یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


این ذرات لعنتی


این ذرات لعنتی
کمتر از یک ساعت فرصت داشتند جلو تابش این ذرات لعنتی را بگیرند. فرصتی که لحظه به لحظه می سوخت و تلف می شد. اگر نمی توانستند، فاجعه ای وحشتناک در انتظارشان بود. فاجعه ای مرگبار که حتی فکرش هم کشنده بود.
سه سال تمام در آن آزمایشگاه زیر زمینی کار کرده بودند.کار شبانه روزی بی وقفه.آزمایش های خسته کننده. پیش رفتن در مسیر هایی پر خم و چم بی انتها که پر بود از بن بست. رسیدن به مانع های پیش بینی نشده، بعد، بازگشت به نقطه صفر، و باز همه چیز را از اول شروع کردن. دست و پا زدن در تاریکی. جلو رفتن کورمال کور مال. دور خود چرخیدن. پیش و پس رفتن. درجا زدن. سه سال تمام.
آزمایشگاه در گوشه ای متروک به دور از آدم ها و ساختمان ها بنا شده بود. در انزوایی غریبانه. در انتهای یک راهرو دراز. دویست و هشتاد متر زیر زمین. پوشیده در سپری از ایزولاتورهای پادتابشی.آزمایشگاه هسته ای تهیه سوخت اتمی. آزمایشگاه ACCEL۲۰۰۱.
در این آزمایشگاه پروفسور پرتوی همراه دو دستیار جوانش، خانم دکتر تابان و دکتر فروزان ، سراپا پوشیده در لباس های مقاوم در برابر نفوذ پرتوهای هسته ای، سه سال تمام بود که روی پروژه تبدیل اورانیوم ۲۳۸ به اورانیوم ۲۳۵ کار می کردند. آن ها موفق شده بودند، طرحی را به یک قدمی بهره برداری برسانند که در آن بدون استفاده از روش پر دردسر سانتریفوژ، درجه خلوص اورانیوم ۲۳۵ در اورانیوم طبیعی را بالا ببرند، و غنی سازی اورانیوم را خیلی راحت تر از طرح های متداول عملی کنند.
و حالا، درست در آخرین قدم، با این فاجعه مرگبار روبرو شده بودند.
پروفسور در حالی که سعی می کرد اعتماد به نفسش را حفظ کند، از دکتر تابان پرسید:
- چند دقیقه دیگه وقت داریم، عزیز جون
دکتر تابان پس از انجام محاسبه ای شتاب زده با لپ تاپش، هیجان زده گفت:
- پنجاه و هفت دقیقه.
دکتر فروزان نومیدانه نالید:
- بعدش، یه جهنم واقعی و دیگر هیچ. فقط خدا می دونه چه بلایی سرمون میاد.
دستگاه سنکروترون ابداعی شان، شتاب دهنده ای بود که باریکه ای از پروتون های پرانرژی تولید می کرد. این پروتون ها به آماجی مسی برخورد می کردند. ذرات حاصل از برخورد به صورت مخروطی باریک از آماج خارج می شدند. با عبور از میدان مغناطیسی، مزون های پی اش جدا و به سمت دستگاهی مخصوص هدایت می شدند، در آنجا به مزون های مو وامی پاشیدند و از این واپاشی مخلوطی از پیون ها و موئون ها ایجاد می شدند.
این مزون ها در حلقه انبارنده دستگاه ذخیره می شدند. بعد، باریکه ای از آن ها، از قسمت دیگر شتاب دهنده می گذشت و به صورت مخلوطی از موئون و نوترینو در می آمد. مخلوط از میان سپری ضخیم از ورقه های فولادی می گذشت و در طول مسیر، موئون ها و دیگر ذرات مزاحم جذب می شدند، فقط نوترینو ها می گذشتند. در نتیجه توده ای از نوترینوهای خالص به صورت باریکه ای متمرکز، با بیشترین انرژی ممکن از شتاب دهنده تیپ FNAL می گذشت.
بعد، این باریکه پر انرژی به قطعات اورانیوم طبیعی می تابید و اتم های اورانیوم ۲۳۸ آن را برمی انگیخت، و در این برانگیزش، از هر اتم سه نوترون جدا و آن را تبدیل به اورانیوم ۲۳۵ می کرد. این نوترون ها در یک واپاشی بتایی نوترینوهای تازه ایجاد می کردند، و آن ها پس از عبور مجدد از شتاب دهنده، به دیگر اتم های اورانیوم ۲۳۸ حمله می کردند.
