جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


فرشته‌ها می‌گویند: پاشو وقت تلاش رسیده!


فرشته‌ها می‌گویند: پاشو وقت تلاش رسیده!
مرگ یک انسان در جوانی در مقایسه با زندگی کسی که تا هفتاد و پنج سالگی در این دنیا نفس کشیده، اما لذت زنده بودن را نچشیده و برای برآورده شدن آرزوهای خود تلاش نکرده، کمتر دردناک است. مارتین لوتر کینگ
مادربزرگ همیشه از فرشتگان و دست‌های نامرئی خداوند برای کمک به بندگان خود صحبت می‌کرد. می‌گفت: ”فرشته‌ها در مواقعی که حس می‌کنی خدا فراموشت کرده است آهسته از آسمان پائین می‌آیند، در خانه قلب انسان‌ها را می‌زنند تا پیغام یا نامه‌ای را از خداوند به ما بدهند. وقتی بچه بودم هر بار مادربزرگ این جملات را در مواقع ناامیدی یا اتفاق‌های بد تکرار می‌کرد. من فرشته‌ها را در پوششی از نور و زیبائی با یک کیف بزرگ مانند کیف پستچی محلمان تصور می‌کردم. تصور فرشته‌ها با لباس و کلاه مخصوص پستچی‌ها برایم خیلی جالب بود. حتماً روی نامه‌ها هم مهر اداره پست بهشت زده شده بود. همیشه آرزو می‌کردم یک روز نوبت من هم برسد تا پیغامی از خدا دریافت کنم، همیشه در انتظار بودم. اما مادربزرگ می‌گفت: ”منتظر نشستن و به هیچ کار و تلاشی دست نزدن برای رسیدن مژده خداوند بی‌فایده است. تو باید تلاش خودت را بکنی و در این میان نیز حواس خود را جمع کنی تا صدای در خانه قلبت را بشنوی. آخر آن‌ها فقط یک‌بار در می‌زنند. حواست باید کاملاً جمع باشد تا بلافاصله پس از شنیدن صدای در تنبلی نکنی و در قلبت را بلافاصله باز کنی.“ اگر چه مادربزرگ این جملات را بارها تکرار کرده بود اما همیشه عاشق شنیدن این داستان و مشتاق بقیه آن بودم. بارها و بارها از او می‌پرسیدم: ”خوب وقتی آمدند و در قلب باز شد بعدش، بعدش چی می‌شه؟“
خوب وقتی آن‌ها داخل قلبت آمدند، کاری نمی‌کنند منتظر می‌مانند تا تو دست به‌کار بشوی. تو باید به آن‌ها سلام کنی و بلافاصله نامه‌ات را از آن‌ها بگیری. فرشته‌ها فقط یک جمله به زبان می‌آورند: ”پاشو پاشو و تلاش کن“ آن‌ها فقط نحوه عمل کردن به حرف‌های خداوند را به تو القاء می‌دهند. مثلاً برای حل مشکلت چه‌کار کنی، یا چه تصمیمی بگیری. بعدش هم در یک چشم به هم زدن از در قلبت خارج می‌شوند و تو می‌مانی و نامه خداوند و اجراء دستورات و راهنمائی‌های آن.
وقتی وارد دنیای بزرگسالی شدم بدون داشتن تحصیلات دانشگاهی صاحب چند شرکت موفق تجاری شدم. در حالی‌که روز اول با دست خالی شروع به‌کار کردم. مهم‌ترین کاری که هر روز انجام می‌دادم، مطالعه کردن بود. از هر فرصتی هر چند کوتاه برای خواندن و افزودن به میزان دانستنی‌هایم بهره می‌بردم.صدای انسان‌های موفق و نحوه تلاش و کوشش آن‌ها از لابه‌لای کتاب‌ها شنیده می‌شد.
راه‌کار دیگر که آن را به‌کار می‌گرفتم گوش دادن به پیغام‌های فرشتگان بود. هر بار که یکی از آن‌ها در می‌زد، برای گشودن قلبم با تمام قوا تلاش می‌کردم. پیغام‌های فرشتگان جزء جملات مثبت، ایده‌های نو، کتاب‌های جدیدی که باید نوشته شوند یا راه‌حل‌های فوق‌العاده مؤثر برای مشکلات زندگی و کار نبود. آن‌ها اغلب می‌آمدند. رفت و آمد آن‌ها به قلب من تمام نشدنی بود مانند رودخانه‌ای همیشه مواج. اما همیشه به خاطر داشتم این در زدن فقط یک‌بار اتفاق می‌افتد.
وقتی دخترم لیلیان در اثر یک حادثه به شدت آسیب دید، در حیاط خانه مشغول بازی و سواری با ماشین کوچکی بود که از آن برای آوردن علوفه اسب‌ها استفاده می‌شود. لیلیان و دو نفر از بچه‌های همسایه سوار آن شده بودند و از سرازیری کنار خانه پائین می‌آمدند که ناگهان ترمز ماشین برید و درست عمل نکرد. همسرم سعی کرد تا ماشین را متوقف کند اما موفق نشد. ماشین چپ کرد و از روی دست لیلیان رد شد. بلافاصله لیلیان را به بیمارستان بریدم و عمل جراحی روی دست او شروع شد. در هر جراحی آن‌ها مجبور شدند مقداری از دست او را قطع کنند. لیلیان تازه کلاس پیانو را شروع کرده بود و ما برایش یک دنیا امید و آرزو داشتیم. آرزو داشتم کلاس کامپیوتر برود تا یاد بگیرد کارهای مرا تایپ کند. هر بار که دست لیلیان را می‌دیدم غم تمام وجودم را می‌گرفت. برای این‌که دیگران اشک‌های مرا نبینند به گوشه‌ای می‌رفتم و بی‌صدا گریه می‌کردم. قادر به کنترل احساسات قلبی‌ام نبودم. روی هیچ نوشته‌ای نمی‌توانستم تمرکز کنم. دست از تلاش و مبارزه برداشته بودم. هیچ فرشته‌ای نمی‌آمد تا در قلبم را به صدا در بیاورد. سکوت سنگینی قلب مرا در بر گرفته بود. مدام به کارهائی فکر می‌کردم که دختر دیگر نمی‌توانست در آینده انجام بدهد.
وقتی برای هشتمین بار برای عمل جراحی به بیمارستان رفتیم، روحیه خیلی بدی داشتم. دلم پر از غصه بود. در ذهنم مدام کارهائی که او دیگر نمی‌توانست انجام بدهد تکرار می‌شد. خدایا چرا!
کنار تحت لیلیان دختر دیگری نیز بستری بود که از چهره‌اش امید و سرزندگی می‌تراوید. یک لحظه با خودم فکر کردم چه‌قدر خوشبخت است. حتماً برای یک بیماری جزئی در بیمارستان بستری شده است اما وقتی از تخت پائیم آمد و لنگان لنگان راه رفت، در ذهنم دنیائی سئوال ایجاد شد. از او پرسیدم: ”چرا اینجائی؟“ او گفت: ”من تونی دانیال هستم. به دبیرستان معلولان می‌روم. تا به‌حال عمل‌های زیادی روی پای من انجام شده آخر من تو بچگی فلج اطفال گرفتم. امروز آمدم این‌جا تا برای جبران کوتاهی یکی از پاهایم، عمل بشوم.“ دختر جوان با نیرو و انگیزه خاصی مانند یک افسر عالی‌رتبه ارتش، قوی و محکم بدون هیچ اثری از غم یا ضعف روحیه صحبت می‌کرد. ناخودآگاه در حالتی که جذب رفتار و گویش او شده بودم بی‌اختیار به زبان آوردم: ”تو که معلول نیستی!“
در جواب گفت: ”بله حق با شماست من معلول یا ناتوان و درمانده نیستم. همیشه در مدرسه به ما آموزش داده‌اند تا زمانی‌که یک انسان بتواند برای خود و دیگران مفید باشد و یا کمی به سایر افراد بکند، معلول و درمانده محسوب نمی‌شود. اگر همکلاسی مرا که به‌صورت مادرزادی بدون دست و پا متولد شده، ببینید حتماً او را در رده افراد ناتوان به حساب می‌آورید اما همین دوست من با قرار دادن یک تکه چوب بین دندان‌هایش به ما تایپ کردن یاد می‌دهد.
