پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

نیشابور


نیشابور
مردی بود که از همه چیز بدش می آمد. مردی بود که می خواست همه دنیا نباشد و او باشد.
یکی بود یکی نبود. مردی بود که آخرش می خواست خودش هم نباشد؛ بنابراین راه افتاد و رفت و رفت تا به جایی برسد که یا دنیا منفجر بشود یا او عاقل. جالب این بود که خودش هم می دانست که این نوع فکر، نوعی مریضی است اما.‎.‎.
مرد رفت و رفت تا به دیواری رسید که کل صحرا را گرفته بود و معلوم نبود که اولش کجاست و آخرش کجاست. یک سرباز داشت بالای دیوار نگهبانی می داد، مرد گفت: «این دیگه چیه » [از پائین دیوار گفت و چون باد نمی آمد صدایش به بالای دیوار رسید] سرباز گفت: «دیوار چینه!» [و چون باد می آمد همان لحظه، صدایش به پائین نرسید.] مرد فقط جنبیدن لب های سرباز را دید. فکر کرد یا سرباز لال است یا او گوش هایش طوری شده. داد زد: «حالا من چی کار کنم » [باز پائین باد نمی آمد] سرباز گفت: «برگرد خونه ا ت. کسی از این دیوار نمی تونه بگذره.» [این بار، بالا هم باد نمی آمد] مرد که از همه چیز بدش می آمد از سرباز و دیوار چین هم بدش آمد. بلند گفت: «میرم خونه ام اما وقتی برگردم کارتو و این دیوار تمومه.» و برگشت. اول آرام. بعد دوید. خیلی سریع هم دوید و به خانه اش که یک چادر مغولی پاره پوره بود رسید. قصه که به اینجا رسید، قصه گوی پیر بلند شد که برود بخوابد. گفتم: «این یارو، چنگیزخان نبود » گفت: «بعداً می گم.» گفتم: «به هر حال فرقی نمی کنه که کی بود. مهم همان دیواره و نگهبانه س، نه » خندید. دیگر دندانی برایش نمانده بود. گفت: «برای فهمیدنش، کلی وقت داری. به گمانم سی ودو تا دندون!» و باز خندید. احتمالاً اواخر بهار بود چون قصه گوی پیر، اوایل تابستان مرد. یک ماه بعد. شب قبل از مرگش، چنگیز را به نیشابور رساند و گفت: «و آخرش، عاقل نشد.» و گفت «اون دیوار، خیلی مهم بود، خیلی.» و گفت: «همه مردم نیشابور، برای این کشته شدن که اون دیوار وسط بیابون بود. باور می کنی فقط به خاطر اون دیوار کشته شدن.»

[یزدان سلحشور]
منبع : روزنامه ایران