جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

انقلاب فرانسه زیر ذره بین


انقلاب فرانسه زیر ذره بین
روز ۱۴ ژوئیه‌ی (۲۳ تیر) فرانسویان با جلال و جبروت بسیار انقلابشان را که در هر سال روز تعطیل ملی و شادمانی است جشن گرفتند. بیش از سیصد میلیون دلار از کیسه‌ی دولت رفت٬ چندین بنای یادبود بزرگ برپا شد٬ ارتش فرانسه که زمانی نیرومندترین ارتش جهان بود و از سرزمین‌ها و دریاهایی در چهار گوشه‌ی گیتی پاسداری می کرد در برابر دیدگان نمایشگران و تماشاچیانی که از گوشه و کنار جهان به «شهر روشنایی» آمده بودند٬ تا بن دندان مجهز به پیشرفته‌ترین جنگ افزارها٬ رژه داد. همه‌ی اینها برای این بود که دویستمین سالگرد انقلاب فرانسه جشن گرفته می‌شد. بدین مناسبت سیل مرکب بر برگهای کاغذ جاری گشت و اوراق بیشمار در تجلیل و تنقید از این رویداد بزرگ سیاه شد که البته جنبه‌ی دوم به گونه‌ی چشمگیر غلبه داشت. یکی از کهنسالترین ملتهای اروپا با دیدگانی نو و عینک امروز به دویست سال پشت سر خود می نگریست. شگفت انگیز آنکه بسیاری از با فرهنگ‌ترین افراد این ملت با فرهنگ که زمانی به چشم تفاخر به این رویداد پرطنین تاریخشان می‌نگرستند اکنون به آن چشم غره می‌رفتند مورخان٬ جامعه‌شناسان٬ اندیشمندان٬ روانشناسان٬ تحلیل‌گران سیاسی٬ روزنامه نگاران٬ نویسندگان٬ مفسران در رسانه‌های همگانی٬ هنرمندان٬ فیلمسازان و کارمندان خمود مرکز ملی بایگانی فرانسه همگی به جنب‌و‌جوش افتادند تا از این فرصت بی‌همتا بهره جویند و دقایق ناشکافته و کمتر شناخته شده یا به عمد پنهان نگهداشته شده‌ی این چرخش سترک تاریخی را در زیر ذره بین بیرحم انتقاد علمی موشکافی کنند و راست و دروغ و نیک و بد و قوت و ضعف و شوکت ونکبت آن را نمودار سازند. تا بخواهید کتاب و مقاله و نمایش و فیلم تهیه کردند و سخنرانی و بحث و جدل و تظاهرات و مراجعه به آرای گروه‌های گوناگون ترتیب داده شد.
روزنامه‌ی فیگارو نوشت هر رویداد تاریخی از جمله انقلاب و جنگ نباید در شمار مقدسات و انتقادناپذیر به شمار آید؛ باید آنها را با بی‌طرفی شکافت و رادیوسکوپی کرد تا اسرار و بدی‌های درونشان آشکار گردد. روزنامه‌ی لوموند یک صفحه‌ی کامل از ۴۵ شماره‌ی خود را (۲۰ ژوئیه تا ۳ سپتامبر ۱۹۸۸) زیر عنوان «سال ۱۷۸۹ ٬سال بی‌همتا» به بررسی انتقادی انقلاب فرانسه از سوی صاحبنظران اختصاص داد٬ که بی‌حب و بغض و با توجه به دگرگونی‌های شگرفی که در زمینه‌ی علوم انسانی به دست آمده٬ همچون شیئی آزمایشگاهی که در زیر میکروسکوپ نهاده شود٬ درباره‌ی آن داوری کنند. طبیعی است که انسان عصر فضا و کامپیوتر نسبت به همه‌ی پیشداوری‌ها و غلط های مشهور و ایدئولوژی‌ها و ارزش‌های مشکوکی که سده‌های پیاپی در ذهنش چپانده‌اند یا خود به خود انباشته شده است تردید روا دارد و در آنها بازنگری کند. تاریخ٬ نفرین شده‌ترین و لگد خورده‌ترین رشته‌ی علوم انسانی بوده است٬ زیرا نه تنها پادشاهان و فرمانروایان قلدر٬ بلکه رژیم‌های دیکتاتوری و متعصبان آنرا بر پایه‌ی منافع و گاه هوی و هوس و جاه طلبی خویش تحریف کرده‌اند یا از نو نوشته‌اند. حتی حکومت‌هایی که داعیه‌ی دموکراسی داشته‌اند٬ گاه برای برانگیختن غرور ملّی و به مسلخ کشاندن توده‌های مردم یا به دست دادن دلیلی بر مشروعیتشان و قهرمان تراشی٬ رویدادها و شخصیتهای تاریخی را مسخ کرده‌اند یا بزرگ و کوچک جلوه داده‌اند. انقلاب فرانسه نیز که شاید بزرگترین و پرواکنش‌ترین انقلاب در این سده بوده است٬ از این قاعده مستثنی نشد. اما امروز طلسم انقلاب اکتبر(یا به گفته‌ای شبیخون اکتبر) شکست.
کدام یک از ما در نوجوانی فریفته‌ی افسون انقلاب نبوده‌ایم و حماسه‌های شور انگیز و داستان‌های پر هیجان انقلاب فرانسه و قهرمانان آن با هاله‌ی قدوسی در نظرمان جلوه‌گر نشده‌اند و شوق و شور و وسوسه در درونمان برنینگیخته‌اند؟ داستانسرایان و تاریخ‌نگاران متفنّن و چه‌بسا مغرض نیک می‌دانند چگونه واقعیت‌ها را پنهان دارند و حقایق را ظریفانه دستکاری کنند یا با پیرایه‌ی دروغ و زیور بزرگ‌نمایی٬ کج را راست و زشت را زیبا بنمایانند. مگر جهانگشایانی قهار چون اسکندر مقدونی از سوی وقایع‌نگاران و حماسه سرایان اقوامی که لگد مال سم ستوران سپاه آنان شدند در روایات تا مرتبه‌ی پیامبری بالا برده نشدند؟ بی‌گمان٬ انقلاب فرانسه٬ یا درست‌تر گفته شود٬ مراحلی از آن٬ از شورانگیزترین٬ حماسه سازترین٬ انسانی‌ترین٬ پر پیامدترین و در همان حال سیاه‌ترین، خونبارترین و شرم انگیز ترین صفحات تاریخ فرانسه بوده است. پیش از آنکه این آتشفشان سر باز کند٬ واژه‌ی انقلاب به مفهومی که تا امروز رایج است در قاموس سیاسی به کار نمی‌رفت. در دائرۃالمعارف معروف سده‌ی هیجدهم فرانسه و حتی فرهنگ‌های لغت امروزی٬ گردش سیّارات یا اشیا&#۶۵۱۵۲; دارای تحرک مستدیر در مدار خود را انقلاب می‌نامیدند. البتّه از آغاز تاریخ بشر شورش٬ عصیان و قیام در برابر جور و ستم وجود داشت ولی هیچ یک بر پایه‌ی نظریات و یا ایدئولوژی ویژه و شیوه‌هایی که رفته رفته معمول شد نبود مگر بر سر آوردن ادیان و پیش آمدن جنگ‌های مذهبی و فرقه‌هایی که نام انقلاب به آنها نمی‌توان داد.
درباره‌ی انقلاب فرانسه بیش از هر رویداد مشابه در دویست سال گذشته سخن رفته و نگاشته شده و افسانه و داستان پرداخته شده و در مخالفت و یا موافقت با آنها بحث و جدل صورت گرفته است اما این رویداد هرگز مانند امسال در کانون توجه جهانیان٬ دست کم در باختر زمین٬ نبوده است. چیزی که همگان٬ از موافق و مخالف٬ درباره‌ی آن اتّفاق نظر دارند این است که روز چهاردهم ژوئیه‌ی ۱۷۸۹ میلادی٬ آنگاه که مردمان خشمگین پاریس دژ باستیل را گرفتند و ویران کردند٬ کتاب تاریخ بشر ورق خورد و پس از آن جهان دیگر آن نبود و نیست که پیش از آن بود. گمان می رود همین یک جمله اهمیت و عظمت انقلاب فرانسه را برساند.
ولی بسیارند پژوهندگان بی‌طرفی که می‌گویند در باره‌ی اهمیت انقلاب فرانسه زیاده‌روی شده و تا آنجا اغراق گفته‌اند که کما بیش همه‌ی آنچه که از آزادی و دموکراسی در اروپا برجاست و به آن نسبت می‌دهند؛ و بی‌گمان این بزرگترین اشتباه و یا موفق‌ترین شگرد تبلیغات است. می‌دانید که صدور نخستین فرمان آزادی و مشروطه (ماگناکارتا)(۱) به سال ۱۲۱۵ میلادی در انگلستان باز‌می‌گردد. باز هم می‌دانیم که انقلاب انگلستان و پا گرفتن قواعد مدنی و حکومت پارلمانی و سر برآوردن کرمول در نیمه‌های سده‌ی هفدهم روی داده و در ۱۶۸۹ یعنی درست صد سال پیش از انقلاب فرانسه« قانون حقوق افراد»(۲) در این جزیره‌ی قانونمدار وضع و اجرا شده و فیلسوفان و نویسندگانی همچو منتسکیو و ولتر که از برپا کنندگان زمینه برای انقلاب فرانسه بوده‌اند از دموکراسی انگلستان الهام گرفتند؛ و نیز در سده‌ی هفدهم بوده که مردمان در ایالات متّفق(۳) (ناحیه‌ی فلاندریا بلژیک و هلند کنونی) از حقوق و آزادیهای مدنی و سیاسی و فردی بسی بیش از فرانسویان برخوردار بوده‌اند. وانگهی٬ سیزده سال پیش از گرفته شدن باستیل٬ انقلاب آمریکا یا به گفته‌ای جنبش استقلال خواهی در آن کشور آغاز شد و با کمک نظامی و مالی هنگفت فرانسه‌ی سلطنتی و پشتیبانی فرانسویان پیروز شد و تمرین یا الگویی برای اینان بود که زمینه‌ی دگرگونی های آینده را در خود فرانسه آماده سازند. خواهیم دید که چگونه اعلامیه‌ی حقوق بشر فرانسه از اعلامیه‌ی استقلال آمریکا اثر پذیرفته است.
البته زمینه ساز اصلی دگرگونی‌های اروپا٬ گذشته از کشورگشایی‌ها در آنسوی دریاها (به دست دریانوردان بی‌باک اسپانیایی و پرتغالی) و انباشت ثروت و ایجاد نطفه‌ی طبقه‌ای فعال و شهر نشین و کما بیش پولدار که بورژوا خوانده می‌شدند٬ و اختراع قطب نما و کشف کروی بودن زمین و پیشرفت دانش‌ها٬ همگی بیرون از دایره‌ی کلیسا و کشیشان بود. اینها به دو جنبش بزرگ انجامید که بیشتر پیشرفت‌های بعدی باختر زمین از آن مایه گرفت. این دو زلزله که زندگی مادی و ریشه‌ی اندیشه‌ی غربیان را یکسره زیر و زبر کرد٬ یکی جنبش اصلاح دینی بود که اندیشه و دانش را از بند انحصار کلیسا رهانید و دو سده و نیم پیش از انقلاب فرانسه آغاز شد؛ دیگری رستاخیز رنسانس بود در سده‌ی شانزدهم که تمدن و فرهنگ آزاد اندیش و انسانگرای یونان و روم باستان را جانشین اندیشه های قشری اصحاب کلیسا کرد. البتّه و صد البتّه سهم پر بهای خود فرانسه را نیز نباید فراموش کرد. آغاز شدن دوران روشنگری در سده‌ی هیجدهم در این سرزمین و سر برآوردن نویسندگان و اندیشمندانی همچو ولتر و منتسکیو و به ویژه ژان‌ژاک‌روسو و اصحاب دائرۃالمعارف (دیدرو و دالامبر و دیگران) و گسترش یافتن روش عقلانی دکارت و انتقاد علمی و پا گرفتن روح تشکیک٬ چشم ها و گوش ها را باز کرد. نظریات اجتماعی تند و تیز روسو که بنیان جامعه را به پرسش می کشید و اندیشه‌های ضد استبداد و ضد کلیسای ولتر٬ نه تنها در خود فرانسه بلکه بر سراسر اروپا که زبان و فرهنگ فرانسوی بر آن حاکم بود آتش درافکند.
