پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


چشمهای بیلی


چشمهای بیلی
پرستار به اتاقی آمد که بیلی در آن نشسته بود. نگاهی به دور بر انداخت تا به خود اطمینان دهد که همه چیز طبق میل دکتر است . در بیمارستانهایی از نوع بیمارستانهای آنها ، به آدمهایی به سر شناسی دکتر عادت نداشته و هر باری که دکتر برای دیدن بیل می آمد پرستار نگران می شد که مبادا دکتر چیزهایی از او بپرسد و او نتواند جواب دهد، مثل بعضی از مسائل فنی که در دوره آموزشی یاد گرفته و فورأ هم فراموش کرده بود ، مثلا:« خانم کان ترز ، لنف را تعریف کنید و مختصرأ ذکر کنید در بده وبستان بدن به چه درد می خورد.»
انگشت سبابه اش را روی میز کشید ، در جستجو لک و پیس میز را عیب جویانه از نظر گذراند و دور و بر خود را به سرعت دید زد تا شاید گرد گیری پیدا کند . وچون پیدا نکرد روپوشش را از زانو هم بالا زد و از خود دور نگهداشت تا بتواند میز را با زیر دامنی خود بمالد و پاک کند. از نمایش پاهایش دستپاچه شد ، سرش را به آرامی چرخاند و بیل را نگاه کرد ، بیل مردی قوی و درشت هیکلی بود با گردنی عضلانی و سینه ای چنان ستبر که انگار از همان فلزهایی ریخته شده که زمانی با آنها کار می کرده است.
تخمین زد که بیست و پنج ساله باشد. این قضیه که مردی چنین جوان و قرص و محکم افسون های نمایش او را به سبب کوری نه می بیند و نه میتواند حساسیت های یک مرد را نسبت به آن نشان دهد ، عصبی اش می کرد ، جویده جویده شروع به صحبت کرد : « خب فکر می کنم خوشحال باشی که از شر این وضع خلاص شی. می دونم خوشحالی از این که قطعأ وضعیتت روشن شه» بیل گفت: «الانم روشنه، خیالم راحت هیچ شکی تو دلم نیس .هیچ وقت هم نبوده.» « راستش تو مریض خیلی خوبی بودی ، مثل بیشتر مریضها بد خلقی نمی کردی» بیل پرسید، واسه چی باید ناراحت باشم ؟ دیگه چی از این بهتر ، اگه یکی بتونه چنین شانسی بیاره . اگه یک آدم خوشبخت پیدا شه .
اون منم، می دونی که چی می گم. از خوشبختیم بود که نونم اینجوری تو روغن افتاد . دکتر مفت و مجانی عملم کرد . فقط به خاطر نامه ای که زنم بهش نوشته بود.» با رضایت خندید.« بد مصب! بد مصب! از این بهتر که دیگه نمی شه.... از رفتار اونها ممکنه خیال کنی من یه میلیونرم یا رئیس جمهور ایالات متحده یا از این چیزا.» خانم کان نرز اندیشناک گفت :« درست می گی مرد خیلی خوبیه» و دید که دامن روپوشش را هنوز بالای زانو نگه داشته است. و ناگهان انداختنش ، دستهایش را بر آن کشید تا صاف شود.
بیل پرسید: « چه تیپی یه؟» گفت: صبر کن با این همه که صبر کرده ای، یک کم دیگه اگر صبر کنی شاید خودت بتونی با چشمهای خودت ببینی او چه شکلی یه.» بیل گفت: « به طور قطع می تونم ببینم ، وقتی زخم بندی هامو باز کنه دیگه جای شاید نیس. به طور قطع می تونم ببینم.» پرستار گفت: « آدم امیدواری هستی ، باس بگم آدم ناامیدی نیستی.» بیل گفت: « آخه واسه چی ناامید باشم ؟ اونوهمین عملا سر زبونا انداخته، مگه نه؟ اگه اون نتونه نور چشمهای منو برگردونه ، پس کی می تونه؟»
پرستار گفت: « درسته، حق با توه» بیل با صبوری به تردیدهای او خندید: « آدما رو از این گوش تا اون گوش دنیا میارن پیشش، مگه نه؟ خواهر! تو خودت اینو به من گفتی ... خب، فکر می کنی واسه چی ؟ واسه سیرو سفر؟» پرستار گفت: « درسته دیگه دهنمو بستی، نمی خواستم آیه یاس بخونم. از دهنم پرید:«شاید» بیل بعد از سکوتی طولانی گفت: « اصلا لازم نیست که به من بگی او چه قد آدم خوبی یه.» بیل خنده ای کرد، خم شد و سعی کرد دست خانم کانرز را بگیرد، اما خانم کانرز خندید و خودش را کنار کشید، بیل ادامه داد« به نظرت من خودم این رو نمی دونستم؟ از همون لحظه ی اولی که پاشو تو بیمارستان گذاشت و بام حرف زد دونستم .- دونستم که مرد خوبی یه» بعد ساکت شد، در صندلی اش به عقب تکیه داد ، و پشت یکی از دستهایش را با انگشتهای دست دیگر مالید.
دیگر حرف نمی زد ، حس می کرد درست همانجا که باید سکوت کرده است تا مانع مضحکه شدن خود شود . صحبت کردن درباره این چیزها بی فایده است. این که در قلبش درباره دکتر چه احساس می کند. یا حق شناسیش نسبت به او برای خانم کانرز، یا هرکس دیگر شرح دادن ندارد. خانم کانرز به سراغ میز رفت و دست گل مینایی را که روی آن بود، دوباره مرتب کرد. دسته گل را زن بیل روز پیش برایش آورده بود، در حالی که خرده گیرانه چشمهایش را تنگ کرده ، سرش را از گلها دور گرفته بود . ناگهان دست از کار کشید و راست ایستاد .
گفت: « ببین! خودشه، داره میاد» بیل گفت: «آره» خانم کانرز به طرف در رفت و بازش کرد « به دکترگفت، مریض شما با آمادگی کامل منتظر شماست.» عقب عقب بیرون رفت و در همان حال به سئوالهایی فکر می کرد که مردی چنان عالی مقام ممکن است از آدم بپرسد اگر یک وقت قصدش را داشته باشد . و ادامه داد « من بیرون توی راهرو هستم. در صورتی که من را بخواهید ، آماده ام.»
دکتر به جایی که بیل نشسته بود آمد و نگاهی حرفه ای به او انداخت، اما بلافاصله چیزی نگفت. به طرف پنجره رفت و پرده های کلفت و تیره را کشید. مرد خپله ای بود با پیشانی بلند و برآمده ، دستهایش چنان سست و در حرکات خود چنان مردد بوند که جراحی های ظریفی که انجام می دادند اجرایش برای آن دست ها غیر ممکن به نظر می رسید . چشمها آبی پررنگ و نگاهی آرام و عمیقأ ترحم آمیز داشت.
بیل گفت: درست پیش از آمدن شما داشتم درباره شما صبحت میکردم. یعنی، من با خانم پرستار می خواستم به من بگه شما چه جوری هستین.» دکتر صندلی جلو کشید و روبه روی مریض اش نشست ،« امیدوارم چیزای خوبی گفته باشه ، امیدوارم زیاد به من سخت نگرفته باشه » بیل گفت: « چیزی نگفت لازمم نبود که بگه، من خودم می دونم شما چه جوری هستین . بدون اینکه بهم بگن» « نظرت رو به من بگو تا بگم چقدر درسته.» خودش را به کنار میز کشید ، چراغی را روشن کرد ، و حبابش را آنقدر چرخاند تا به دلخواهش سایه بیاندازد.
بیل گفت: « کاری نداره ، شما آدم موقری هستین با موهایی به سفیدی برف، و به نظر من یک سرو گردن بلند تر از هر کس دیگه ای که تا حالا دیده م. دیگه بگم، چشمهای سیاه سیری دارین که بیشتر آرام و مهربونند . اما می تونن یک تیکه آتیش بشن بیفتن به جون هرکی که شما تحملش را ندارین. چون اصلا تو وجود خودمون وجود نداره .» دکتر چشمهای مملو از ملایمت و رحمت خود را لحظه ای بست و با سر انگشت لمس کرد و با خنده گفت: « خیلی پرت افتاده ای ، اینجا دیگه از جامعه خیلی پرت افتاده ای ، بیل.» چراغ شعاع افکن روی میز را خاموش کرد. چراغ- آینه را تو روی سرش میزان کرد و به طرف بیمارش برگشت . باز هم کاملا حرفه ای.
گفت: « اتاق حالا یک پارچه تاریکه، از حالا یواش یواش نور را زیاد می کنم تا چشمات بهش عادت کنه ، من این مطلب رو معمولا برای مریضام توضیح می دهم که همون اول نترسن» بیل با لحن سرزنش باری گفت: « شکر! فکر کردی من به شما اعتماد ندارم؟ شکر خدا! من اعتماد م به شما خیلی بیش تراز اونه که بترسم.» « اگه حاضری، حالا زخم بندی ها رو ور می دارم.» بیل گفت: « باشه! اصلا باکیم نیس» دکتر بعد از مکثی گفت: « من که مشغول بشم چطوره که تو هم درباره تصادفت برایم صحبت کنی ، این جور بهتره ، هم فکرت مشغول میشه منم تا حالا اصلا قضیه ات را نفهمیده ام.»
بیل گفت: « خیلی مفصل نیس، من زن دارم و سه تام بچه ، همونجور که زنم تو نامه اش براتون گفته بود، باس حسابی کار کنم تا شغلمو از دس ندم. هر روز کارخونه چند تایی رومی انداختن بیرون ، اما من به خودم می گفتم این بلا نباس سر من بیاد. یک بند به خودم می گفتم باس سفت و سخت بچسپم به کار هر چی می خواد بشه بشه. آخه مسئولیت زن و بچه رو داشتم . یک ریز می گفتم نباس منو دک کنند . حالا به هر قیمتی که می خواد بشه». دکتر به آرامی گفت: « بیل دستات رو بینداز، هر چقدر می خوای حرف بزن ، اما دستا ت رو بذار رو هم.»
بیل ادامه داد: « به نظرم زیادی جلو رفتم ، به نظرم زیادی دل به دریا زدم بالاخره... تا اینکه اون مته هم خورد شد . دورو بر دوازده تکه شد و منو کور کرد، اما، اولش من نفهمیدم چی به سرم آمده، خوب باقی شم که خودت می دونی ، دکتر جون» دکتر گفت: « خیلی بد شد ، بی صدا آهی کشید و سرش را تکان داد « بد بیاری بوده» بیل گفت: « می خوام یک چیزی که شاید چرند به نظر بیاید، اما هر جور شده می خوام بگم و هرچی تو دلم هست بریزم بیرون ، چون که برای آدمی مث شما آدم هرچی بکنه کم کرده ، من خیلی روش فکر کرده ام ... چیزی که می خواهم بگم اینه که فقط اگه فکر می کنید برای شما کاری از من ساختس فقط کافی لب بجنبونی ، دستم اگه زیر سنگ هم باشه باز با سر میام. هر جا که باشم من حرفم حرفه، زندگیم ام را بالاش می دم... می خواستم فقط گفته باشم.»
دکتر گفت: « من سپاس گزارم و می دونم که تعارف نمی کنی» بیل گفت: « فقط خواستم گفته باشم» سکوتی یک لحظه ای برقرار شد و بعد دکتر با احتیاط شروع به صحبت کرد : « هر کاری که می شد برای کسی کرد برای تو کرده ایم، بیل پس دلیلی نداره که عمل موفق از آب در نیا. اما بعضی وقتها هرچی سعی هم بکنیم ، بی نتیجه است.» بیل با آرامش گفت: « خیالم از این بابت راحته ، چون به شما ایمان دارم. می دونم، درست همانطور که مطمئن ام نشسته ام اینجا، مطمئن ام که نوار زخم بندی مو که بردارید صورتت را می بینم.»
دکتر آهسته گفت: احتمالم داره که اینطور نباشه بهتره این احتمال رو هم در نظر بگیری . خیلی به امیدت میدون نده.» بیل گفت: « راس شو بخواید یه کم داشتم شیطونی می کردم ، اصلا برای من هیچ فرقی نمی کنه که شما چه شکلی باشید . چیزایی که گفتم همش شوخی بود» و باز خندید و گفت: « ولش کن، ولش کن» دستهای کوچک و ظریف دکتر روی زانوانش قرار گرفت . کمی به جلو خم شد و به چهره بیمارش زل زد . چشمهایش به تاریکی عادت کرده بود و می توانست قیافه بیل را به روشنی ببیند. چراغ کوچک شعاع افکن را روشن کرد، دستش را جلوآن گرفت . آهی کشید، سرش را جنباند و با حر کتی اندیشناک دست ها را به پیشانی کشید .
بیل پرسید: « شما هم تو خونه بچه دارید؟» دکتر به سمت پنجره رفت، به آرامی طناب پرده را کشید و پرده های کلفت بدون صدا از هم جدا شده به کناری لغزیدند. گفت: « من سه تا دختر کوچیک دارم.» آفتاب پائیزی با شدت هر چه تمامتر به اتاق ریخت و زبانه روشنی بر کف اتاق خواباند که از دستهای بیل ، چهره خشن اما ، پر امید او و دیوار پشت سرش بالا رفت . « خوبه، خیلی جالبه . من سه تا پسر کوچیک دارم... عجیب تر از این دیگه نمیشه.» دکتر گفت: « این همان چیزی یه که میگن تصادف.» به سمت صندلی برگشت و روی بیل سایه انداخت . با خستگی گفت: « حالا می تونی دستا تو اگه بخوای بالا بیاری .»
بیل دستهای پر مو پراز لک روغن خود را بالا برد و بر شقیقه های خود گذاشت . با حیرت گفت: « دکتر جون نوار رو ورداشتی! مگه نه؟» « آره» دکتر سرش را تکان داد و به کناری رفت. آفتاب تند باز هم بر سیمای اسلاوی گشاده و خوش طینت بیل افتاد . بیل گفت: « حالا که دید چشمام برگشته ، دیگه به اتون می گم که هرچی از نگرانی نداشتن گفتم همش شوخی بود . دکتر جون ، تو این مدت دیگم زهره برام نمونده، فکر کنم شما هم قضیه رو می دونید. فکر کنم واسه همینه که بچه بازی درمی آوردم حالا آروم شدم. دیگه همه چی تموم شده و می دونم که باز می تونم ببینم.... هر وقت که دلتون بخواد می تونید چراغو روشن کنید . من حاضرم.» دکتر جواب نداد.
بیل ادامه داد: « عیال من دیروز آمده بود منو ببینه ، می گفت تو کار خونه کار منو برام نگه داشتن . گفتم بهشون بگو صبح دوشنبه پشت دستگاه حاضرم. خوشحالم که بر می گردم به کار . دکتر باز هم ساکت بود و بیل ، از ترس آن که مبادا حق شناس به نظر نرسد به سرعت افزود: « این چند هفته رو استراحت خوبی کردم، همه ام بام حسابی خوب تا کردن ، اما . حالا که دکتر جون دیگه می خوام که برگردم سر کار ، من مرد خانواده ام واسه خودم مسئولیت هایی دارم . زن و بچه هام، اگه من نباشم که نونشون رو بدم از گشنگی تلف می شن ، منم نمی تونم وقت زیادی تلف کنم خودتونم می دونید که حساب، کتاب کار چه جوریه.»
دکتر به طرف در رفت و به ملایمت گفت : « خانم پرستار!... خانم پرستار بهتره که دیگه بیاید تو.» پرستار با شتاب وارد شد و کنار گلدان میناها ایستاد. پس از لحظه ای سرش را بر گرداند و چهره بیل را نگاه کرد . برداشتن نوارها به کلی قیافه اش را تغییر داده بود. حتی از آنچه حدس زده می شد جوان تر بود. چشمهایی درشت به رنگ عجیب فندقی روشن و کودکانه، با نگاهی معصوم داشت.
چشمها تا حدی از زمختی دستهای یوقور، چانه پر حجم و موهای زبر و سیخ شده اش می کاست. پرستار فکر میکرد که این چشم ها قیافه او را به کلی عوض می کنند. و متوجه شد که اگر آن چشم ها را نمی دید هرگز نمی توانست خلق و خوی اورا درک کند و نه از قضاوت کسانی که پیش از تصادف هم او را می شناختند می توانست در این باره کمترین تصوری داشته باشد. همچنان که نگاهش می کرد به این قضایا می اندیشید . بیل دوباره خندید، لبهایش را جمع کرد و سرش را به سمت دکتر چرخاند.
با لحن شوخی آمیز پرسید. « پس چی شد دکتر؟ منتظر چی هستی ؟... نکنه منو گذاشتی سر کار ؟!» باز هم خندید « یالا دکتر جون اینطور منو تو زمین و هوا نیگه ندار. انتظار نداشته باش تا چراغا رو روشن نکنی بتونم بگم چه جوری هستی ، حالا شد؟»
دکتر جواب نداد. بیل دستهایش را به دو طرف باز کرد و آسوده خاطر خمیازه کشید. در صندلی اش جابه جا شد و تقریبا توانست رو در روی پرستار قرار گیرد که هنوز کنار میز ایستاده بود . بیل لبخند زد و با شوخی رو به دیوار یک متر دورتر از جایی که خانم کانرز ایستاده بود چشمک زد. دکتر شروع کرد :« من تقریبآ قدم صدو هشتاد و پنج سانته» و با لحنی مرددو ترحم آمیز ادامه داد :« وزنم در حدود هفتادو هشت کیلو ، پس می تونی حدس بزنی چه جور دارم شکم گنده می شم . بهار آینده پنجاه و دو ساله می شه، طاس هم دارم میشم. کت و شلوار خاکستری پوشیده ام و با کفشهای قهوی روشن.» لحظه ای مکث کرد ، شاید می خواست جمله بعدی اش را سبک سنگین کند : « امروز کروات آبی زده ام) و ادامه داد: « آبی سیر با خال خال سفید.»
نویسنده: ویلیام مارچ
منبع : آی کتاب