پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


دزد


دزد
دزد را اول هادی ـ پسر عزیز خانوم دیده بود .ساعت سه و نیم بعد از نصفه شب بود. از خواب بیدار شدم، رفتم دس به آب، داشتم بر می گشتم برم دوباه بخوابم. با خودم گفتم برم یه نیگایی به ماشینه بندازم.
هادی پیکان جوانان قرمز رنگ مدل پنجاه و پنجش را تازگیها خریده و حسابی بهش می رسد. اتاق و شیشه های پیکان همیشه برق می زند. شبها آن را جلو پنجره خانه شان تو کوچه شش متری معصومی بغل دیوار پارک می کند، با آنکه برایش هم سویچ مخفی گذاشته و هم دزدگیر، باز هم محض احتیاط، فرمانش را به میله صندلی جلو، با زنجیر کلفتی قفل می کند. پخش صوت کشویی اش را هم هر شب در می آورد و نمی گذارد تو ماشین بماند.
در حیاطو که وا کردم دیدمش، رو صندلی جلو ب. ام. و. اکبرآقا چمباتمه زده بود. در ب. ام. و. واز بود اولش فکر کردم خود اکبر آقاست. اصلاً متوجه صدای واز شدن در حیاط نشد. تو تاریکی نیگا کردم. خواستم بگم. سام علیک، اکبر آقا، چیکار می کنی؟ که یهو چشمم افتاد به کله طاسش، شصتم خبردار شد که یارو دزده. داشت با پیچ گوشتی همچین تند و فرز، پخش صوتو واز می کرد. شیشه بغل دستو شیکونده بود و درو واکرده بود. با خودم گفتم: چیکار کنم؟ اگه هم الان داد بزنم ملتو خبر کنم متوجه می شه. و ممکنه در ره. یواش رفتم طرف ب. ام. و. دیدم یه جفت دمپایی رو زمینه. هه، هه...دمپایی هاشو درآورده بود. رفتم جلوتر و یهو درو محکم بستم و هوار کشیدم: آی دزد....آی دزد.....
اکبر ـ پسر حاجی اسداللهی ـ صاحب ب. ام. و. اولین کسی بود صدای هادی را شنیده بود و از خواب پریده بود.
رو پشت بوم خوابیده بودم، درست بالا سر ب. ام. و. که یهو با صدای آی دزد...آی دزد.... از جام پریدم. گفتم: ای دل غافل دیدی ب. ام. و. رو بردن!
اکبر آقا کارمند بانک اعتبارات است. دو سالی می شود که ـ بعد از فروختن ژیانش ـ این ب. ام. و. شیری رنگ ۲۰۰۲ دو در را خریده. این تنها ب. ام. و. کوچه معصومی است. هر چند مدل پایین است، اما هم صاحبهای قبلی و هم اکبر آقا آن را خوب نگه داشته اند و «تمیز تمیز» مانده. دیشب ـ د رتمام طول این دو سال ـ اولین بار بوده که اکبر آقا یادش رفته ترمز و کلاج را قفل کند. آخرهای شب با حاج آقا و حاج خانوم و زن و بچه چهار پنج ماهه اش،‌از خانه عمه خانوم بر می گردند بچه خواب بوده و اکبر آقا مجبور می شود بچه را خودش بغل کند و همان طور بچه بغل، در ب. ام. و. را قفل می کند.
گفتم دیدی پسر؟ یه امشب ترمز و کلاجو قفل نکرده ها! همون طور با شورت و عرقگیر پریدم لب پشت بوم و پایین، تو کوچه رو نیگا کردم. دیدم هادی خان محکم در جلو ب. ام. و. رو رو گرفته و دو دستی داره فشار می ده و داد می زنه آی دزد .... ای دزد....منم بنا کردم داد زدن: آی دزد..... آی دزد......
حاجی اسداللهی که تو حیاط، با حاج خانوم روی تختخواب چوبی می خوابند از صدای داد و فریاد اکبر آقا از خواب می پرد.
یکهو پریدم از جام. تند دویدم دمپایی هامو پا کردم و داشتم می رفتم دم در که یادم افتاد با عرق گیر صورت خوشی نداره برم بیرون. برگشتم تند کتمو که همون دیشب ـ بعد برگشتن از مهمونی تو حیاط در آورده بودم و انداخته بودم رو صندلی ور داشتم و تنم کردم. مادر اکبر از خواب پرید و پرسید چی شده؟ کجا داری میری این وقت شب؟ همون طور که می دویدم طرف در حیاط داد زدم آی دزد ... آی دزد.... درو واکردم و دویدم توی کوچه:
عزیز خانوم با صدای هادی از خواب پریده بود و شوهرش میرآقا را از خواب بیدار کرده بود.
وا....خواب بودم ها...یهویی دیدم هادی داره داد میزنه. گفتم نکنه خواب می بینم؟ یا بازم هادی تو خواب داد و بیداد راه انداخته. اما دیدم نه مث اینکه صداش از تو کوچه میاد اقارو تکون دادم و گفتم پاشو اقا...هادی مونه ....بعدش پریدم چادرمو انداختم سرم و دویدم تو کوچه .....
هادی تعریف می کند:
یارو دزده تا دید من درو بستم و داد زدم آی دزد...آی دزد... از جاش پرید شخش صوتو که تازه وا کرده بود، انداخت کف ماشین و پرید طرف در، اما من درو سفت گرفته بودم. دزده که دید نمی تونه و زورش نمی رسه در رو واکنه، شروع کرد به التماس که:‌تو رو خدا، جون مادرت بذار برم....اما من همین جور داد می زدم، آی دزد...آی دزد....بعدش دزده، خواست با پیچ گوشتی بزنه تو سر و صورتم که سرمو دزدیدم. دوباره حمله کرد. یه مشت خوابوندم تو چونه اش. اونم پیچ گوشتی را ول داد طرفم، جا خالی دادم، نوک پیچ گوشتی گرفت به شونه م. ایناهاش پوست شونه مو برده، نیگا! منم درو ول کردم. دزده درو وا کرد و پرید بیرون و رفت طرف پایین کوچه. منم دنبالش.
اکبر که زنش از خواب پریده بود و تو رختخواب از ترس داشته می لرزیده، تند زیر شلواری اش را می پوشد و پیرهنش را تن می کند و بی آنکه دکمه هایش را ببندد دوباره می آید سر پشت بام.
دیدم دزده در ماشینو واکرد و هادی خانو پرت کرده اونور کوچه و خودش رفت طرف پایین کوچه. خواستم از رو پشت بوم بپرم رو گردنش که دیدم حاج آقامون در خونه رو واکرد و دوید بیرون.....
حاجی اسداللهی می گوید:
درو که واکردم دیدم هادی خان پرت شد و سط کوچه و یارو دزده دوید طرف من. پریدم جلو بگیرمش، دیدم بکهو برگشت دوباره طرف ب. ام. و.
عزیز خانوم می گوید:
وای خداجون ....همچین زد تخت سینه هادی که طفلک پنج متر پرت شد اون ور رو زمین. من بنا کردن جیغ کشیدن ....دزده دوید طرف پایین کوچه که حاج اسداللهی از خونه شون در اومد. دزده تا حاج آقا رو دید، برگشت دوباره طرف ماشین اکبرآقا.
هادی می گوید:
داشتم می گرفتمش ها...یهو جا خالی داد و برگشت طرف ب. ام. و. یهو مادرمو دیدم. داد زدم ننه، ننه، برگرد برو خونه، ممکنه بزنتت ...مادرم شروع کرد داد زدن. خودم دویدم دنبال یارو. دیدم رفت دمپایی هاشو از جلو در ب. ام. و. ورداشت و دوباره برگشت و دوید و از دستم رفت.
اکبر می گوید:
دیدم الانه که بزنه حاج آقا مونو پرت کنه وسط کوچه. خواستم بپرم رو سرش، یهو چشمم افتاد به یه پاره آجر رو پشت بوم که خانوم صبا می ذاره رو رختخواب که باد نبره، پاره آجرو ورداشتم و پرت کردم رو سرش.....
حاجی اسداللهی می گوید:
دیم برگشت از جلو ماشین یه چیزی ورداشت و گذاشت زیر بغلش و دوباره دوید طرف من. هادی خان داشت از جایش بلند می شد، یارو لامسب همچین داشت
می دوید که دیدم اگه بخوام جلوش وایسم، ممکنه بزنه پرتم کنه اون ور . دیدم یکهو یک چیزی خورد تو سرش و پهن شد رو زمین.
دمپایی ها از دست دزد می افتد. دزد سرش را می چسبد خون سرازیر می شود. از سر طاسش می ریزد رو صورتش و کف دستهایش را خیس می کند و از لای انگشتانش بیرون می زند. می نشیند رو زمین. حاجی اسداللهی تا می رسد بالا سرش با لگد می زند به آبگاهش. فریاد دزد به هوا می رود و پهن می شود کف کوچه. هادی که از جا بلند شده می آید و می افتد به جان دزد و حالا نزن و کی بزن. عزیز خانوم هم از راه رسیده نرسیده لنگه کفشش را در می آورد و بنا می کند تو سرو کله دزد زدن.
اکبر که از پله های نردبان سریع پایین آمده از حیاط گذشته و از در بیرون زده
می رسد بالا سر دزد.
حالا، تمام اهل محل از سر و صدا و داد و هوار بیدار شده اند. عده ای از خانه هایشان بیرون آمده اند و خواب آلوده تو تاریکی کوچه، دور خود می چرخند و جماعتی هم از پنجره ها و لب پشت بام ها و بالکنها، سرک می کشند.
دزد می افتد به التماس: «تو رو قرآن، تورو ابوالفضل نزنین،‌غلط کردم در نمی رم ...» و با کف دست، خون را از چشمهایش پاک می کند.
حاجی اسداللهی و اکبر و هادی دزد را می کشانند می آورند نزدیک ب.ام.و. و اکبر می دود، در ماشین را باز می کند. چشمش که میافتد به شیشیه شکسته بغل، بر می گردد و خشمگین کشیده محکمی می زند توی صورت دزد و فحش خواهر و مادر را می کشد به او.
هادی می گوید :اکبر آقا داشت پخش صوتو واز می کرد.»
اکبر می رود تو ب.ام.و. و پخش صوت را که هنوز سیمهایش وصل است و افتاده کف ماشین، بر می دارد نگاه می کند.
حاجی اسداللهی رو می کند به هادی: «هادی خان» قربونت بپر تلفن کن کلانتری، مأمور بفرستن ....»
دزد تا اسم کلانتری را می شنود،‌دست حاجی اسداللهی را می گیرد و بنا
می کند به قسم و آیه دادن و عجز و لابه کرن: آقا، غلط کردم، تورو خدا تلفن نکنین، بذارین برم، من که چیزی ندزدیم .»
اکبر عصبانی از در ب.ام.و. بیرون می آید و یقه را می چسبد: «چیزی ندزدیدی؟! مردیکه پفیوز! شیشه ماشینو شیکوندی، پخش صوتو داغون کردی، اگه سر
نمی رسیدم همه چی رو دزدیده بودی حالا می گی چیزی ندزدیدم ؟! رو برم، اکه هی...»
عزیز خانوم، لنگه کفش به دست، دم در خانه شان ایستاده و ماجرا را با آب و تاب برای عالیه خانوم و همسایه های دیگر تعریف می کند.
هادی وسط کوچه ایستاده و انگار دارد فکر می کند از کجا تلفن بزند به کلانتری که آقای وکیلی همسایه دیوار به دیوار عزیز خانوم پیژاما به پا و عرقگیر رکابی به تن،
می گوید: «هادی خان، بفرما، بیا از خونه ما تلفن بزن.» و دست هادی را می گیرد و همراه خود می برد تو خانه شان.
دزد هنوز دارد التماس می کند: «مردم،‌مسلمونا، شمارو به هرکی که
می پرستین،‌ولم کنین، بذارین برم من زن و بچه دارم. از زور بدبختی و بیکاری مجبور شدم بیام دزدی، به ولاهه من اینکاره نیستم. اولین بارم بود. آبروم می ره...»
عالیه خانوم که خودش را انداخت وسط معرکه، رو به دزد می گوید:« تو؟ مرتیکه عملی! تو زن و بچه داری؟ تو؟ تو هر شب بیخ این کوچه تنگه نشستی هروئین
می کشی. واسه پول هروئینت هم هس که اومدی دزدی...»
دزد ـ پا برهنه و لرزلرزان ـ با سر و صورت خونالود رو می کند به عالیه خانوم: «خواهر من چرا تهمت می زنی من کجام عملیه؟ من پول ندارم خرج شام و ناهار زن و بچه مو بدم پول ندارم کرایه خونه مو بدم، یه سال آزگاره بیکارم من بدبخت از کجا پول می آرم برم هروئین بکشم؟ عالیه خانوم می خواهد دوباره بپرد به دزد که زن آقای وکیلی دستش را می کشد «نه عالیه خانوم جون اون یارو نیس. اون مرتیکه هروئینیه یکی دیگه س.»
حاجی اسداللهی بر می گردد طرف دزد که حالا بیست سی نفری زن و مرد و بچه دوره اش کرده اند و کنج دیوار کز کرده و با زخم سرش و خون دلمه بسته روی آن ور می رود «ولت کنیم تا دوباه فردا شب بری سراغ ماشین یه بدبخت دیگه، یا از دیوار خونه مردم بالا بری؟»
دزد به پای حاجی اسدللهی می افتد: «قول می دم دیگه دزدی نکنم. غلط کردم ...تقاصمو پس دادم. بذارین برم جونمردی کنین. گذشت داشته باشین. نذارین آبروم پیش سرو همسر بره.»
اکبر سینه صاف می کند و انگشت اشاره اش را تهدید کنان به طرف دزد تکان
می دهد: «وقتی رفتی چند سال تو زندون آب خنک خوردی، اون وقت آدم می شی و دیگه دور ور این جور کارا نمی گردی.»
پیرمردی که از پایین کوچه آمده بود و در جمع راه باز کرده بود، به سیگارش که نوک چوب سیگار درازی دود می کند، پک می زند: «خب ولش کنین بره بابا، خودش
می گه غلط کرده دیگه ....»
اکبر براق می شود تو سینه پیرمرد: ولش کنیم بره؟ دکی! پس توون شیشه و پخش صوت ماشینو کی می ده؟ شوما!»
عزیز خانوم برمی گردد طرف پیرمرد:«بابا جون مگه نشنیدی توبه گرگ مرگه؟ ها! باید بره زندون تا درس عبرت بگیره و دیگه از این غلطا نکنه.»
هادی از در خانه اقای وکیلی می آید بیرون و لبخند پیروزی بر لب می رود طرف جمعیت: »تلفن زدیم کلانتری. گفتن نیگرش دارین، مواظب باشین در نره، همین حالا مأمور می فرستن.»
دزد کنار دیوار زانو می زند و سرش را تو دستهاش می گیرد.
جماعت یکی دو قدم عقــب می کشنــد و ساکــت می ایستنـــد و او را تمـــاشـــا
می کنند. اکبر و هادی شروع می کنند با هم حرف زدن.
پسر بچه هشت نه ساله ‌ای از لای پاهای جمعیت راه باز می کند می آید جلو دزد می ایستد و به او خیره می شود.
دزد سر بر می دارد و جماعت را نگاه می کند. چشمش به پسر بچه می افتد «آقا پسر، پیر شی الهی برو یه چیکه آب بیار بخوریم.»
پسرک از میان جمعیت عقب عقب بیرون می آید و می دود طرف خانه شان.
جوانکی آشفته مو که دکمه های پیرهنش باز است جمعیت را می شکافد و پیش می آید: «چی شده؟»
اکبر و هادی و عزیز خانوم ـ درهم و برهم ـ ماجرا را برایش تعریف می کنند.
جوانک رو می کند به دزد: «آخه برادر من،‌اینم شد کار؟ خجالت بکش، پاشو، پاشو برو پی کارت ....» و دست دزد را می گیرد و از جا بلندش می کند. چشمهای دزد از خوشحالی برق می زند.
حاجی اسداللهی و اکبر جلو جوانک و دزد را می گیرند« کجا! تازه تلفن کرده یم کلونتری، الانه مأمور می آد»
جوانک که بور و خیط شده، دست دزد را ول می کند و بنا می کند با آنها بحث و جدل کردن دزد دوباره می نشیند کنار دیوار.
هر کس چیزی می گوید همه درهم و برهم حرف می زنند.
پسر بچه ـ کاسه پلاستیکی پر از آب در دست ـ از میان جمعیت راه باز می کند و می رود جلو دزد می ایستد. دزد کاسه را از پسرک می گیرد و نصف آب را یکنفس می نوشد و بعد بقیه اش را کم کم می ریزد کف دستش و با آن چشمهای خونالودش را می شوید. کاسه خالی را می دهد دست پسرک: «خدا عوضت بده پسر جون، خیر ببینی....»
پسرک کاسه را می گیرد و یکی دو قدم عقبتر می ایستد به تماشا.
دو سه خانه بالاتر زن و مرد میانسالی ایستاده اند. مرد چاق است و عرقگیر چرکمرده ای به تن و پیژامای راه راه و دمپایی لاستیکی قهوه ای رنگی به پا دارد و کلاه نخی سیاه رنگی بر سر کچل کشیده و دستهایش را روی سینه به هم پیوسته و هی به طرف جمعیت سرک می کشد. زنش، پا برهنه، چادری بر سر انداخته و رو گرفته است.
مرد می گوید: «برم ببینم چه خبر شده...»
زن دستش را می کشد و می گوید: «کجا می خوای بری؟ به تو چه؟ »
مرد می گوید: «بذار برم ببینم چی می شه زن!»
زن می گوید: «هرچی بخواد بشه می شه. تو چیکار داری؟ سر پیازی، ته پیازی؟
مرد می گوید: «حالا اگه برم آسمون به زمین می آد؟.»
زن می گوید: «نخیر. اما یهو دیدی پریدن به هم. تو رو هم می زنن. خوشت میاد کتک بخوری؟ تنت میخاره؟»
مرد می گوید: «آخه زن، کی به من کار داره؟ می رم یه نیگایی می کنم بر
می گردم. این همه آدم اونجاس کوری؟ نمی بینی؟»
زن می گوید: «نخیر لازم نکرده. اگه می خوای نیگا کنی همین جام می تونی ....»
مرد که کلافه شده بر می گردد، پشت به زن می کند و دو سه قدم جلو می رود.
زن داد می زند «اوهوی! کجا؟ نری ها!»
مرد بر می گردد رو به زن و غضبناک می گوید: «نترس سلیطه! نمی رم..واه...» و پشتش را می کند سمت زن یک پایش را کمی از زمین بلند می کند و صدایی از خودش در می آورد؛ کشیده و زوزه مانند
زن می گوید: «خاک بر سرت کنن. خجالت نمی کشی؟‌مرتیکه لندهور.»
مرد سر بر می گرداند سمت زن و می خندد: «خوب شد؟ خوشت اومد؟»
زن می گوید: «خاک بر سرت...»
از سر کوچه دوتا پاسبان سوار بر موتور گازی ـ یکی در حال رانندگی و دیگری نشسته بر ترک ـ سرو کله شان پیدا می شود. با دیدن جماعت می پیچند تو کوچه و می آیند طرف جمعیت.
اکبر تا چشمش می افتد به پاسبانها می گوید:« اومدن....مأمورا اومدن...»
جماعت به هم می ریزند و از دور و بر دزد پراکنده می شوند. دزد هراسان از جا بلند می شود و پاسبانها را نگاه می کند. موتور نزدیک جمعیت می ایستد. پاسبانی که بر ترک موتور نشسته می پرد پایین. بلندقد است و یغور و روی بازو پیرهنش نشان«جودو» چسبانده. هفت تیرش را در کمر جا به جا می کند، جمعیت را کنار
می زند و می پرسد: «سارق کو؟ کدومه؟»
حاجی اسداللهی جلو می رود به پاسبان سلام می کند و دزد را نشان می دهد: «ایناهاش سرکار!»
پاسبان می رود طرف دزد و بی مقدمه محکم می خواباند بیخ گوشش و اورا
می گیرد زیر مشت و لگد.
دزد بنا می کند به داد و هوار: «چرا می زنی نامسلمون! جرا می زنی؟ خب ببر کلونتری دیگه! چرا کتک می زنی؟»
جوانک می رود جلو دست پاسبان را می گیرد«چرا کتکش می زنی؟ خدا رو خوش نمی آد، سرکار!»
پاسبان براق می شود تو سینه جوانک :«به توچه مربوطه»
«به من چه ؟ مرد حسابی زورت به این بدبخت خدازده رسیده؟ ذلیل گیر آوردین؟ تو مأمور دولتی، تو وظیفه تو انجام بده. حق نداری مردمو کتک بزنی
«آخه مرتیکه سارقه»
«خب سارقه که سارقه. تو باید کتکش بزنی»
« پس چی؟»
یکی به دو بالا می گیرد . پاسبان دیگر یک پایش را تکیه داده به زمین، با خونسردی سیگار دود می کند و پوزخند زنان آنها را نگاه می کند. پیرمرد و چندنفر دیگر پا درمیانی می کنند و جوانک را عقب می کشند پاسبان دستبندی را که به کمربندش بسته باز می کند و دست دزد را می گیرد.
دزد می افتد به التماس: «به خدا فرار نمی کنم، سرکار! باهاتون میام دیگه لازم نیس دستبند بزنین.»
پاسبان همانطور که مچ دستهای دزد را تو حلقه های دستبند می اندازد و آن را قفل می کند می گوید: «خفه....» بعد رو می کند به جمعیت: «شاکی کیه؟»
حاجی اسدللهی رو می کند به اکبر: «لباستو بپوش باهاشون برو کلانتری...اینجاس سرکار....الان آماده می شه می آد.»
اکبر می دود سمت خانه. پاسبان همانطور که دست دزد را تو دست دارد، رو به جمعیت می گوید: « کسی ماشین نداره ما ور برسونه کلانتری؟»
هادی که حالا لباس پوشیده و سویچ پیکان جوانانش را در دست می چرخاند
می گوید: «چرا سرکار. در خدمتیم»
پاسبان سوار بر موتور سیگارش را خاموش می کند«پس من برم سرکار حقدوست؟»
پاسبان می گوید «باشه برو»
پاسبان سوار بر موتور دور می زند، گاز می دهد و می رود.
هادی در پیکان را باز می کند بوق دزدگیر به صدا در می آید جمعیت جا می خورند. هادی می خندد و بوق دزد گیر را قطع می کند بعد قفل زنجیر را باز می کند سویچ مخفی را می زند پشت فرمان می نشیند دنده را می گذارد خلاص و استارت
می زند. موتور روشن می شود دو سه تا گاز پشت سر هم می دهد، بعد چراغهای جلو را روشن می کند، شیشه بغل دستش را می کشد پایین و به پاسبان
می گوید« بفرماین سرکار...»
پاسبان در عقب را باز می کند و دزد را هل می دهد تو پیکان و خودش می نشیند کنارش. اکبر لباس پوشیده ـ دوان دوان ـ می آید می نشیند جلو، کنار هادی و بر
می گردد سمت پاسبان: «می بخشین سرکار،پشتم به شماست.»
هادی کلاج را می گیرد، دنده عقب را می گذارد و بر می گردد خودش را می اندازد رو پشتی صندلی و از شیشه عقب بیرون رانگاه می کند پیکان آرام آرام عقب
می رود.
جمعیت پراکنده می شوند.
پسر بچه کاسه ره دست وسط کوچه ایستاده و از پشت شیشه پیکان دزد را نگاه می کند
پیکان همچنان عقب عقب می رود.
عزیز خانوم می رود خودش را به پیکان می رساند و از شیه بغل به هادی می گوید: «زود بیای ها؟!»
هادی می گوید «باشه ...برو خونه دیگه.»
پیکان نرسیده سر کوچه که جاجی اسداللهی دمپایی دزد را ـ انگار موش مرده نجسی ـ نوک انگشت گرفته می دود و داد می زند: «وایستین....دمپایی ش ....کفشش....»
هادی ترمز می کند حاجی اسدللهی دمپایی ها را از شیشه باز بغل می دهد دست دزد.
پیکان دوباره عقب عقب می رود تا می رسد سر کوچه، بعد می پیچد تو خیابان و زوزه کشان دور می شود.
جماعت می روند خانه هاشان.
راوی از آغاز ماجرا روی مهتابی مشرف به گوچه معصومی نشسته، بر می خیزد و سیگاری روشن می کند
حالا دیگه هیچ کس تو کوچه نیست.
از دور خروسی می خواند و خروسهای دیگر از خانه های نزدیکتر جوابش را
می دهند. سگی در دور دست پارس می کند
سپیده می دمد.
راوی ته سیگارش را پرت می کند تو کوچه. ته سیگار روشن می افتد تو باریکه لجن ـ آبی که از جوی کوچک وسط کوچه رد می شود. جلز و لز می کند و نوک درخشانش سیاه می شود.
راوی از پنجره مهتابی به اتاقش می رود و روی تخت دراز می کشد.
ناصر زراعتی
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی