شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


انتقام انتقام انتقام


انتقام انتقام انتقام
باز نشسته بودم کنار شط و به جای تیراندازی ، سنگ های ریز را توی آب می انداختم . همه جا سکوت بود و سکوت ، ظهر که می شد هر دو طرف آب ، یک آتش بس ننوشته را خودبه خود اجرا می کردند؛ نه تیری ، نه تیرباری و نه آرپی جی و توی این سکوت ، همه از آرامش استفاده می کردند، ناهار می خوردند و یک چرت کوچک می زدند، مرغ های ماهیخوار رودخانه هم از همین فرصت استفاده می کردند و تو آب شیرجه می رفتند، ماهی می گرفتند و من زل زده بودم به شکل جالب ماهی گرفتن آنها که صدای موتور «امیر» آمد. مغرورانه موتور را کنار در نداشته سنگر پارک کرد، آمد داخل و گفت ؛ «طرف خونه تون رد شدی؟» نه سلامی و نه علیکی انگار که خبر بد، بدون هیچ زمینه یی، بهم الهام شد. گفتم ؛ «مگه چی شده؟» نیشخند نرمی زد و گفت ؛ «هیچی... در خونه تون رفته تو هوا، یه خمپاره ۱۲۰ خورده ».
نفس عمیقی کشیدم و بعد بیرون دادم و لبخندی زدم و دوباره به شط نگاه کردم . می دونستم ناجنس ، منتظره ابروهام تو هم بره و ناراحتیم را بروز بدم . ولی من ، برعکس ، انگار که تازه راحت شده باشم . شاید حدود سه سالی بود که از شروع جنگ می گذشت و هر روز از اون دست رودخانه ، گلوله های توپ و خمپاره ده تا ده تا و صد تا صد تا پرواز می کردند و مثل همین مرغ های ماهیخوار که تو شط شیرجه می رفتند توی خانه های خالی از سکنه ، مغازه ها، پالایشگاه ، کوچه ها و... و مدت ها بود که من منتظر این لحظه بودم ، منتظر لحظه یی که یکی بیاد و بگه منزل شما هم بی نصیب نماند، خب دیگه انتظار تمام شد پسر، راحت شدی ...
از سر جام بلند شدم ، خود خبررسان شوم را برداشتم و رفتم سروقت کوچه مان ، کوچه یی که مدت ها بود به جز رهگذر تک و توک و بعضی همسایه ها که می آمدند تتمه اثاثیه باقی مانده شان را از زیر آوارها بیرون بکشند و ببرند، آدمیزاد به خودش نمی دید. تمام کوچه ها به هم ریخته بود؛ کابل های عمودی برق کوچه ، تکه تکه رو زمین جا خوش کرده بودند و از وسط جوی آب ، نیزار خودرویی در آمده ، که توی این سه سال حداقل دو متر بلندی پیدا کرده بود.
رسیدیم به خانه و دیدم واویلا، سه تا لنگه در آهنی پرت شده تو حیاط، گلوله مستقیم لبه پشت بام همسایه خورده بود و موج ترکش هاش مثل چتر، کل در و پنجره های حیاط خانه را دربر گرفته بودند. «امیر» شروع کرد به تفحص این که خمپاره از کدوم طرف شلیک شده و من رفتم تو اتاق بزرگه ، سراغ اثاثیه های باقی مانده ، قبلاً چیزهای ضروری را با هزار مکافات بیرون فرستاده بودم . هر چی مونده بود اثاثیه هایی بود که به درد زندگی یک خانواده جنگ زده با آن کمبود جا توی خوابگاه نمی خورد.
میز، صندلی و یک مقدار ظرف های عجیب و غریب که مادر به بهانه جهیزیه آینده خواهرم خریده بود و اشیای دکوری . با آن که ترکش ها، به هر زحمتی حتی با کمانه کردن خودشون را به داخل اتاق رسانده بودند، ولی باز هم دیس چینی بالای دکور سالم مانده بود. این دیس چینی یادگار عروسی پدر و مادرم بود. مادرم چند بار گفته بود تو مرخصی بعدی با خودم بیارمش، ولی هر وقت که می خواستم مرخصی برم از این که یک دیس چینی بی مصرفی را زیر بغل بزنم و با کوله پشتی راه بیفتم، چندشم می شد.
با کمک «امیر» در آهنی را با هزار زحمت همین طوری سر جاش گذاشتیم و با تکه کابل های توی خیابان ، چهارچوب در را نسبتاً محکم بستم و بعد راه افتادیم و برگشتیم مقر. آن قدر این قضیه عادی و پیش پا افتاده بود که حتی زحمت گفتنش به بچه ها را به خود ندادم . دو روز بعد بود که دلم هوای خونه را کرد و برگشتم به کوچه. بهتم زد، سه لنگه در دوباره روی زمین ولو شده بود. اول فکر کردم دوباره یک گلوله دیگه ... ولی نه، یک کسی یا کسانی ، کابل هایی را که در را با آن محکم بسته بودیم باز کرده بودند. رفتم داخل حیاط، کف زمین جا پای یک کفش کتانی کاملاً مشخص بود. بعد چشمم افتاد به درً هال که باز بود. سراسیمه شدم و دویدم تو اتاق بزرگه که دیدم تمام اثاثیه از توی کمد و کشوها بیرون ریخته شدن . سخت رفتم توی فکر، یعنی کار چه کسی بود؟
نه خدا را شکر دیس چینی بزرگ همان جا سر جایش مانده بود. از وضعیت اتاق معلوم بود که کسی یا با هدف دنبال چیزی می گشته و پیدا نکرده و یا بی هدف ، کل وسایل را ریخته به هم . خلاصه چیزی به نظرم نرسید که برده شده باشد. به هر زحمتی بود، در سه لنگه را که با آن سختی دو نفری جا زده بودیم ، دوباره سرجایش گذاشتم و در را دوباره کابل پیچ کردم .
شب ، سر پست هر چی از اون دست آب هم پستی عراقی ام تیربار زد بل که با رد و بدل کردن تیر و آرپی جی با من سرش گرم بشه تا خوابش نبره و یا زودتر پستش تمام بشه ، ولی من جوابش ندادم . اصلاً آن قدر تو فکر بودم که صدای تیربار مسخره اش را نمی شنیدم . آخه شوخی نیست وقتی یک دزد به خانه آدم بزنه ، حتی اگه چیزی نبره باز انگار یه طوری به حریم خصوصی آدم تجاوز شده . اون هم توی این موقعیت جنگی که آدم داره با اون ور شطی ها می جنگه ، یک دفعه برگرده و ببینه از پشت یه خنجر تا دسته تو کمرشه . همش تو فکر و خیال بودم ... ممکنه کار چه کسی باشه ... تنها ردی که داشتم اثر کفش های اون نامرد بود....
صبح که شد در اولین فرصت دوباره برگشتم سراغ خونه . همین طور که بهش نزدیک می شدم می پاییدم که نکنه در دوباره روی زمین افتاده باشه ... ولی نه در این دفعه سر جاش بود، ولی این دفعه به اندازه یک آدم لاغر جا میون دو لنگه در باز شده بود...
رفتم تو و سراغ دیس چینی که ناله ام بلند شد. کاشکی همان دیروز با خودم به مقر برده بودمش و بعد تو اولین مرخصی ... ولی الان ریزریز شده بود. طرف ، هر کی بوده از یک غیظی اثاثیه های شکستنی باقی مانده را زیر پا خرد کرده بود... ناراحتی سودی نداشت . رفتم تو حیاط... دوباره همان اثر کفش ها... داشتم دیوانه می شدم ... قسمت های تکه تکه دیس را پهلوی هم چیدم ، یعنی دوباره یک چینی بندزن می توانست آنها را به هم وصل کند؟ نمی دانستم چه کار کنم . دوباره برگشتم به اتاق ... کی اینها را جمع کرده بود؟... بعله .
درست گوشه تاریک اتاق یک مشت قاشق و چنگال و خرت و پرت های کوچک به صورت منظم روی هم چیده شده بودند. یعنی دزد به بردن همین ها قناعت کرده بود؟،... حتماً، چون نمی توانسته بقیه را ببره همه را خرد کرده ... یعنی دوباره برمی گشت ؟... تنفر و ناراحتی تمام وجودم را پïر کرده بود. یک لگد به صندلی راحتی اتاق پرت کردم و نشستم . آخر چرا خانه ما؟ اگر دستم بهش می رسید... دقیقاً دو پایی تو تمام اثاثیه ها گشته بود... چند سال از شروع جنگ می گذشت و من حتی به خودم اجازه نمی دادم به خانه همسایه ها که کلید بیشترشون را صاحباشون موقع رفتن بهم داده بودن، سرکشی کنم چه برسه به ...
