یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

پاگشای به یادماندنی


پاگشای به یادماندنی
بعد از ازدواج‌مان تا چند هفته مدام از سوی فامیل دعوت می‌شدیم و هرشب یک جا مهمان بودیم، به قول ساناز شکل مرغ شده بودیم، هر جا هم می‌رفتیم یا مرغ بود یا قورمه سبزی!
من کلا از این سبک مهمانی رفتن منزجر بودم اما ادب حکم می‌کرد که به دعوت‌ها پاسخ بگوییم و برویم. تقریبا خانه همه فامیل یک مرغ خورده بودیم که ساناز گفت عمه‌اش که تازه از کانادا آمده ما را دعوت کرده است، خیلی از عمه‌اش تعریف کرد و اینکه زن به روزی است و مدافع حقوق زن‌هاست و بعد از فوت همسرش بچه‌هایش را بزرگ کرده است و الان دختر و پسرش در کانادا متخصص هستند و پسر دیگرش سینا در خانه‌ای که از عمه مانده است مجردی زندگی می‌کند و... برای اولین بار خیلی وسوسه شده بودم این فامیل جدید را ببینم، بالاخره شب موعود فرا رسید و ما به خانه بزرگ و ویلایی عمه رفتیم، هوا خیلی سرد بود و برف شدیدی هم باریده بود، دم در که رسیدیم ماشین خاموش کرد و با کمک پسرعمه و یکی دو همسایه به زحمت ماشین را بردیم تو، عمه زنی مهربان بود که خیلی هم لباس‌های تر و تمیزی پوشیده بود، با آنکه سن و سالی از او گذشته بود اما خیلی شیرین می‌خندید و دندان‌های سفیدش برق می‌زد. کلی از کانادا و بچه‌هایش حرف زد و بعد هم نگذاشت ما با آژانس به خانه برگردیم. شب آنجا خوابیدیم، یکی از عادت‌های بد من این است که شب از زور تشنگی بیدار می‌شوم و باید آب بخورم، پسر عمه توی‌هال خوابیده بود و من کورمال کورمال به آشپزخانه رفتم، در یخچال را باز کردم و با نور کمرنگش روی سکوی آشپزخانه لیوانی را دیدم و با خیال راحت آن را توی سینک خالی کردم و برای خودم آب ریختم و خوردم و خوابیدم.
صبح با سر و صدای عمه بیدار شدیم که سینا را بسته بود به رگبار بد و بیراه و با صدای نامفهومی می‌گفت: آخه پسره بی‌شعور! یه نیگاه توی لیوان می‌کردی؟ دندونای منو انداختی قاطی آشغال‌های داخل سینک!! فکرش را بکنید من چه حالی پیدا کرده بودم، شش سالی از آن دوران می‌گذرد.
الهام فتاحی
منبع : خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید