جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


یادگار سیلی سرد زمستان ...


یادگار سیلی سرد زمستان ...
ننه حشمت، مادری است در روستایی در حواشی دماوند. از میدان نوبنیاد در شمال تهران، کمتر از یک ساعت راه است. اهالی روستا او را عقل باخته مینامند، نمیدانم پس از شهید شدن یک پسرش و موجی شدن دیگر دردانه اش اینگونه شده یا... .
"آنچه ارزش نوشتن دارد، چیزی است که در درونمان میگذرد و مردم میخواهند بخوانند." (ویکتور هوگو)
" دیگر افتخار نمیکنم که فرزند جانبازم. فقرو گرفتاری افتخار ندارد... کتک خوردن از جانباز اعصاب و روان، به آتش کشیدن لباس های خانه افتخار ندارد. در خانه ما جنگ تحمیلی هنوز تمام نشده، بنا به فرموده مقام معظم رهبری، خانواده های جانبازان هنوز درگیر مسائل جبهه و جنگ هستند."
" تا حالا روی چشممان نگه اش داشته ایم، از این به بعد هم نگه میداریم... روزی یک وعده غذا به بچه هایم میدهم..." همسر یک جانباز که صاحبخانه به خاطر دیرکرد اجاره خانه اثاثیه اش را به کوچه ریخته بود، گفت. شوهر او با دستگاه اکسیژن قرضی نفس میکشید. آنها سه فرزند دارند.
قصد سیاه نمایی ندارم که بسیار شنیده ایم و حسرت خورده ایم، فقط حسرت خورده ایم. آنچه مرا برآن داشت یادداشتی در باب وضعیت جانبازان در این اوضاعی که بشر سراپا سالم اش کمر خم کرده بنویسم، مجموعه عکسی بود که در سرویس عکس برنا کار شد و انصافا هم زیبا و تاثیرگذاربود. راحت تر بود در باب نشانه های نوار در برخی فیلم های اخیر ایرانی و آنارشیسم و افسردگی در اغلب فیلمهای نامزد اسکار ۲۰۰۸، یا تحریف ساختار برشت در تئاترهای اخیر ایران و این قبیل بنویسم ولی به قول دوست ظریفی، ای آقا...! بماند.
ننه حشمت، مادری است در روستایی در حواشی دماوند. از میدان نوبنیاد در شمال تهران، کمتر از یک ساعت راه است. اهالی روستا او را عقل باخته مینامند، نمیدانم پس از شهید شدن یک پسرش و موجی شدن دیگر دردانه اش اینگونه شده یا... . چهره اش را که ببینید، شماتت روزگار که چون گرد سفید بر گیسوانش نشسته و زخمهای زمانه که چین و چروکی خیره کننده بر رخسارش به یادگار گذاشته، توجهتان را جلب میکند. خانه اش را که ببینید، بر داشته و نداشته تان شکر میگذارید. حاصل عمرش دو پسر بوده، یکی جوانمرگ شده و یکی شاید در آرزوی جوانمرگی. دریغ که از این تاکستان همه سود میبرند، جز باغبان ودستهای پینه بسته اش. من هم سود میبرم، چون سوژه ای دارم برای قلمی کردن و متاثر کردن نیز. این روزها همه سود میبریم، این قبیل موارد را به هم نشان میدهیم و نق میزنیم از وضعیت زمانه و عملکرد صاحبان قدرت و خلاص میکنیم خودمان را از زیر بار مسئولیت و اخلاق انسانی شاید. چه کنیم، به ما گفته اند کسی هنرمند است که درد دارد. پس بیماران و دیوانگان بزرگترین هنرمندان اند، احتمالا. به ما نگفته اند، هنرمند که چه عرض کنم، انسان، درد را میبیند و کاری میکند، خوب میخواستند بگویند.
آنچه مرا متحیر کرد، حالت چهره این پیرزن بود، عادت کرده ایم انسانها را در چنین اوضاعی خموده و افسرده و درمانده ببینیم. چرا این پیرزن داد نمیزند، چرا اینقدر آرام است؟ میگویند عقلش را از دست داده، گمان نکنم. عکسها را ببینید، قضاوت با شما.
" ارزش انسان به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد." (دکتر علی شریعتی)
تازگی ها دهه اول محرم بود. در خانه ما غذا یافت میشود شکر خدا، ولی همیشه دهه اول محرم حرص میزنیم برای غذای نذری. خودمان به خودمان غذا میدهیم، قورمه سبزی و قیمه و فسنجون و کباب و... شاید درآینده پیتزا! معمولا برای تهیه یک نذری مختصر و مفید یک گوسفند قربانی میکنند. برنج و مخلفات هم که همیشه هست. با خرج آشپز و این قبیل، شاید صد هزار تومان، حداقل. اگر صد نفر نذری بدهند – که فقط در تهران بیش از ده برابر این تعداد است – میکند به عبارتی، ده میلیون تومان. فقط در دهه اول محرم میشود، صد میلیون تومان. ان شاء الله خدا قبول کند. ان شاء الله خدا به ننه حشمت هم برکت بدهد. راستی با صد میلیون تومان، چند تا بخاری گازسوز میشود خرید؟ چند تا کپسول اکسیژن؟ اگر یک روز نذری نخوریم، میمیریم؟
در میان عکسها عکسی بود از ننه حشمت که در خانه اش –شما بخوانید خرابه اش- نشسته بود و خودش را کنار آتش گرم میکرد. جالب اینجا بود که آتش را با هیزم و میان چند تکه سنگ، روی زمین برپا کرده بود، در خانه اش-همان خرابه اش-. با صد میلیون تومان چند تا بخاری گازسوز میتوان خرید؟ اصلا آیا آنجا لوله کشی گاز دارد. آنجا با میدان نوبنیاد تهران کمتر از یک ساعت فاصله دارد. سرخی آتش خانه ننه حشمت در عکس، به حدت خودنمایی میکند.
"فریبت میدهد، برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست، حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است."(اخوان ثالث)
عکسی است از پسر ننه حشمت، همانی که زنده است، فقط زنده است. راحت ترم که فکر کنم از اول همینطور بوده، دوست ندارم تصور کنم زمانی را که بوسه خداحافظی بر گونه مادر نشانده، راهی جبهه. نمیخواهم تخیل کنم تماشای هیبت پسر را از دید مادر و ... . پشت به دیوار دراز کشیده و میخندد. به که میخندد؟ به چه میخندد؟ چه طور خنده اش می آید؟ میگویند مجنون است. فکر کنم راست میگویند.
خانم ها آقایان، قهرمانان هشت سال دفاع مقدس، ولی نعمتان ما، ابر مردان عرصه ایثار، غیور مردان جان به کف...، شاید قرار بود از این چیزها بشنوند این مادر و پسر. یکی ساکت است و دیگری میخندد. هر دو مجنون اند انگار!
" وقتی تاریکی آمد، بجای اینکه ملامت کنی شمعی روشن کن!" (کنفوسیوس)
درست همان روزی که این پرونده عکس روی تلکس خبرگزاری برنا رفت، شخصی از آلمان با خبرگزاری تماس گرفت، شماره حسابی میخواست تا به ننه حشمت کمک کند، بچه ها هم دادند. خوشحال شدیم، خیلی!
دمت گرم و سرت خوش باد...
مصطفی زحمتکش
منبع : برنا نیوز