موقعی که برگشتم مقر، تو راه با خودم حرف می زدم . بïغض گلویم را گرفته بود. اگر دستم بهش می رسید... ولی در حال حاضر چه کاری جز فحش دادن از دستم برمی آمد؟، فحش به عراقی ها دادم . فحش به تمام دزدهای عالم و فحش به خودم که این همه بی مبالات بودم . بعد نشستم لب آب و شروع کردم سنگ پرانی تو آب و کم کم حس انتقام ، کشون کشون مرا برد سروقت یه فکر... بعله ... باید حتماً انتقام می گرفتم . ولی چطور؟
من که نمی دونستم طرف کیه و نمی تونستم ۲۴ ساعت تو خونه منتظرش بشینم تا بیاد. هیچ راهی نداشت . ولی نه ، اگه ... چرا نه ؟ اون خودش این جنگ را شروع کرده بود... به هر صورتی بود نباید می گذاشتم اون اثاثیه رو، راحت با خودش ببره ... رفتم و سه تا نارنجک چهل تکه برداشتم . اولین کارم محاسبه دقیق زمان انفجار نارنجک بود. دقیقاً باید زمان انفجار نارنجک طوری تنظیم می شد که دزد فرصت نکنه از حیاط وارد اتاق ها بشه ، هم به دلیل این که در این صورت اصلاً دلم نمی خواست خون کثیفش ، کف اتاق ها بریزه و تکه تکه های بدنش به دیوار اتاق بچسبه که پاک کردنش بعدها کلی مصیبت داشت، و هم این که باید توی هر اتاق یه تله انفجاری با نارنجک درست می کردم که به زحمتش نمی ارزید.
بهترین راه همین بود که نارنجکم به در اصلی خونه سیم تله بشه . وقتی خواستم ساعت از «امیر» بگیرم، گفت ؛ «می خوای چه کار؟» گفتم ؛ «هیچی . از قاسم مرخصی ساعتی گرفتم، می خوام برگشتنم سر وقت باشه» و زدم به چاک . اون ور اسکله ۱۴، جای خوبی بود برای محاسبه ، نارنجک اولی را ضامن کشیدم و انداختم توی آب ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴، بمب ... و آب پاشید بالا و چند تا ماهی کوچک در اثر موج آمدند روی آب و پس از اتمام موج ها هم چنان بی حرکت روی آب باقی ماندند. سعی کردم نارنجک دومی را جایی بیندازم که ماهی توش نباشه . من فقط با دزد طرف بودم ، همین و بس ... ضامن نارنجک را کشیدم و پرت کردم توی یک گودال پïر از آب که در اثر جزر و مد ایجاد شده بود و دوباره ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴ و بمب... پس دقیقاً چهار ثانیه وقت داشتم .
رفتم سراغ خونه ، این دفعه خودم کابل ها را باز کردم، دنبال یه تکه سیم می گشتم که به جای سیم تله ازش استفاده کنم . از سیم بند لباسی استفاده کردم و نارنجک را به چهارچوب در محکم بستم . ضامن نارنجک را کشیدم و ضامن دستی را نگه داشتم و سیم بند لباسی را درون جای ضامن قرار دادم . یه قدم شمار انجام دادم ، یک ، دو، سه ، چهار، دقیقاً فاصله قدم ها از حیاط تا در هال . ولی اگر دزد با سرعت بیشتر و یا کمتری حرکت می کرد... به احتمال ۹۰ درصد، دقیقاً درون همین حیاط کوچک همزمان با ورود دزد، نارنجک منفجر می شد و هر چه فاصله او با نارنجک کمتر باشه، تعداد ترکش هایی که خون کثیفش را پاک می کردند، بیشتر می شد. کار که تمام شد با سرعت از خانه دور شدم .
دوباره به نقشه ام فکر کردم ، همه چیز عالی طراحی شده بود. اون احمق کابل های دور در را باز می کرد... یه سرک می کشید... در را فشار می داد و یا به زمین می انداخت و وارد حیاط می شد و بعد انفجار؛ صدای انفجار کوچکی در میان این همه انفجارهای بزرگ که شبانه روز توی این شهر صورت می گرفت. هر کس هر جای این شهر خالی از سکنه صدای انفجار را می شنید، حتی به خودش زحمت نمی داد که رویش را برگرداند.
