چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

حالا داکوتا چشم دارد و ما؟


حالا داکوتا چشم دارد و ما؟
داکوتا کلارک دخترک عروسکی دو ساله مثل همه هم سن و سال های خود پاک و صورتی، روز سه شنبه همین هفته سرش را بلند کرد، مادر و پدرش او را با هزار چشم می پاییدند تا دخترک انگشت اشاره اش را به سمت پنجره گرفت و گفت شانه... و شانه یی که بر موهایش کشیده بودند آنجا. پدرش برگشت رو به دیوار تا کسی نبیند که بر او چه می گذرد و مادرش به زانو افتاد. معجزه رخ داده بود. داکوتای کور مادرزاد حالا می دید.
خانواده کلارک اهل بلفاست هستند. دو هفته پیش به دنبال نامه نگاری هایی رهسپار چین شدند. اعتماد کردند به پزشکان چینی که گفته اند با تزریق یک سلول بنیادی از عقب جمجمه او می توانند داکوتا را بینا کنند. از هر جا پول تهیه کردند و نیمی از آن را قرض گرفتند و رفتند به چین. ۳۰ هزار پاوند خرج شان شده است. ولی عروسک حالا دیگر چشم دارد. موهای طلایی پشت سرش را زده اند.
دکتر بریت در تلویزیون خونسرد ظاهر شده بود و توضیح می داد که دو شب سلولی را که از بند نافش گرفته اند در فواصلی از محل رویش موها به سر داکوتا تزریق می شود تا برود و سلول معوجی را که باعث نابینایی مادرزادی وی شده ترمیم کند. پزشک موقع گفتن این خبر چنان خونسرد است که انگار نه که حادثه یی به این اهمیت در حضور ما، در برابر چشمان منکر ما شکل گرفت. به دنیایی که دارفور دارد، غزه دارد، بن لادن دارد، موگابه دارد، و هنوز شهرهایی هست که عادی ترین صدا، صدای گلوله است و عادی ترین صحنه افتادن جنازه در پیاده رو که گاهی چند روزی می ماند. شهرهایی در امریکای لاتین و آفریقا.
لبخندی که بر لب های عروسک نشسته، لبخند زندگی انگار کم مان بود که خبری هم درست در همین روز از تورنتو رسید. خبر این است که سه ردیف سالن کنسرتی را دارند به صندلی هایی مجهز می کنند که دانشمندان دانشگاه ریرسون ساخته اند. به زودی روی این صندلی ها ناشنواها خواهند نشست و خواهند شنید که ارکستر چه می زند. در گذشته تنها راهی که به واسطه آن افراد ناشنوا توانایی شنیدن موسیقی را داشتند عبور امواج صوتی و حس این امواج بود اما صندلی های اموتی با شکستن فرکانس های صوت امکان حس انواع نواخت های سازهای مختلف را از میان بلندگوهای مختلف به فرد خواهند داد. همچنین این صندلی ها می توانند فرکانس های بالای صدا را به امواجی که توسط گوش ناشنوایان قابل ردیابی است، تبدیل کنند. حالا دیگر می توان مرغ خیال را پرواز داد و تجسم کرد که هومر یا رودکی یا حتی همین بوچلی با صدای شیرینش مثل داکوتا چشم دیدن گرفته اند. یا تجسم کرد بتهوون را که در آن سالن تورنتو در صف اول نشسته و دارد سمفونی ناتمام را گوش می دهد و می شنودش. و آن فاجعه یی که رخ داد در آخرین کنسرتش، دیگر رخ نمی دهد.
خبری که اول از همه، آدمی را به یاد و فکر بتهوون می اندازد؛ آن نابغه همه دوران که یکی از هشت نابغه همه تاریخ بشری اش خوانده اند. در آن فهرست که هیچ نامی از قدرت خواهان و به قدرت رسیدگان نیست. اما چرا مرا به یاد مدرسه روشندلان تهران انداخت. همان جایی که آخرین روزهای بهار سال ۱۳۸۴ آتش گرفت، ساختمان مخروبه و رهاشده و کلاس های متروک بچه های روشندل به کنار استودیو صدا و آرشیو بی نظیر که نام دکتر خزائلی بر آن بود سوخت و از میان رفت. و این آرشیو امید چند نسل بچه های روشندل تهران بود.
در آن روزها هم مانند امروز همه درگیر انتخابات ریاست جمهوری بودیم. اما مادر حسن در وبلاگش غمادر سپیدف نوشت خدایا اگر حسن در مدرسه بود چه می شد، یعنی این سرنوشت همیشه و همواره ما. در همان حال که دیگران دارند سلول بنیادی از بندناف می گیرند تا داکوتاها بی چشم نمانند، ما در این اندیشه که اگر بدتر می شد چه می شد.

مسعود بهنود
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید