پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


خون های سفید و سیاه


خون های سفید و سیاه
اتاق نور زیادی نداشت. شب آرام آرام داشت توی حیاط پهن می شد. بیرون باد سردی می اومد و برگای خشک درختی رو، رو زمین می کشید. سکوت انگار تو تک تک اتاقای خونه سرک می کشید و می خزید لابه لای ورق های دنیای کاغذی رنگارنگی که تو دستم بود. دنیایی که رنگارنگ تر از اون بود که به سن و سالم بخوره اما آنقدر صمیمی و باورپذیر نقاشی شده بود که دلم می خواست تو همه سوراخ سنبه هاش سرک بکشم و از همه چیز سر در بیارم. الان شاید نشه دقیق بگم که چی تو این کتابا بود که این جور محصورم کرده بود. باورپذیریش، سرگرم کننده گیش، قلم اعجاب آور و ذهن خلاق نویسنده اش، که هیچ چیز رو بی توضیح و بی دلیل وارد داستان نکرده بود به سبک و سیاق بعضی افسانه های قدیمی که هیچ وقت جواب سوالاتت رو نمی دن و براشون مهم نیست بعد تموم شدن کتاب شدی یه مجسمه با موهای سیخ سیخی و دهن باز و چشمایی که از تعجب گرد می شد و مخی که هی ارور می داد. شایدم نوستالژی دوره پر از محدودیت و خشک و عبوس بچگی هام. در هر صورت اینها همه فقط ممکن بود استارت اول باشه.
جلد اول رو که شروع کردم با سوءظن داشتم جلو می رفتم. ذهنیتی که می خواست در برابر همه چیزهای باورناپذیر، لوس و کلیشه یی از چوب ها و وردهای تکراری گرفته که هیچ محدودیتی نداشتند تا ماشین های پرنده و دیگ ها کلاهای همیشگی و بدتر از همه بی اعتنایی به ذهن مخاطب و سوالات بی شمارش، مقاومت کنه اما یواش یواش همه چیز عوض شد.
همین که رولینگ قصه اش رو به جای جنگلای مخوف و غارای تاریک و کلبه های ترسناک از یه خونه واقعی و معمولی تو یه شهر واقعی و معمولی شروع کرده بود و ماجراها تو مدرسه یی اتفاق می افتاد که فنون جادوگری توش تدریس می شد اولین قدم برای باورپذیر بودن و ملموس کردن فضا بود؛ تناقضایی که پیچیدگی قصه رو بیشتر و دلنشین تر می کرد. درک این موضوع که درست تو خیابونی که زندگی می کنی، تو همون کوچه یی که هر روز توش رفت وآمد می کنی، حتی آدمایی که ظاهراً فکر می کنی می شناسیشون می تونن در عین حال مال یه دنیا و دم و دستگاه دیگه باشن و قوانین خودشون رو داشته باشن، خیلی دور از ذهن نیست. تک تک ماها استعدادها و قواعد و قوانین خودمون رو داریم. حالا شاید جادویی نباشن اما کی می تونه تو این زمینه قاطعانه حرف بزنه، شدم خود هری.
«نشسته بودم تو یه اتاق نیمه تاریک و کتاب رو گذاشته بودم روی زانوم. تو ایوون صدای زوزه باد زیر پوست می خلید. چک چک قطره های آبی که می چکید از سقف تنها صدایی بود که با قدم ها همراه می شد. ستون سنگی از دور برق می زد. نزدیک که رسیدم دیدم که رو سه در گذرگاه یه مار سنگی نقش شده با چشمانی از سنگ سبز درخشان. مار اونقدر حقیقی و عینی به نظر می رسید که ناخواسته به زبان مارها حرف زدم؛ باز شو،
گذرگاه که باز شد شجاعت و جسارت بی حدی توی رگ هام دوید. می دونستم که امیدی به پیروزی نیست. ۱۲ سال بیشتر نداشتم اما فرق سیاهی و نفرت رو با عشق و روشنی خوب می فهمیدم و انتخاب کرده بودم که جزء دسته دوم باشم. شاید تا اینجاش انگیزه های کودکانه یی مثل روکم کنی مالفوی، کراپ، گویل که جزء دسته اسلاتیرین بودن، خودخواه و محافظه کار. یا ابراز وجود جلوی رون و هرمیون و بقیه بچه های گروه واسه اینکه نشون بدم با بقیه فرق دارم مشوقم بود اما بعد از فداکاری ها و احساس مسوولیت های رون و هرمیون و نفوذ سیاهی تو مدرسه دیگه هیچ کدام اینها حضور نداشت. همه اراده ام شده بود نابود کردن هیولای حفره اسرار بی نیاز از هر ورد و چوب اعجاب انگیز جادویی.
گفتم؛ «برو جلو، جام حق توئه، برش دار،» سدریک دست به سینه و ایستاده بود، انگار تک تک سلول های بدنش به نتیجه رضایت داده بود. گفت؛ «با هم برش می داریم، این طوری هر دومون باعث افتخار هاگوارتز می شیم،» یک ، دو، سه، هر دو جام رو برداشتیم. صدای زیری نعره زد؛ «آوا دا کداورا،» چشمامو که باز کردم انگار یه ابدیت طول کشید. چشمای سدریک مثل خونه یی متروک که پنجره هاش باز مونده باشه جلوی چشمم بود. اون مرده بود، نیش چاقوی پیتر پتی گرو خائن رو روی بازوم احساس کردم و صدای زیری رو شنیدم که نعره زد؛ «ای خون دشمن که به اکراه تقدیم می شوی، تو جان دشمن خونی ات را حیات دوباره می بخشی،» چاقو جای بازو تو قلبم فرو رفت وقتی دیدم لرد سیاه با خون من دوباره احیا شد. حالا دیگه جادوی عشق مادرم نبود که محافظم باشه. باید خودم کاری می کردم. من لرد سیاه رو به زندگی برگردونده بودم. هیچ چیز منصفانه نبود. اما برای این گله گذاری ها دیگه خیلی دیر شده بود. من باید برمی گشتم و جسد سرد سدریک رو هم برمی گردوندم و اعلام می کردم که ولدمورت برگشته و جادوی سیاه دوباره همه جا رو فرا می گیره. دیگه وردهای بچگونه کارگر نبود. یه حفره تاریک داشت همه فضاهای دوست داشتنی زندگی رو تو خودش می بلعید و من خودمو مقصر می دونستم. چه تلخه و دردناک وقتی جسد دوستت رو رو دستت بگیری و فریاد بزنی که «اون برگشته،» و همه مثل دیوونه ها نگات کنن. هیچکی تو اون قبرستون تاریک با من نبود که شاهدم باشه، حرفمو باور نمی کردن. وزارتخونه اعلام کرد که یه دروغگوی خودخواه کوچولو بیشتر نیستم و همه این حرفا واسه خودنمائیه. بیشتر از همیشه تنها شدم. فقط محفل ققنوس بود که باورم کرده بود و دامبلدور که نگاهش رو از من دریغ می کرد. چون حالا من و لرد سیاه از یه خون بودیم و اون می تونست تو ذهن من نفوذ کنه،»
کتاب که تموم شد اونقدر هیجان داشتم که انتظار برام سخت شده بود. دلم می خواست خودم یه کاری بکنم. روال داستان چنان دقیق پیش رفته بود که غرق او شده بودم. حالا دیگه صبح شده بود. سر و صدای گنجشکا بلند بود. کتاب رو بستم و چشمامو رو هم گذاشتم. چند لحظه دیگه باید برای رفتن تو دنیای واقعی، برای کارهای واقعی و دردهای واقعی آماده می شدم.
معصومه قلی زاده
منبع : روزنامه اعتماد