یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


عشق‌ سیاه‌


عشق‌ سیاه‌
انتهای‌ خیابان‌ بهشت‌... انتهای‌ حدیث‌ دردمندی‌و آلامی‌ است‌ كه‌ زیر سقف‌ آسمان‌ تهران‌ همچون‌دملی‌ چركین‌ سرباز می‌كند.
زن‌ پای‌ در، كنار ستون‌ می‌لرزد و این‌ پا آن‌ پاكرده‌ و سعی‌ می‌كند با گوشه‌ چادر نیمه‌ كمبودی‌صورت‌ را بپوشاند. آرام‌ اشك‌های‌ بی‌ صدایش‌ راپاك‌ می‌كند. هر روز با امثال‌ او در اینجا روبه‌رومی‌شوم‌. بی‌ پناهانی‌ كه‌ قربانیان‌ خاموش‌ خشونت‌خانگی‌اند. كسی‌ رنج‌ درونی‌ آنان‌ را در اینجا به‌درستی‌ درك‌ نمی‌كند. آن‌ چیز كه‌ اینجا به‌ حساب‌می‌آید، فقط میزان‌ كبودی‌ برای‌ تعیین‌ دیه‌ است‌و بس‌. بعد كه‌ پرونده‌ تكمیل‌ شد و طول‌ درمان‌ ودیه‌ هم‌ تعیین‌ شد، زن‌ مجبور است‌ اگر می‌خواهدزندگی‌ را حفظ كند از اول‌ تا آخر منكر همه‌ چیزشود و پاك‌ خواسته‌هایش‌ را فراموش‌ كند. اومحكوم‌ است‌ این‌ حكم‌ را كه‌ از تمام‌ ذرات‌ جامعه‌حتی‌ هوایی‌ را كه‌ استنشاق‌ می‌كند و با فشار برریه‌اش‌ و سنگینی‌ بار مصائبی‌ غیرقابل‌ تحمل‌ برروح‌ و روانش‌ به‌ او تحمیل‌ می‌كنند تحمل‌ كند اومی‌خواهد از نظر مردم‌ نجیب‌ بماند و نجابت‌ كند;پس‌ لازمه‌اش‌ سكوت‌ و فروخوردگی‌ است‌. گاه‌این‌ سكوت‌، تا سرحد مرگ‌ یا برای‌ تمام‌ عمر تاناقص‌ شدن‌ پیش‌ می‌رود. نوبتش‌ هنوز نشده‌ وجایی‌ هم‌ برای‌ نیمكت‌ها نیست‌ تا او تن‌مجروحش‌ را آنجا جا دهد. وجودم‌ هر بار كه‌نگاهم‌ به‌ نگاه‌های‌ دردمندش‌ تلاقی‌ می‌كند،می‌لرزد. او نیز برخود می‌لرزد. با اشاره‌ سر ودست‌ تلاش‌ می‌كنم‌ او را به‌ آمدن‌ كنار خودترغیب‌ و دعوت‌ كنم‌ اما انگار متوجه‌ من‌ نیست‌. ازجایم‌ كه‌ پشت‌ پیشخوان‌ پذیرش‌ كنار یكی‌ دوكارمند آنجاست‌، بلند می‌شوم‌ و به‌ طرف‌ اومی‌روم‌ و آرام‌ صورتم‌ را به‌ صورتش‌ نزدیك‌می‌كنم‌.
- اگه‌ بخواین‌ اونجا یه‌ جا هست‌، بیاین‌ پیش‌ من‌.
- گوش‌ راستش‌ را كمی‌ به‌ طرف‌ من‌ جلو آورد وبعد در حالی‌ كه‌ یكی‌ از چشمانش‌ كاملا خوابیده‌ وسوی‌ دیگری‌ می‌نگرد، می‌گوید:
- ممنون‌. مزاحمتون‌ نمی‌شم‌ خانم‌. همین‌ جامنتظر می‌مونم‌.
- بیا. بیا... خانم‌ جون‌ چرا تعارف‌ می‌كنی‌. ئ
- آخه‌.
- خواهش‌ می‌كنم‌.
زیر بازویش‌ را گرفته‌ و به‌ طرف‌ اتاقك‌ پذیرش‌راهنمایی‌اش‌ می‌كنم‌. پیش‌ می‌آید و دو سه‌ باری‌گوشه‌ چادر را روی‌ سر و صورت‌ جابه‌جا می‌كند.باهم‌ وارد اتاقك‌ پذیرش‌ شدیم‌. یكی‌ ازبروبچه‌های‌ آنجا لبخندزنان‌ چشمكی‌ به‌ من‌ زد وكنایه‌آمیز گفت‌:
- مهمون‌ دعوت‌ كردی‌؟
زن‌ سرخ‌ شد و گفت‌:
- گفتم‌ مزاحم‌ نمی‌شم‌. و دختر جوان‌ بلافاصله‌گفت‌:
- اختیار دارین‌. ببخشین‌ دیگه‌. بفرمایین‌ بفرمایین‌من‌ كار دارم‌. دارم‌...
او از كنار مان‌ گذشت‌. اتاقك‌ كوچك‌ بود. او تقریباخیلی‌ دوستانه‌ بازوی‌ هر دو ما را لمس‌ كرد و موقع‌گذشتن‌، بازوهای‌مان‌ به‌ هم‌ سائیده‌ شد. صندلی‌چوبی‌ را پیش‌ كشیدم‌. زن‌ بر روی‌ آن‌ نشست‌ ونفس‌ راحتی‌ كشید و گفت‌:
- دستتون‌ درد نكنه‌.
- خواهش‌ می‌كنم‌. راحت‌ باشین‌.
و گوشه‌ چادرش‌ كنار رفت‌. نیمی‌ از صورت‌ كبوداز چشم‌ تا پایین‌ گوش‌ و بعد جای‌ سوختگی‌ هایی‌برگردن‌، كاملا مشهود بود. نمی‌دانستم‌ چطورسرصحبت‌ را با او باز كنم‌ كه‌ خودش‌ پرسید:
- ببخشین‌ شما اینجا كار می‌كنین‌.
- فعلا ای‌... راستش‌ كارمند اینجا نیستم‌. به‌ جوری‌باشون‌ همكاری‌ دارم‌. واسه‌ كار خودم‌.
- می‌دونین‌ بعد از معاینه‌ اونوقت‌ چطوری‌ اعلام‌نظر می‌كنن‌؟ نامه‌ رو دستی‌ می‌دن‌ یا باید آدرس‌بدیم‌ تا بفرستن‌ برای‌ طرف‌؟
- طرف‌؟
- همونی‌ كه‌ ازش‌ شكایت‌ دارم‌.
- نه‌ می‌فرستن‌ باپرونده‌ تون‌ دادگاه‌. بعدم‌ دادگاه‌واسه‌ كلانتری‌ می‌نویسه‌ و مامور می‌دن‌ و با مامورمی‌رین‌ و جلبش‌ می‌كنین‌.
- من‌
- خب‌ آره‌. هر كی‌ شكایت‌ داره‌... دیگه‌.
من‌ می‌ترسم‌. این‌ دفعه‌ دیگه‌ منو می‌كشه‌.
با تردید و جسارتی‌ ناخودآگاه‌ پرسیدم‌:
- شوهرت‌...؟ اون‌ تورو به‌ این‌ حال‌ درآورده‌؟
با سر به‌ آرامی‌ پاسخ‌ مثبت‌ داد و بغضش‌ تركید وآرام‌ آرام‌ اشك‌ ریخت‌. دستش‌ را در دست‌گرفتم‌ و او ناخودآگاه‌ دوباره‌ بر سیل‌ اشك‌هایش‌افزوده‌ شد.