کار به آنجا رسید که شاگردهای حوزه‌های درس کشیشان این کتاب‌های کفر آمیز را همچو بمب‌های ساعتی در زیر ردایشان پنهان می‌کردند و ملکه‌ی خودسر روسیه‌ی استبدادی و فردریک یکم پادشاه پروس به مکاتبه و همنشینی با ولتر می‌بالیدند. وانگهی حق تقدم دانشمندان دیگر را نباید نادیده گرفت. برای نمونه٬ نفوذ بسیار جان‌لاک فیلسوف انگلیسی را که هشت سال پیش از آنکه روسو پا به جهان گذارد مرد٬ در پا گرفتن اندیشه‌های آزادی خواهی در فرانسه نباید دست کم گرفت. وی در رساله‌های فلسفی خود به پشتیبانی از افراد در برابر قانون شکنی فرمانروایان اشاره دارد و درباره‌ی حقوق ذاتی و فردی که ضامن شرافت انسانی است بحث می‌کند. وی در کتاب معروف خود «رساله‌ی دوم در باب دولت»(۴) که در ۱۶۸۹ نگاشته شد «حق انقلاب» را برای افراد قائل می‌شود. بی‌گمان اندیشه‌های او اثری کارساز بر روسو و منتسکیو داشته است. ناگفته نماند که حق قیام در برابر جور و ستم در اعلامیه‌ی استقلال و قانون اساسی فدرال ۱۷۸۷ آمریکا که دو سال پیش از انقلاب فرانسه تدوین شد آمده است. از همه‌ی اینها گذشته گرایش به تغییر و تازه خواهی از ویژگی‌های نژادی فرانسویان است. همیشه هر گونه «مد» و تغییر و تنوع٬ کالای صادراتی فرانسه بوده است. سزار امپراطور روم هزار و هشتصد سال پیش از انقلاب فرانسه این نکته را بهتر از هر کس دریافته بود٬ چه درباره ی گلواها(نیاکان فرانسویان کنونی) گفته بود «آنها مشتاق هر چیز تازه اند»(۵) این از ریشه‌های انقلاب فرانسه٬ ولی اکنون باید دید چرا و چگونه زمینه در درون خود فرانسه آماده گشت؟
انبار باروت فکری که دیدیم منتظر جرقه‌ای بود تا روح‌ها رامنفجر سازد. ولی در این میانه نقش نخست با اوضاع بسیار وخیم داخلی و وجود پادشاهی نالایق و سست عنصر در راس مملکت بود. در ظاهر ششصد خاندان اشرافی که از امتیازاتی بی‌قاعده برخوردار بودند بر کشور فرمان می‌راندند٬ گرچه بسیاری از مورخان بر این باورند که از همان هنگام بورژوازی شهری که صعود خود را از اواخر قرون وسطی در فلاندر و شمال ایتالیا آغاز کرده بود٬ نیرومند بود و در عمل بسیاری از مناصب دولتی و تجارت و صنایع در دست این طبقه بود و چه بسا بی‌انقلاب هم مانند دیگر جاهای اروپا این طبقه به آرمان های سیاسی و اقتصادی خود جامه‌ی عمل می‌پوشاند و قیود و موانعی که راه را بر پویایی ذاتی و پیشرفت بورژوازی می‌بست به خودی خود از میان برداشته می‌شد٬ و امتیازات اشرافی رفته‌رفته لغو می‌گردید. دوتوکویل مورخ سیاسی(۶) فرانسوی با دلایلی قانع کننده ثابت کرده است که در اواخر رژیم سلطنتی فرانسه طبقه‌ی بورژوازی جای طبقه‌ی نجبا را نه تنها در ر&#۶۵۱۵۵;س مقامات عمده ی اقتصادی بلکه در درون حکومت نیز گرفته بود. طبقه‌ی محروم و بدبخت در آن دوران٬ دهقانان یعنی اکثریت جامعه بودند. آنان در زیر بار ستم فئودال ها کمرشان خم می شد و دسترنجشان به غارت می رفت. طبقه ی نیرومند همسنگ نجبا٬ روحانیت بود که ارواح مردمان به ویژه تهی دستان را قلمرو بلامنازع خود می‌دانست.
شورش های دهقانی پایان نداشت. آنچه کمتر درباره‌ی انقلاب فرانسه گفته شده انقلاب‌هایی است که در جریان انقلاب اصلی روی داد و مهمترین آنها انقلاب دهقانان بود. فرانسوافوره(۷) می گوید«انقلاب دهقانان برخلاف انقلاب‌های دیگر مخالف سرمایه‌داری بود» و می افزاید «این موضوع با دیدی که ما از یک انقلاب منسجم داریم (استدلال مارکسیست‌ها) همخوان نیست٬ یعنی انقلابی که راه را برای گسترش و بالندگی سرمایه‌داری و بورژوازی که رژیم سلطنتی آن را بسته بود بگشاید». راه‌ها نا امن بود و نوشته اند ده درصد فرانسویان از راه گدایی و راهزنی زندگی می‌کرده اند. لویی شانزدهم که با ماری آنتوانت شاهزاده خانم اتریشی از خود راضر و نازک نارنجی وصلت کرده بود وارث اوضاع نا بسامانی بود که در دوران دراز سلطنت پدرش پدید آمد و در دوران وی بدتر شد. لویی پانزدهم خود را گرفتار بند و بست‌های نا فرجام و جنگ های پیاپی کرد و دست به ولخرجی‌های نسنجیده و بی‌حساب زد؛ برای نمونه ٬ عروسی بسیار پر طنطنه و پر هزینه‌ی فرزندش با ماری آنتوانت٬ کشور را به ورشکستگی کشاند. این پادشاه در هفت سال جنگ٬ کانادا و بخشی از آمریکا را که از مستملکات آن کشور به شمار می رفت و «فرانسه‌ی جدید» خوانده می‌شد و نیز هند را که نخستین بار فرانسه به آن چنگ افکند٬ با صرف هزینه‌های هنگفت از دست داد و به انگلیسی‌ها سپرد.
فرانسه دو طبقه شهروند ممتاز داشت: یکی پشتگرم به اصل و تبار یعنی نژادگان یا نجبا که دو درصد نفوس را تشکیل می‌دادند و بر برژواها فخر می‌فروختند و توده‌ی دهقان را می‌چاپیدند٬ و دیگری وابستگان به کلیسا که در جامعه ریشه دوانده بودند. لویی شانزدهم برخلاف نیای مقتدر و هوشمندش لویی چهاردهم٬ بی‌دست و پا و زبون بود و حالت مترسک جلو کشتزار را داشت که تنها پرندگان خرد مغز را می‌رماند و ملکه‌ی خودآرا و نا آگاه از وضع کشور و درباریان بدآموز و کوته بین گردش را گرفته بودند. در واپسین سال‌های فرمانروایی او قحطی٬ مالیات های کمر شکن و ناعادلانه و آشفتگی٬ نه تنها رعایا را که از طبقات حاکم تو سری می‌خوردند بلکه شهری ها را که دستخوش فقر و بیکاری و فساد و بی‌قانونی بودند به جان آورده بود. گفته شده است که از ۶۵۰ هزار تن ساکنان پاریس در آن دوران٬ سی هزار تن زنان روسپی بوده‌اند خزانه ی تهی و وضع مالی آشفته و رشته‌ی کارها از هم گسیخته بود. در روزهایی که آشوب همه جا را فرا می‌گرفت٬ شاه خوش ذات ولی دهن بین٬ واپسین خطا را به تلقین پیرامونیانش مرتکب شد. گاه در تاریخ یک کار بسیار عادی مانند فتیله‌ی نازکی که بمبی را منفجر سازد آغازگر فاجعه‌هایی با پیامد های پیش بینی نشده می‌گردد. امید گروه حاکم به ژاک‌نکر(۸) وزیر کاردان دارائی بود که شاید بتواند بر مشکلات چیره شود و اوضاع را از حالت انفجارآمیز بیرون آورد٬ اما ناگهان شاه او را برکنار کرد. این رویداد چونان واپسین قطره‌ای که جام آب را لبریز می کند٬ آشوب و ولوله ای در پاریس برپا کرد که نقطه ی اوج آن٬ سه روز بعد٬ فتح باستیل بود؛ دژ خوفناکی که شایع بود هر کس با چند سطر دست خط پادشاه از یک در آن وارد می‌شود و آنقدر در آن می‌ماند تا جنازه اش را از در دیگر بیرون برند....
با مزه اینکه وقتی شاه را پس از فتح باستیل از خواب بیدار کردند با بی اعتنایی پرسید باز هم شورش شده است؟ به او پاسخ داده شد: نه قربان این دیگر یک انقلاب است شگفت انگیز اینکه هنوز توده‌های مردم هوادار سلطنت بودند و شاه در میان آنان محبوبیت داشت٬ به ویژه اینکه از پنجم مه همان سال به توصیه‌ی نکر و فرمان شاه٬ «مجلس طبقاتی»(۹) در ورسای مقر سلطنت در ۲۳ کیلومتری پاریس برپا شده بود. این مجلس نهادی قدیمی و گونه‌ای شورای مصلحت اندیشی بود که نمایندگان طبقات سه گانه نجبا و روحانیت و طبقه ی سوم(۱۰) را در بر می‌گرفت و شاه آن را به تشکیل فرا می خواند. این بار قرار بود درباره ی معضلات کشور به ویژه قحطی و آشفتگی و نافرمانی در نیروهای نظامی بحث و چاره اندیشی شود و برای نخستین بار طبقه‌ی سوم در آن صدای بلندتری پیدا می کرد. از اواخر آوریل آن سال نان در پاریس کمیاب شد و بدین سان مردمان کوچه و بازار هم وارد معرکه‌ی سیاست شدند. بلواهای پراکنده و نهب و غارت و زد و خورد میان نیروهای دولتی و شهروندان آغاز گشت و این٬ به نمایندگان طبقه ی سوم در مجلس طبقاتی که در واقع وزن شعر به شمار می‌آمدند٬ جسارت می بخشید. بحث ها گرم و پرده ها بالا زده می شد به گونه‌ای که این مجلس قدیمی چند صد ساله که تنها در مواقع حساس به گونه‌ی فرمایشی برپا می‌شد و اقتدار و اختیار مشخصی نداشت٬ سیمای یک پارلمان سیاسی به خود می‌گرفت.
گسترش اندیشه های آزادی خواهانه و قدرت یافتن توده های مردم٬ صفوف طبقات حاکم را از هم می گسست. با این همه٬ بسیاری از افراد این طبقات هم صمیمانه طرفدار آزادی و قانون و حقوق فردی و سیاسی و از میان رفتن امتیازات طبقاتی بودند و سرسختانه برای رسیدن به این هدف ها تلاش می‌کردند: مبارزانی روشن بین چون مارکی دولافایت(۱۱) (که با سربازان خود شانه به شانه ی جرج واشینگتن در جنگ های استقلال و آزادی آمریکا شرکت داشت) و دوکنوای(۱۲) محافظه کار ولی هوادار دموکراسی یا گرگوار(۱۳) کشیش پشتیبان فرودستان و محرومان. آزادیخواهان خواستار قانون اساسی مشروطه و کاهش اختیارات شاه و درباریان و از میان رفتن همه‌ی امتیازات طبقاتی٬ و اجری اصلاحات اساسی در همه‌ی شئون کشور به سود طبقه‌ی سوم بودند. گروهی فرصت طلب که بوی قدرت به دماغشان خورده بود٬ مانند کنت دومیرابوی سخنور و عوامفریب و سی‌ییس(۱۴) که در مراحل گوناگون انقلاب رنگ عوض کرد و و همه جا زیرکانه خود را از خطر جهانید٬ خودشان را درون گروه های مبارز جا زده و جلو انداخته بودند. این نکته ای است که در همه‌ی تحولات به ویزه در انقلاب ها دیده می شود. حس حاکمیت ملی چنان در مردمان بیدار می شد که رویدادها به گونه ی بی سابقه شتاب می‌گرفت. برای نمونه٬ نام قدیمی مجلس طبقاتی یک ماه و نیم پس از تشکیل به«مجلس ملی» که مفهومی بودار و حتی انقلابی داشت مبدل شد... و دیری نپایید که ملت با تسخیر باستیل از نیروی خورد کننده‌ی خود آگاه شد و در عمل بر اوضاع مسلط گشت و دامنه‌ی این بی پروایی به نظامیان هم کشید. رفته رفته دستگاه‌های دولتی نیز از هم پاشیده می‌شد تا آنجا که سفیر آمریکا در پاریس٬ گاورنر موریس٬ به دولتش گزارش داد که «روز ۱۵ ژوئیه(یک روز پس از فتح باستیل) همه‌ی افراد ارتش هم جانب انقلابیون را می‌گرفتند»
همین که معرکه گرم شد سر و کله ی کسانی که خود را انقلابیون حقیقی می‌دانستند مانند روبسپیر و مارا و دانتون و دمولن(۱۵) و سن ژوست(۱۶) و هبر(۱۷) پیدا شد و رفته رفته دور به دستشان می‌افتاد. این مجلس ملی نوپا که نخستین شکل از دگردیسی مجلس طبقاتی پیشین بود٬ پس از چندی به گونه‌ی مجلس موسسان در آمد و مامور تدوین قانون اساسی مشروطه‌ی سلطنتی شد. بدین سان٬ خواست آزادی خواهان و میانه رو ها بر آورده می شد که سرمشق دموکراسی برایشان انگلستان بود و تا اندازه ای آمریکای نوزاد که به تازگی توانسته بود قانون اساسی عالی اش را بگذراند. از همان روزها٬ گونه ای مبارزه ی کمرنگ مانند بازی قایم موشک میان دربار و مجلسیان که می‌خواستند مجلس از کاخ ورسای به پاریس منتقل شود در می‌گرفت. کوچه و بازار پاریس تیول انقلابیون تند رو بود که خون جلو چشمشان را گرفته بود و کمترین توجهی به دموکراسی و آزادی و آینده ی کشور نداشتند٬ گرچه این واژه های شور انگیز را همراه با «برابری» و «برادری» چاشنی سخنان پر باروتشان می کردند. طبقات میانی٬ در گردهمایی های خود شیفته‌ی افسون سخنان میر ابوی شیاد و عوام فریب می شدند که از دهانش آتش می بارید. هنگامی که نمایندگان در تالار«ژودوپوم»(۱۸) در کاخ تویلری(۱۹) پاریس بست نشسته بودند و سوگند خوردند که تا شاه خواسته هایشان را نپذیرد از آنجا نروند٬ میر ابو سخن تاریخی خویش را گفت که « ما به اراده ی مردم در اینجا گرد آمده ایم و جز به زور سر نیزه بیرون نخواهیم رفت&#۶۱۴۷۳;» همه مجیز مردم را می گفتند٬ یعنی ان گله های مخلص و فرمانبر و بی نام و نشانی که به آسانی می شد سرکوبشان کرد یا به مسلخ جنگ های بی حاصل – مانند جنگ های ناپلئونی- گسیلشان داشت و آخر سر بر روی نعش ها یا اجساد متحرک و بی اراده یشان بالا رفت و شهوت قدرت را فرو نشاند.
با این همه٬ میرابو و حتی آزادی خواهان معتقد و دلسوز٬ حنایشان رنگی نداشت و به راستی شعار های نیم بند گره عقده های توده های گرسنه و خشمگین را نمی گشود. خشم و خشونت در فضا شعله می‌کشید. پاریس به میدان نبرد تبدیل می شد و هر چه از بوی خون و باروت آکنده تر می‌گشت زبان ها درازتر می شد. بقال ها و چقال ها که خودشان در چاپیدن مردم نقش داشتند و البته از بالا هم ستم می دیدند٬ خطیبان بدیهه گوی کوچه و بازار شده بودند و نمایندگان طبقه ی سوم٬ که در اصل بیشتر میانه رو بودند٬ برای اینکه از آنان عقب نمانند پیش دستی می کردند. در مجلس میان این نمایندگان و نمایندگان طبقه ی حاکم(نجبا و روحانیون) که اکنون بسیاریشان جامه ی آزادی خواهی در برکرده بودند به خاطر دادن شعار های انقلابی تر و خواستهای افراطی تر مسابقه ی نطق و مناظره در می‌گرفت. فریاد آزادی خواهان دور اندیش ولی کم شمار به گوش ها فرو نمی رفت و در میان عربده و شعار و ناسزا و هیاهو گم می‌شد. دو گروه کامیاب بودند: یکی عوام فریبان و فرصت طلبان که برای قدرت له له می زدند؛ دیگری انقلابیون آرمان خواه که شور و شوق توده ها کورشان کرده بود و فریفته ی غرایز پست مردمان عامی شده بودند که آنها را به سراشیب انتقام جویی و کین توزی و کشتار و تخریب می افکندند.
با همه‌ی این اختلاف ها، شعاری که همگان درباره ی آن نظرهای یکسان داشتند و سر خط زرین انقلاب فرانسه شد٬ «آزادی٬ برابری٬ برادری» بود که هنوز بر سر در همه ی ساختمان های دولتی فرانسه نقش می بندد. وانگهی نمایندگان در مورد سه اصل حاکمیت ملی٬ میهن پرستی و از میان رفتن همه‌ی امتیازات موروثی و طبقاتی و همه‌ی موانع بر سر راه پیشرفت جامعه یکدل و هم زبان بودند؛ گرچه پس از چندی روشن شد که هر یک چه دریافت و برداشتی از اینها دارد. این هم ناگفته نماند که میهن پرستی به مفهوم امروزی آن٬ از هنگام انقلاب فرانسه در سراسر جهان رایج شد.
مجلس موسسان فرانسه از پر جوش و خروش ترین و چشمگیر ترین مجالس مقننه در جهان بود. همه جور آدم در آن بودند&#۶۱۴۷۳; بیشتر نمایندگان بی تجربه ولی لبریز از شور و آکنده از احساسات بودند: می گریستند٬ می خندیدند٬ داد می زدند٬ همدیگر را می بوسیدند٬ برای هر چیز کف می زدند و فریاد صحیح است و احسنت بر می کشیدند. هر چند برخورد های لفظی سخت میانشان در می گرفت و مخالف و موافق گاه می خواستند دست به گریبان شوند٬ ولی گونه ای حس برابری و برادری و وحدت کلمه که همه ی اختلافهای طبقاتی و تربیتی را هموار می کرد در محیط مجلس و هنوز در میان بسیاری از مردمان بر قرار بود. برای نخستین بار٬ ملتی از چوپان تا نجیب زاده و از پولدار و نادار و از بیسواد تا فیلسوف احساس یکپارچگی می کردند٬ گویی همگی در درون یک قایق نشسته بودند در میان امواج خروشان سرنوشتشان یکی شده بود. در این دوران طلائی٬ همگی برای آرمانهایی والا و انسانی که از اندیشه های نویسندگان و فیلسوفان آزاد اندیش و مصلح فرانسه و انگلستان مایه می گرفت٬ می کوشیدند. بسیاری از آنان از ته دل باور داشتند که نه تنها وظیفه ی بشری بلکه رسالت الهی برای نجات و نیک بختی فرانسه و رهایی بشریت از قید استبداد و جور و جهل و تحقق آزادی٬ برابری٬ برادری در سراسر اروپا و در پهنه ی گیتی دارند. این مجلس از ۹ ژوئن تا ۱ اکتبر ۱۷۹۱ نخستین قانون اساسی مدون فرانسه و دومین قانون اساسی مدون جهان پس از آمریکا را تهیه و تصویب کرد.
شاتو بریان در این باره می نویسد: «مجلس موسسان هر عیبی داشت٬ برجسته ترین و پر آوازه ترین انجمن برگزیده‌ی مردمان در سراسر جهان و در میان همه‌ی ملت ها بود و کارهایی عظیم کرد و نتایجی عظیم به بار آورد... مردمان زشت ترین معایب و نیکو ترین محاسنشان را نشان دادند و با وجود نا پختگی و بی تجربگی٬ فداکاری و از خود گذشتگی در خور ستایش نشان دادند و هیچ مشکل سیاسی نماند که به گونه ای شایسته حل و فصل نکرده باشند.» دوتوکویل می نویسد: «من در تاریخ مطالعه ی بسیار کرده ام و به جرات و با قطعیت می گویم که هرگز انقلابی دیده نشده است که در آغاز آن در شماری بسیار از مردمان عادی چنین حس میهن پرستی و گذشت و ایثار و عظمت واقعی وجود داشته باشد...... مردمان جاهل و ساده دل بودند ولی به ملت و کشورشان عشق می ورزیدند و نه تنها برای فرانسویان بلکه برای جهانیان آرزوی آزادی و برابری و برادری و خوشبختی می کردند.»(۲۰) این بود عقیده ی دو نویسنده ی راستگرا و سلطنت طلب که از معاصران انقلاب بودند. در مجلس پیشنهاد های عجیب و خنده آور می شد و هر کس هر چه به فکرش می رسید بی پروا و بی تکلف بر زبان می راند. یکی از نمایندگان ساده لوح و نازک دل پیشنهاد کرد که قانون باید آزادی همه ی جانداران را پوشش دهد؛ حتی پرندگان گرفتار در قفس آزاد شوند&#۶۱۴۷۳; قانونی تصویب شد که بر پایه ی آن هر کس حق شکار در مزرعه و ملک شخصی خویش را داشت ولی این حق را در ملک دیگری نداشت٬ خواه این کس شاه باشد یا از نجبا. بدین سان حق داشتن نخجیر گاه اختصاصی و شکار در ملک رعایا باطل و قرق شکار هم شکسته شد&#۶۱۴۷۳; بحث های داغ درباره ی دین و امتیازات کلیسا و کشیشان نیز در گرفت. انقلابیون فرانسه٬ اگر هم همه شان دیندار نبودند٬ ولی به خدا معتقد و از مادیگری دور و اندک شماری نیز در باور های مذهبی پا برجا بودند. با این همه مباحثات صریح و بی پرده بود و چماق تکفیر کاری از پیش نمی برد. ضدیت با دکان دین مخالفت با دین شمرده نمی شد. با بخشی از روحانیت به عنوان یک طبقه ی ممتاز و صاحب ثروت و املاک که پشتیبان و جیره خوار دربار و طبقه‌ی نجبا بود مبارزه می شد. همه ی روحانیان به ویژه درجات پایین آنها مورد کین و نفرت نبودند. در میان نمایندگان در مجلس٬ کشیشان آزادی خواه کم نبودند. آنان آشکارا به سلسله مراتب استبدادی و عقاید تعبدی کلیسا و مال اندوزی و دین فروشی برخی روحانیان و فساد و مفتخوارگی و پاره ای از راهب ها و راهبه‌های صومعه نشین اعتراض و گاه سخت حمله می کردند. در ۲ نوامبر ۱۷۸۹ بر پایه ی قانونی اموال کلیسا مصادره و ملی اعلام شد و برخی از کشیشان نماینده در مجلس به طیب خاطر به آن رای دادند. این امر هرگز به منزله ی ضدیت با مذهب و حتی تک تک روحانیان انگاشته نشد و تنها از میان بردن امتیازات و پایان دادن به سلطه ی یک طبقه ی ستمگر محسوب گردید. در پاره ای نقاط به کلیسا ها حمله شده بود. یکی از نمایندگان پس از نکوهش این کار گفت گرچه احساسات توده ی مردم به ویژه دهقانان را نباید جریحه دار کرد٬ ولی بیشتر شهروندان عامی و بی سوادند و تربیت و فهم درستی ندارند؛ از این رو لگام دین بر ایشان لازم است و اگر ترس از عذاب دوزخ نباشد هیچ چیز و هیچ کس جلو دار آنان نخواهد بود. دکنوای محافظه کار با خلوص نیت می گفت درست است که در اصل همه ی انسان ها برابرند٬ اما تربیت٬ وراثت٬ شیوه‌ی زندگی٬ عادت ها و تحصیلات تفاوت های بسیار میان آنان پدید آورده است؛ گروهی شایستگی اداره کردن دیگران را دارند ولی بیشتر افراد جامعه این شایستگی را ندارند. گرگوار کشیش آزادی خواه خواستار برابری حقوق پیروان دیگر ادیان و مذهب با کاتولیک ها بود و از آزار یهویان و پروتستان ها و فرقه های ضاله از سوی کلیسا انتقاد می کرد. یک نماینده هشدار می داد معنای انقلاب نباید این باشد که اشرافیت تازه ای را به جانشینی اشرافیت پیشین کنیم. نماینده‌ی دیگری می پرسید انصاف بدهید آیا کسی که ملک و مال در وطنش دارد بیشتر به آن علاقه مند است یا کسی که یک پول سیاه هم ندارد و دست به دهان است و نتیجه می گرفت که شهروندان واقعی مالکان و ثروتمندانند؛ فراموش نکنیم که عاملان اصلی انقلاب فرانسه بورژواها بودند&#۶۱۴۷۳; این بود مرحله ی نخست٬ یا سیمای انسانی انقلاب فرانسه. در سال های یکدلی و مهربانی ٬ مجلس موسسان دو کار بزرگ انجام دادند که کمتر از ساختن اهرام سه گانه ی مصر اهمیت نداشت. این دو یادگار نه تنها ماندگار شد بلکه برای نسل های بعدی میراثی گران بها به شمار می آید و بر سراسر جهان اثر گذاشت و راه گشای انقلاب های دیگر گشت: یکی اینکه٬ رعایای پادشاهی خودکامه به شهروندان کشوری آزاد مبدل شدند که دست کم به چشم قانون برابر بودند. دوم اینکه: صدور اعلامیه‌ی تاریخی«حقوق بشر و شهروند»(۲۱) نه تنها ملت فرانسه بلکه همه‌ی کسانی را که در هر جای جهان در برابر ستم و زور کمر خم کرده بودند به پا خیزاند و شان و منزلت پایمال شده ی انسانی شان را به آنان بازگرداند.
برخی نویسندگان مواد دهگانه این اعلامیه را که سر لوحه ی دیبا چه ی قانون اساسی گردید و به لوح ده فرمان که در کوه طور بر موسی نازل شد تشبیه کرده اند. چرکنویس آن را که با این جمله ی مشهور «آدمیان آزادند و از نظر حقوق برابر زاده می شوند و آزاد می زیند و آزاد از جهان می روند....» آغاز می شود٬ مارکی دولافایت که سخت زیر تاثیر اعلامیه ی استقلال آمریکا قرار گرفته بود٬ آماده کرد. البته پاره ای مورخان با بزرگنمایی موضوع٬ می گویند اگر انقلاب فرانسه تنها اعلامیه‌ی حقوق بشر را صادر کرده و کاری دیگری نکرده بود ٬ لوث همه ی خونریزی ها و جنایات فجیعی را که بعد ها مرتکب آن شد می شست&#۶۱۴۷۳; اما برخی مورخان٬ به ویژه مورخان انگلیسی می گویند این خوی فرانسوی هاست که زیاد منم بزنند و هر کار بزرگی را به خود نسبت دهند٬ چنان که دوباره ابتکار صدور اعلامیه«حقوق بشر و شهروند» نیز بزرگ نمایی می کنند. همه می دانند این حقوقی را که فرانسویان با بوق و کرنا از آن دم می زنند و دیگر حقوق و آزادی های فردی٬ از آن سده ی سیزدهم میلادی در انگلستان بر پایه ی قوانین و فرمان هایی چند٬ بیشتر از سوی خود پادشاهان به انگلیسی ها داده شده و به ویژه قانون معروف «هاپس کرپوس»(۲۲) مبنی بر پشتیبانی از شهروندان در برابر خودسری دادگاه ها (مورخ ۱۶۷۹) که برای نخستین بار در جهان اجرای عدالت بر پایه ی تازه ای نهاد٬ ابتکار انگلیسی ها بوده است. از این گذشته٬ پس از انقلاب فرانسه اصول آزادی ها و حقوق فردی کمابیش همانند آنچه در اعلامیه ی فرانسویان آمده است در قانون اساسی ایالات متحده نیز آمده بود؛با این تفاوت که دو حق دیگر نیز برای آمریکاییان شناخته شده است یکی حق شهروندان برای تکاپو در راه رسیدن به خوشبختی و دیگر حق قانونی شهروندان به ایستادگی در برابر هر گونه حکومت زور گو که قوانین جاری و حقوق ملت را زیر پای گذارد. ولی فرانسویان«اعلامیه ی حقوق بشرو شهروند» خود را جامع تر و کامل تر می دانند و بر جنبه ی جهانشمولی آن انگشت می گذارند و عقیده دارند این اعلامیه گویاتر و دنیا پسند تر است و تاثیر آن در قوانین اساسی کشور های اروپایی و بیشتر کشور های جهان بیش از اعلامیه ی استقلال آمریکا بوده است که برای جامعه ای نو که از صفر آغا ز می کنند و بار سنگین تاریخ و قیود کهن را بر دوش ندارند نوشته شده است. چیزی که تا کنون کمتر به آن توجه شده این است که چه در اعلامیه‌ی استقلال و قانون اساسی آمریکا و چه در اعلامیه ی«حقوق بشر و شهروند» فرانسه از برابری زن و مرد و حقوق زنان سخنی به میان نیامده است هر چند باید شرایط دویست سال پیش را دریافت. مخالفان انقلاب فرانسه حتی در مرحله ی نخست که هنوز آن انقلاب چهره ی جهنمی خود را نشان نداده بود در کشور های پادشاهی اروپا کم نبودند و از میان رفتن امتیازات نجبا و وابستگان به کلیسا و شعار های تندی که داده می شد و جنب و جوش مردمان کوچه و بازار٬ آنان را به هراس می افکند. به طریق اولی در خود فرانسه هم طبقات ممتاز و درباریان مانند مار زخم خورده بودند ولی در برابر یکپارچگی و اراده ی مردمان٬ خود را با اوضاع هم رنگ می ساختند ولی از زیر می کوشیدند که اصلاحات را کمرنگ سازند. نخستین واکنش از سوی پاپ پی ششم بود که همه می گفت اعلامیه حقوق بشر٬ دشمنی با حقوق آفریدگار بشر است. شاید یکی از علل دشمنی پاپ٬ قانون دوازده ژوئیه ۱۷۹۱ بود که روحانیت فرانسه را از بند فرمانبری از او آزاد می کرد. پیشتر هم با تکفیر ولتر و روسو٬ صابون رهبری کلیسای کاتولیک به جامعه ی انقلابیون که تا اندازه ای خود را پیاده کننده ی اندیشه های این دو فیلسوف بزرگ می دانستند خورده بود.
دیری نپایید که انقلاب نقاب خندان از چهره برداشت و چنگ و دندان نشان داد. ارتگاای گاست(۲۳) فیلسوف اسپانیایی می گوید:«انقلاب از سوی یک گروه میانه رو آغاز می شود٬ سپس تند رو ها آنان را دردست می گیرند و خیلی زود اوضاع به همان حالت پیش از انقلاب باز می گردد&#۶۱۴۷۳;» البته این چهره ی هراس انگیز از همان روزه های نخست گاه خودی نشان می داد و سپس در پس پرده می ماند. روانشناسی امروزی نشان می دهد که چگونه دیو و فرشته در درون انسان همخوابه اند. تنها آدم کشان و میر غضب ها و دژ خیم ها را سرزنش می کنیم اینان در میانمان و از خودمانند و هر چند در زندگی روزمره آزارشان به پشه هم نمی رسد ولی اگر روزی اختیار مطلق داشته باشند و در برابر کسی هم پاسخگو نباشند از هیچ جلادی کمتر نیستند&#۶۱۴۷۳; در همان روز غرور آفرین ۱۴ ژوئیه٬ پس از گرفتن باستیل٬ رئیس زندان را که مردی خوش رفتار و بی آزار بود و از آغاز حمله ی مردمان٬ با آنان از در سازش در آمده بود٬ در زیر مشت و لگد له و مغزش را با گلوله پریشان کردند و سپس قصابی از میان جمعیت با کارد خود سرش را برید و آن را بر روی سر نیزه کردند و بر گرد شهر گرداندند. چندی پس از آن٬ پیشکار دارائی پاریس را هم که گناهی نداشت پس از حلق آویز کردن و سرش را بریدند و بر سر نیزه کردند و در کوی و برزن گردش دادند. نه تنها اراذل و اوباش در میان مردمان رخنه کرده و از «انقلابیون پیشگام» شده بودند٬ بلکه کسانی که عقده یا نا هنجاری های روانی داشتند٬ حسودان رنجور٬ آزار گران و حتی افراد بسیار عادی که ناگهان به غرایز ابتدایی بهیمی شان امکان بروز داده می شد٬ از پوست معصوم روزانه ی شان در می آمدند و به جنایاتی باور نکردنی دست می زدند کشتار و غارت و تجاوز به نوامیس و به آتش کشیدن یا چپاول سرای اشراف در شهرها و روستاها به ویژه پاریس کاری عادی بود و آشفتگی و آشوب دولتی باقی نگذاشته بود که از این کار ها جلوگیری کنند. حکومت عامه(دموکراسی) با «حکومت عوام» دو تاست&#۶۱۴۷۳; روز ۲۳ ژوئیه حاکم بیچاره ی پاریس را توده ی عوام کشان کشان بردند و شکمش را دریدند و پس لز کندن قلبش از قفسه ی سینه سرش را از تن جدا کردند. در آن روزها٬ نان و خواروبار در شهر کمیاب بود وباز هم توده ی خشمگین گرسنه سر نانوای بی نوایی که نه از طبقه ی نجبا بود و نه از حکام٬ تنها به این گناه که آرد نداشت تا نان بپزد ٬ بریدند و شستند و موهایش را شانه کردند و کلاه شیطانی کاغذی بر سر بریده اش نهادند و روی سر نیزه در شهر گرداندند..... آنگاه بود که نفیر نفرت نمایندگان در مجلس و فریاد اعتراض ملت بلند شد و حکومت نظامی اعلام گردید و دو تن از قاتلان دستگیر و به دار آویخته شدند... البته این تنها موردی بود در جریان انقلاب فرانسه که جنایت مصونیت نیافت&#۶۱۴۷۳; این سنگدلیهای پراکنده در مرحله ی طلائی انقلاب٬ پیش غذای خوراک بسیار نفرت انگیزی بود که انقلابیون به اصطلاح«حرفه ای»٬ برای ملت نگون بخت فرانسه تدارک می دیدند&#۶۱۴۷۳; هدف نا گفته ٬ شاه بود. ببینیم شاه چه می کرد؟ لویی شانزدهم پس از رویدادهای ۱۴ ژوئیه٬ تازه پیام انقلاب ملت را شنید ولی دیگر دیر شده بود. در جریان رویدادهای بزرگ و انقلاب ها نخستین بار نبوده و نخواهد بود که چنین می شود. نیکلای دوم تزار نازک دل و ضعیف النفس روسیه هم پس از قتل استوار استولیپین (۲۴) نخست وزیر مصلح و مقتدرش در شش سال پیش از انقلاب- کسی که ممکن بود روسیه را از فاجعه برهاند- تخت و تاجش را همیشگی می پنداشت و هنگامی که آشوب ها آغاز شد و انقلاب در پترو گرادتوفیدن گرفت٬ تازه این پیام را شنید ولی باز هم دیر شده بود و به جای چاره جویی درباریان خرافی و هیئت دولت در نشست های خود احضار روح می کردند. (۲۵) یک خبط چائوشسکو یعنی سخنرانی در میان مردمانی که می پنداشت هنوز طرفدارش هستند و او را در برابر مخالفان روز افزون پشتیبانی خواهند کرد٬ فرو افتادن و پایان دردناک کارش را شتاب بخشید. او هم پیام انقلاب را نشنید&#۶۱۴۷۳; اینجاست که جزمیت مارکسیسم که تنها جبر تاریخی و مبارزه ی طبقاتی را در رویدادها موثر می داند٬ خدشه دار می شود. در هر رویداد٬ به ویژه انقلاب٬ نقش شخصیت ها و عامل تصادف را در کنار ده ها یا صد ها عامل دیگر نمی توان نادیده انگاشت. باری٬ قهر و آشتی میان شاه و مجلس٬ هنگامی که در هفدهم ژوییه لویی شانزدهم از ورسای به پاریس آمد٬ سخت بالا گرفته بود. بایی(۲۶)٬ شهردار تازه ی انقلابی٬ در تالار شهرداری به رسم سده های گذشته در برابر «سایه ی خدا» زانو نزد و او را همچون شهروندی بلند پایه پذیرفت و نوار گرد آبی و سفید و سرخ را که نشان انقلاب بود بر سینه ی شاه سنجاق کرد. شاه هنوز محبوب بود؛ حاضران و مردمانی که در بیرون گرد آمده بودند فریاد زنده باد شاه سر می دادند٬ ولی در گوشه و کنار شهر آواهای ناساز دیگری همچون اعدام باید گردد&#۶۱۴۷۳; شنیده می شد. تازه باشگاه ژاکوبنها(۲۷) برپا شده بود. این گروه چپگرای تند رو٬ به سرکردگی روبسپیر٬ پشتیبانی مردمان کوچه و بازار را داشتند و بسیاری از روزنامه نگاران و سخنوران و نظریه پردازان انقلابی همانند سن ژوست و دانتن و مارا به این گروه پیوسته بودند و با سخنرانی های آتشین دردرون و بیرون مجلس٬ گروهی را مرعوب و گروهی را مجذوب می ساختند. در برابر آنها گروه ژیروندنها(۲۸) که به راست گرایش داشتند٬ با این که بیشتر کرسی های مجلس در اختیارشان بود سرکردگانی کاردان و برجسته نداشتند. منتانیارها(۲۹)٬ معتقد و بی باک و مصمم و خونخوار و دارای شعار های قاطع و عوام پسند بودند و از انتقام جویی دم می زدند. برعکس٬ ژیروندنها پراکنده و میانه رو و قانون مدار بودند و دگرگونی های آرام و پله به پله را می خواستند. در این قمار مرگ و زندگی٬ آنان که بی باک تر و بی رحم تر بودند٬ بازی را بردند. بدین سان ژیروندنها بازنده شدند و جز تنی چند که گریختند یا رنگ عوض کردند٬ دیگران سرهایشان را نیز در زیر تیغه ی گیوتین باختند&#۶۱۴۷۳; گروه تندرو٬ خواهان بر افکندن نظام پادشاهی و زیرو رو کردن همه چیز بودند و با بهره گیری از بیزاری شدید بیشتر مردمان از ملکه ی «بیگانه» یعنی ماری آنتوانت اتریشی٬ شاه را هم به راست و دروغ بدنام می کردند. در آن دوران هنوز آزادی کامل حکمفرما بود. در اوج آزادی قلم٬ ۱۸۴ روزنامه و مجله در پاریس و ۳۸ جریده در شهرستان ها چاپ می شد که در تندروی روی دست هم بلند می شدند. ناسزا و تهدید و دروغ و بهتان و سخنان زشت و فراخوانی به خونریزی٬ خوراک روزانه ی مطبوعات بود و در سخنرانی ها نیز ریختن خون اشراف و درباریان و مصادره ی اموال مخالفان٬ حتی کشیشان٬ و سوزاندن کلیسا ها و ویران کردن کاخ های ستم در خواست می شد.
جراید انقلابی شاه و ملکه را به دسیسه چینی و توطئه با پادشاهان اتریش و دیگر کشور ها برای بستن راه انقلاب و خفه کردن آن متهم می کردند. مردمان خروشان پاریس به ویژه زنان از طبقات پایین که رختشوی ها و ماهی فروش ها جلودارشان بودند می گفتند که شاه باید از ورسای که کانون فساد و توطئه خوانده می شد به پاریس که کانون انقلاب بود بیاید. جز تسلیم چاره ای نبود. مجلس که هنوز در ورسای مانده بود همراه با لویی شانزدهم و ملکه و درباریان سرانجام به کاخ تویلری در پاریس آمد. شاتو بریان که خود ناظر آمدن شاه و مجلسیان به پاریس بوده٬ آن روز تاریخی را چنین توصیف می کند: «ششم اکتبر ۱۷۸۹ بود. به سوی شانزه لیزی شتافتم. نخست دیدم توپ هایی از جلو می آیند و روی ارابه هایشان روسپیان و زنان جلف مست و ملنگ... نشسته اند و هرزه ترین حرکات را می کنند و زشت ترین واژه ها را بر زبان می رانند. در پی این گروه مست بی بند و بار٬ نمایندگان در مجلس ملی می آمدند. سپس کالسکه و موکب شاه می آمد که ملکه نیز در آن جای داشت و سربازان بسیاری در پشت آن بودند. به دنبال آنان انبوه مردمان فرو دست- قصاب ها و نانواها و سپورها و کارگران ساختمانی با کارد و کلنگ و تیشه و تبر در دست٬ خرامان می آمدند. در این میان سر بریده ی دو سرباز گارد هم بر بالای نیزه ی بلندی دیده می شد. کارناوال شگفت انگیزی بود&#۶۱۴۷۳; تماشاچانی هم در خیابان برایشان کف می زدند. لویی که ذاتا نجیب و خجول بود٬ این بی حرمتی را که به وی می شد به روی خود نیاورد و هنگامی که به آستان کاخ رسید گفت بسیار خرسندم که به شهر عزیزم پاریس می آیم.»
شاه از لحظه ی ورود به پاریس دریافت که از این پس زندانی انقلابیون خواهد بود و کاخ شهریاریش روی شن روان است. مارا٬ پزشک سیاست پیشه و آتشین مزاج٬ در روزنامه ی پرخواننده اش «دوست ملت»(۳۱) با زشت ترین واژه ها از میانه رو ها و مخالفان یاد می کرد. وی پس از آنکه به گفته ای فرمان کشتار بی رحمانه ی گروهی از مخالفان را صادر کرد٬ به دست زن رختشویی به نام شارلوت کورده(۳۲) که از ستم انقلابیون به جان آمده بود در وان حمام خانه اش با ضربات کارد کشته شد. اشراف و محافظه کاران٬ تندروها را «سگان هار» می خواندند و اینان راستگرایان را «سیه رویان» می نامیدند. میشله مورخ نامدار سده ی نوزدهم فرانسه و طرفدار انقلاب استدلال می کند که وحشیگری توده ی مردمان٬ پاسخ رفتار وحشیانه ای بود که دادگاه ها و مراجع حکومت پادشاهی با آنان کرده بودند. یک نماینده ی تندرو در مجلس در توجیه سنگدلی مردمان کوچه و بازار می گفت از آنچه روی می دهد آزرده ام ولی این گناه رژیم پیشین و اربابان است که به جای اینکه مردمان را تربیت کنند٬ چنین وحشی بارشان آورده اند&#۶۱۴۷۳;
آشوب ها و کشتار های گروهی بی مجوز روز به روز بیشتر می شد و رفتار های انقلابی به شهرستان ها نیز می رسید. کشور ورشکسته و بی حکومت٬ و خزانه خالی بود. لویی بر جان خود و ملکه و فرزندانش سخت بیمناک بود تا اینکه در پی تماس های پنهانی با اتریش٬ نیمه شب ۲۱ ژوئن ۱۷۹۱ در حالی که خود و همسرش لباس نوکر و کلفت ها را در بر کرده بودند از تویلری با کالسکه ی نیمداری که برادر ملکه سورچی آن بود٬ گریخت. از بخت بدش٬ کمابیش در ۶۰ کیلومتری مرز خاوری فرانسه مامور پستی او را از شباهتی که با تصویرش داشت شناخت. او و خانواده اش را دستگیر و روانه ی پاریس کردند.
سرانجام در دهم اوت ۱۷۹۲ مجلس شاه را به جرم خیانت و همدستی با بیگانگان بر ضد انقلاب و کشور و داشتن قصد فرار از فرانسه٬ از سلطنت خلع و نظام جمهوری را اعلام کرد. در کشور هنوز شاه طرفداران بسیار داشت؛ از جمله در استان وانده که اهالی آن همگی سلطنت طلب بودند و در پاره ای نقاط دیگر شورش هایی بر ضد انقلابیون پاریس آغاز شد.
از آن هنگام بود که دور دوم انقلاب آغاز شد. چند ماه پیش ازآن حکومت انقلابی به اتریش٬ همپیمان پروس٬ که هر دو کشورتدارک جنگ با انقلابیون را می دیدند٬ اعلام جنگ کرد. در ۲۱ سپتامبر ۱۷۹۲ «کمیته ی نجات عامه»(۳۳) و «کمیته ی امنیت عمومی»(۳۴) از سوی کنوانسیون انقلابی که جانشین مجلس قانونگذاری پیشین شده بود برپا گشت. این سه نهاد انقلابی دربست در دست ژاکوبنها بود و کمیته ها و شاخه هایی در سراسر کشور داشت. دگر دیسی یی که در آغاز به آن اشاره کردیم٬ واپسین سیمای خود را می یافت. به جای شاهپرک ملوسی که می بایست از پوسته درآید٬ خفاشی خون آشام بیرون جهید و بال های سیاه و شومش بر کشتار گاه پهناوری به فراخی فرانسه سایه افکند و بوستان ها جای خود را به گورستان ها داد&#۶۱۴۷۳;
دادگاه های هراس انگیز انقلابی که در آنها ولگردان و اوباش و انقلابیون درستکار و معتقد و بقال و قصاب و پینه دوز و.... در کنار هم می نشستند در سراسر فرانسه برپا شد و بسیاری از ضد انقلابیون ابن الوقت دیروز نیز به آنها راه یافتند. کمتر حکمی جز حکم اعدام٬ آنهم بر پایه ی محاکماتی برق آسا٬ بی دادن حق دفاع و حتی گاه سخن گفتن به متهم٬ صادر می شد. واژه ی متهم در قاموس انقلاب جایی برجسته داشت. همه ی گناه کار و کشتنی بودند. هر شهادت نادرست یا لو دادن بیجا یا یک «چغلی»٬ حتی حالت چهره و شیوه ی لباس پوشیدن و داشتن دست های ظریف٬ برگه ی جرم به شمار می آمد. فرصت طلایی برای تصفیه ی حساب ها و عقده گشایی و بروز کینه و حسادت ها فراهم شده بود. مادر٬ فرزند را به چوبه ی دار می سپرد؛ و فرزند٬ پدر را لو می داد؛ برادر به خواهر رحم نمی کرد. ولی بیشتر قربانیان این دادگاه ها٬ خود فرزندان و سران انقلاب بودند و کیفر کمترین انحراف از خط راستین انقلابی-که تنی چند آن را ترسیم کرده بودند- مرگ بود و همین چند تن نیز به یکدیگر رحم نکردند. اصطلاح«انقلاب فرزندان خود را می خورد» از آن هنگام بر سر زبان ها افتاد. انسان ها چون گرگانی گرسنه یکدیگر را می دریدند و جنون همگانی بر جامعه سایه افکنده بود. این دوران سیاه در تاریخ فرانسه٬ دوران ترور نام یافت. تیغه ی گیوتین که در ۲۵ آوریل همان سال به دست پزشکی به ظاهر انسان دوست(دکتر گیوتن) برای کاهش رنج محکومانی که پیشتر به دار آویخته می شدند اختراع شده بود، در طول حکومت ترور دمی آسودگی نیافت. از آن پس، فرمانروای بی چون و چرای فرانسه روبسپیر بود و لویی سن‌ژوست مولف چند رساله ی اجتماعی و سیاسی معروف، دستیارش شد که مردی سخت متعصب و سنگدل و به ظاهر هوادار محرومان بود. روبسپیر مدعی بود که با ریختن خون ده ها هزار تن و بسیج توده های مردم برای دفاع از میهن انقلابی در برابر کج روان و ضد انقلابیون داخلی و دشمنان بیرونی، فرانسه را رهایی می بخشید و جهانی نو می سازد و نهال سست انقلاب را درختی تناور و بارور می کند. دادستان کل انقلاب، فوکیه تنویل (۳۵) مردی بود سنگدل که در خواب های آشفته اش جز تیغه ی گیوتین و سر های بریده ی خون آلود چیزی نمی دید و بستگان و نزدیکترین یارانش هم از او در امان نبودند. تاریخ چنین جلادی کمتر به خود دیده است. نجبا گروه گروه از فرانسه رفتند و بیشتر رجال کار آمد و کسانی که جانشان در خطر بود به کشور های دیگر گریختند، بدین سان، قربانیان حکومت ترور بیشتر خود انقلابیون بودند که به راستگرائی و انحراف از خط ژاکوبنها متهم می شدند یا گروه«شلوار بلندان»(۳۶) که از میان توده های مردمان برخاسته و خواهان اصلاحات بنیادی اجتماعی و اقتصادی بودند و به چپ گرایی متهم می گشتند. هیچ کس از فردای خود مطمئن نبود و نمی دانست روز بعد روی دو شانه سوار خواهد بود یا نه! حتی بورژواها که خود از برپا کنندگان انقلاب بودند و در واقع می خواستند زمام کار ها را یکسره از کف دو طبقه ی ممتاز حاکم در آورند، پیوسته ترسان و نگران بودند، زیرا اصل مالکیت که مقدس اعلام شده بود متزلزل می گشت. فراموش نکنیم که در میان انقلابیون، بابوف(۳۷) هم بود که پیشرو کمونیسم و پدر معنوی جنبش های کارگری اروپا به شمار می آمد!
شمار قربانیان بی گناه که برخی شان برجسته ترین فرزندان فرانسه بودند و به اتهامات واهی و گاه مسخره کشته شدند، بسیار بودند. و از میان ایشان باید نخستین شهردار انقلابی پاریس منجم نامدار باپی، آندره شنیه(۳۸) شاعر با قریحه ی جوان و المپ‌دوگوژ(۳۹) پشتیبان آزادی و حقوق زنان را نام برد. لاوازیه واضع علم شیمی و کاشف اکسیژن که سیستم متر‌یک را بنیان نهاد و به جرم همکاری علمی با رژیم پادشاهی اعدام شد. ولی پس از صدور حکم، درخواست کرد مدتی کوتاه اعدامش را به تعویق بیندازند تا پژوهش علمی مهمی را که آغاز کرده بود به انجام برساند، درخواستش رد شد زیرا به او گفتند انقلاب به دانشمند نیاز ندارد!
شاه در دادگاهی نمایشی که رای آن از پیش روشن بود، به ادعا نامه ی سراپا دشنام دادستان گوش فرا داد ولی اجازه ی دفاع از خود را نیافت. در ۲۱ ژانویه ی ۱۷۹۳ کت بسته و سوار بر ارابه ای که دو اسب سرخ آن را می کشیدند به کشتارگاه برده شد. واپسین سخنش، پیش از آنکه تیغه ی گیوتین سرش را از بدن جدا کند، این بود که ای مردمان من بیگناهم! ولی صدای بلند طبل دسته ی موزیک در جایگاه اعدام و هیاهوی تماشاچیان نگذاشت صدایش به گوش آنان برسد؛ کسانی که تا سال پیش برایش فریاد زنده باد می کشیدند. او در میان هلهله ی شادی و ناسزاگویی همین مردمان و رفتارهایی که نشان از گونه ای هیستری همگانی داشت، کشته شد.
نزدیک به نه ماه پس از آن ماری آنتوانت که در زندان قدیمی کنسیرژری(۴۰) اقامتگاه فوکیه تن ویل- از بیم انتقام جویی مردمان قدم از آن بیرون نمی نهاد- زندانی شده و مورد فجیع ترین آزار ها و شکنجه های جسمی و روحی قرار گرفته بود سوار بر همان ارابه ی کذایی با گیس بریده و دست های از پشت بسته در میان زشت ترین ناسزاها در حالی که سبزی و میوه ی گندیده و آشغال به سویش پرتاب می گشت بدرقه شد و به پای گیوتین رفت. مادام رُلان‌دولاپلاتیر،(۴۱) بانوی اشرافی، به هنگام اعدام این سخن تاریخی را بر زبان آوردکه ای آزادی! چه جنایتی که به نام تو مرتکب نمی شوند! لویی شانزدهم دژخیمانش را بخشید و وصیت کرد که انتقام خونش را نگیرند! دوپُن(۴۲) عضو انجمن شهرو پیر نود و هفت ساله و دوبُست(۴۳) پسرک چهارده ساله نیز سرشان را به اتهامات واهی باختند. دمولن از یاران نزدیک روبسپیر و چندی بعد همسر بیست‌و‌پنج ساله اش لوسیل نیز کشته شدند. دانتون سخنور انقلابی و یار غار روبسپیر که گروهی او را فرصت طلب و متفرعن می پنداشتند چون در روزنامه ی خود خواسته بود که به ترور پایان داده شود، به اتهام داشتن تماس پنهانی با دشمنان فرانسه به پای گیوتین کشیده شد. وی پیش از اعدام به دژخیمانش سفارش کرد سر بریده اش را به مردم نشان دهند و گفت این سر پر شور ارزش آن را دارد که به تماشا گذاشته شود!
حال ببینیم ماکزیمیلین‌دوروبسپیر، این شیر اوژن انقلاب، که بود؟ او سخنوری زبر دست و وکیل دعاوی بود و سی و هفت سال بیشتر نداشت. باریک اندام، با جثه ای خرد و صدایی نازک، خداپرست، کتابخوان، قانع، نرمش پذیر و در زندگی عادی کمرو بود؛ جامه ی فاخرو اشرافی ولی نیمدار می پوشید و در نوجوانی لفظ «دو» را که در فرانسه نشان نجیب زادگی است بر سر نامش افزوده بود. روبسپیر تا هنگام مرگ در خانه ی یکی از فداییانش که نجار بود در اطاقی کوچک و کرایه ای می زیست. او حالتی زنانه داشت و پودر می زد و با اینکه گرایش های جنسی خود را خفه کرده بود، به دختر زیبای صاحبخانه اش، الئونور،(۴۴) عشقی افلاطونی داشت که از فرط حجب و حیا هرگز ابراز نکرد. شب هایی که در کلوب ژاکوبنها در نزدیکی خانه اش جلسه نداشت به خواندن آثار گذشتگان، از فلاسفه و نویسندگان می پرداخت. او شیفته ی ژان‌ژاک‌روسو بود و تنها به انقلاب می اندیشید و از راهی که بدان معتقد بود سر مویی منحرف نمی شد. ترحم برای او در برابر هدف والای انقلاب معنی نداشت و همه چیز و همه کس را برخی آن می کرد. او در واقع خود را تجسم «اراده ی عمومی» می پنداشت که مرشدش روسو عنوان کرده بود. زندگی بسیار ساده و بی آلایشی داشت و چون هیچ کار خلاف و نادرستی- جز کشتار بی دریغ!- از او سر نمی‌زد لقب «فساد ناپذیر» یافته بود. هنوز هم روانکاوان درباره ی اینکه آیا بیمار روانی بوده یا شور و تعصب انقلابی شخصیتش را یکسره مسخ کرده بوده است، بحث می کنند. روبسپیر در پی جاه و مال نبود و فروتنی بی اندازه اش سبب شد که هیچ عنوانی جز عضو کمیته ی نجات ملی را نپذیرد و از هر گونه تملق و چاپلوسی نسبت به خود نفرت داشت. (۴۵) او معتقد بود که حکومت ترور، هم انقلابی و هم الهی است. برای معنویات ارزشی بی اندازه قائل بود ولی تنها چیزی که برایش ارزش نداشت جان انسان ها بود...... او کاربرد همه ی عناوین و القاب حتی آقا و خانم را هم ممنوع کرد و افراد ملت از زن و مرد باید یکدیگر را «شهروند» یا «همشهری» خطاب می کردند. در بهار ۱۷۹۴ روبسپیر که چه بسا خویش را حامل رسالتی الهی می پنداشت کیش تازه ای را مبنی بر پرستش خداوند عالمیان رسمی اعلام کرد و سالی یک روز را به پرستش این «موجود برین»(۴۶) اختصاص داد. این انقلابی سخت دل چنان در تکریم فضیلت کوشا بود که دستور داده بود رشوه‌ستانان و خداناشناسان و روسپیان را بکشند. او می خواست بدی را از صفحه ی زمین با خون بشوید!
در آن دوران، جنون کشتار نه تنها بر سران انقلابی مستولی بود، بلکه فرانسویان را یکسره تشنه ی خون کرده بود. آناتول فرانس در رمان «خدایان تشنه اند» نوشته است:«خدایان نوظهور یعنی اوباش روی سنگفرش کوچه های پاریس تشنه ی خون شده بودند». همین نویسنده افزوده است:«بدبختانه تاریخ بشر را همین اوباش می سازند!» همه ی تاجداران اروپا که تخت و تاجشان به لرزه در آمده بود، در برابر انقلاب فرانسه دست به دست هم داده بودند و همین اوباش گرسنه و برهنه ولی با ایمان و میهن پرست بودند که بی جنگ افزار کافی و پیشینه ی نظامیگری، ارتش منظم و توانای پروس را دلاورانه در ۲۰ نوامبر در والمی(۴۷) در شمال خاوری فرانسه شکست دادند. خدمت رسمی سربازی از همین زمان مرسوم شد. البته همین ارتش مردمی بود که هموطنان خود، اهالی وانده، استان باختری فرانسه، را که بیشتر دهقان و پایبند به دین و سلطنت بودند و در برابر انقلاب قیام کرده بودند، به گونه ای فجیع که درتاریخ کم سابقه است سرکوب کرد. آری، در ۲۰ دسامبر ۱۷۹۳ پس از شکست یافتن شورشیان وانده از نیروهای انقلابی که به علت درنده‌خویی بی اندازه «ستون های دوزخ» نام گرفته بودند، ژنرال‌وسرمان فرمانده ی این ستون های شوم به کنوانسیون چنین گزارش داد: «دیگر ایالاتی به نام وانده وجود ندارد... کودکانشان را در زیر سم ستوران سپاهم لگد مال و زنانشان را قتل عام و گروهی انبوه را در آب رودخانه غرق کردم. خوشبختانه چون همه را کشتم منفعل نیستم که چرا اسیر نگرفتم! خلاصه هر آنچه جنبنده بود نابود ساختم!» ناگفته نماند که خود همین ژنرال خوش خدمت به جرم همدستی با دانتون اعدام شد! تیغه‌ی گیوتین کند کار می کرد و گاه مدتی طول می کشید تا سرها به گونه ای جان خراش کنده شود! به هدر دادن باروت هم برای تیر باران کردن گران تمام می شد!
آنگاه که بازار شیوه های ابتکاری در کشتار رونق گرفت. یکی از سران انقلابی سنگدل به نام ژان باتیست کاریه،(۴۸) ملقب به قصاب شهر نانت، در وانده مخالفان و مظنونان را دو به دو، زن و مرد و پسر و دختر، لخت مادرزاد با طناب به یکدیگر می پیچید و سپس به رودخانه یا دریا می افکند و جان کندن این گونه زوج ها را به شوخی «عروسی به سبک جمهوری خواهان» می خواند!
روبسپیر هنوز انقلاب را «نا‌تمام» می پنداشت و آنگاه که از اعدام یار نزدیکش، دانتون، فارغ شد در جایگاه اعدام خطاب به تماشاچیان گفت: «آه! ای ملت والاقدر! آماده ام هر چه دارم در طبق اخلاص پیشکش و فدای شما کنم! چه نیکبخت است کسی که در این روستا زاده شود و نیکروز آن کس که بتواند در راه خوشبختی شما جان ببازد!» یکی از این نیکبختان، خود روبسپیر بود؛ چه در ۲۸ ژوییه ی ۱۷۹۴ در راه خوشبختی همین مردمان که دیگر سخنان آتش بارش مسحورشان نمی ساخت، در زیر تیغه ی گیوتین جان باخت. دوران ترور نزدیک به ده ماه به درازا کشید و تنها جذبه ی سحرآمیز«مرد فسادناپذیر» و شعله ی سخنانش و وعده های انقلابی استوارش توانست او را بر سر پا نگاه دارد.... اما هر کابوسی را پایانی است. باز تاریخ ورق خورد و دور یا دورهای دیگر پدید آمد. از نخستین کسانی که خشونت انقلابی فرانسه را سخت مورد انتقاد قرار داد، ادموند بورک(۴۹) انگلیسی بود که در اثر خود «تفکراتی درباره ی انقلاب در فرانسه» که در اویل انقلاب در سال ۱۷۹۰ منتشر شد تحلیل دقیقی از دوران ترور دارد. مورخان فرانسوی در مخالفت یا موافقت با انقلاب بسیار نوشته اند و تاریخ انقلاب فرانسه نوشته ی پیرگاکسوت عضو آکادمی فرانسه اثری است به نسبت معتبر. ولی بر سر هم در دهه های اخیر، بهترین و ژرف ترین تحلیل را درباره ی انقلاب کرین برینتون در کتاب خود «کالبد شکافی انقلاب»(۱۹۵۲)(۵۰) و نیز هان‌آرنت بانوی فیلسوف در رساله ای به نام «درباره ی انقلاب»(۵۱) کرده اند. برینتون جنبه های فرهنگی و اجتماعی انقلاب ها را یکسره از جنبه ی سیاسی آن جدا می کند. با این همه، بی گمان روشن بین ترین مورخی که بهترین تحلیل را از انقلاب فرانسه کرده است، آلکسی‌دوتوکویل است که انقلاب در دوران زندگی او رخ داده و کتاب او «رژیم گذشته و انقلاب»، امروزه شکل یک اثر کلاسیک یافته است. درباره‌ی بررسی‌های دقیق و گوناگون سوسیالیست‌ها و مارکسیست‌ها درباره‌ی انقلاب فرانسه به ویژه آثار کارل‌مارکس و انگلس سخن نمی گوییم زیرا در این باب بسیار قلم فرسایی شده است. این نظریات گرچه ناقص است، چون تنها از دید مبارزه ی طبقاتی و مسلکی خاص به مسائل می نگرد، ولی درباره ی چگونگی تکوین و اوج گیری بورژوازی و از پا افتادن فئودالیسم و دوران تازه ی سرمایه داری که پس از انقلاب فرانسه پدید آمد (سرمایه‌داری از اواخر قرون وسطی در اروپا ظاهر شد) دربرگیرنده ی ژرف ترین تحلیل است. بی گمان کتاب تاریخ انقلاب فرانسه نوشته ی میشله(۵۲) فرانسوی نیز یکی از اسناد مهم است. کتاب هایی که درباره ی انقلاب فرانسه به همه ی زبان ها نوشته شده به اندازه ای است که فهرست آن ها خود کتابی قطور خواهد شد و ما تنها به آوردن نام چند اثر شاخص که در دسترسمان بود بسنده کردیم.
دور بعدی ماجرای انقلاب را می دانیم که چگونه پس از یک سال «انقلاب سفید» آغاز شد. پس از آنکه در توطئه ترمیدور سال دوم انقلاب (نام جدید انقلابی ماه های سال) روبسپیر و بیست و یک تن از یارانش از جمله سن‌ژوست اعدام شدند، به خون خواهی ده ها هزار تن که بیشتر بی گناه و به گونه ای فجیع به قتل رسیده بودند، بسیاری از طرفداران و همکاران حکومت ترور کشته شدند. از جمله ی کشته شدگان ترمیدور، فوکیه-تنویل دادستان موحش انقلاب بود و جا دارد که بگوییم:
ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار
تا باز که خواهد کشد آنکس که تو را کشت!
بدین سان، تصفیه ی حساب معکوس می شد! سر انجام از اکتبر ۱۷۹۵ تا نوامبر ۱۷۹۹ هیأت مدیره ای پنج نفری بر پایه ی قانون اساسی ۱۷۹۴، فرانسه را به گونه ی یک جمهوری بورژوایی میانه رو اداره کرد. بناپارت، یکی از سه کنسول برگزیده، با کودتای ۱۸ برومر سال هشتم انقلاب (۹ نوامبر ۱۷۹۹) خود را تنها کنسول همیشگی اعلام کرد. این افسر گمنام که در دوران انقلاب شایستگی و دلیری خود را با پیروزی های پیاپی در میدان های نبرد داخلی و خارجی و به ویژه پس از فتوحات درخشان در مصر و شامات نشان داده بود، در سال ۱۸۰۴ به نام ناپلئون یکم امپراتور فرانسه، تاجگذاری کرد. وی که یکی از نوابغ دهر به شمار می آید، صد بار از لویی شانزدهم خودکامه تر و هزار بار از او لایق تر و هوشمند‌تر و جنگاور‌تر و سازمان دهنده‌تر بود، ولی نجابت و ساده دلی او را نداشت! شاید همین جنبه ی استبدادی ناپلئون بوده که هگل فیلسوف را به ستایش او واداشته است.
درباره‌ی پیروزی های نظامی شگفت انگیز ناپلئون و فتح کمابیش سراسر قاره ی اروپا به دست او که حتی پاپ را زندانی خود ساخت و تسلیم اراده ی خویش کرد، چیزی نمی گوییم. همین اندازه باید گفت که سربازان «بزرگ ارتش»(۵۳) امپراتور به هر جا که گام می نهادند، اندیشه ی آزادی، برابری، برادری را در کوله پشتی شان به ارمغان می بردند. او پایه گذار نهادهای استواری در فرانسه شد که هنوز ماندگار است. قانون مدنی فرانسه، نخستین قانون مدون عرفی جهان، به «کدناپلئون» معروف شده است. پس از شکست و تبعید شدن امپراتور بزرگ فرانسه به جزیره ی سنت هلن، افسانه ی جمهوری‌زاده ی انقلاب و امپراتوری هر دو با هم به خاک سپرده شد. در دور آخر که باید آن را پایان انقلاب یا به گفته اُرتگا‌ای‌گاست «بازگشت اوضاع به دوران پیش از انقلاب» نامید، در فرانسه ی شکست خورده و اشغال شده از سوی شاهان متحد در اروپا، فرزند لویی پانزدهم به نام لویی هیجدهم بر تخت پادشاهی خاندان بوربون نشست و دوران «ترور سفید» یا شکار انقلابیون آغاز شد. بیشتر انقلاب ها از آن پس کمابیش به این سرنوشت دچار شده اند: یا مرد نیرومند و به اصطلاح ناپلئون خود را یافته اند، یا ناچار پس از برخی اصلاحات، به گذشته بازگشته‌اند. فرانسوا فوره می نویسد «انقلاب(فرانسه) نه تنها پیوند گسستن کامل با گذشته نبود، بلکه کاری را که در دوران رژیم پادشاهی آغاز شده بود تکمیل کرد و به پایان رساند. انقلاب فرانسه را تنها با بررسی مقطع تاریخی و تداوم آن می توان درک کرد.» دوتوکویل، سلف نامدار فوره نیز همین عقیده را دارد.
کمتر کسی همچو کورتسیو‌مالاپارته نویسنده ی ایتالیایی در کتاب «کودتا یا تکنیک انقلاب»(۵۴) توانسته است به نقش انقلابی کودتا و نیز کودتاها و شبیخون هایی که در جریان انقلاب روی می دهد توجه کند. مگر انقلاب فرانسه آمیزه ای از یک رشته حرکات کودتایی نبود؟ نخست شبیخون اقلیّت تندرو ژاکوبن به کنوانسیون (مجلس انقلابی) و بیرون ریختن اکثریت و برقراری حکومت استبدادی ترور؛ سپس در واکنش به آن رویدادها ترمیدُور که به انقلاب سفید و چند کودتای پیاپی انجامید که آخرین آن ها ۱۸ برومر بود و ناپلئون را بر سر کار آورد. آیا هفتاد سال تبلیغات دروغین بلشویک ها توانسته است این پندار را از سر مردمان، حتی روشنفکران بیرون کند که در اکتبر انقلاب نشده، بلکه کودتا یا گونه ای شبیخون مسلّحانه از سوی یک اقلیّت برای واژگونی حکومت اکثریّت برخاسته از انقلاب فوریه انجام گرفته است؟ چرا که انقلاب روسیه در فوریه صورت پذیرفت. به‌هر‌رو، نظر نگارنده بیشتر متوجه ی رژیم های فاشیستی در ایتالیا و آلمان نازی است که با کودتا بر سر کار نیامدند ولی تکنیک انقلابی داشتند؛ با تهدید و ارعاب، یا با عوامفریبی و به دست آوردن رأی شهروندان (هیتلر و حزب نازی) قدرت را به دست گرفتند. در بسیاری از کشور های جهان سوم به ویژه در آمریکای لاتین و آفریقا، در بیشتر موارد کودتای نظامی نام «انقلاب» آن‌هم از نوع «سوسیالیستی»، به خود گرفته است. کودتاها در عراق و اتیوپی نمونه ی روشنی از این گونه «انقلاب‌ها» بوده است. در برخی کشور های آمریکای لاتین، انقلاب و کودتا از هم تمیز داده نمی شود و پیاپی رخ می دهد. برای نمونه، در ۶۵ سال، ۶۸ «انقلاب» که در واقع شورش یا کودتا بوده در بولیوی رخ داده است. شاید انقلاب فرانسه نخستین انقلاب بزرگی بود که ایدئولوژی مشخصی داشت. درسهای خوب و بزرگی که انقلاب فرانسه به اروپا و جهان داد به جای خود، امّا این انقلاب درس‌های بدی هم داد که آثار شومش در بسیاری تحوّلات بعدی نمایان شد. انقلاب یا کودتای بلشویکی در روسیّه یکی از نمونه های آن است. اندیشه ی برپا کردن مدینه‌ی فاضله، در جوامع بشری که در آن‌ها افراد یا برای پول و جلو زدن از یکدیگر سرو دست می شکنند یا برای حفظ قدرت انحصاری مانند گرگ یکدیگر را می دَرَند، سرابی بیش نیست! از روزگار قدیم نه تنها مصلحین و انقلابیون بلکه شاعرانی چون حافظ همواره در این اندیشه می سوختند که «عالمی از نو بباید ساخت و‌ز‌نو آدمی»! ولی آیا پس از این همه جنگ ها و انقلاب ها و خونریزی ها بشر به چنین کمال مطلوبی دست یافته است؟
حال از این بحث دراز نتیجه بگیریم. با همه ی فراز و نشیب هایی که گفتیم، نمی توان نفوذ گسترده و دستاوردهای بزرگ انقلاب فرانسه را انکار کرد. تأثیر زلزله‌آسای این انقلاب در اروپا و دگرگونی‌های بنیادی که پدید آورد، و نیز اندیشه ی آزادی و برابری که در سراسر جهان پراکند، موجب شد که انقلاب‌های دومای روسیّه و مکزیک در آغاز سده ی بیستم و حتی انقلاب‌های ۱۹۰۶ و ۱۹۱۱ ایران و چین از آن الهام بگیرند. در اعلامیّه حقوق بشر ملل متّحد که معمار اصلی آن رُنه کاسَن فرانسوی برنده ی جایزه ی صلح نوبل بود، نکات بسیاری از اعلامیه ی حقوق بشر و شهروند فرانسه آمده است. شکست دادن ارتش‌های اروپایی با برانگیختن شور انقلابی و بسیج توده‌های مردم و جان فشانی آن‌ها کار خردی نبود. از سوی دیگر، شکستن قدرت مطلقه ی پادشاه و کلیسا، از میان برداشتن امتیازات موروثی و طبقاتی، اعلام برابری همه ی شهروندان در برابر قانون، وضع قوانین مدوّن و برپا کردن دستگاه قضایی در دسترس همگان، ترویج اندیشه ی حاکمیّت ملّی و میهن دوستی، ایجاد نهاد‌های حکومتی و تقسیمات اداری که هنوز باقی است، برپا کردن مدارس عالی و نشر فرهنگ در میان توده های مردم، اعلام آزادی برگان در مستعمرات و.... از اقدامات بزرگ انقلاب بوده است.
امّا آثار و پیامدهای منفی و زیانبار آن، بیشتر برای خود فرانسه، با گذشت دو سده هنوز از میان نرفته است و برخی از آنان جبران ناپذیر است. (۵۵) از هنگامی که اقلیّت ژاکوبن حکومت ترور را برقرار کرد، دیوار انقلاب شکاف برداشت و فرانسویان از آن روگرداندند. توطئه ترمیدُور آن‌را محکوم به شکست کرد. نشست ناپلئون بناپارت بر تخت امپراتوری، یکسره کمرش را شکست، چرا که انقلاب تاج مرصّع بر سر نهاد و چکمه ی نظامی برپا کرد و از آزادی و برابری و برادری جز نامی نماند. تازه از یاد نبریم دستاوردهایی هم که برشمردیم به بهای دست کم ۱۳ هزار کشته در کمتر از یک سال تنها در پاریس و به گفته ای ۳۶ هزار کشته و معدوم در سراسر فرانسه و ویرانی و آوارگی و بی‌خانمانی میلیون ها تن از فرانسویان و اشغال خاک فرانسه از سوی کشور های متّحد تمام شد- البته اگر تلفات بیهوده و بیشمار سپاهیان ناپلئون را در جنگ های پر شمار و به وی‍ژه در نبرد بدفرجام روسیّه بر اینها نیفزاییم! فرانسه که در دوران درخشان لویی چهاردهم آبادترین، پر‌جمعیّت‌ترین، نیرومندترین، ثروتمندترین و با فرهنگ‌ترین سرزمین اروپا و شاید جهان بود و تا زمان لویی پانزدهم نزدیک به نیمی از آمریکای شمالی و کلید هندوستان را دردست داشت، پس از شکست ناپلئون و نابودی نیروی دریایی فرانسه، به رتبه ی دوم پس از انگلستان، و مرتبه ی سوم، پس از بیسمارک و برپا شدن دولت یکپارچه در آلمان، رسید. گذشته از این دربه‌دری‌ها و قحطی‌های مایه گرفته از انقلاب و جنگ های ناپلئون گُل سرسبد نژاد فرانسه، نسل جوان و برومند را از میان بردو حتّی سبب انحطاط نسل‌ها گردید. فرانسه به دنبال این انقلاب و انقلاب‌ها و جنگ‌های بعدی به کم خونی دچار شد و دیگر نتوانست به عنوان قدرت بزرگ جهانی عرض اندام کند. سلامت اخلاقی و روحی جوامع نیز بر اثر انقلاب‌ها و جنگ‌های خونین آسیب می بیند و فرانسه در این زمینه تا پایان جنگ جهانی دوم یکی از بدشانس‌ترین کشورهای اروپا بود.....
از همه ی این‌ها گذشته، درباره ی انقلاب فرانسه افسانه‌هایی پرداخته و مطالبی گفته‌اند که دروغ بودنشان به اثبات رسیده است. از جمله اینکه وقتی دژ باستیل به دست مهاجمان افتاد، بیش از هفت تن در زندان نبودند که یکی از آنان مارکی‌دو‌ساد معروف (سادیسم از نام وی گرفته شده است) بود که به جرم ترویج بی‌عفتی و جنایات جنسی به زندان افکنده شده بود. دیگر اینکه می گویند ماری‌آنتوانت به هنگام قحطی نان در پاریس گفته بوده اگر نان نیست، مردم بیسکویت بخورند! این سخن نیز بی پایه است و از «اعترافات» روسو برگرفته شده که نقل قول از بانوی اشرافی بوده است. از لویی شانزدهم نیز به دروغ، خودکامه ای خونخوار ساخته‌اند، در حالی که وی وزیرانی کاردان برای اداره ی کارها برمی گزید و کوشید اشتباه خود را در مورد نکر نیز جبران کند و او را به خدمت فرا خواند. در زمینه ی سیاست خارجی، ورژن(۵۶) وزیر امور خارجه ی او با بستن پیمان ورسای اعتبار و آبروی فرانسه را برگرداند و به استقلال و آزادی امریکا کمک کرد. سست ارادگی و دهن بینی و بی‌لیاقتی شخص او واطرافیانش، نزدیکی وی به اتریش و برنامه‌اش برای گریز از کشور، سخت از محبوبیّتش کاست. او با طیب‌خاطر قانون اساسی مشروطه و رأی شهروندان را پذیرفت و بر سر هم شهریاری ملت‌پرور بو’د.
امسال(۱۹۸۹) به مناسبت سالگرد انقلاب، تلویزیون فرانسه فیلمی سریال و مستند از جریان محاکمه ی لویی شانزدهم و ماری آنتوانت تهیه کرد و به نمایش و سپس نظرخواهی از همگان گذاشت. هفتاد و پنج درصد پاسخ دهندگان پادشاه و ملکه را بی‌گناه دانستند؛ همچنین در همه پرسی از آموزگاران تاریخ در مدارس فرانسه درباره ی اعدام لویی شانزدهم ۵۵ درصد مخالف اعدام وی و ۳۱ درصد موافق آن بودند.
وانگهی امروز نقاب از چهره ی بسیاری از سران انقلاب فرانسه برافکنده شده است. برای نمونه، روشن شده است که قهرمانانی چون میرابو و دانتون و سی‌ییس، یکی‌شان جاه‌طلب و رشوه‌خوار و دیگری رفیق نیمه راه و سومی شریک دزد و رفیق قافله و از تدارک کنندگان کودتای ۱۸ برومر ناپلئون بوده است. فوشه(۵۷) رییس پلیس از دوران انقلاب، با همه ساخت و به همه خیانت کرد و چون همه به او نیاز داشتند، همیشه در جای خود می‌ماند. اعجوبه ی دیگری که از او کم نداشت، تالیران بود که نخست اسقف و نماینده در مجلس مؤسّسان بود و سپس دیپلماتی بندباز از آب درآمد که از آغاز انقلاب تا ۴۶ سال پس از آن بارها در رژیم‌های ضد یکدیگر وکیل و وزیر خارجه و سفیر و دلّال سیاسی بود و از هفتخوان مخاطرات به سلامت جست و شگفت انگیز آن‌که همه بی چون و چرا به او اعتماد داشتند!
آری، «مرد فسادناپذیر» یکی بیش نبود که سرش از تن جدا شد و یارانش که جان به در بردند توطئه‌گر یا آلوده بودند. هزاران تن قهرمان گمنام در راه آرمان خویش در جنگ‌ها جان باختند یا به دست جلّاد سربه باد دادند یا سرانجام پشیمان و نومید مردند و نامی و سنگ گوری هم از آنان برجای نماند.... و فرصت طلبان از روی دوش آنان به قله ی قدرت رسیدند!اگر رژیم‌های فاشیستی فرزند حرامزاده ی «حکومت دانایان» جمهوری افلاطون هستند که خود نیز از شر دموکراسی به زیر سایه ی جبّار شهر سیراکوز یونان پناه برد، و اگر در پایان سده ی نوزدهم نیچه‌ با نفی همه ی ارزش‌ها و پرستش قدرت و دادن نوید سر بر آوردن «اَبَر‌مرد»، ناخواسته به پا گرفتن هیتلر و حزب نازی کمک کرد، و بالاخره اگر در همان هنگام ژرژسورل(۵۸) جامعه شناس فرانسوی خشونت را عامل پیش برنده ی تاریخ می پنداشت و حتّی نویسنده ی آزاده ی فرانسوی آلبرکامو در پنجاه سال پیش می نوشت: «آن‌گاه که تاریخ نازا می شود خشونت آن را زایا می سازد!»، امروز در آستانه ی هزاره ی سوم میلادی نظر اندیشمندان و جامعه شناسان دگرگون است. برای نمونه، اکتاویوپاز شاعر و اندیشمند مکزیکی عقیده دارد که با انقلاب مسیر تاریخ را که بر خلاف نظریّه ی هگل و مارکسیست‌ها قوانین مشخصّی ندارد، نمی توان عوض کرد. (۵۹)
برگزاری پر هیمنه‌ی جشن های دویستمین سال انقلاب برای ملّت فرانسه فرصتی بود تا به داوری بنشیند و با کاویدن رویدادها در گذشته با ذرّه‌بین علوم امروزی، کلیشه‌های قدیمی را به کناری کند و درباره ی انقلابی که به همان اندازه که حق دارد به آن ببالد، جا دارد از بسیاری جنبه‌های آن سرافکنده باشد، منطقی بیندیشد. همزمان با اجرای مراسم سالگرد انقلاب نظاهراتی در پاریس و دیگر شهر های فرانسه در مخالفت با این جشن‌ها و ولخرجیها انجام شد. از جمله در شهردانشگاهی گُرنُوبل، گروه‌هایی به‌ویژه جوانان که صورتک‌های مرده بر چهره زده بودند تظاهراتی برپا کردند و یکی از شعارهایشان این بود که: «خونریزی‌های انقلاب را از یاد مبرید» و نیز پیشنهاد می کردند که به یادبود ده‌ها هزار بی‌گناه جان‌باخته در انقلاب و اهالی تیره روز استان وانده، سوگواری ملّی اعلام گردد! می‌دانیم که پدر معنوی انقلاب فرانسه ژان‌ژاک‌روسو است. از همین رو برتراندراسل انگشت اتّهام را به سوی او دراز می کند و آموزه‌های وی و به‌ویژه نظریّه «اراده ی عمومی» را الهام‌بخش همه ی دیکتاتوری‌های دو سده ی گذشته و سر برآوردن کسانی چون روبسپیر و پیدایش روسیّه ی بلشویکی و آلمان نازی می‌داند. راسل معتقد است هگل در پشتیبانی از استبداد پروس از عقاید فلسفی روسو بهره ی فراوان جُسته است و از این نگران است که چه دسته گل‌هایی از این دست در آینده شبح روسو به جامعه ی بشری پیشکش خواهد کرد!(۶۰)
حتّی هنگامی که خبرنگاری از فرانسوامیتران سوسیالیست و نگاهبان میراث انقلاب پرسید درباره ی محاکمه و اعدام لویی شانزدهم و ملکه و کشتار‌ها در دوران انقلاب فرانسه چه نظری دارید، در پاسخ گفت کسی چون من که برای نخستین بار در تاریخ فرانسه در ۱۹۸۲ حکم اعدام را از قانون این کشور حذف کرده است، چگونه می‌تواند با این کارها موافق باشد!
در پایان، این نکته را بیفزایم که ظریف‌ترین و در همان حال جدّی‌ترین لطیفه را درباره‌ی دویستمین سالگرد انقلاب فرانسه یک سیاستمدار نامدار انگلیسی بر زبان آورده است: «نمی‌فهمم فرانسویان خاطره‌ی چه چیزی را با این همه دَنگ‌و‌فَنگ جشن می گیرند».
نویسنده: غلامعلی - سیار
منبع: ماه نامه - اطلاعات سیاسی اقتصادی - ۱۳۸۷ - شماره ۲۴۹-۲۵۰، خرداد و تیر
یادداشت ها:
۱. Magna Carta.
۲. Bill of Rights.
۳. Provinces-Unies.
۴. Second Treatise on Government.
۵. Novarum Retum Cupidi.
۶. Alexis de Tocqueville.
۷. Francois Furet, Penser la Revolution Française, Par-is, ۱۹۷۸.
۸. Jacques Necker.
۹. Etats Généraux.
۱۰. Tiers état – منظور بورژواها و کاسبکاران و پیشه وران و طبقات متوسط غیر از دو طبقه ی ممتاز است.
۱۱. Marquis de Lafayette.
۱۲. A. Duquesnoy.
۱۳. Abbé Grégoire.
۱۴. E. Joseph Sieyés.
۱۵. Camille Desmoulins.
۱۶. Louis de Saint-Just.
۱۷. Jacques Hébert.
۱۸. Jeu de Paume.
۱۹. Tuileries.
۲۰. Alexis de Tocqueville, &#۳۱۷; Ancien Régime et la Révolution, Paris, ۱۸۵۰.
۲۱. La Déclaration des Droits de &#۳۱۸; Homme et du Citoyen.
۲۲. Habeas Corpus.
۲۳. Ortegay Gasset, La Révolte des Masses, Gallimard, Paris, ۱۹۶۱.
۲۴. Pioter Stolypin.
۲۵. رک. جوئل‌کار‌مایکل، تاریخ انقلاب روسیه،ترجمه‌ی دکتر هوشنگ امیرمکری، انتشارات رازی، تهران۱۳۶۳.
۲۶. Jean-Sylvain Bailly.
۲۷. Jacobins.
۲۸. Girondins.
۲۹. Montagnards.
۳۰. Francois R. de Chateaubrand, Les Mémoires dُ Outretombe.
۳۱. L, Ami du Peuple.
۳۲. Charlotte Corday.
۳۳. Comité de Salut public.
۳۴. Comité de Sûreté générale.
۳۵. Fouquier – Thinville.
۳۶. Sans – culottes.
کسانی که به جای شلوار تنگ تا روی زانو، شلوار بلند پا می کردند.
۳۷. Grachus Babeuf.
۳۸. André Ch énier.
۳۹. Olympe de Gouges.
۴۰. Conciergeries.
۴۱. Roland de la Platiére.
۴۲. Dupont.
۴۳. Dubost.
۴۴. Eléonore
۴۵. Jean Ratineau, Robespierre, Le Tempsqui court, éd- iteur, Paris, ۱۹۶۶
۴۶. Être SuprÊéme
۴۷. Valmy
۴۸. Jean – Baptiste Carrier.
۴۹. Edmund Burke, Reflections on the Révolution in France, ۱۷۹۰.
۵۰. C. C. Brinton, The Anatomy of Revolution, ۱۹۵۲.
۵۱. Hanna Arendt, On the Revolution
۵۲. Jules Michelet, Histoire de la Révolution Française.
۵۳. La Grande Armée.
۵۴. Curzio Malaparte, Coup dُ Etat, the Technique of Revolution, ۱۹۳۲.
۵۵. Pierre Gaxotte, Histoire de la Révolution Française, Paris, ۱۹۴۹.
۵۶. Charles Gravier Vergennes.
۵۷. Joseph Fouché.
۵۸. Georges Sorel.
۵۹. اکتاویوپاز، یک سیّاره و چهار‌پنج دنیا، نشر گفتار، تهران ۱۳۶۹ (ترجمه‌ی نویسنده‌ی مقاله)
۶۰. Bertrand Russell, A History of Western philosophy, Simon and Schuster, ۱۹۴۵, New York
یادآوری:
افزون بر مآخذی که در پانویس‌ها آمده، از منابع زیر نیز بهره گرفته شده‌است:
۱. لاروس بزرگ فرانسه
۲. پاورقی ۴۵ شماره مسلسل روزنامه لوموند پاریس درباره‌ی انقلاب فرانسه
۳. شماره‌ی مخصوص جولای ۱۹۸۹ مجلّه‌ی ناشنال‌جیوگرافیک در زیر عنوان: France Celebrates Its Bicentennial
۴. مجلّه‌ی تایم‌هفتگی شماره‌ی ۳۰-۲۴ جولای ۱۹۸۹ سرمقاله‌ی مربوط به انقلاب فرانسه و شماره‌های گوناگون مجلّه‌های اکسپرس و لوپُوان فرانسه.
منبع : باشگاه اندیشه