتباط برقرار كردن با آن ها، وارد اجتماع آن ها می شوند؛ اجنماعی كه بزرگان حق ورود به آن را ندارند. از سوی دیگر، حیوانات و حتی عروسك ها برای آن ها جشن و سرور به پا می كنند و برای شاد كردن دل آن ها، به جشن و پایكوبی می پردازند؛ مانند جشن عروسك ها برای بچه ها:
بهترین رقص دنیا
كنار بركه آب، سارا بزرگ عروسك ها، داشت حرف می زد و عروسك های دیگر ساكت گوش می دادند اولدوز كناری ایستاده بود.
سارا گفت: من دیگر بیشتر از این درسرتان نمی دهم. اول چله كوچك، باز همدیگر را می بینیم و در پایان حرف هایم بار دیگر از مهمانان عزیزمان تشكر می كنم كه با مهربانی ها و خوبی های خودشان عروسك شان را به حرف آورده اند. همه می دانیم كه تاكنون هیچ
بچه ای نتوانسته بود این قدر خوب باشد كه عروسكش را به حرف بیاورد. امیدوارم كه دوستی اولدوز و یاشار و عروسك شان همیشگی باشد. حالا به افتخار مهمانان عزیزمان، رقص گل سرخ را اجرا می كنیم. همه برای سارا كف زدند و پراكنده شدند. عروسك سخنگو بچه ها را روی سنگ بلندی نشاند و گفت: همین جا بنشینید و تماشا كنید. رقص گل سرخ، بهترین رقص دنیاست.
رقص گل سرخ
سرود گل سرخ
لحظه ای میدان خالی بود. دورا دور جانوران پای درختان نشسته بودند و پرندگان روی درختان و دیگر چیزی دیده نمی شد. بعد صدای نرم و شیرین موسیقی بلند شد و ده بیست تا عروسك بنفش پوش، ساززنان وارد شدند و نرم نرم آمدند و در گوشه ای ایستادند. بعد قایقی شگفت و سفید مثل برف، از ته بركه نمایان شد كه به آهنگ موسیقی تكان می خورد و پیش می آمد. عروسكان سفید پوش بسیاری روی قایق خاموش ایستاده بودند. صدای نرم و زمزمه وار آب شنیده می شد.
عروسك های سفید، رقص كنان پا به زمین گذاشتند. مرغابی ها و قوها و ماهی ها لب آب رج بستند. عروسك ها دست ها و بدن شان را حركت می دادند و به نرمی می رقصیدند. لبه پیرهن شان تا زمین میرسید می رقصیدند و به هم نزدیك می شدند و لبخند می زدند و دوتا دوتا سه تا سه تا باز باز می رقصیدند یكی دوتا شروع كردند به خواندن. رفته رفته دیگران هم به آنها پیوستند و صدای موسیقی و آواز فضای جنگل را پر كرد. عروسك ها چنین خواندند ....» (ص۱۰۸- ۱۰۷)
صمد هنگامی كه می بیند بچه ها در فشار زندگی واقعی دارند له می شوند، آن ها را از دنیای واقعی بر می كشد و با خود به دنیای خیالی جشن و سرور حیوانات و اسباب بازی ها می برد. از جمله در اولدوز و كلاغ ها، رفتن اولدوز و یاشار به شهر كلاغ ها ـ رفتن اولدوز به جشن عروسك ها ـ سفر خیالی لطیف به همراه شتر اسباب بازی به یك ویلا در قصه ۲۴ ساعت در خواب و بیداری.
هم چنین فقط كودكان هستند كه به شكل پرنده در می آیند (اولدوز و یاشار در عروسك سخنگو).
در ضمن گوشت گاو در دهان بزرگسال تلخ است در دهان اولدوز شیرین و خوشمزه است.
«زن بابا چندشش شد. پری رو ترش كرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت، چه عطری بامزه كره و گوشت مرغ و این ها را می دهد مامان.»(ص ۹۰)
در داستان یك هلو و هزار هلو، هلو از این كه بچه ها او را می خورند، بسیار خوشحال بود. (ص ۲۵۲)
خوابی كه هلو در زمستان می بیند، خواب بازی بچه ها با اوست (وقتی درخت هلویی شده است.) (ص۲۶۰)
درخت هلو به باغبان هلو نمی دهد. (ص۲۷۴)
در اهداییه ی عروسك سخنگو، عروسك سخنگو شرط می كند كه بچه های عزیز دردانه و خودپسند حق خواندن قصه ی او را ندارند. او در پایان اهداییه، نشان می دهد كه حتی آن ها را نیز دوست دارد، هیچ اشاره ای به بزرگسالان نمی كند:
«البته بچه های بد و خودپسند هم می توانند پس از درست كردن فكر . رفتارشان،
قصه های آقای بهرنگ را بخوانند.» (ص ۸۳)
بچه ها مظهر حیات و زندگی اند. در داستان یك هلو هزار هلو، بچه ها هسته ی هلو را در زمین می كارند و از آن مواظبت می كنند تا تبدیل به درخت شود.
نكته ی آخر این كه در داستان های صمد(حداقل در این چند نمونه بررسی شده)، آدم
بزرگ های داستان یا چهره ی منفی دارند یا خنثی. تنها مادر یاشار است كه مهربان و دوست داشتنی است و دلیل آن را هم نویسنده در داستان نیاورده است!
شهناز صاعلی
برگرفته از: كتاب ماه شماره ۷۲، كودك ونوجوان
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی


همچنین مشاهده کنید