خلاصه یه ترور کامل ؛ بدون ماشین پلیس ، آژیر آمبولانس ، بدبخت حتی اگر زخمی می شد و جیغ می زد کسی نبود که به فریادش برسد و آخر از خونریزی تمام می کرد. بعدها هم اگر پیدایش می کردند همه فکر می کردند که یه خمپاره کوچک همزمان تو حیاط خونه خورده و دخل طرف اومده . کوچک ترین شکی کسی به خودش راه نمی داد. ولی کار از محکم کاری عیب نمی کرد. همیشه یک آدم فضولی ممکنه پیداش بشه و دقت بکنه و سیم تله را ببینه و بعد... و بعد شک کنه پس بهتره موقع انفجار من اینجا نباشم .همان شب تو مقر به «قاسم» گفتم ؛ «فردا می خواهم برم مرخصی ». «قاسم» خندید و گفت ؛ «چی شده مرخصی برو شدی ؟ تو که باید به زور می فرستادیمت مرخصی ». برای اولین بار به «قاسم» دروغ گفتم ؛ «مادرم مریضه ، می خوام برم سر بزنم ». دیگه بحث ادامه پیدا نکرد.
صبح که «امیر» با موتور خواست برسونتم به پل ایستگاه هفت ، از عمد بهش گفتم از کوچه مون رد بشه ، می خواستم خیالم راحت بشه که دیشب که من اینجا بودم ، دزده نیومده باشه و نقشه غیبت من خراب شده باشه .
وقتی رد شدیم ، خیالم راحت ً راحت شد و بعد خداحافظی با «امیر» و پشت یه وانت رو به ماشهر. آن قدر پشه کوره تو جاده زیاد بود که شیشه جلوی ماشین یکدست سیاه شد و به همین خاطر راننده دو بار وایساد و شیشه را پاک کرد. تو ماشهر با یه زوری بلیت اتوبوس گیرم آمد.
ماشین که حرکت کرد از خستگی خوابم برد و به هیچ چیز فکر نکردم. تو راه بازرسی اتوبوس ایستاد و من بیدار شدم . غرور جریحه دارم کمی التیام پیدا کرده بود. دزد کثیف نامرد پست ...، سر و صدای بیرون توجهم را جلب کرد. یکی از مسافرها داشت با مامور بازرسی بحث می کرد. بغل دستم یه مرد عرب نشسته بود با حدود پنجاه سال سن که گاه و بیگاه با نفرات صندلی جلویی خوش و بش می کرد و تنه سنگین اش رو به طرف من تکیه می داد. نگاهم به ساعت افتاد... آه ساعت «امیر»، یادم رفته بود ساعتش رو پس بدهم . بنده خدا با آن که خودش مرا رسانده بود، ولی هیچ به ساعتش اشاره نکرد.
نگاهم به عقربه ثانیه شمار ساعت افتاد؛ ۱ ، ۲، ۳ ، ۴، «امیر»، یک دفعه دلم برای «امیر» شور زد. کاشکی حداقل قضیه را به «امیر» می گفتم. ولی برای چی ؟ خب آدمیه... یک دفعه از رو رفاقت بخواد بره و به خونه رفیقش که تو مرخصیه ، یه سر بزنه و بعد از محکم کاری به در دست بزنه و سیم تله از محل ضامن خارج بشه ... از فکر کردنش به خودم لرزیدم . ولی نه ، حتماً وقتی با موتور رد بشه و ببینه در، سر جاش با کابل محکم شده ، دیگه نیازی به دست زدن به در پیدا نمی کنه . نه ، نه فکر بیخودیه ... اتوبوس تنگ غروب رسید به گاراژ. پیاده شدم و سلانه سلانه ، کوله پشتی ام را با خود کشیدم تا خوابگاه.
تو راه پله باز مثل همیشه با همسایه ها مواجه شدم که اول سلام و احوال پرسی می کردند. بعد یکی یکی به نوعی می خواستند از من خبر اوضاع جنگ را بگیرند. سوال های تکراری ، کی عملیات بعدی شروع می شه ، اصلاً کی جنگ تمام می شه ، ولی من توفکرتر از آن بودم که حال جواب دادن به این سوال ها را داشته باشم .
رفتم داخل اتاق خودمون و روبوسی با گریه همیشگی مادرم و خوشحالی خواهرم ، بابامم که مثل همیشه نبود. می رفت این شهر و اون شهر سفر، خرج خونه را درمی آورد. تمام این مدت تو فکر بودم که آیا تا حال تله ام کارگر افتاده یا خیر... بعد از شام مادرم گفت ؛ «داییت رو دیدی؟»
گفتم ؛ «کجا»؟
گفت ؛ «آبادان؟»
از جا پریدم و گفتم ؛ «آبادان ، آبادان چه کار می کنه؟»
گفت ؛ «دیشب رفت . گفت می خواد باقی اثاثیه اش را بیاره.»
با ناراحتی شدید گفتم ؛ «آخه حالا موقعش بود؟»
مادرم با تعجب گفت ؛ «پس دیگه کی موقعشه ؟ اتاق پهلوییش خالی شد، دید جا داره ، رفت که بیاره.»
سراسیمه گفتم ؛ «طرف خونه ما که نمی خواست بره ؟»
جواب داد؛ «خوب بره مادر، اصلاً من چی می دونم، اصول دین می پرسی ؟
چته امشب پسر، هنوز نرسیده اوقاتت تلخه.»
درد «امیر» کم بود، درد دایی هم اضافه شد. یعنی می رفت طرف خونه ما؟ فکر نکنم. حالا اگه می رفت و در را به آن صورت می دید، حتماً دلش می سوزه و می خواهد حق برادری را با آوردن اثاثیه باقی مانده خواهرش به جا بیاره و بعد... در را جابه جا کند و ۱، ۲ ، ۳ ، ۴ و داییم ... نه، نه . ولی اگه می رفت چی ؟
هیچ کس به دادش نمی رسید. اگه زخمی می شد اون قدر خونریزی می کرد که تمام بکنه . بعد... مراسم فاتحه و سوگواری ... مادرم که خودش را می زنه و من که حتماً از سر مزار دایی باید بغلش کنم ... و همه که به من تسلیت می گن ، «قاسم» ، «امیر»... به من ... من ً قاتل ... ولی هیچ کس نمی فهمه ... باید سریع آثار جنایت را پاک کنم ولی زن داییم ؟... بچه هاش ؟... خدا... کاریه که شده ... ولی نه این راز باید مدفون بمونه ...،مادرم بود، گفت؛ «چته هر چی صدات می زنم جواب نمی دی ، چیزی شده ؟»
یه جواب سربالایی بهش دادم و رفتم تو رختخواب خوابیدم . اولش هر کاری کردم خوابم نبرد. بعد به خودم گفتم از کجا معلوم که همون صبح دزده نرفته سراغ در خونه و کلک کار تمام نشده باشه ؟ همین را مایه امیدواری گرفتم و خواستم هر فکر دیگری را از سرم بیرون کنم .
ناگهان از خواب پریدم . چه کابوسی، چقدر وحشتناک... یه جسد کف حیاط خونه افتاده بود. خون به در و دیوار پاشیده شده و صورت جسد کاملاً متلاشی بود. هر چی نگاهش کردم ، نفهمیدم کی بود. برگشتم طرف نارنجک ، دیدم سیم تله نیست ولی ... ولی خود نارنجک سر جاشه و داد زدم دیدید، خمپاره خورده نه نارنجک ...
به خدا خمپاره خورده ... مادرم برام آب سرد آورد. موقع خوردن ، پچ پچش با خواهرم توجهم رو جلب کرد. عجیب نگاهم می کردند، هیچ وقت منو این طوری ندیده بودن . باز یه دروغی سر هم کردم و بهشون گفتم و سرم را روی متکا گذاشتم . به شدت عرق کرده بودم. می ترسیدم بخوابم ...
چقدر وحشتناک تکه تکه های جسد تو خیابان افتاده بود و «امیر» داشت گریه می کرد و می گفت برادرم ، برادرم ... این دفعه بدون سر و صدا رفتم کنار پنجره . دیگه دم اذان بود، بلند شدم نمازم را خواندم .
تو اتوبوس به فکر گریه مادرم افتادم که هر کلکی زدم ، باورش نمی شد هنوز نیومده دارم می رم و التماسی که به کمک راننده کرده بودم تا میون هشت تا آدم قلچماق ، رو بوفه یه جا برام باز کنه ... و بدتر از همه ... بدتر از همه مثلث انفجاری که بین دزد، «امیر» و داییم درست کرده بودم ... یعنی کدوم شون بود؟... تو راه ، ماشین پنچر کرد. از این بدتر دیگه نمی شد. اون قدر سر راننده و شاگردش غïر زدم که نزدیک بود دعوامون بشه ... آخر مسیر، سرپل ایستگاه هفت که رسیدیم ، سریع از اتوبوس پریدم پایین و شروع کردم به دویدن که یکی از مسافرا داد زد؛ «پسر کوله پشتیت ،» برگشتم و از بالای باربند صندلی برش داشتم . از بس تو فکر بودم ممکن بود خودم را هم جا بذارم چه برسه به کوله پشتی ، با آن که بیشتر مسافرا یا سرباز یا بسیجی بودن و یا کسانی که اومده بودن خورده اثاثیه باقی مانده شون رو ببرن، ولی من تنها کسی بودم که منتظر هیچ وسیله یی نمونده و به دو از پل ایستگاه هفت گذشتم .
عرق از سر و رویم پایین می رفت ، دلم می خواست کوله پشتی رو یه جا پرتاب کنم و از شرش راحت بشم. همش فکر می کردم که این چه کاری بود من کردم ؟
حالا گیرم که «امیر» و داییم هم گیر تله انفجاری نیفتند. شاید یک کس دیگه یی ، شاید خود دزد بدبخت ... که اولین بارش بوده . شاید بعدها توبه می کرد. ولی من ، من احمق باعث می شدم که دیگه ، اون تو بدترین شرایط عمرش به آخر برسه و منم برای تمام عمر قاتل محسوب بشم و حتی اگر راز را بتونم تا به آخر پوشیده نگه دارم، ولی همیشه عذاب وجدان برام باقی می موند. اصلاً چه جوری می تونم دیگه توی اون خونه زندگی کنم ؟
خدایا خودت کمک کن ... خدایا اصلاً اگر دزد تا حالا نیومده باشه ، نارنجک رو برمی دارم ، تا دزد هرچی دلش می خواد ببره ...، سر کوچه خودمون که رسیدم از دور نگاهم افتاد به سه لنگه در که جلوی خونه ولو شده بودن ... زانوهایم سست شد... طاقت جلو رفتن نداشتم ، تمام ائمه را به یاد آوردم ... یعنی کی بود؛ داییم ... «امیر»... دزد... یأس کامل از این همه زحمت ، قطره های اشک تو چشم هام حلقه زد.
به خودم گفتم همه چی تمام شد... دیگه باید واقعیت رو قبول می کردم . یک ندانم کاری ، اگه حتی با «قاسم» مشورت کرده بودم ... رفتم جلو، سرم را آرام آرام به داخل حیاط کشاندم ... هیچ جسدی در کار نبود... تعجب کردم .... شاید تو اتاق ها افتاده بود، ولی نه... از خرده ریزه گوشه اتاق ها هم خبری نبود... برگشتم به حیاط... حس کنجکاویم به شدت تحریک شده بود... یعنی کجای کار نقص داشت ؟...
نگاهم افتاد به نارنجک که دوباره ضامن شده بود... یعنی چه ؟، یکدفعه یادم آمد که ضامن نارنجک را پس از تله گذاری، تو حیاط رها کرده بودم. اصلاً باورم نمی شد...،سرخورده و شکست خورده تو حیاط نشستم. تا همین یک دقیقه پیش التماس خدا می کردم که نارنجک منفجر نشده باشد، ولی الان که دزد با زرنگی تمام به جای در از دیوار پریده بود پایین و نارنجک را دیده و ضامن کرده بود، نمی دانستم احساسم چی باید باشد، خوشحالی ، ناراحتی ، رودست خوردن ... بله رودست خورده بودم ... ولی واقعاً خوشحال بودم از این رودست خوردن ... نه ناراحتم ... مگه شوخیه ؟... آخر کجای کار نقص داشت ؟... دزد کثیف ... نامرد پست ...
حبیب احمدزاده
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید