سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

انسان از دیدگاه اونامونو


انسان از دیدگاه اونامونو
موضوع این نوشتار ، انسان شناسی میکل دو اونامونو است. او که از فیلسوفان نامی سده ۱۹ به شمار می رود ، پیرو مکتب اگزیستانسیالیسم بوده ، بررسی سرنوشت و عشق انسانی را وجه نظر خود قرار داده است و هر نوع عنوان ثابت و جزم گرایی را در باب انسان رد می کند و درباره سرنوشت انسان ، نگران و دلواپس بوده و می گوید: «انسان موجودی است که متولد می شود، درد می کشد و می میرد»؛ به عبارت روشن تر، او سعی دارد از سرنوشت انضمامی و انسان رگ و پوستی و با گوشت و استخوان ملموس آگاهی یابد. ما در این نوشتارنظریات ناب وی را درباره این مساله از نظر می گذرانیم.
میکل دو اونامونو (۱۹۳۶ - ۱۸۶۴) فیلسوف ، متکلم ، شاعر و نویسنده اسپانیایی در ۲۹ سپتامبر در بیلبائو به دنیا آمد. تولد اونامونو همزمان با آشوب و بحران های اسپانیا بود. او که در ۶سالگی پدرش را از دست داده بود ، در ۹سالگی نیز شاهد نخستین حادثه مهم زندگی اش یعنی انفجار بمب کارلوسیان در خانه همسایه شان بود که به تبع آن ، سراسر عمر و زندگی اونامونو با تاب و تنش آمیخته شده بود. اونامونو در نوجوانی گرایش غربی به اندیشه بویژه به شعر هم شعر شاعران و هم شعر فلاسفه پیدا کرد. ازاین رو، پس از پایان تحصیلات متوسطه اش به مادرید رفت اما زندگی دانشگاهی آن هم با داشتن استادانی چون اورتگا ایگاست برای ذهن شکاک او طبع طبیعت گرای او را راضی نمی کرد. در عوض ، علاقه شدیدی به خواندن کتاب و گفتگو با روشنفکران مادرید و شرکت در مباحث سیاسی داشت.
حاصل آن که در سال ۱۸۸۴ موفق به گرفتن مدرک دکتری شد و به باسک و بیلبائو برگشت و مشغول به نگارش کتاب صلح و جنگ شد ولی چون نیاز به تامین مادی داشت ، دوباره عازم مادرید شد و برای احراز شغل آموزشی در دانشگاه یک سلسله امتحان داد. عاقبت کرسی زبان و ادبیات یونانی دانشگاه سالامانکا به او داده شد. زندگی او در شهر و دانشگاه سالامانکا آکنده از تدریس ، بحث ، فحص ، گشت و گذار، تالیف و تفکر بود. گه گاه به مادرید سرمی زد و در اجتماعات سیاسی و نشریات نقد ادبی ، آتش بحثهای سیاسی و ادبی را دامن می زد. سرانجام در سال ۱۹۱۴م به دلیل مداخله در سیاست ، از ریاست دانشگاه سالامانکا عزل شد، اما پس از برکناری از ریاست ، فعالیت سیاسی اش دو چندان شد و دو جدال در پیش گرفت ؛ یکی علیه آلفونسوی سیزدهم و دیگری علیه دول مذهبی و به دفاع از متفقین جنگ جهانی اول.
مخالفتش با آلفونسوی سیزدهم به دنبال کودتای پریمود ریورا در سال ۱۹۲۳م شدت یافت ؛ به گونه ای که به جزایر قناری سپس به جزیره فوئرته ون تورا و در نهایت به فرانسه تبعید شد. سال ۱۹۳۰ با سقوط دیکتاتوری پریمود ریو توانست در ۹ فوریه همان سال ، آزادانه قدم به خاک اسپانیا گذارد و او در فوریه ۱۹۳۵م به سالامانکا بازگشت و دگر باره ریاست دانشگاه را به عهده گرفت.
از آثاری که از وی به چاپ رسیده است ، می توان به زندگی دن کیشوت و سانجورا، درد جاودانگی ، اشعار ، خاطرات کودکی و نوجوانی ، گلزار غزل و سفرنامه ای به نام سیری در پرتغال و اسپانیا اشاره کرد. اونامونو یکی از پیشگامان مذهب اصالت وجود خاص انسانی (اگزیستانسیالیسم) است و دارای شخصیتی پرخلجان و دردمند بود. به عبارتی ، هرگز بین آنچه آرزو می کرده و آنچه داشته توافقی پیدا نکرده است.
او همواره آرزومند، مضطرب و شکاک بوده است. به طور مثال او محل تولدش بیلبائو را چون شهری رام نشدنی و بدون آرامش توصیف می کند. روش اونامونو در بحث از انسانی که گوشت و خون دارد تاحدی متفاوت از دیگر فیلسوفان اگزیستانس است. روش او ، کاملا شخصی و منحصر به فرد است. او فردی واقعگرا، فعال ، طرفدار تطور، تحول و بهبود واقعیت است.
برحسب نظر وی ، انسان یک سلول ساده هیات اجتماعی نیست بلکه او خصوصیات خاص خود را حتی در ظلمت توده مردم حفظ می کند. او در بررسی وجود انسانی در جستجوی معنای دقیق شخصیت انسانی است که باید زندگی خود را همراه با دیگری و به تبع جهان ادامه دهد. با این توضیحات ، معلوم می شود که فیلسوف اسپانیایی ما با انسان انتزاعی و مفهومی مخالف است.
روش او به گونه ای است که نه با صفت نسبی «انسانی» و نه با اسم معنای «انسانیت» سروکار دارد بلکه اسم ذات انسان را برمی گزیند. انسانی که گوشت و خون دارد، انسانی که زاده می شود، رنج می برد و می میرد، انسانی که می خورد، می نوشد، بازی می کند، می خوابد، می خواهد، انسانی که دیده و شنیده می شود، برادر است ؛ برادر راستین.
مسلم است که اونامونو هرگز از تامل و تفکر درباره انسان ، انسان انضمامی و ملموس صرفنظر نکرده است.
او برای نجات روح غیرقابل تبدیل انسان و طبیعت جسمانی و زمانی او، تلاش می کند و می خواهد منزلتی خاص به حساسیت و عمل انسانی بدهد.در فلسفه اونامونو آن هم در تحلیل انسانی او، کششها و تمایلات طبیعی انسان ، اهمیت فراوان دارد و تمایل دارد که برای شناخت کامل انسان باید به اوضاع و احوال محیط بر انسان توجه شود، به همین جهت است که اونامونو با ایمان کامل می گوید: «ای انسان ! جدا از آنچه در جامعه هستی ، چیز دیگری نیستی». همچنین او قائل است که عوامل اساسی سازنده شخصیت انسانی در درون انسان و در تمایلات روانی او مستقر هستند. او شخصیت فردی انسان را هسته عامل ، تلقی می کند و به انتقادهایی که ممکن است به فلسفه اش وارد کنند، چنین پاسخ می دهد که «شما از من سوال می کنید تو کیستی؟ من همراه oberman جواب می دهم که من برای جهان هیچ چیز نیستم ، برای خودم همه چیز هستم ؛ این تکبر است؟ تکبر، آرزومند ابدی بودن».
به هر حال ، اونامونو همواره شخصیت فردی را مورد تامل قرار می دهد و این مساله از عطش جاودانگی او حاصل می شود: «چه سودی دارد که انسان ، همه عالم را فتح کند ولی روحش فانی باشد». از دید او، کسی که این آرزوی انسانی را تکبر قلمداد می کند، اصل جاذبه روانی انسان را که همان جاودانگی است ، مورد غفلت قرار داده است.
به نظر می آید که اونامونو از افکار ثابت و متداول بیزاری جسته است و همواره یک میل خلاف عقلی دارد که گریز او را در برابر انسان انتزاعی توجیه کند، به همین دلیل او هرگز به هیچ یک از سیستم های فلسفی ملحق نمی شود و می گوید: «اصالت بشریت در واقع ، تابع و وابسته هیچ مکتب دیگری نیست ، هر چند با اصالت وجود خاص انسانی و اصالت حیات ، قرابت خاصی دارد»؛ به عبارت دیگر، هر حالت راحت و بی دغدغه و هر راه تکراری و تقلیدی را طرد می کند و ترجیح می دهد که «روی زخم ، سرکه بریزد».
اصلا از آنجا که خصیصه ذاتی انسان ، از دیدگاه اونامونو این است که می خواهد خودش باشد، غیر بودن و تقلید از دیگران را مذموم می شمرد. چنان چه اگر به انسانی بگویند که «باید دیگری باشی» مثل این است که بگویند «نباید خودت باشی».اونامونو در آثارش چنین می نویسد: «می گویند انسان حیوان ناطق است ، عاقل است. نمی دانم چرا نگفته اند که انسان حیوان عاطفی یا احساسی است. شاید آنچه فارق انسان از حیوان باشد احساس و عاطفه باشد نه عقل ؛ چه بسا دیده ایم که گربه ای عقل به خرج می دهد ولی هرگز ندیده ایم بخندد یا گریه کند، شاید خنده یا گریه گربه ، درونی باشد، ولی از طرفی ، شاید خرچنگ هم در دل خودش معادلات دومجهولی حل می کند و اما باید دانست آنچه حدفاصل انسان و دیگر حیوانات است ، درد جاودانگی است ؛ به عبارت روشن تر، این انسان گوشت و خون دار با یک مشکل مواجه است و آن این است که روحش تشنه و گرسنه جاودانگی است ، هر چند ذهنش می گوید انسان مردنی است».
قبلا خاطرنشان کردیم که اونامونو به حیات و سرنوشت بشریت ، فکر می کند و از آنجا که حیات و معنای آن ، محور تفکر اوست ، مبارزه علیه مرگ را مقتضای حیات می داند و اصولا در جستجوی پاسخ به پرسشهای سنتی فلسفه است ؛ «از کجا آمده ایم و به کجا می رویم؟ غایت حیات ما چیست؟» ناگفته نماند که نوشته شدن مرگ در سرنوشت انسانی ، غم و رنج سنگینی را در دل اونامونو ایجاد کرده است. ازاین رو، همواره در جستجوی وسیله ای محکم نجات از عدم بود. در ناامیدی ، امید و از همین درد و رنج ، رجا و امیدی برای زنده ماندن می یافت و می گفت کسی که احساس غم می کند و درد می کشد، حیات دارد و کسی که با درد و رنج زندگی می کند، دوست دارد و امیدوار است ، هر چند در برابر اقامتگاه او نوشته شده «از هر امیدی چشم بپوشد» و به عبارت دیگر، کسی که اهل درد است ، به نجات خود امیدوار است ، بر عکس کسی تسلیم می شود، از رنج پرهیز دارد».
به نظر اونامونو، زندگی در درد بهتر از زندگی در آرامش است و در این میان ، انسان است که در برابر نابودی و مرگ رنج می برد. در هر حال درد و رنج و دلهره ، سازنده هستند و ما را از تنبلی و بی حالی نجات می دهند؛ به گونه ای که بدون آنها، آگاهی از کمال مطلوب میسر نمی شود. به همان نحو که درد جسمانی ما را متوجه اعضای بدن ما می کند، درد و رنج معنوی هم ما را از وجود روحمان آگاه می سازد. او در این زمینه می نویسد: «محنت و اندوه موجب عنایت آگاهی ، به خود آگاهی برمی گردد، کسی که در محنت و درد نباشد، می داند که چه فکر می کند و چه می کند ولی حقیقتا نمی داند که او فکر می کند و عمل می نماید».
او معتقد است که سوز غم ویژگی زندگی است : «کسی که زندگی می کند، غم می کشد و کسی که غم ندارد، در واقع زندگی نمی کند».
تنها غیر انسان ها غم ندارند و در این مقام ، اونامونو این بیت زیبای سعدی را ندا می دهد:«تو کز محنت دیگری بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی» بالاخره برای اونامونو احساس های دردآلود، نجات دهنده هستند، دلهره و درد در اوج خود تسلی خاطر است : «همین درد امیدواری ، زیباترین چیز زندگی است یا بهترین تسلی است».
ناگفته نماند انسان هایی که در رفاه زندگی می کنند و از غمها و رنجهای واقعی زندگی غافلند، امیدواری را در ناامیدی می جویند اما برای کسانی که در تنگناهای وحشتناک زجر و نیاز و ترس و درماندگی زندگی می کنند، هماره از مرگ و درد آگاهی دارند و ناامیدی را به امید تبدیل می کنند. به نظر می رسد که درد و رنج را دوست دارد و تسلیم نمی شود. گویی درد و رنج در وی نور امیدی به وجود می آورد چنانچه می گوید: «و هر کس تو را دوست داشته باشد، تو را به گریه وادار می کند».اساسا به نظر او، ناآگاهی از درد برابر با خوابیدن و نابودی است ؛ چنانچه می گوید: «پس چشمان خود را بر ابوالهول ترسناک مبندید، بلکه آن را در مقابل خود قرار دهید تا شما را با دندان های خود خرد کند و ببلعد. در اینجا ملاحظه خواهید کرد که پس از بلعیده شدن چه لذتی خواهید برد و چه درد لذتبخشی به شما دست خواهد داد».
فیلسوف اسپانیایی ما در اعتراف دردناک خود، گرچه راه حل نمی یابد اما باز خاطرنشان می کند که «باید زندگی کرد، باید در جهان بودن را ادامه داد». به همین دلیل خطاب به یکی از دختران کلیسا می گوید: «فرشته کوچک چرا ازدواج نمی کنی؟ باید که تو ازدواج کنی تا این غمها شفا یابند».
از جهتی ، می توان ادعا کرد که اونامونو یک هدف اساسی دارد و آن ، بهبود وضع زندگی واقعی مردم است ، حتی در دل پرتگاه و خطر نیز نمی خواهد آمال و آرزوهای ما به خیال مبدل شوند.در فلسفه اونامونو، عشق زاییده هستی و زاینده هوشیاری است ، عشق تسلای تنهایی انسان است ، عشق پادزهر مرگ است ؛ زیرا خواهر مرگ است. در میان انواع عشق ، عشق جنسی نمونه عشق زاینده است.
ما در عشق و با عشق بقای خود را می جوییم و فقط به شرطی می توانیم در زمین بقا داشته باشیم که رنج بکشیم و بمیریم یعنی حیاتمان را با تولید مثل ، به دیگران تفویض کنیم زیرا هر تولیدمثلی عبارت است از دست شستن از همه یا قسمتی از وجود پیشین و وجود خود را منقسم کردن و به نوعی مرگ ناقص رسیدن.
لذت والای تولید مثل شاید چیزی جز چشیدن پیشاپیش مزه مرگ و جابه جا شدن ریشه حیات ما نباشد. لذت عشق جنسی ، احساس رستاخیز است ؛ یعنی تجدید حیات ما در دیگری. گفته اند که عشق ، خودخواهی متقابل است. در واقع عاشق و معشوق هر دو درصدد تملیک یکدیگرند و هر دو در آن واحد هم فرمان می برند و هم فرمان می رانند اما باید دانست آنچه عاشقان از خود بر زمین به یادگار می گذارند، جسم رنجور و رنج و مرگ است.
عشق در عین حال برادر، پسر و پدر مرگ است ؛ همان طور که مرگ ، خواهر، مادر و دختر اوست و بدینسان در عمق عشق ، نومیدی ابدی نهفته است و از چشمه این نومیدی است که امیدواری و تسلی می جوشد و از این عشق و عشق باختن است که عشق روحانی و غمناک پدید می آید. عشق روحانی ، زاییده غم و مرگ است.
عشق روحانی همان شفقت است و آن که بیشتر شفقت می ورزد، عاشق تر است. هرچه تقدیر و قوانین جهان ، میان این گونه عاشقان بیشتر مانع ایجاد کند، بیتابی آنان برای رسیدن به همدیگر بیشتر می شود. این شفقت مشترک که بدبختی و خوشبختی مشترکشان است ، به عشق شان آب و دانه می دهد، به گونه ای که از شادیشان رنج می برند و از رنجشان شاد می شود.
● سعادت والا
اصولا انسان تشنه این است که مورد محبت و شفقت قرار گیرد. انسان آرزومند است که دیگران در غمها و سختی هایشان هم درد و سهیم باشند.
حال در میان این عشقهای روحانی ، عشق زن همیشه و ذاتا مشفقانه و مادرانه است. زن از آن روی خودش را به عاشقش تفویض می کند که خود حس می کند او از درد اشتیاق رنج می برد.
زن گویی می گوید: «بیا طفلکم ! تو نباید برای من غصه بخوری» و همین است که مهر او از عشق مرد، مهربانانه تر، ناب تر، بی پرواتر و ماندگارتر است.
وقتی عشق رشد می کند، اشتیاق آتشینی برای رسیدن به کنه و نهایت هرچیز را دربرمی گیرد سپس هرچه بیشتر سربه درون خویش بری ، بیشتر به تهی مایگی خویش پی می بری و می بینی آنچه می انگاشتی ، نیستی و خلاصه آن که لاشیئ و لاوجودی.
چون زیر پای خود را استوار ندیدی ، از ته دل بر خودت شفقت خواهی کرد و عشق غمناکی با خویشتن خواهی یافت تا به این ترتیب مرهمی بر تمام دردها و رنجهایت بیابی.
برای دوست داشتن همه چیز برای شفقت داشتن به همه چیز باید همه چیز را در دل خود بگنجانی و احساس کنی ، باید به همه چیز تشخص ببخشی و انسان وار کنی زیرا عشق آنچه را دوست می دارد مشخص می کند و بسان خود می کند. ما فقط بر چیزی شفقت می ورزیم که شبیه خودمان باشد و تا آنجا که شبیه ما باشد، دوستش داریم ، عشق هرچه را دوست دارد، عاشقانه می کند و به شکل خود درمی آورد، به گونه ای که فقط با انسان وار ساختن یک اندیشه ، می توان عاشق آن اندیشه شد.
به گفته اونامونو، زمانی عشق آنچنان عظیم ، حیات بخش و نیرومند می شود که همه چیز را دوست بدارد و در این صورت به همه چیز رنگی از خویشتن می زند و کشف می کند که کل هستی شفقت می ورزد و دوست می دارد و می یابد که در کل آنچه را که باید دوست بدارد، همان است که «خدا» می نامیم و بدین سان روح به خداوند شفقت پیدا می کند و حس می کند که او هم دوستش دارد و بدبختی خود را در آغوش بدبختی بیکرانه جاودانه ، پناه می دهد.
بدبختی ای که با جاودانه و بیکرانه کردن خود ، بدل به خوشبختی والا می شود.
کبری مجیدی بیدگلی
منبع : مجله فلسفی زیزفون


همچنین مشاهده کنید