فكر كردم‌ این‌ راهش‌ نیست‌. دلداری‌ عاطفی‌ من‌بعنوان‌ یك‌ خبرنگار هر چقدر در این‌ لحظه‌آرامبخش‌ باشد، منطقی‌ نیست‌. بعد دیدم‌ اصلامنطق‌ با پشت‌ دیوار اتاق‌ معاینه‌ در اینجا معنی‌ندارد. همه‌ منطق‌ در آن‌ اتاق‌ معاینه‌ است‌; حتی‌دنیای‌ خارج‌ از این‌ مكان‌... دیگر منطق‌ و حكم‌عقلی‌ نیست‌ یا لااقل‌ برای‌ زندگی‌ پررنج‌ این‌ گونه‌آدم‌ها; كه‌ نیمی‌ در بی‌انتهای‌ بی‌اطلاعی‌ و نیم‌دیگر نیز در تحمل‌ همه‌چیز آن‌ هم‌ برای‌ تحقق‌عللی‌ نامعلوم‌ می‌گذرد.
گاهی‌ خیال‌ مردم‌ این‌ است‌ كه‌ دكتر روان‌شناسی‌و حقوقدانان‌ و خبرنگاران‌ چون‌ بیشتر مردم‌ رامی‌شناسند، جزو آدم‌های‌ خوشبخت‌ هستند واشتباه‌ در كارشان‌ نیست‌.
اما این‌طور نیست‌; گاهی‌ آنهایی‌ كه‌ خیال‌ می‌كنندزیاد می‌دانند، بر سر هیچ‌ ساده‌ چنان‌ می‌پیچند وپاهای‌شان‌ در قله‌ ابتدایی‌ گیر می‌افتد كه‌ قابل‌باور نیست‌ و آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تراژدی‌ به‌ شكلی‌به‌ مراتب‌ مسخره‌تر شكل‌ می‌گیرد.
- اون‌ عاشقم‌ بود; مثلا این‌طوری‌ وانمود می‌كرد.چه‌ می‌دونم‌ هیشكی‌ باورش‌ نمی‌شد. می‌دونین‌بدبختی‌ هم‌ مثل‌ خوشبختی‌ و پولداری‌ موروثیه‌.مادرم‌ ۲۲ ساله‌ بود كه‌ حالیش‌ شد چه‌ بلایی‌ به‌سرش‌ اومده‌. من‌ فقط اون‌ موقع‌ چهار سال‌ و نیمم‌بود. بابام‌ زن‌ پولدار ۲۸ ساله‌ گرفته‌ بود كه‌ از قضا،ارث‌ و میراث‌ درست‌ و حسابی‌ بهش‌ رسیده‌ بود.چند ماهی‌ طول‌ كشید كه‌ مامان‌ فهمید شلوار بابام‌دو تا شده‌. ناچار بود تحمل‌ كنه‌; چون‌ دومی‌ هم‌تو راه‌ بود. مامان‌ مثل‌ كبك‌ سرش‌ رو توی‌ برف‌كرده‌ بود و پاهاش‌ هوا و به‌ همه‌ دروغ‌ می‌گفت‌ كه‌آقامون‌ رفته‌ جزیره‌، رفته‌ دبی‌ برای‌ خرید جنس‌.بعد هر چی‌ می‌خرید به‌ این‌ و اون‌ می‌گفت‌ كه‌آقام‌ خریده‌ و برامون‌ از اون‌ ور آب‌ فرستاده‌.دلم‌ همیشه‌ واسه‌ مامانم‌ می‌سوخت‌; چون‌ مجبوربود دایم‌ برای‌ حفظ آبرویی‌ كه‌ معلوم‌ نبود واقعاارزشش‌رو داره‌ دروغ‌های‌ شاخ‌دار و گنده‌ گنده‌بگه‌.
تا این‌ كه‌ بالاخره‌ یه‌ روز یكی‌ از زنای‌ فضول‌ محله‌آقامو و زن‌ جوونش‌ رو توی‌ ماشین‌ زنه‌ دیده‌ وسوژه‌ تازه‌ای‌ پیدا كرد تا دهن‌ به‌ دهن‌ توی‌ صف‌شیر و در مغازه‌ سبزی‌ فروشی‌ ونونوایی‌ تعریف‌كنه‌. من‌ اون‌ موقع‌ تازه‌ كلاس‌ دوم‌ ابتدایی‌ بودم‌.بالاخره‌ ماجرای‌ زن‌ دوم‌ بابام‌ از زبون‌ بچه‌های‌فضول‌ همونایی‌ كه‌ قضیه‌ رو گوش‌ به‌ گوش‌ واسه‌هم‌ تعریف‌ كرده‌ بودن‌، توی‌ مدرسه‌ پیچید.
یه‌ روز خانم‌ معلم‌ ریاضی‌مون‌ صدام‌ كرد و قضیه‌ روپرسید.
- ازش‌ بدم‌ اومد كه‌ طوری‌ ضعف‌ منو به‌ روم‌ آوردولی‌ بعدها كم‌كم‌ دوستش‌ داشتم‌; چون‌ اون‌خیلی‌ كمكم‌ كرد تا یاد بگیرم‌ حتی‌ اگه‌ پام‌ برهنه‌بود و شكمم‌ گرسنه‌، باید درسم‌ رو بخونم‌. درسم‌بد نبود; نمی‌گم‌ شاگرد اول‌ ولی‌ بدم‌ نبود.
به‌خاطر این‌ كه‌ از دست‌ زخم‌ زبون‌ و مسخره‌كردن‌ بچه‌ها خلاص‌ بشم‌، دو سال‌ بعد مدرسم‌ روعوض‌ كردم‌ و بعد از اون‌ تقریبا هر چند ماه‌ به‌ چندماه‌ مجبور بودم‌ از خونه‌ و مدرسه‌ اسباب‌كشی‌كنم‌...
مادرم‌ توی‌ محل‌ همون‌ قدر انگشت‌ نما بود كه‌ من‌داخل‌ مدرسه‌..
بدتر از همه‌ این‌ كه‌ مادر مجبور بود كار كنه‌ تا ازپس‌ مخارج‌ منو و خواهرم‌ «مونا» بر بیاد. بابا چندرغاز می‌آورد هر دو سه‌ هفته‌ یه‌ بار و كم‌ هر دو، سه‌ماه‌ یه‌ بار گوشه‌ طاقچه‌ اتاق‌ می‌ذاشت‌ و چندساعتی‌ رو می‌موند، بعدم‌ مثل‌ این‌ كه‌ دنبالش‌ كرده‌باشن‌ به‌ تندی‌ و فرزی‌ برق‌ و باد، در می‌رفت‌.همیشه‌ با خودم‌ فكر می‌كردم‌ چرا مامان‌ انقدربدشانس‌ بوده‌ كه‌ گیریه‌ همچین‌ مردی‌ افتاده‌خودش‌ می‌گفت‌ اگه‌ سواد درست‌ و حسابی‌ وخونواده‌ای‌ داشتم‌ كه‌ حمایتم‌ كنن‌، این‌ وضع‌پیش‌ نمی‌یومد. بابام‌ كه‌ بچه‌ بودم‌، از دست‌ دادم‌و مادرم‌ فقط تونست‌ با خونه‌ این‌ و اون‌ كاركردن‌، من‌ و چهار تا خواهر و برادر مو از آب‌ و گل‌در بیاره‌. بعدشم‌ ۱۶ سالم‌ بود كه‌ موقع‌ كار توی‌یكی‌ از همین‌ خونه‌ها سكته‌ كرد و مرد... من‌ فرزنددوم‌ بودم‌ و سه‌ تا كوچك‌تر از من‌. اگه‌ برادربزرگ‌ترم‌ نبود، امورمون‌ نمی‌گذشت‌. اون‌ بیچاره‌مجبور شد درسش‌ رو ول‌ كنه‌ واسه‌ گذران‌ زندگی‌ماها. از صبح‌ تا شب‌ زحمت‌ بكشه‌. دو تا خواهر ویه‌ برادر كوچك‌ترم‌ هم‌ كه‌ مدرسه‌ می‌رفتن‌. من‌به‌ هر بدبختی‌ تا كلاس‌ نهم‌ خوندم‌ ولی‌ بعد دیگه‌نتونستم‌. مجبور بودم‌ برم‌ دنبال‌ كار. رفتم‌ توی‌خیاط خونه‌ مشغول‌ شدم‌. اگه‌ این‌ كارم‌ بلد نبودم‌،حالا هشتم‌ گرو نهم‌ بود.
دوباره‌ اشك‌های‌ روی‌ كبودی‌ صورتش‌ را پاك‌كرده‌، نفسی‌ تازه‌ كرد و ادامه‌ داد: مامانم‌ از بس‌خیاطی‌ كرده‌، دیگه‌ چشاش‌ سو نداره‌. سن‌ و سالی‌نداره‌. تازه‌ و سی‌ و هفت‌ سالشه‌ ولی‌ اگه‌ ببینینش‌باورتون‌ نمی‌شه‌ و خیال‌ می‌كنین‌ الان‌ پنجاه‌ سالی‌داره‌. غم‌ من‌ مونا و عذابای‌ آقام‌ پیرش‌ كرد.
آقام‌ روز به‌ روز وضعش‌ بهتر می‌شه‌. با ازدواج‌ بااون‌ زنش‌ كه‌ بیوه‌ پولداری‌ بود، تونست‌ ازكارگری‌ خودش‌رو بالا بكشه‌ و یه‌ كارگاه‌ كفاشی‌توی‌ بهارستان‌ بزنه‌. اون‌ سالایی‌ كه‌ ما به‌خاطر آبرومون‌ دایم‌ اسباب‌ اثاثیه‌ مون‌ رو دو شمون‌ بود،اون‌ توی‌ خونه‌ زنش‌ توی‌ خیابون‌ ایران‌می‌نشست‌ و دو سه‌ سال‌ بعدم‌، خودش‌ خونه‌ خریدتوی‌ خیابون‌ شریعتی‌. رفتن‌ اون‌ بالا باها ولی‌ ماواسه‌ دو تا اتاق‌ كرایه‌ای‌ و كرایه‌ عقب‌ افتادش‌مجبور بودیم‌ پیش‌ هر صاحب‌ خونه‌ یه‌ چیزی‌ گروبذاریم‌. بعدشم‌ چون‌ بضاعت‌ پرداخت‌ مبلغ‌ رونداشتیم‌، از خیر گرویی‌ مون‌ گذشتیم‌. دردبیرستان‌ بودم‌ كه‌ یه‌ روز محمود جلو رام‌ سبز شد.داداش‌ یكی‌ از همكلاسی‌هام‌ بود. می‌یومد دنبال‌خواهرش‌ كه‌ منو دید. از خواهرش‌ شنیده‌ بود كه‌وضعم‌ چیه‌ و بابام‌ دو تا زن‌ داره‌. هر روز با یه‌ ترفندتازه‌ بهم‌ محبت‌ می‌كرد. اولش‌ به‌ قول‌ خودش‌منم‌ مثل‌ خواهرش‌ بودم‌. بعدش‌ كم‌ كم‌ ابراز عشق‌و محبتش‌ گل‌ كرد. من‌ دلم‌ می‌خواست‌ می‌تونستم‌درس‌ بخونم‌. مامان‌ می‌گفت‌ اگه‌ درس‌ بخونی‌،می‌تونی‌ واسه‌ خودت‌ كسی‌ بشی‌ و روی‌ پای‌خودت‌ باشی‌ و دیگه‌ مثل‌ من‌ مجبور نمی‌شی‌ واسه‌این‌ و اون‌ سوزن‌ بزنی‌ و چشماتو خراب‌ كنی‌. من‌درسم‌ خیلی‌ خوب‌ نبود ولی‌ هر طور بود، بدون‌تجدیدی‌ و ردی‌ قبول‌ شدم‌. دلم‌ می‌خواست‌بتونم‌ برم‌ دانشگاه‌. دوست‌ داشتم‌ بتونم‌ یه‌ كارخوب‌ گیر بیارم‌ ولی‌ محمود نمی‌ذاشت‌. دایم‌سایه‌ به‌ سایه‌ تعقیبم‌ می‌كرد. اگه‌ كسی‌ سر رام‌ به‌ هردلیل‌ سبز می‌شد حتی‌ اگه‌ یه‌ بابایی‌ توی‌ راه‌مدرسه‌ ازم‌ آدرس‌ می‌پرسید، خودشومی‌انداخت‌ وسط و كار رو به‌ دعوا می‌رسوند.اونقدر كه‌ توی‌ محل‌ كم‌ كم‌ همه‌ زیر گوش‌ هم‌راجع‌ به‌ من‌ پچ‌ پچ‌ می‌كردن‌، قضیه‌ رو به‌ مامانم‌گفته‌ بودم‌...
