جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


مثنوی مولانا از دیدگاه روانشناسی و عرفان


مثنوی مولانا از دیدگاه روانشناسی و عرفان
از گفتهء مولانا مدهوش شدم (( صایب)) .. / این ساغر روحانی ، صهبایی دیگر داردبحثی پیرامون درمورد مثنوی مولانا از دیدگاه روانشناسی وعرفان در کتاب، ( با پیر بلخ ) کلید های آگاهی نسبت به این واقعیت که همهء رنج‌ها حاصل اندیشه استتند و آگاهی نسبت به بیگانگی و تحمیلی بودن آن اندیشه‌ها و همچنان آگاهی نسبت به خیالی و توهّمی بودن اندیشه ها، و نتیجتاً همهء رنج‌های حاصل از آن. این کلید ها را محمد جعفر مصفا در این کتاب بسیار زیبا و قشنگ برای ما معرفی میکند و در آخر تذکر میدهد: بعضی ‌ها، مخصوصاً عرفان سنّتی، عشق ورزیدن را یک کلید اساسی می ‌دانند. درست است. اگر عشق بیاید همهء کوچکی ‌ها و مشغولیت‌های ذهنی را پاک می ‌کند. ولی با وجود حاکمیّت شدید خشم و نفرت، عشق از کجا بیاید؟ بنده با تایید سخنان جناب محمد جعفر مصفا از دید روانشناسی به این بحث ادامه میدهم و معتقد هستم که: راه های رهایی از این نوع اندیشه با کلید های که گفته شد از دید روانشناسی مشخص اند، همین کلید ها نیز به شکلی از اشکال از دید عرفان و تصوف نیز وجود دارند که در اثر ریاضت و مجاهدت راه را بسوی عشق حقیقی و پاک کردن اندیشه هموار میسازد.
طریق سیر و سلوک سه مرحله دارد: (( مقامات سیر و سلوک)) ، (( محبت)) و (( معرفت )).
طی کردن مقامات سیر و سلوک، محبت و معرفت، طلبی است حقیقی و برای اصول و حاصل آن نیاز به مجاهده احساس میشود. هرگاه ذهن و اندیشه اسیر و گرفتار عالم حیرانی و اوهام باشد، قدمی در جهت مجاهده گذاشتن کاریست بسا دشوار، برای این امر در راه سیر و سلوک و مقامات بعدی آن، لازم است ذهن و اندیشه را از اسارت عالم کثرت و اوهام رهایی بخشید.
حضرت مولانا میفرماید:
بر زمین گـــــــر نیم گز راهی بُود .. آدمی بی تـــــــــرس ایمن مـــیرود
بر سر ِ دیوار خالی گـــــــر رویی .. گر دو گز عرضش بُود کج میشوی
بلکه می افتی ز ترس دل به وهم .. ترس وهمی را نیکو بنگر به فــــهم
مولانا میگوید: چرا در ذهن و اندیشه خود برای خود هیولا ییکه اصلا وجود ندارد، درست میکنیم ؟ چرا دستخوش عالم اوهام میشویم؟ نمیدانیم اندیشه ایکه درگیر اوهام است با وحشت ها و دغدغه ها هم آغوش است ؟
مولانا برای راهرو و سالک راه طریقت گوشزد میکند که، دل را عاری از اضطراب بسازد و اندیشه را از عالم اوهام پاک، در غیر آن با راهیکه دو گز عرض داشته باشد گذشتن آن با رفیق ِ مثل وهم محال است.
خار اندیشه را باید به قول مولانا از بیخ و ریشه برکنیم و یا به گلبنی که این خار را به گل مبدل میسازد، پیوند زنیم تا اثری از این خار بجا نماند و اندیشه تهی از وسوسه گردد، چنین که مولانا میفرماید:
با تبر بـــرگیر و مـــــردانه بزن .. تو علی وار، این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را .. وصل کن با نار، نـــــور یار را
تا که نــــور او کُشد نار تــــــرا .. وصل او گلشن کند خــــــار ترا
هرگاه ذهن و اندیشهء ما تحت تاثیر خیالات و تصاویر مبهم قرار بگیرند، و ما فکر خود را مشغول تخیلات و تصاویریکه صرف خاصیت ( لعبت) یعنی اسباب بازی اطفال را دارد، بسازیم ، آنوقت چگونه چشم ما با معرفت آشنا میگردد؟ چنانکه مولانا در اینمورد فرموده است:
لیک هـــــــرگز مست تصـــــــــویر و خیال .. در نیابد ذات مـــــــــا را بی مـــــــثال
این تصــــــــوّر، وین تخیّل لعبت اســـــت .. تا تو طفلی پس بدان ات حاجت اسـت
چون ز صورت رست جان، شد در وصال .. فارغ است از وهم و تصــویر و خیال
پس مولانا میفرماید که ذهن را از صورت و خیال نجات بدهیم تا به وصال معشوق ابدی نایل گردیم. بنابر، سالک راه طریقت باید ذهن را از وهم ، تصویر و خیال فارغ گرداند.
در جای دیگر مولانا میفرماید :
چشم حس اسب است و نور حق سوار .. بی سـوار این اسب خود ناید بکار
پس ادب کن اسب را از خــــــــــوی بد .. ورنه پیش شاه باشـــــــد اسب رّد
چشم اسب از چشم شه رهــــــــبر بُود .. چشم او بی چشـــم شه مضطر بُود
نــــــور حق بر نـــور حس راکب شود .. آنگهی جان سوی حق راغب شود
مولانا برای سالک راه طریقت میگوید:
چشم را از تعلقات دنیوی ببند، تعلقاتیکه ترا دایم بخود مشغول میسازد و در طرز اندیشه ات تاثیر وارد میکند، از آن فاصله بگیر. اگر میخواهی نور حق را ببینی و به اصل خویش واصل گردی، پس ذهن را از دغدغه و تردید فارغ ساخته و در عالم بیخودی بسوی معشوق بشتاب تا او را دریابی.
مولانا میگوید: تا میتوانید سینه ها را صیقل کنید و دل را از حرص، آز، بخل و کینه فارغ گردانید و دل باید خاصیت آیینه را پیدا کند. چون قلب انسان آیینه ایست که تمام صفات الهی باید در آن متجلی شود، اگر آلوده باشد، این صفات چگونه جلوه گر خواهد شد؟
حضرت مولانا در این رابطه قصهء مجادلهء نقاشان رومی و چینی را مثال می آورد که هر دسته مدعی شدند که ما نقاش تر و هنرمند تریم. پادشاه برای امتحان به هر دسته اتاقی داد که نقاشی کنند تا از روی کار آنها قضاوت شود.
این دو اتاق مقابل و روبروی همدیگر بودند.هر دو دسته مشغول کار شدند. نقاشان چینی هر روز انواع و اقسام رنگها از پادشاه میگرفتند و نقاشی میکردند، ولی نقاشان رومی که در را بروی خود بسته بودند، به هیچ رنگی توسل نجستند و فقط دیوار را صیقل میزدند. چون روز موعود امتحان فرا رسید ، شاه حاضر شد ، نقاشی چینی ها را دید ولی بهتر از آن عکسها تصاویری بود که رومی ها بر دیوار های صیقل خورده و صاف شده پدیدار ساخته بودند.
در این باره مولانا میفرماید:
رومــــیان آن صـــــوفیانند ای پســر .. نی ز تکــــرار و کتاب و نی هـــــنر
لیک صیقل کرده اند آن ســــــــینه ها .. پاک ز آز و حرص و بخل و کینه ها
اهل صیقل رسته اند از بوی و رنگ .. هـــــــر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشـــــــر علـــم را بگذاشتند .. رایت عین الیقین افــــــــراشـــــــتند
اهل صیقل بفرمودهء حضرت مولانا از بوی و رنگ رسته اند و تا این صیقل صورت نگیرد، تجلی صفات و نور حق ناممکن است. همچنان حضرت مولانا بما میفهماند که، در قشر، پوست و ظواهر، خود و اندیشهء خود را مشغول نسازیم. به سالک راه طریقت گوشزد میکند که در پوست گیر نکند، بلکه بسوی عین الیقین بشتابد یعنی به یقین به کیفیت و ماهیت چیزی با دیدن آن به چشم توسل جوید. در تصوف یکی (( علم الیقین)) است و یکی (( عین الیقین )).
علم الیقین آنست که، چیزی را به کمال یقین که هیچ شک و شبه در آن نباشد، بدانند و عین الیقین آنست که در بالا توضیح داده شد. در مجموع حضرت مولانا انسان را به طرف صفای باطن و به کشف بسیاری از اسرار جهان متوجه میسازد.
در فیه مافیه حضرت مولانا میفرماید: ((علمای زمان در علم موی میشگافند و چیز هاییکه به ایشان تعلق ندارند، میگویند و نیکو میدانند و آنچه مهم است و به ایشان نزدیکتر از همه است و آن خودی او است، نمیدانند، یعنی خود را نمی شناسند که پاکند، یا ناپاکند که ( من عرف نفسه فقد عرف ربه) به همه چیز ها حکم میکنند که این جایز است و آن ناجایز، و این حلال است و آن حرام، خود را ندانند که چیستند)).
در مثنوی درین باره میفرماید:
صد هــــزاران فصل داند از علوم .. جان خــــود را می نداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جـــــــــوهری .. در بیان جـــوهر خود چون خری
که همی دانــــــم یجوز و لا یجوز .. خـــود ندانی تو یجوزی یا عجوز
این روا آن ناروا دانی ولــــــــیک .. خـــود روا یا ناروایی بین تو نیک
قیمت هر کاله میـدانی که چیسـت .. قیمت خود را ندانی، احمقی است
هرگاه علم بمنظور تقرب روحانی باشد، مسلما سالک به آن اهتمام میورزد اما اگر برخلاف ، فکر و اندیشهء او را از اصل دور کند و مانع پیشرفت در راه خود شناسی شود، در اینصورت مولانا جهل و نادانی را بر چنین دانایی ترجیع میدهد و میگوید:
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود .. جهد کن تا کز تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خــــــــیال .. حکمتی بی فیض نور ذوالجـــلال
حکمت دنیا فـــــــــــزاید ظنّ و شک .. حکمـــــــت دینی برد فــــوق فلک
فکر آن باشد که بگشــــــــاید رهی .. راه آن باشـــد که پیش آید شهی
ما در تاریخ، بسیاری از بزرگان خود را مطالعه نموده ایم که در حیات شان از کسب علوم و فنون زمانه بی بهره بوده اند، اما با صفای قلب و شور باطنی ایکه داشتند دانشمندان بزرگی را پیرو افکار خود ساخته اند، از آن جمله مولانا و شمس مثالیست واضح وآشکار.
میدانیم که عشق و محبت یکی از عالیترین و مهمترین مبانی و اصول عرفان و تصوف است، سالک نسبت به هر چیزی عشق میورزد و مسلک و مذهب او صلح کل و محبت به همه موجودات میشود.
حضرت مولانا راجع به (( محبت )) در مثنوی میفرماید:
از محبت تلخ ها شیرین شود .. از محبت مس ها زرین شــود
از محبت دُرد ها صافی شـود .. وز محبت دَرد ها شافی شــود
از محبت خار ها گل میشــود .. وز محبت سرکه ها مُل میشود
یگانه چیزی که انسان را در سیر تکامل آن تقویت میبخشد و باعث میشود تا بالای انسان صفات ناقصه غالب نگردد، محبت است، بلی محبت جایی برای کینه و دیگر صفات رذیله نمیگذارد. در اثر ممارست کافی محبت جای کینه، بُخل و عداوت را اشغال میکند واین خصایل رذیله را از وجود سالک رفته رفته بیرون میکند.
حضرت سعدی رمز خلقت را محبت میداند و چه زیبا گفته است:
در خرمن کاینات کردیم نگاه .. یک دانه محبت است و باقی همه کاه
عشق و محبت الهامیست و یا بهتر بگویم تحفه ایست بسا با ارزش که انسان توسط آن و به کمک آن خود را میشناسد و با آن به سرنوشت و سرانجام خود واقف میشود.
عرفا میگویند، انسان موجودی است که صفات محبوب و معشوق ابدی را دوست دارد و رجعت بطرف آن را می پسندد و به اصطلاح صوفیه میخواهد در وجود حق مستهلک و فانی گردد. در اینکه هرچه را انسان دوست دارد در حقیقت خودش هم حکم آن است ، مولانا چنین میفرماید:
طیبات از بهــــــــر کـــــه للطیبین .. خوب خوبی را کند جذب از یقین
در هر آن چیزی که تو ناظر شوی .. میکنـــد با جنس سَیر ای معنوی
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد .. گرم گرمی را کشید و سرد سـرد
قســــــم باطل باطلان را میکشــــد .. باقیان را میکشند اهــــــــــل رَشَد
ناریان مـــــــر ناریان را جــــاذبند .. نوریان مـــــــر نوریان را طالبند
حضرت مولانا در طریق معرفت به سالک میفهماند که در پوست گیر نکند و در ظواهر احکام فکر و اندیشهء خود را مشغول نسازد ، با حصول و ممارست از محبت و بدون تنگ نظری خود را بسوی عین الیقین برساند و در این راه مثل آنکه طلا را توسط آتش به زر ناب تبدیل میکنند، باید از بسیار امتحانات بگذرد تا به صافی و بیغشی برسد . به اسلام و مسیحیت و یهودیت و دیگر ادیان به یک نظر بنگرد، حضرت مولانا این اختلافات میان مذاهب را چیزی ظاهری و رنگ تصور میکرد و بیرنگی را اصل رنگها میشمرد.
مولانا در این مورد میفرماید:
هست بیرنگی اصـــــول رنگ ها .. صلح هـــــا باشد اصــــول جنگ ها
چونکه بیرنگی اســــیر رنگ شد .. موسی ی با موسی ی در جنگ شد
رنگ را چــون از میان برداشتی .. مــوسی و فــــــــرعون دارند آشتی
گر دو چشمی حق شناس آمد ترا .. دوست پُر بین عرصهء هر دو سرا
همچنان عین مسئله را در داستانیکه چهار نفر از جهت انگور با هم مناقشه داشتند ، یعنی هر چهار آن انگور میگفتند ولی زبان همدیگر را نمیدانستند. از آنجاست که حضرت مولانا در مورد جنگ هفتاد و دو ملت فرمودند که جنگ و اختلافات از روی ظواهر و بر سر اصطلاحات است.
مشرب و مسلک عرفان و تصوف، تعصب و تنگ نظری را نمی پذیرد، در هر جا و هر نقطه ایکه سخن درست و حقیقت را ببیند، بدون اینکه در جستجوی خصوصیات گوینده و دین و آیین او شود، آن را می پذیرد. وقتی سالک به حقیقت برسد ، احتیاجی به راه و رسم آن و به ظواهر آن لازم نیست.
در این مورد مولانا میفرماید:
چونکه با معشوق گشتی همنشین .. دفع کن دلا لگان را بعد از این
هر که از طفلی گذشت و مرد شد .. نامه و دلا له بر وی سرد شــد
نظر به عقیدهء عرفا و متصوفین، در هر کسی عشقی هست و این در اصل خود عنایتیست از جانب حق و این عشق در همه انسانها یکسان نبوده از هم متفاوت میباشد، یعنی معشوق هر کس فرق میکند. بعضی ها میل و رغبت به چیز های دارند که ایشان را از معشوق واقعی دور میسازد و بگفتهء مولانا:
عشق هایی کز پی رنگی بُود .. عشق نبُود عاقبت ننگی بُود
اما بهر صورت حضرت مولانا تمرین عشق های مجازی را راهی بسوی عشق حقیقی میداند و میگوید: وقتی به کسی شمشیر بازی را میآموزانند، در ابتدا او را با شمشیر چوبی تمرین میدهند تا از جراحت بدن در امان باشد، ولی وقتی شمشیر باز شد، با شمشیر آهنی تمرین میکند و در این مورد هم فرموده اند:
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است .. عاقبت ما را بدان شه رهبر است
مولانا معتقد است که راهرو راه حق و طریقت با گذشت مراحل به چشمهء معرفت میرسد و از خود فانی شده بخدا باقی میشود و مانند آهنی که به آتش سرخ شود عین همان آتش شود و در آنموقع بی جا نیست که بگوید آتشم.
این خـــــم یکــــــرنگی عیسی مــــــــــا .. بشکند نرخ خم صــــــــد رنگ را
چــــــون در او افتد رکو گـــــوئیش قـم .. از طرب گـــــــــوید منم خُم لا تلم
این منم خم آن انالحـــق گفتن اســــــت .. رنگ آتش دارد امــــــا آهن است
رنگ آهن محـــــو رنگ آتش اســــــت .. ز آتشی میلافد و آتش وش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان .. پس انا النار اســت لافش بر زبان
شـــــــــــد ز رنگ و طبع آتش محتشم .. گوید او من آتشم من آتشــــــــــم
آتشم من گـــــــــر ترا شک است و ظن .. آزمون کن دســــت را بر من بزن
سمیع رفیع ، ساکن کشور آلمان ، متولد سال۱۳۴۵ هجری شمسی در شهرکابل (افغانستان) و تحصیلات عالی در رشته های ادبیات، روانشناسی و تعلیم و تربیه است که در عرصه شعر و تحقیقات ادبی نیز فعالیت دارد. آنچه می خوانید مقاله ای با عنوان « مثنوی مولانا از دیدگاه روانشناسی وعرفان» ،برای "آتی بان" ارسال شده است.
منبع : بانک مقالات فارسی