جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


چند اشاره و یک احتمال


چند اشاره و یک احتمال
۱) زن (مادر، دختر، خواهر، همسر، معشوقه، پرستار یا...اصلاً یک رهگذر) دری را باز کند، از پیچ کوچه یی بگذرد، به صدایی سر بلند کند، بگو همین طور فقط به لحاظ یک دیدار از پیش طراحی شده مرد (پدر، پسر، برادر، همسر، معشوق، مجروح یا... اصلاً یک رهگذر دیگر) را ببیند و طبق یک عادت غریزی و تاریخی که از خیلی خیلی سال پیش (تقریباً همیشه دنیا) وجود داشته و باید هم داشته باشد، برود که او را در آغوش بگیرد، کمکش کند، دلداری اش بدهد، نگاهش کند، و بخواهدش.
۲) جای زن و مرد ماجرا عوض بشود و صحنه از نو مرور شود. منً تنها که ندیده ام؛ شما هم دیده اید. همه مان دیده ایم؛ این همه که در فیلم ها و سریال های بعداز انقلاب نشان می دهند و تکرار می کنند.
۳) و به هرحال، دوطرف، زن و مرد، به جای آنکه به طرف هم بروند و همدیگر را در آغوش بگیرند، از یکدیگر دور بشوند. عقب عقب به سمت بیرون کادر قدم بر دارند و در حالی که یکی یا هردوشان رو به هم فریاد می زنند؛ نه، ممکن نیست، نمی توانم تحمل کنم، برادر، مادر، یکی کمک کند، دست ها را باز کنند، دست ها را روی سینه بگذارند، در خودشان مچاله شوند و...کات شود به صحنه دیگر و... به خیر بگذرد.
۴) احمد آرام، نویسنده، یک رمان به نام «مرده یی که حالش خوب است» و دو مجموعه داستان به نام های «غریبه در بخار نمک» و «آنها چه کسانی بودند» را از طریق نشر افق چاپ و منتشر کند.
۵) هم ایشان در روزنامه اعتماد (من آن را در سایت آدم و حوای آقای حسن محمودی دیدم که طی اشاره به یادداشت وی آرام را به شهادت آثاری که پدید آورده یکی از صداهای قابل تامل ادبیات جنوب می خواند) درباره «مکتب جنوب ایران» اظهار نظرهای قابل توجهی ارائه کند.
۶) مثلاً بنویسد؛ آن جنوبی که در داستان های صادق چوبک و رسول پرویزی؛ از نسلً اولً قصه نویسان جنوب، به بار ننشست، اینک با چرخشی نوین به عرصه های درخشان و ماندگار ادبیات معاصر ایران رسیده است . در این چرخش پویا، عناصر داستانی، تازه و جان دار شده است به گونه یی که فضای وهم انگیز بعضی از آثار، و سود بردن از باورها و سنت های ولایت گرایانه، با دریافت ویژگی های فرهنگی خود، ابعاد تازه یی را پیش روی خواننده امروزی قرار داده است.
۷) یا ادعا کند؛ بهره وری از باورهای مردمی و شناخت ریشه های فولکلوریک و اسطوره های جنوب، زمینه ساز ادبیاتی واقع گرا، فرمالیسم و پیشرو شد.
۸) یا ادامه دهد؛ بعد از انقلاب با پراکندگی بعضی از نویسندگان و مهاجرت آنها به خارج از کشور و همچنین با آغاز جنگ ایران و عراق، هسته مرکزی این جنبش ادبی دچار آسیب دیدگی شد و این بار از آن شکوه ادبی چیزی برجای نماند. اما در بوشهر به دلیل برخورداری از هویت تاریخی و فرهنگی غنی، ادبیات زیر سایه قلم پرتوان و تاثیرگذار صادق چوبک و رسول پرویزی باورپذیری این فرهنگ پوینده را به اثبات رساند.
۹) و تاکید کند؛ علی باباچاهی با مجله محلی ادبی هفتگیً ( تکاپو) نیز زمینه ساز کشف نویسندگان جوانی همچون احمد آرام، منیرو روانی پور و... شد که آثار اولیه خود را در آن مجله به چاپ رساندند.
۱۰) و باز ادامه دهد؛ نسل جدیدی که اینک از بطن جامعه جنوب برآمده، اما با نگاهی متمایل به رئالیسم جادویی و ادبیاتی ذهن گرا، و با توجه به ضرباهنگ زبان موسیقایی جنوب، کوشش دارند برخلاف نویسندگان پیشین خود، با گذر از افسانه ها، باورها و اسطوره های برجای مانده، ادبیات معاصر جنوب را به سمت و سویی ببرند تا با نگرش های ذهنی و وهم انگیز خود، به ادبیات دیارگرا، قدرت و توانایی بیشتری بخشند. و در آخر باز تاکید کند بر اینکه؛ در آثار محمدرضا صفدری، احمد آرام و تا حدودی منیرو روانی پور، کوشش شده است شکل ویژه ادبیات دیارگرا در رسیدن به کشف زبانی تازه و فضایی مدرنیستی، ژانر تاثیرپذیری را در این راستا رقم زنند.
۱۱) کسی، انگار دیوانه یی، تکه گچی برداشته و در جایی خلوت از تیر برقی بالا می رود و در آن بالای بالا چیزی روی تیر می نویسد و تند سر می خورد پایین و بلافاصله سراغ تیر بعدی می رود و همان کار را می کند. کس دیگری، احتمالاً دیوانه دیگری، هم هست که هوش و حواسش را گذاشته است سر اینکه آن یکی چه می کند، و پرهیزی هم ندارد از سر سرسختی و کنجکاوی از تیر اولی بالا برود که ببیند نفر اولی چه نوشته است با گچ در آن بالا یا چرا معطل کرده لختی آنجا و بعد سرخورده پایین، و دنبالش راه بیفتد که از تیر بعدی هم بالا برود و همین طور تا آخر، و هر بار هم ببیند که به خط کج و معوجی در آن بالا فقط نوشته شده است «آخر تیر» و دست برندارد. احتمالاً هر دو دیوانه اند. کدام دیوانه ترند؟ هیچ کدام؟ چون هر دوشان دارند سعی می کنند کاری بکنند؟
۱۲) مجموعه «داستان غریبه در بخار نمک» که چاپ اولش را جایی دیگر به گمانم دوسه سال پیش و این یکی اش را «افق» باز هم به عنوان چاپ اول در سال ۸۷ درآورده هفت داستان دارد. این طور برمی آید که ویراستار کتاب آقای عزیز ترسه است. اما خود آقای آرام ویراستاری مجموعه را مدیون دوست عزیزش رضا قاسمی می داند و از همت بلند و قلب سرشار از محبت ایشان سپاسگزاری کرده است.
۱۳) به نظر می رسد داستان ها در فاصله سال های ۶۹ تا ۷۴ نوشته شده اند، هرچند سه داستان «آرزوهای قلب الاسد» (داستان اول) و «غریبه در بخار نمک» (که عنوانش را به کتاب هم داده) و« غریبه» فاقد تاریخ نگارش هستند. از این زاویه می شود حدس زد این داستان ها متاخرترند. اهمیت داستان اول و آن که عنوانش را به کتاب بخشیده، بر کسی پوشیده نیست. سوالی هم مطرح است؛ انتشار داستان هایی، پانزده شانزده سال پس از نگارش حاکی از چه دیدگاه هایی است؟ اینکه من همه داستان های خودم را دوست دارم؟ بچه های من اند؟ حتی آنهایی که پانزده سال پیش نوشته ام هنوز به راستی ارزش خوانده شدن دارند؟ در این وانفسای بی داستانی همین ها هم غنیمت اند؟ بابا از قدیم گفته اند... چی گفته اند؟ گفته اند داستان هم همان داستان های قدیم؟ گفته اند جنس زیر خاکی اند،؟ گفته اند این است که هست؟ چشم تان کور می خواستید مشت تان بالا نرود و...
۱۴) خلاصه خیلی فشرده شده داستان آرزوهای قلب الاسد این است؛ چند تا بچه نوجوان جنوبی (بوشهری؟)، در محیط فقرزده و کثیف بندر، آرزوی سفر به سرزمین های سرسبز و باغ های پرگل و گیاه و درختزارهای پهناور را در سر می پرورانند. لاشه ماشین جیپی در میان انبوه تلنبار شده زباله های شهر افتاده و در لای و لجن و گند و کثافت آنجا غوطه ور است. بچه ها با زور و زحمت زیاد و حتی جنگ و دعوا با گروهی دیگر از همسالان خود که آنها نیز در این آرزوها و رویاها سیر می کنند به جیپ دست می یابند. سفری خیالی را آغاز می کنند در حالی که یکی شان بیمار است و یکی شان سخت عاشق دختری هفده ساله مثل خودش و یکی دیگرشان... و سرآخر سفرشان به مرگ اولی و افتادن در لای و لجن دومی و روبه روشدن دوباره همگی شان با واقعیت تلخ جاری در زندگی روزمره در بندر فقیر و نکبت زده می انجامد.
۱۵) مرگ و فقر و سردرگمی و هذیان و اوهام آزاردهنده و کابوس های لعنت گرفته و خواب های خراشنده روان و تحقیر روزمره آدم ها و زندگی ها جزء جدانشدنی بیشتر داستان های مجموعه اند.
۱۶) همه در راه مردن اند. غریبه اند و غریب می میرند. به عناوین داستان ها توجه کنیم؛ آرزوهای قلب الاسد/ عسل، دختر مختار/ همان گونه که داشتم می مردم/ غریبه در بخار نمک/ غریبه/ یک نفر از ما مرده است/ جسدهای غوطه ور. تو خود حدیث مفصل تر بخوان.
۱۷) شروع داستان که مثل شروع هر چیز دیگری اهمیت خاص دارد، این است؛ و سر انجام به این نتیجه رسیدیم که ابتدا از کوچه های تنگ که آفتاب کمتری توی شان پهن می شد و کف آنها خنک تر بود، بگذریم.
برای داستانی که از زبان پسرکی روایت می شود که به قول خودش پایش پتی (برهنه) و پر از تاول است و دوازده سیزده سال بیشتر ندارد و همه اش می ترسد با سر توی لجن بیفتد و باقی به او بخندند و دارد می رود لابه لای زباله ها و گند و کثافت یک گوشه شهر نکبت زده گرم، سوار تکه پاره های لاشه ماشینی بشود، شروع عجیبی است. این «سرانجام» که سیاه و ضخیم هم شده و تاکید دارد به نتیجه گیری از پس بحث و جدلی احتمالاً مفصل و طولانی از بیخ اضافی و ناموجه است؛ ادایی است در نوشتن داستان. بعد هم برای بچه هایی که پابرهنه می دوند، حتی وقتی کف پاشان پر از تاول است و به قول نویسنده مثل خرگوش می جهند، چه اهمیت دارد تنگی و گشادی کوچه؟ که کف آنها خنک تر است؟ خنک تر از چی؟ خنک تر از کوچه هایی که گشادترند؟ اگر چنین بچه هایی باشند که دنبال چنان ماجرایی بروند (که برای یک داستان کوتاه موضوع جذابی است اما می تواند به سرعت آن را تبدیل به داستانی تکراری و کلیشه یی کند و خود شما چند فیلم کودکان در سینمای ایران و جاهای دیگر با مضمون هایی شبیه این دیده اید؟) بیش از همه دنبال راهی می گردند که زودتر برسند به آنجا؛ راهی که احتمالاً چندین بار قبل از آن رفته اند. راهی که اگر از وسط آتش هم بگذرد گذشته است. نیست این طور انصافاً آقای آرام؟
۱۸) در وصف پسرک ضعیف احوال داستان، جواد، گفته می شود؛ از همه ما ضعیف تر بود و کمتر از همه ما خون داشت. چون لثه هاش سفید بودند و اصلاً شکم نداشت؛ بالاتنه اش قفسه سینه یی بود به اندازه چهار مشت آدم های گنده، که تا زیر چانه اش بالا زده بود. در وصف شبی هم که بچه ها قرار و مدار سفرشان را می گذارند از قول راوی نوجوان داریم؛ شرجی گردن و صورت هایمان را خیس و چسبناک کرده بود. با نوک زبان عرق شور مزه یی را که از خط سبیل توی دهانم می سرید مزه مزه می کردم. درست یادم مانده عرق، بوی گس دریا می داد. همان جا بود که به یکدیگر قول دادیم تا فردا صبحً زود از خانه هامان بزنیم بیرون و سفرمان را آغاز کنیم. (ص ۱۱) این زبان و نثر برای سردمداری ادبیاتی دیارگرایی که می خواهد در رسیدن به کشف زبانی تازه و فضایی مدرنیستی، ژانر تاثیرپذیری را در این راستا رقم بزند کمی تا اندازه زیادی بی در و پیکر نیست؟
۱۹) فرض را می گذاریم بر اینکه تصادفی باشد، این پسرک راوی ۱۰ ، ۱۲ ساله کلی کتابخوان و تلویزیون دیده باشد یا همه کاستی ها از زیر قلم و چشم ویراستاران محترم در رفته باشد، اصلاً قدیم ها این طور بوده باشد که بنویسند؛ زیر خروارها ستاره نوک تیز داغ می پلکیدم (لابد از مصدر پلک زدن) تا خوابم ببرد/ لبه بام خانه ما چسبیده به خانه ریحانه/ با مهارت همیشگی کلون در را باز کردم/ دیدیم که جیپ اشغال شده/ بوی زباله ها از راه لوله دماغم توی کله ام خزید/ بوی ترشیده مواد غذایی/ با چابکی خاص خود/ من شنوایی ام را از دست داده بودم/ با یأس به جواد خیره شدم و...
۲۰) فراموش هم نمی کنیم که جاهایی از داستان، خیز برمی دارد و می رود پرواز کند و اوج هم بگیرد. مثل آنجا که راوی خودش را به داخل خانه پرو می رساند و زن بدکاره را ناگهان جلوی روی خود سبز شده می بیند. یا آنجا که می گوید؛ حسن دوید و مشتش را از بخار آفتاب پر کرد و پاشید تو صورت جواد. یا؛ تکه سنگً ریزی پرت می کنم طرف بستر(،) ریحانه. این جوری بیدار می شود و دیگر نمی تواند خواب پسر خاله اش را ببیند. هرچند در اغلب موارد اینچنینی سقوط های بدی هم پشت اش می آید. مثل همین آخری که ادامه داده است؛ اما ریحانه بیدار نمی شود. انگاری خاک مرده رویش پاشیده اند. در حالی که خاک مرده پاشیدن بر جایی ما را به مکانی ساکت و خالی ارجاع می دهد نه به کودکی که در خواب به اصطلاح عمیقی فرو رفته است. در هرحال قبول داریم که آقای آرام این داستان را تنها به قصد ارائه چند عبارت اینچنینی چاپ نکرده اند. کرده اند؟
۲۱) آقای آرام در این داستان از آرمان و آرزوهای قلب الاسد می گوید. آرزوهای جوانان و نوجوانانی که در حسرت گل و گیاه و درخت و باغ و چشمه دل شان می خواهند بال در آورند و از جایی، بندر بوشهر یا هر بندر دیگری، پرواز کنند و خودشان را به باد موافق بسپارند و هیچ هم دیگر دل شان نخواهد برگردند و در لای و لجن زندگی های این جایی شان فرو بیفتند و غرق شوند. باور کنند که سفینه یی هست، حالا در میان زباله ها و گند و گنداب شهر، که سفر دسته جمعی شان را متصور و ممکن می سازد. به هم امید می دهند و با هم در لذت و خیال چنین سفری شریک هستند.
۲۲) به نظر نمی آید لازم باشد برگردیم به بندهای ۶ تا ۹ همین یادداشت. اما شاید لازم باشد نگاه دوباره یی بیندازیم به بندهای ۱ تا ۳ و نیز بند ۱۰. به هرحال وقتی خیلی وقت پیش استعدادی کشف می شود و ظرف این سال ها آنقدر پیش می رود که خودش را سردمدار و حداقل یکی از دو پیشاهنگ اصلی نسل جدیدی می داند که اینک «از بطن جامعه جنوب برآمده، اما با نگاهی متمایل به رئالیسم جادویی و ادبیاتی ذهن گرا، و با توجه به ضرباهنگ زبان موسیقایی جنوب ، کوشش دارند برخلاف نویسندگان پیشین خود، با گذر از افسانه ها، باورها و اسطوره های برجای مانده، ادبیات معاصر جنوب را به سمت و سویی ببرند تا با نگرش های ذهنی و وهم انگیز خود، به ادبیات دیارگرا، قدرت و توانایی بیشتری بخشند» انتظاراتی ایجاد می کند. البته شاید لازم بیاید جامعه جنوب و بطن آن، نگاه متمایل به رئالیسم جادویی، ادبیات ذهن گرا، ضرباهنگ زبان موسیقایی، باورها و افسانه ها و اسطوره های برجای مانده، نگرش های ذهنی و وهم انگیز، ادبیات دیارگرا و ارتباط مابین آنها را بشناسیم و برای خوانندگان این یادداشت تعریف کنیم که خب، برای من یکی که کار خیلی خیلی سختی است. شاید هم نشدنی. اما که چی؟ نمی شود دست روی دست بگذاریم و بلاتکلیف همین طوری هی داستان های مرگ و میر و کابوس های اجق وجقی بخوانیم و به حساب ادبیات جنوب بگذاریم انگار در جنوب همه، از بچه و بزرگ یک چیزی کم دارند. تازه هم بخوانیم، تاب بیاوریم و تا آخر کتاب با نویسنده بمانیم. بعد که به پشت سرمان نگاه می کنیم ببینیم تکان چندانی نخورده ایم و به جای مهمی نرسیده ایم. بله، نمی شود. اما راه دیگری هست. راه ساده تری که گمان می کنم کمکی هم بکند به آقای احمد آرام و نویسندگان جنوبی دیگری که در عوالم خاص مثل ایشان اند (دوباره رفتم بالای... پشت تریبون. ببخشید شما را به خدا و کمی دیگر حوصله کنید). اینکه تعریف کنیم به کجا می گوییم جنوب و جنوب ایران یعنی چی؟ جنوب نزدیک تر است به خط استوا (در این نیمکره یی که ما هستیم البته) و جنوب ایران یعنی استان های خوزستان، بوشهر، هرمزگان و سیستان و بلوچستان. بندر هم جایی است که درست و حسابی چسبیده است به دریا. خدا بدهد برکت به جنوب ایران که کلی بندر دارد. گفته اند دو هزار و چهارصد کیلومتر مرز آبی. از جاسک و کلاهی گرفته تا لنگه و بوشهر و دیلم و تا برسد به خرمشهر. همین فقط خودش تنها چقدر غرورانگیز است. همین که در راه طولانی راه بیفتی و هرجا دلت خواست پا در آب بگذاری و بگذاری خیال دریانوردی از پوستت نشت کند و بیاید بالا و قلبت را تسخیر کند. پر بشوی از خیال سفر. پر بشوی از میل رسیدن به آفاق پیدا... هرجا دلت خواست بزنی به تخت سینه کسی که این را دیوانگی تصور و تصویر می کند. مثل همین ها که ناتوانی ها و کوچکی های و ترس های خودشان را به حساب جنوب می نویسند. بله بندرها ساحل دارند. باور کن دوست من، خنده ات نگیرد از حرفم. می شود رفت کنار آب و یواش یواش پا گذاشت توی آب. کاری که همه جنوبی ها و بندری ها، از روی غریزه انجام می دهند. وقتی بیدارند بوی دریا زیر دماغ شان هست و لازم نیست تصمیم بگیرند به آن فکر کنند. به آن فکر می کنند و در فکرشان هست. وقتی هم خوابند خوابش را می بینند. اگر نه هر شب و تمام هر شب حداقل بیشتر شب ها و بیشتر هر شبی که صدایش را می شنوند و بویش را هم.
۲۳) اینها همه بدیهی و پیش پا افتاده و به قول یک خوش ذوقی در وبلاگ آقای اسلامی حرف های جلسه اول کلاس اول داستان نویسی آزادند. اما انصافاً یکی به من بگوید در این مکتب ادبیات جنوب که آقای احمد آرام داعیه سردمداری اش را دارد و آقای احمد غلامی در اعتماد و حسن محمودی در آدم و حوا و «افق» در عالم نشر داخل کشور هم یک طورهایی که دیگر همه فهمیده اند هوایش را دارند چند تا داستان نوشته شده، کدام راوی اش جرات کرده پا در آب بگذارد و برود جلو و به عمق بیشتر و از آنجا روایت کند برای ما، جهان و هر چه در او هست را؟ چطور است که جغرافیای خودشان را از همان خط مشترک ساحل و دریا به این طرف تعریف می کنند؟ به جای آنکه دست را سایبان چشم کنند و به افق روبه رو خیره شوند غالباً به پشت سرشان نظر دارند؟ این چه جلو رفتنی است؟ این چه جنوبی است که خودش روبه شمال دارد؟ این چه قطب نمایی است که به دست گرفته اند؟ چه دریایی است که اینقدر نادیده گرفته می شود؟ چه ترسی است که در جان خیلی قدیمی تر از احمد آرام هم، مثلاً شهریار مندنی پور عزیز(عزیز به لحاظ خیلی کارهای دیگرش) افتاده بود که در داستان ۹۰ صفحه یی «هنگام» اش در مجموعه «هشتمین روز زمین»، دریا را به کل از فرهنگ واژگانش پاک کرده بود انگار و همه اش از خاک و بیابان و کویر و کوه و جاده و غبار و تراخم و ترکیدن چشم ها و پیوک می گفت؟ می بینید؟ تفکری که پشت صحنه فیلمفارسی و سریال های تلویزیونی بعد از انقلاب وجود دارد و هی خود را تکرار و تکثیر می کند ذهن و زبان آقای آرام را هم برده است با خود. می پرسید چطور؟
۲۴) بچه ها، که صد البته پرداخته ذهن نویسنده اند سوار قایقی، لنجی، شکسته و باقی مانده از توفانی مثلاً، نمی شوند، (چیزی که در طول ساحل همه بندرها مکرر هست و غرق زباله و گند هم نیست. نیمی فرو رفته در ماسه و نیم دیگر بیرون است که چشم بیندازد در آفاق و سواحل. که ناخدایی کی پیدا بشود باز و سکان سفینه مغروق به گل نشسته را به دست بگیرد. برگردیم به بچه های داستان.) نمی شوند که در خیال یا عالم واقع راهی دریاها شوند؛ آفاق روز و شب شان، خواب و بیداری شان، جایی که ستاره ها برامواج می تابند و ماه خودنمایی می کند. آب را فسفری می کنند و خیال را پîر می دهند که بپرد به هر کجا که خواست و کشید. تا جنوبً جنوب. در آغوش بگیرند محبوب شان را و نوازشش کنند. در آغوش شان بگیرد و کمک شان کند برخیزند از جا و بزرگ شوند. به جای آنکه مثل غریبه ها عقب عقب بروند و دور بشوند از هم تا برای همیشه از صحنه خارج بشوند و با صدایی که از آغاز به خاموشی گراییده بوده بگویند؛ نه ، نمی توانم،
۲۵) برگردیم و بار دیگر با هم مرد پیر و دریای همینگوی را بخوانیم. یک بار دیگر بگردانیم سنگی را که اخوان شاعر گفت.
عباس عبدی
نویسنده مجموعه داستان قلعه پرتقالی
منبع : روزنامه اعتماد