به این ترتیب یک واکنش زنجیره ای رخ می داد که در آن، اورانیوم ۲۳۸ موجود در اورانیوم طبیعی، مرحله به مرحله غنی سازی و بازپردازی می شد.
در انتها، با دستگاهی تشکیل شده از یک آماج بزرگ با مایع سوسوزن، یک ردیاب، یک شمارگر نوترونی و چند الکترود، تعداد، شتاب و انرژی نوترینو ها کنترل و تنظیم می شدند.
پروفسور و دستیارانش این طرح را با سه سال کار طاقت فرسا، مرحله به مرحله، پیش برده بودند و با موفقیت به مرحله نهایی رسانده بودند، ولی در آخرین مرحله، سرعت فرایند تبدیل اورانیوم ۲۳۸ به اورانیوم ۲۳۵ خیلی کمتر از چیزی شده بود که آن ها پیش بینی کرده بودند. با این حساب، زمان غنی سازی اورانیوم، حدود سی برابر می شد، یعنی به جای یک سال، سی سال طول می کشید، و این به معنی شکست کامل سه سال تلاش آن سه دانشمند، و ناکامی طرح جسورانه شان بود.
مدتی سر در گم بودند و نمی دانستند چه راهی برای عبور از این بن بست در پیش بگیرند. بعد که از شوک اولیه درآمدند، دکتر تابان پیشنهاد کرد طرح را یک بار دیگر بازنگری کنند. ولی این کار حداقل چهار ماه طول می کشید و این از حوصله پروفسور خارج بود.
پیشنهاد دکتر فروزان این بود که کاتالیزورهای کنترل سرعت را عوض کنند. این کار هم نیاز به زمانی طولانی داشت. عملی ترین پیشنهاد، پیشنهاد خود پروفسور بود که خیلی زود می توانست تکلیف همه چیز را روشن کند: انرژی ?نوترینو?ها را چند برابر کنند، و با نوترینوهای پر انرژی تر غنی سازی را دنبال کنند. ایراد این پیشنهاد، خطرش بود، چون زیاد کردن بیش از حد شتاب می توانست نتایجی خطرناک داشته باشد و نوترینوهای تولید شده غیر قابل کنترل شوند. اما نظر پروفسور این بود:
- چاره دیگه ای نیست، اگر می خوایم طرح به موقع به نتیجه برسه باید دل و جرأت ریسک داشته باشیم.
دکتر تابان و دکتر فروزان، هر دو، با این پیشنهاد مخالفت کردند. آن ها به هیچ وجه موافق نبودند که با این ریسک خطرناک زندگی خودشان و سرنوشت طرح را به خطر بیندازند. اما پروفسور با لجاجتی بچگانه بر پیشنهادش پافشاری کرد. او مخالفت دکتر فروزان را به حساب ترسویی و محافظه کاری ذاتی اش، و عدم موافقت دکتر تابان را به حساب روحیات ظریف زنانه اش گذاشت. در آخرین بحث جنجالی شان، پروفسور با قیافه ای حق به جانب و چهره ای برافروخته، فریاد کشید:
- یادتون باشه، اینجا رئیس منم. حرف آخرم من می زنم. هر کی مخالفه پیشنهادمه، می تونه همین الان استعفاشو بنویسه، از اینجا بره. به سلامت. خدا نگهدار.
و چون هیچ کدام از دستیاران حاضر نبودند، در چنین مرحله حساسی از طرح خارج شوند، ناچار تسلیم پیشنهاد پروفسور شدند. پروفسور بعد از این پیروزی، لبخندی معنی دار زد و با لحنی قاطع گفت:
- شتاب دستگاهو ده برابر می کنیم.
و خودش با گام هایی مطمئن به طرف دستگاه رفت. انگشت سبابه اش را آنقدر روی شاسی دیژیتالی تنظیم شتاب فشار داد تا درجه شتاب نما، شتاب را ده برابر قبل نشان داد.
پروفسور دانشمندی بود اهل خطر، پردل و جرأت و جسور، که با آن که سال های آخر ششمین دهه عمرش را سپری می کرد، اما شهامت یک جوان کله شق ماجراجو را داشت. سری نترس داشت و پر شر و شور. هیچ وقت از تاریکی نمی ترسید. در اعماق تاریکی، بی باکانه، جلو می رفت و راه خودش را با جسارت و اعتماد به نفس پیدا می کرد.
بر خلاف پروفسور، دکتر فروزان، چهل و چهار ساله، به شدت محافظه کار بود و به قول پروفسور ?بزدل?. هیچ وقت بیگدار به آب نمی زد. تا از جای پایش مطمئن نمی شد قدم از قدم بر نمی داشت. پروفسور همیشه با لحنی نیمه شوخی- نیمه جدی او را مسخره می کرد:
- تو دلت اندازه دل یه گنجیشکه. بدت نیاد، دکتر. بزدلی. هیچ کاریتم نمیشه کرد. بزدل به دنیا اومدی، بزدل هم از دنیا میری. یه پخ توی دلت بکنند پس می افتی.
بعد با اشاره تمسخر آمیز به ریش و سبیل انبوه او می گفت:
- مرد باش، جوون. مرد. مردونگی به ریش و سبیل نیست، به دل و جرأته. اینو سعی کن بفهمی.
اما دکتر فروزان، همانطور که پروفسور تشخیص داده بود، بزدل به دنیا آمده بود، به همین دلیل به شدت مخالف پیشنهاد خطرناک پروفسور بود، با این همه چاره ای جز تسلیم نداشت. مخالفت با پیشنهاد پروفسور، یعنی استعفا- یا اخراج مودبانه از پروژه و این یعنی خروج از طرحی که سه سال از بهترین سال های عمرش را روی آن گذاشته بود، و تمام رویاها و آرزوهای طلایی اش در آن خلاصه شده بود. پروژه ای که در صورت موفقیت، او را به همه چیز می رساند، به شهرت جهانی، ثروت، اوج محبوبیت و افتخار، حتی شاید به جایزه نوبل، و خیلی چیزهای دیگر، و او نمی خواست، با مخالفت با پروفسور، این آینده تابناک را تاریک کند. گذشته ازاین ها، روحیه سازشکاری اش، به او اجازه نمی داد با تصمیم رئیسش مخالفت کند، ناچار، با تمام اکراهی که از عملی شدن پیشنهاد پروفسور داشت، تسلیم نظرش شد.
دکتر تابان هم به این خاطر تسلیم پیشنهاد پروفسور شد که پر بود از کنجکاوی کشف ناشناخته ها و کسب تجربه های ناب دست اول. اعمال تهورآمیز برای کشف مجهول ها و غرق کردن ذهن در دریایی رازآگین از معماها و پرسش های موجاموج ، به هیجانش می آوردند.
با بالا رفتن شتاب دستگاه، در مدت چند دقیقه، انرژی نوترینو ها به حدی زیاد شد که سرعت غنی سازی ده برابر شد. حدود نیم ساعت فرایند با سرعتی غیر قابل تصور پیش رفت. لحظه به لحظه هم سرعتش بیشتر و بیشتر شد.
در این مدت هیچ اتفاق غیر عادی نگران کننده ای نیفتاد. پروفسور و دستیارانش انگار کوهی سنگین از روی شانه های شان برداشته شده باشد،احساس سبکباری می کردند. چقدر خوشحال بودند که خطر از بیخ گوش شان گذشته و آسیبی به آن ها نرسانده بود.از خوشحالی بال درآورده بودند. دنیا مال آن سه بود. سرخوش به رقص و پایکوبی پرداخته بودند. دست هم را گرفته بودند، می چرخیدند و هورا می کشیدند.از شادی در پوست نمی گنجیدند. پروفسور می خندید و پیروزمندانه با دستیارانش شوخی می کرد:
- دیدید گفتم نترسید! دیدید حق با من بود... دانشمند که نباید بزدل باشه. دانشمند باید دریا دل باشه. با بزدلی هیچ دانشمندی به هیچ جا نمی رسه.
غرق شور و شادی بودند که ناگهان نگاه دکتر تابان به مانیتور دستگاه افتاد و او وحشت زده بر جا میخکوب شد. بعد فریاد کشید:
- وای! خدای من! اینجا رو ببینین. گاومون سه قلو زایید!
با فریاد او، پروفسور و دکتر فروزان دست از پایکوبی کشیدند و به طرفش دویدند:
- چی شده؟
- چه اتفاقی افتاده ؟
دکتر تابان در حالی که به سختی آب دهانش را قورت می داد، گفت:
- اینجا رو نیگا کنین.
سرعت نوترینو ها با شتابی وحشتناک داشت بالا می رفت. چند لحظه بعد، مایع سوسوزن با درخششی عجیب شروع به جرقه افشانی کرد. تابشی شگفت انگیز و بی سابقه که نشانه تولید ذراتی ناشناخته بود. شراره ها با رنگی بنفش- کبود می جهیدند و می درخشیدند.
بعد دستگاه شروع کرد به سوت زدن. سوت اخطار می کرد که ذراتی ناشناخته به دستگاه هجوم آورده اند. بلافاصله آژیر خطر آزمایشگاه به نشانه وضعیت فوق العاده خطرناک به صدا در آمد. هر سه دانشمند دست و پای شان را گم کرده بودند. هیچ کدام نمی دانستند چه باید بکنند. وضعیت بحرانی بغرنجی بود. وضعیتی عجیب و پیش بینی نشده. پروفسور فریاد زد:
- چه مرگش شده این دستگاه؟ این جرقه ها از کدوم گوری اومده اند؟ چی می خوان از جون ما؟
دکتر فروزان گفت:
- رنگش با رنگ هیچ کدوم از ذرات شناخته شده نمی خونه. دستگاه هم نتونسته تشخیصش بده.
پروفسور با صدایی لرزان، پرسید:
- حدس می زنی چی باشه؟
دکتر فروزان بدون این که سرش را از روی دستگاه بلند کند، گفت:
- شاید یه جوراکسلرون باشه با انرژی تاریک، یا یه جور تاکیون، باسرعت فرا نور.
- تاکیون!؟ فکر نمی کنم. اگه تاکیون باشه بیچاره ایم.
- اگه تاکیون نیست، پس چیه؟
- شاید همون اکسلرو نباشه، یا یه جورباریون شگفت انگیز. شاید هم مزون افسون دی باشه.
- نه. هیچ کدوم اینا نیست. رنگ همه اینارو دستگاه سوسوزن تشخیص میده، وقتی رنگ اینو نتونسته تشخیص بده، حتمن مزون و باریون و از این جور کوفت و زهرمارا نیست.
- پس چیه؟
- همون که گفتم. احتمالن یه جور تاکیون پر شتابه.
- حالا باید چکار کنیم؟
دکتر فروزان سرش را از روی دستگاه سنکروترون بلند کرد و با نگاهی مستأصل به دکتر تابان نگاه کرد، نگاهی مشوش که به جای آن که مثل همیشه غرق تمنا باشد، غرق بود در ناامیدی:
- وضع اون نوترینو های بدمصب در چه حاله؟
- دائم دارند پر انرژی تر میشن. همین جوری پیش برن، تا یه ساعت دیگه، با یه انفجار وحشتناک دود شدیم، رفتیم هوا.
دکتر فروزان خنده ای تلخ کرد و گفت:
- هه هه هه! هوا کجا بود! جزغاله شده ایم ته این چاه بدمصب، زیر خروار ها خاک و خاکستر.
پروفسور با لحنی خشن گفت:
- حالا وقت این آیه یأس خوندنا نیست. به جای این که توی دل همدیگرو خالی کنین، فکراتونو بریزین رو هم، یه راه نجات پیدا کنین.
دکتر فروزان با نا امیدی گفت:
- هیچ راه نجاتی وجود نداره. تنها راه همونیست که گفتم، زنده زنده سوختن و جزغاله شدن.
پروفسور با عصبانیت فریاد زد:
- بهت امر می کنم فورن خفه شو بزدل ترسو. قبل از این که با همین دست های خودم خفت کنم.
بعد با ناله ای استغاثه آمیز به دکتر تابان گفت:
- تورو خدا، تو یه کاری کن، عزیز جون. جلو این تابش لعنتی رو بگیر.
دکتر تابان هاج و واج پرسید:
- چطوری؟
- چه می دونم. هر کاری از دستت برمیاد بکن، قبل از این که کار از کار بگذره.
دکتر تابان گفت:
- هیچ کاری نمیشه کرد.
پروفسور در حالی که مذبوحانه سعی می کرد بر خودش مسلط باشد، پرسید:
- حالا چقدر فرصت داریم واسه نجات؟
دکتر تابان با لپ تاپش مشغول محاسبه شد، اما هنوز محاسبه اش تمام نشده بود که صدای کر کننده انفجاری وحشتناک بلند شد، انفجاری مهیب که آزمایشگاه را تکان داد، بعد خاموشی مطلق همه جا را سیاه کرد. ظلمات محض. طوری که چشم چشم را نمی دید.
برق قطع شده بود. حتی برق اضطراری هم که با قطع برق عادی، به طور خودکار وصل می شد، وصل نشد. بعد از برطرف شدن شوک اولیه و خاموش شدن جیغ و فریاد همراهش، همین که چشم ها به تاریکی عادت کرد، به بررسی اوضاع پرداختند. اوضاع وخیم بود. تمام وسایل برقی از کار افتاده بودند. فقط مایع سوسوزن هنوز برق می زد و با روشنایی بنفش- کبود مرموزش همچنان اخگر می افشاند.
پروفسور و دکتر فروزان، کورمال کورمال خودشان را به دستگاه سوسوزن رساندند و دو طرف دکتر تابان ایستادند. پروفسور با حیرت پرسید:
- مگه برق آزمایشگاه قطع نشده؟ پس این لعنتی چه جوری داره کار می کنه؟
- هیچ معلوم نیست. انگار جنی شده.
تابش ذرات ناشناخته همچنان ادامه داشت. ظاهرن اتم های اورانیوم ۲۳۸ چنان برانگیخته شده بودند که بدون نیاز به انرژی خارجی، جریان تشعشع شان ادامه داشت، دم به دم هم در حال تشدید بود:
- اگه بخواد اینطوری پیش بره، معلوم نیست چه اتفاقی می افته.
- هیچ. یه انفجار اتمی. هسته های اورانیوم اونقدر انرژی تابشی جذب می کنند که بالاخره منفجر میشن.
- یعنی؟
- یعنی این که فاتحه همه مون خونده ست.
- اینقدر آیه یأس نخون، دکتر. یه دقیقه دندون رو جیگر بذار، ببینیم چه غلطی می کنیم.
با یک بررسی عجولانه معلوم شد که تمام وسایل ارتباطی آزمایشگاه،از تلفن ها و موبایل ها تا آژیرکش های خطر، و بدتر از همه، دستگاه بازکننده درهای خروجی آزمایشگاه از کار افتاده است. این درها که دارای روکش های عایق در مقابل تابش بودند، همیشه بسته بودند و فقط با کلید های خاصی باز می شدند. کلیدها هم که با باتری های مخصوص کار می کردند، از کار افتاده بودند:
- حالا باید چه خاکی بریزیم سرمون؟ ما که اینجا زنده به گور شدیم.
- چقدر وقت داریم، عزیز جون؟
- فکر می کنم کمتر از سی دقیقه.
هر کدام با نا امیدی دیگری را نگاه می کرد. فکر هیچ کدام کار نمی کرد. مذبوحانه در گرداب تشویش و ترس دست و پا می زدند. سکوتی مرگبار بر آزمایشگاه حاکم شده بود. سکوتی دلهره آور. سکوتی کشنده. سکوتی سیاه. پروفسور با صدایی لرزان، هر چند ثانیه یکبار می پرسید:
- حالا باید چکار کنیم؟
بالاخره بعد از ده پانزده دقیقه بلاتکلیفی، یک دفعه دکتر تابان با تمام وجود فریاد کشید:
- یه راه حل. الان تو ذهنم جرقه زد. شاید نجات مون بده. استفاده از انرژی فکری-عاطفی هم بسامد. این تنها شانس نجات ماست.
پروفسور هاج و واج پرسید:
- یعنی چی!؟
- یعنی تشدید در فاز مخالف. این تنها راه جلوگیری از این تشعشعاته.
دکتر فروزان بهت زده گفت:
- یعنی بین امواج عاطفی مون با امواج تابشی این ذرات لعنتی رزونانس مقابل ایجاد کنیم؟
- بله. هر کدوم از ما شانس شو امتحان می کنه.
- چه جوری، عزیز جون؟
- جلو دستگاه سوسوزن می شینیم، فکرمونو رو اصیل ترین عاطفه های عمیق درونی مون متمرکز می کنیم. اگر یکی از عاطفه هایی که ریشه در اعماق وجودمون داره خیلی قوی باشه، احتمال داره بتونه طیفی از بسامد های تابشی ایجاد کنه که شامل بسامد نوسانات این تابش لعنتی هم باشه، اون وقت ممکنه بتونیم از طریق انرژی ذهنی به اون عاطفه فرمان بدیم تا با ایجاد پادنوسان هم بسامد، انرژی نوسانات این ذراتو از بین ببره، این طوری شاید شانسی برای نجاتمون باشه. البته احتمال موفقیتش بیشتر از دو سه درصد نیست.
پروفسور با بی اعتمادی گفت:
- یعنی فکر می کنین امکانش باشه؟
- مطمئن نیستم، ولی راه دیگه ای به ذهنم نمی رسه. شما راه بهتری به نظرتون می رسه؟
- نه.
- پس چاره ای نداریم جز امتحان این تنها شانس. امتحانش که ضرری نداره. داره؟
- نه. نداره.
- پس اگر موافقید، شما به عنوان مدیر پروژه، اولین امتحان کننده باشید.
پروفسور با ترس و تشویشی که سعی می کرد پنهانش کند، گفت:
- حالا چرا من؟
- چون شما بزرگتر مایید، رئیس مایید، هم عواطف تون از ما عمیق تره، هم روحیه تون از ما قوی تره، هم تجربه تون از ما بیشتره. پس اگه کسی بتونه جلو تابش این لعنتیا رو بگیره اون کس به طور حتم شمایید.
پروفسور سعی کرد اعتماد به نفس از دست داده اش را به دست بیاورد و بر خودش مسلط باشد. بعد از مکثی تردید آمیز، سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت:
- بسیار خوب. امتحان می کنیم. امتحانش بی ضرره.
و آمد روبروی دستگاه نشست. بعد در حالی که به مایع سوسوزن خیره شده بود، سعی کرد ذهنش را روی عمیق ترین عواطفش متمرکز کند. قبل از هر چیز دیگر به عشقش به تابان فکر کرد. مدت ها بود که سخت دلباخته این همکار ریز نقش نازک اندام شده بود.
دکتر تابان با آن چهره نازنین دلربا، با آن موهای بلند نرم و براق که همیشه آن ها را پشت سرش می بست و دم اسبی می کرد، با آن هیکل کوچولوی متناسب که پر بود از جاذبه و انرژی و هیجان و حرکت، محبوبه ایده آلش بود. برایش هیچ مهم نبود که تابان چه از نظر سنی و چه از نظر قد و قامت در برابر او به دخترکی می مانست کوچولو در برابر پدری جا افتاده.
پروفسور از یک سال و نیم پیش با تمام وجود دلباخته او شده بود و حس می کرد این عشق روشن ترین نقطه زندگی عاطفی اش در تمام عمر است. عشقی پر شور و شیرین. عشقی شادی آفرین. گرچه هنوز از این عشق آتشین چیزی به تابان بروز نداده بود، ولی رفتار و کردارش طوری بود که هر کس مدتی زیر نظرش می گرفت، متوجه همه چیز می شد.
پروفسور بی صبرانه منتظر روزی بود که پروژه اش با موفقیت به سرانجام برسد و درخشان ترین پیروزی حرفه ای سراسر عمرش را به دست آورد، بعد، در اوج شهرت و افتخار، عشقش را به محبوبه نازنینش اعتراف و از او خواستگاری کند. تنها چیزی که کمی نگرانش می کرد، عواطف مرموز دکتر فروزان نسبت به محبوبه نازنینش بود. همیشه بد گمان بود مبادا این همکار آب زیر کاه هم به تابان عزیزش دل بسته باشد، و تابان دکتر فروزان را بر او ترجیح دهد.
این حس حسادت آمیزی بود که آزارش می داد. البته رفتار دکتر فروزان با تابان چنان رسمی بود که هیچ چیز خاصی در آن نبود که شک برانگیز باشد، اما پروفسور آدمی بود ذاتن شکاک، و نا محسوس بودن عواطف دکتر فروزان را می گذاشت به حساب تودار بودن بیش از حدش، به همین دلیل همیشه به او به چشم یک رقیب عشقی نگاه می کرد و نسبت به او بدگمان بود، و این بدگمانی زخمی شده بود چرکین بر قلبش که بد جوری ذق ذق می کرد و آزارش می داد.
حالا در این لحظات بحرانی فاجعه بار، پروفسور داشت به عشقش فکر می کرد، به عشق عمیقش، و به محبوبه نازنینش. حالتی عرفانی به خود گرفته یود و با تمرکز شدید تلاش می کرد هر جور شده عشقش را به معجزه کردن وادارد و با قدرت بی نهایتی که در آن حس می کرد، بر این فاجعه غلبه کند. چنان در خود فشرده شده و با تمام وجود زور می زد که ناگهان دچار رعشه ای شدید شد و تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن، بعد با حالتی عصبی از جا بلند شد:
- نه. فایده نداره. اینا همش خرافاته. مزخرفه. بی خودی داریم وقتمونو تلف می کنیم.
آزمایش کننده بعدی دکتر فروزان بود که با بلند شدن پروفسور از پشت دستگاه، جانشینش شد، و در حالی که خودش را روبروی دستگاه جا به جا می کرد، بدون آن که بداند چرا، یاد خوابی افتاد که چند هفته پیش دیده بود، کابوسی وحشتناک که چند روز تمام شکنجه اش داده بود. خواب دیده بود دکتر تابان به سویش می آمد و برخلاف بارهای قبل که تا می دیدش دوان دوان می گریخت، این بار نه تنها فرار نکرد، بلکه داشت مستقیم به طرفش می آمد ، و آن دو داشتند بر باریکه راهی بر لبه پرتگاهی مخوف، در سکوت مطلق کوهستان، به هم نزدیک می شدند. وقتی به هم رسیدند، هر دو ایستادند. بعد او به سختی به خودش فشار آورد تا بگوید:
- هیچ می دونین چقدر واسه من عزیزین؟
تابان با شنیدن این جمله، یک لحظه با حیرت نگاهش کرد، بعد هاج و واج پرسید:
- من واسه شما عزیزم!؟
- بله. شما.
با شنیدن این جواب، تابان قاه قاه زد زیر خنده، طوری که از شدت خنده قدمی عقب رفت، بعد نتوانست تعادلش را حفظ کند، پیلی پیلی خورد و از پشت پرت شد توی دره، و او از شدت وحشت از خواب پرید. نفس نفس زنان. خیس عرق. آشفته حال. زخم این کابوس وحشتناک بر ذهنش چنان عمیق بود که تا چند روز ناخوش و مشوش و دل گرفته بود.
یادآوری دوباره آن کابوس لعنتی ضربان قلبش را چنان بالا برد که صدای تاپ تاپش را به وضوح می شنید. آشفته حال به دستگاه سوسوزن خیره شد. سعی کرد کابوس را از ذهنش براند، اما موفق نشد. تابان را می دید که داشت روی لبه پرتگاه پس پس می رفت و به لبه پرتگاه نزدیک می شد. از شدت اضطراب چنان در خود فشرده و متراکم شده بود که داشت له می شد. سعی کرد با نیروی اراده اش مانع سقوط تابان به پرتگاه شود. تمام نیروهای درونی اش را جمع کرد در حنجره اش ، بعد فریاد کشید:
- نه... نه... نه... نه... نه
به تدریج فریاد هایش به ناله هایی دردمند، بعد به ضجه ای زجرآلود و سرانجام به زوزه ای سوزناک تبدیل شد. تابان و پروفسور وحشت زده و هاج و واج به او خیره شده بودند، نمی دانستند چه واکنشی نشان دهند. فکر می کردند دچار جنون آنی شده است. با نگاه های مستأصل به طور متناوب به او و به هم نگاه می کردند. ناگهان چشم تابان افتاد به مایع سوسوزن، بعد حیرت زده فریاد کشید:
- دارن خاموش میشن!... دارن خاموش میشن!...
پروفسور نگاهی به مایع سوسوزن انداخت. جرقه های لعنتی مایع سوسوزن داشت کمتر و کمتر می شد. از شدت خوشحالی پرید هوا:
- جونمی جون... نجات پیدا کردیم.
بعد صدای نعره ای وحشتناک و کشدار بلند شد:
- نه...
و همزمان با آن صدای افتادن چیزی سنگین به زمین شنیده شد. تابان و پروفسور با هم سر برگرداندند. دکتر فروزان روی زمین افتاده بود. بی حرکت. مثل چوبی خشک. تابان دوید طرفش، کنارش زانو زد. بعد او را با هیجانی شدید بغل کرد و با تمام وجود شروع کرد به تکان دادن بدن سنگین و منجمدش، در حالی که نومیدانه فریاد می زد:
- دکتر... دکتر... دکتر...
مهدی عاطف راد
(شرکت یافته در مسابقه داستان صادق هدایت- سایت سخن- زمستان ۸۴)
منبع : پایگاه اطلاع رسانی آتف راد


همچنین مشاهده کنید