سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

ما همه از دسته می‌خوریم


ما همه از دسته می‌خوریم
در روزگاران قدیم، جوانی خسته و کوفته و تشنه از پیچ و خم و سنگلاخ کوره‌راه خشک کوهستانی بی‌آب ‌و علف و تیغ آف‌تاب ظهر تابستانی، به کلبه‌ی محقر و متروکه‌مانندی می‌رسد و کوبه بر در می‌کوبد. دقیقه‌یی بعد، در نیمه‌باز می‌شود و پیرزنی فرتوت و در خود مچاله‌شده از پشت آن ظاهر می‌شود. قد را به گمان خود راست می‌کند و کلمات را در دهان بی‌دندان‌اش می‌غلتاند و با خنده فرسوده‌یی می‌پرسد: "چی می‌خوای جوون؟"
جوانِ از نفس افتاده دهان خشک‌اش را به سختی می‌گشاید و می‌گوید: "ببخشید ننه، آب دارین یه لیوان بدین؟ این همه راه اومدم یه چشمه یا یه نهر آب ندیدم."
پیرزن گویی که برای حل مسأله‌ی غامضی از طبیعت از او یاری طلبیده باشند، با لب‌خند بی‌رنگ غرورآمیزی گفت: "چرا ندارم، پسر جان! بیا تو، پسرجان، بیا تو!"
جوان امیدیافته جسم خشکیده از زلّ گرما را می‌اندازد داخل کلبه تا پیرزن با آبی گوارا عطش‌اش را فرو نشاند.
پیرزن از کوزه نسبتا بزرگ کنج کلبه، در لیوان سفالی لب‌پریده و چرک‌گرفته‌یی برای جوان آبی می‌آورد و می‌دهد دست او.
جوان لیوان را که می‌گیرد نگاهی به دور لب‌پرشده و چرک‌آلود لیوان می‌اندازد و در تردید از خیر آب گذشتن و رفع عطش کردن دست دست می‌کند تا این که صدای بی‌جان پیرزن او را به خود می‌آورد: "بخور جان‌ام! آب چشمه‌‌س. همین ام‌روز صبح آوردم نعمت خدا رو."
جوان از شرم نگاه پیرزن و شدت عطش چاره‌یی جز نوشیدن آب نمی‌بیند.
نگاهی دوباره به لیوان می‌اندازد و ناگهان فکر بکری به ذهن‌اش می‌رسد: از قسمت دسته لیوان می‌خورم، مطمئنا از این‌جا دیگر کسی آب نمی‌خورد. و آب را از دسته لیوان می‌نوشد.
پیرزن که شاهد عمل جوان بود، با هیجان و شگفت‌زده می‌گوید: "اِ، چه جالب! تو هم مثل من از دسته می‌خوری؟"

وحید آقاجانی
منبع : سایت فروغ


همچنین مشاهده کنید