ناگهان صدای در قلبم به‌گوش رسید. این‌بار فرشته خدا با شدت زیادی قلبم را به صدا درآورده بود. حتی صدای فریاد خودش نیز برای باز کردن در به‌گوش می‌رسید. بدون لحظه‌ای تٲمل از اتاق بیرون رفتم و با مدرسه تونی تماس گرفتم. وقتی آن‌ها موافقت خود را با حضور دخترم در مدرسه اعلام کردند موجی از شادی، وجودم را فرا گرفت. در مدرسه در کنار آموزش بسیاری از موارد ضروری و درسی نحوه تایپ کردن با انواع معلولیت‌های مربوط به دست آموزش داده می‌شد. بلافاصله پس از مرخص شدن لیلیان از بیمارستان او را با دست باند گرفته شده به مدرسه بردم. از مسئولین مدرسه پرسیدم آیا امکان شروع از همین لحظه وجود دارد؟
آن‌ها گفتند این تصمیم مربوط به معلم کلاس است چون این‌کار احتیاج به چند جلسه کار و تلاش اضافی از سوی معلم دارد. اگر او مانعی نداشته باشد از نظر مدرسه مشکلی نیست.
وقتی وارد کلاس مدرسه شدم تمام اتاق پر از جملات انسان‌های موفق و سخت‌کوش بود. جملاتی از هلن کلر، امرسون، بنیامین فرانکلین، فلورانس نایتینگل و... فضای کلاس حس مثبت و خوبی در دلم ایجاد کرد. چند جمله نظر مرا به‌خود جلب کرد:
جان میلتون در سن چهل و چهار سالگی نابینا شد اما شانزده سال بعد شاهکار ادبی خود بهشت گمشده را به رشته تحریر درآورد.
تاریخ همیشه نشان داده است اکثر برندگان در عرصه‌های مختلف کسانی بوده‌اند که بارها و بارها طعم تلخ شکست را قبل از پیروزی چشیده‌اند. علت پیروزی آن‌ها عدم پذیرش شکست است.
تلاش هنگامی اثر و بهره خود را نمایان می‌سازد که انسان از پذیرش شکست امتناع بورزد.
ادیسون چند ماه بیشتر به مدرسه نرفت. معلم کلاس او را در ردیف بچه‌های کند ذهن و عقب‌مانده کلاس به‌شمار آورد. او همیشه معتقد بود سهم تلاش و پشتکار خیلی بیشتر از سهم هوش است.
معلم کلاس قبول کرد هر روز در ساعت استراحت به لیلیان تایپ کردن بیازموزد. پس از مدتی تلاش‌های دخترم و معلم دلسوزش نتیجه داد. حالا دیگر تمام تکالیف او تایپ شده بود. لیلیان با دست سالم خود و کمی هم با دست دیگرش، به‌راحتی تایپ می‌کرد. معلم ادبیات لیلیان نیز در کودکی قربانی فلج اطفال شده بود و دست راستش از کار افتاده بود. او همیشه لیلیان را تشویق می‌کرد تا از دست راستش که سالم بود نهایت بهره را ببرد. یک روز کنار لیلیان آمد و گفت: ”حاضری به من تایپ کردن با یک دست را آموزش دهی؟“ از روز بعد این لیلیان بود که در ساعت استراحت، به معلم ادبیات تایپ کردن یاد می‌داد.
در حال حاضر لیلیان نویسنده دو کتاب پر فروش و قابل قبول در دنیا است. او برای جامعه، دوستان و اطرافیان خود فرد مفیدی محسوب می‌شود وبه دیگران نیز کمک می‌کند تا آرزوهای مثبت‌شان برآورده شود. اگر چه در ظاهر از دست چپ او چیز زیادی باقی نمانده است اما به این باور رسیده است که معلول و درمانده نیست. امید و اشتیاق برای پیروزی و موفقیت، هر روز بیشتر از روز قبل در چشمانش به‌چشم می‌خورد و هر روز صبح با تلاش و اراده مصمم‌تری به خورشید صبحگاهی سلام می‌کند.
هیس، ساکت! گوش کن! صدای در را می‌شنوی؟ پاشو در را باز کن. همیشه یادت باشد فرشته‌ها هیچ جمله‌ای به زبان نمی‌آورند حتی سلام هم نمی‌کنند، فقط یک جمله می‌گویند پاشو پاشو! وقت تلاش و حرکت رسیده.
بهاره حاجیلی
منبع : مجله موفقیت