یكی‌ دو دفعه‌ای‌ كه‌ مامان‌ اومد دنبالم‌، دیدش‌. بازبون‌ خوش‌ نصیحتش‌ كرد... می‌گفت‌: مادرمی‌خوام‌ واستون‌ پسری‌ كنم‌ و مرد خونتون‌ باشم‌.
بیچاره‌ مامان‌ دل‌ رحم‌ بود. دو سه‌ دفعه‌ای‌ كه‌ اینوشنید، خودش‌ كوتاه‌ اومد. «محمود» قول‌ دادبذاره‌ درس‌ بخونم‌، راحت‌ باشم‌ و آب‌ توی‌ دلم‌تكون‌ نخوره‌. می‌گفت‌: لای‌ پر می‌خوابونمش‌.هرچی‌ عذاب‌ و ناراحتی‌ كشیده‌ رو جبران‌می‌كنم‌. بعد از مامان‌ نوبت‌ بابام‌ بود كه‌ راضی‌ بشه‌ولی‌ اون‌ كوتاه‌ نیومد. انگار تازه‌ یادش‌ افتاده‌ بودكه‌ بابای‌ دو تا دخترم‌ هست‌.
- مهتاب‌ بچس‌... چه‌ خبره‌ اینطوری‌ هول‌ ورتون‌داشته‌ كاه‌ و یونجه‌تون‌ كم‌ اومده‌؟ من‌ كه‌ پول‌می‌ریزم‌ توی‌ این‌ خونه‌; دیگه‌ چه‌ مرگتونه‌؟
- زحمت‌ نكشین‌ با ماهی‌ ۳۰ هزار تومن‌. من‌كرایه‌ خونه‌ بدم‌ یا خرج‌ زندگیمونو. شما راحت‌باشین‌، اصلا غصه‌ نخورین‌; خدا نگه‌ داره‌ خیاطخونه‌ رو... این‌ بچه‌های‌ طفل‌ معصوم‌، سال‌ تا سال‌هم‌ رنگ‌ رخت‌ و لباس‌ نو رو نمی‌بینن‌... خونه‌ای‌اگه‌ نداشتین‌، دلم‌ نمی‌سوخت‌. خدا بیشتر بده‌.حالا كه‌ الحمدا.. صاحب‌ كار و بار و ماشین‌موبایل‌...آخه‌ مرد ما هم‌ آدمیم‌ تو زندگیتو بكن‌،به‌ جهنم‌; حداقل‌ این‌ بچه‌ها رو ندید نگیر.
- این‌ غلطا به‌ شماها نیومده‌. هر چی‌ صلاح‌ بدونم‌می‌دم‌. پول‌ زیادی‌ خرابتون‌ می‌كنه‌. همینم‌ ازسرتون‌ زیاده‌. یه‌ كار نكن‌ ضعیفه‌ طلاقنامه‌ تو بذارم‌جلوت‌... خودت‌ خواستی‌ و راضی‌ شدی‌ كه‌ این‌طوری‌ زندگی‌ كنی‌.
بیچاره‌ مادرم‌ حاضره‌ اسم‌ این‌ آدم‌ بی‌غیرت‌ فقطتوی‌ شناسنامه‌اش‌ باشه‌ و سایه‌ كم‌ رنگش‌ بالای‌سرش‌ و بقیش‌ دیگه‌ هیچی‌.
محمود وقتی‌ بدقلقی‌ بابام‌ رو دید و فهمید راه‌دستش‌ نیست‌ با زبون‌ خوش‌ با قضیه‌ كنار بیاد، راه‌افتاد دوره‌ دنبالش‌ تا بلكه‌ با زهر چشم‌ مشكلش‌ روحل‌ كنه‌. نمی‌دونم‌ بالاخره‌ چطور تونست‌ راضیش‌كنه‌ ولی‌ موفق‌ شد ازش‌ چند تا «آتوی‌» گونده‌بگیره‌ تا راضی‌ بشه‌ محمود دومادش‌ بشه‌. یادمه‌روز عقد توی‌ محضر وقتی‌ می‌خواست‌ دفتر روامضا كنه‌، زیر گوشم‌ گفت‌:
- از ما كه‌ گذشت‌; نمی‌گم‌ من‌ مرد بودم‌ ولی‌ این‌بابا آخر نامردای‌ روزگاره‌; میگی‌ نه‌، نیگاه‌ كن‌ببین‌. من‌ آدمارو می‌شناسم‌; خیلی‌ باهاش‌ دوام‌بیاری‌، یه‌ ساله‌. دست‌ بزنم‌ باید داشته‌ باشه‌; حسابی‌دعوائیه‌. اگر چه‌ هیچ‌ وقت‌ حرفای‌ بابام‌ واسم‌حجت‌ نبود ولی‌ اون‌ حرفش‌ تنم‌ رو لرزوند.فهمیدم‌ هر چی‌ باشه‌ مرده‌، می‌تونه‌ بفهمه‌ طرفش‌چطوریه‌؟
راستش‌ به‌ سال‌ نرسید. محمود پنج‌ شش‌ ماهه‌خود شو نشون‌ داد. بیچاره‌ مادرم‌ یه‌ تنه‌ هر چی‌ ازدستش‌ بر اومد واسه‌ جهیزیم‌ كرد. كلی‌ قرض‌ ووام‌ از این‌ ور و اون‌ ور جور كرد. محمود دو تااتاق‌ نزدیك‌ خودشون‌ توی‌ نیروی‌ هوایی‌ اجاره‌كرد. كارش‌ اون‌ موقع‌ شاگرد ساندویچی‌ بود امادو سه‌ ماه‌ بعد از عروسی‌ مون‌ رفت‌ توی‌ كار خریدو فروش‌ موبایل‌. می‌گفت‌ بی‌ زحمته‌ و استفاده‌زیادی‌ داره‌. محمود اینا چهار تان‌; دو خواهر ودو برادر. محمود بچه‌ سومه‌. پدرشون‌ مرده‌.مادرشون‌ توی‌ خونه‌ پدری‌ شون‌ با خواهركوچك‌تر محمود دوست‌ من‌ بود. او حالا دانشجوشده‌ و درس‌ می‌خونه‌ و زندگی‌ می‌كنه‌. زن‌ بدی‌نیست‌ ولی‌ اصلا كاری‌ به‌ خیر و شر بچه‌ هاش‌نداره‌. دو تا خواهر و برادر بزرگ‌ترش‌ آدمای‌بدی‌ نیستن‌. سرشون‌ به‌ زندگیشونه‌ اما محمودمعلوم‌ نیس‌ به‌ كی‌ رفته‌. دنبال‌ شره‌. آدم‌ ستیزه‌ جوو پرخاشگریه‌. دو كلام‌ حوصله‌ حرف‌ نداره‌. دایم‌دستش‌رو روم‌ دراز می‌كنه‌... می‌بینی‌ كه‌ چه‌ بلایی‌سرم‌ آورده‌ اونم‌ با این‌ وضعی‌ كه‌ من‌ دارم‌.چادرش‌ را كمی‌ عقب‌ زد. خوب‌ كه‌ دقت‌ كردم‌،تازه‌ متوجه‌ شدم‌.
- چند وقتته‌؟ با این‌ وضع‌ كتكت‌ می‌زنه‌؟
- توی‌ شش‌ ماهم‌. نه‌ غذای‌ درست‌ و حسابی‌، نه‌رسیدگی‌ درستی‌. من‌ باید هر ماه‌ برم‌ دكتر و زیرنظر باشم‌ ولی‌ چی‌ بگم‌.
دوباره‌ اشكش‌ سرازیر شد.
- نمی‌دونم‌ چی‌ پیش‌ می‌یاد با ترس‌ و لرز ازش‌رفتم‌ شكایت‌... آقای‌ قاضی‌ پرسید: طلاق‌می‌خوای‌؟ موندم‌ چی‌ بگم‌ با این‌ بچه‌ توی‌ شكمم‌
- یعنی‌ می‌خوای‌ با این‌ دیوونگی‌ هاش‌ ادامه‌بدی‌. شاید بزنه‌ یه‌ بلایی‌ سر خود تو و بچه‌ بیاره‌.اونوقت‌ چیكار می‌كنی‌؟
- نمی‌دونم‌. خود مو سپردم‌ به‌ خدا.
و دوباره‌ گریست‌.
تمام‌ زنان‌ بی‌ پناهی‌ كه‌ در این‌ شهر به‌ انواع‌مختلف‌ مورد ضرب‌ و شتم‌ مردانشان‌ هستند،مردانی‌ كه‌ به‌ هزاران‌ دلیل‌ عقلایی‌ و غیرعقلایی‌منطق‌شان‌ در باد گلو یا دست‌ بزنشان‌ است‌ نیزخود را به‌ خدا می‌سپارند; زیرا هیچ‌ پناهگاهی‌نیست‌ تا به‌ آن‌ پناه‌ برند. نمی‌دانستم‌ با دلداری‌دادن‌ به‌ او چه‌ كمك‌ شایانی‌ می‌توان‌ به‌ او كرد
- خانم‌ كسی‌ كه‌ می‌خواست‌ مرد خونه‌ مون‌ بشه‌،حالا چش‌ نداره‌ مادر مو ببینه‌... دایم‌ تا بهانه‌دستش‌ می‌یاد می‌زنه‌ همین‌ چهار تا تیكه‌ جهیزیه‌رو آش‌ و لاش‌ می‌كنه‌. وقتی‌ اعتراض‌ می‌كنم‌،می‌گه‌ ننت‌ رفته‌ كلفتی‌ و خیاطی‌ كه‌ این‌ آشغالا رواز توی‌ سید اسماعیل‌ و است‌ بخره‌.
تاچشمش‌ به‌ مامان‌ می‌افته‌، محجوب‌ می‌شه‌;مخصوصا نیگاه‌ می‌كنه‌ به‌ دستش‌، اگه‌ دستش‌ پرباشه‌ و بهمون‌ سر بزنه‌، یكی‌ دو روزی‌ اوضاع‌ بروفق‌ مراده‌ ولی‌ اگه‌ نتونسته‌ باشه‌ چیز قابلی‌ بگیره‌ وبیاره‌، از همون‌ لحظه‌ اخماش‌ می‌ره‌ توهم‌...
آخه‌ شما می‌گین‌ چی‌ كار كنم‌ روزی‌ هزار بارآرزوی‌ مرگ‌ خودمو این‌ بچه‌ رو می‌كنم‌. چرا بایدسرنوشتم‌ این‌ طوری‌ بشه‌ مگه‌ من‌ چه‌ گناهی‌كردم‌ جرات‌ ندارم‌ به‌ بابام‌ بگم‌. گرچه‌ واسش‌فرقی‌ نداره‌. اگه‌ بی‌خیالی‌های‌ اون‌ نبود، ماوضعون‌ این‌ نبود. اون‌ می‌خواد عشقش‌ رو بكنه‌.بیچاره‌ مامان‌...
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید