چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


اژدها


اژدها
کوچه به پایان رسید و دخترک به داخل خیابان اصلی پیچید. چشم هایش کشیده بود و انگشت هایی بلند و نازک داشت. پیاده رفت تا به در نمایشگاه رسید. بلیط خرید و وارد شد. روی بلیط نوشته شده بود: اژدها در جدال بی پایان با اساطیر، نمایشگاه عکس و نقاشی های قدیمی. دخترک بلیط را میان انگشت هایش مچاله کرد و داخل جیبش گذاشت. سپس کمی روسری آبی اش را جلو کشید و وارد نمایشگاه شد. نور قرمز رنگی برای محیط طراحی شده بود و تضاد عجیبی با روسری دخترک داشت. دخترک به اولین تابلو خیره شد. دستش را از جیبش بیرون آورد و زیر چانه اش گذاشت. خیره شد. قاب نقاشی چوبی بود و ترک خورده بود. روی نقاشی خاک کمی نشسته بود. دخترک سرفه کوچکی کرد. نقاشی کمی لرزید. دخترک به اطراف نگاه کرد. هیچ کس در نمایشگاه نبود. دوباره به نقاشی خیره شد. صدایی شنید. صدای گرز بود. شاید هم چکاچاک شمشیر. به تصویر میکائیل خیره شد که کم کم جان می گرفت. فرشته مقرب بارگاه الهی نیزه اش را فرو کرد و آسمان را از بدی رهاند.
اژدها به کیفر فریب آدم و حوا از آسمان بیرون شد. صدای برخورد شی سنگینی به گوش رسید. دخترک صدای خش خشی شنید. برگشت. هیچ چیز نبود. به سراغ نقاشی بعدی رفت. کمی به رنگ سبز می زد. شاید نزدیک های غروب بود. آخر نقاشی کمی هم نارنجی بود. نور قرمز یکپارچه تشعشع می کرد. در نقاشی دوم، جوانی زیر درخت خوابیده بود و اسبی در چند قدمی اش می چرید. دخترک انگشت بلند و نازکش را به آرامی روی نقاشی کشید. خنک بود! صدای خش خش باز هم شنیده شد. دخترک دستش را با ترس عقب کشید و نگاه کرد. اسب کمی نگران شده بود. ناگهان شیهه ای کشید و جوان از خواب پرید. کمی به اطراف نگاه کرد. در تاریک و روشن غروب اژدها را دید. تاجی به سر داشت و دم درازش را دنبال خودش می کشید. دمش همچون گرز بود. رستم خنجرش را بیرون کشید و گرزش را به دست گرفت. اژدها نزدیک شد. رستم با اژدها درگیر شد. سعی کرد با خنجرش ضربه ای به او وارد کند. اژدها عقب رفت و آتشی بیرون داد. رستم عقب رفت. اژدها به سرعت به دور تن رستم پیچید و او را در میان گرفت. رستم خنجرش را بر پیکره اژدها فرو کرد. بوی خون در نمایشگاه پیچید. دخترک یک قدم عقب رفت. رستم زیر فشار کمر اژدها بود. رخش به یکباره خیز برداشت و کتف اژدها را به دندان درید. اژدها کرخت شد. رستم شمشیرش را بیرون کشید و با یک حرکت سر اژدها را از تنش جدا کرد. دخترک بینی اش را گرفت. رستم روی زمین افتاد. رخش به کنارش رفت. پهلوان، اسب دلیرش در آغوش گرفت. به کنار جوی آب رفت. سر و دستش را شست. دخترک دقت کرد. چه نقاشی خیال انگیزی بود!
به سراغ نقاشی سوم رفت: موسی عصا به دست داشت و به فرعون می نگریست. ناگهان عصایش را انداخت. باد داغی به پشت دخترک خورد. جیغ کوتاهی کشید. خواست از نمایشگاه بیرون برود. ولی نتوانست. برگشت. پشتش خالی بود و صدای خش خش قطع شده بود. دوباره به موسی نگاه کرد. عصای موسی اژدها شده بود. می سوزاند و نعره می کشید. فرعون راه فرار می جست. موسی دست دراز کرد و اژدها را با دست گرفت. دوباره عصا در دستش بود. باد در میان موهایش می وزید. به دور دست خیره شده بود. دخترک نگاهش را از نقاشی برگرفت و به سمت صندلی رفت. کمی نشست. هیچ کس در نمایشگاه نبود. راستی راه را درست آمده بود؟ دست در جیبش کرد و با اطمینان، بلیط نمایشگاه را مچاله کرد. دوباره بلند شد و به سمت تابلوی چهارم رفت. فقط توانست چند لحظه به نقاشی خیره شود. صدای فریادی شنید. گرشاسب بود که فریاد می کشید. اژدها به سوی گرشاسب حمله کرد. دخترک چشمانش رابست و دستش را روی صورتش گذاشت. انگشت های باریکش نمی توانست صورتش را بپوشاند. بعد از چند لحظه جرات کرد چشمش را باز کند. گرشاسب، گردن اژدها را قطع کرده بود. دخترک به سمت نقاشی های بعدی رفت. از جلوی نقاشی دانیال نبی و اردشیر گذشت. از کنار هرکول هم رد شد. به اسفندیار رسید.
اژدها در کنار رود خفته است. اسفندیار به قصد کشتن اژدها پیش می آید. اژدها از خواب بر می خیزد. پور رویین تن نبرد می کند و دلیرانه می جنگد. دخترک ترسیده است. رنگش به سفیدی می زند و در میان نور های قرمز چهره اش رنجور به نظر می رسد. دخترک در دلش می دانست که اسفندیار غالب می شود. همین گونه هم شد. تن لاغر دخترک لرزید. اسفندیار با گرزش بر سر و یال اژدها کوفت. اژدها به زمین افتاد. شمشیر برّان اسفندیار سر اژدها را از تن جدا کرد. گوشه لب باریک دخترک تکان خورد. شاید لبخند کمرنگی زد. باز هم نگاه کرد. این بار لذت می برد. ناگهان بویی به مشامش رسید. چه بوی گیج کننده ای بود. در حالیکه بینی باریک اش را با انگشت نازکش گرفته بود به نقاشی خیره شد. اسفندیار تلو تلو می خورد. بوی خون زهر آگین اژدها بر او هم اثر کرده بود. اسفندیار به زحمت خود را به جوی آب رساند و سر و دست خود را شست. از مرگ نجات یافت. اژدها پس از مرگ هم کشنده است... !
دخترک رو به سوی در نمایشگاه کرد. راه افتاد. از افسانه بیرون رفت و به بطن اجتماع رسید. نور قرمز رنگ افسانه ای، جایش را به پرتو آفتاب داد. چشمان کشیده دخترک به سوی مقابل خیابان خیره شد. باز هم تندیس دیگری دید، ولی این بار واقعی. تندیسی اجتماعی، نه افسانه ای... دخترک به سمت دیگر خیابان رفت تا نمایش تئاتر خیابانی را از نزدیک نظاره کند.
نزدیک رفت. مرد جوانی روی تخت شاهی نشسته بود. ابلیسی بر او وارد شد. به او گفت: (( ای ضحاک بزرگوار! از این طعام دلنشین میل کنید)). سپس به پیش رفت و دو بوسه بر شانه های ضحاک زد. دو مار از شانه های ضحاک رویید. دخترک زمزمه کرد: آژی دهاک!
پرده عوض شد. اژدهای ماردوش، این بار ابلیس را به طریقه دیگری بار داد. ابلیس به لباس طباخ وارد شد و گفت: ((دوای درد ضحاک بزرگ، مغز سر دو جوان در هر روز است...)). جوی خون جاری شد. دخترک لرزید. دست بر چشمش گذاشت تا نبیند.
پرده عوض شد. دخترک به امید ناجی بود... فریدون پیش آمد. دخترک غرق در نمایش شده بود. ضحاک به بند کشیده شد. کاوه بیرق به دست گرفت و در پشت فریدون حرکت کرد. دخترک ناگهان متوجه اطرافش شد. در طبیعت سرسبزی بود. رودی که در دامنه کوه جاری بود، از کنارش می گذشت. فریدون از دخمه ای بیرون آمد. در دخمه را بست و قفل کرد. تکه های پاره طناب را که اضافه آورده بود به گوشه ای نهاد وبه مردم ندا داد: (( مبادا این دخمه را بگشایید! و گر نه اژدهای خونخوار بار دیگر به جانتان چنگ خواهد زد. از ظلم ضحاک ماردوش بترسید که یافتن کاوه و فریدونی دیگر بس دشوار خواهد بود. به هوش باشید! در دخمه را نگشایید!))
دخترک به در دخمه نگاه کرد. سپس نگاهش را به سوی فریدون برگرداند. چه جوان پرعظمتی بود. دخترک به کنار جوی آب رفت. کفشش را در آورد و پای باریکش را در آب رود گذاشت. یخ بود! به کاوه نگاه کرد. پیرمرد ِ دوست داشتنی را ستود. به سمت دخمه برگشت. پنجره کوچکی داشت که سه میله از وسطش گذشته بود. نفس داغی از دخمه بیرون میزد. اژدها در بند بود. دخترک برگشت و به قله پر عظمت نگریست. دماوند، سر در ابر پنهان کرده بود. دوباره به سوی دخمه بازگشت...
تنها بود. به دخمه نگریست. سرد سرد بود! در اطرافش نه فریدونی بود و نه کاوه ای. ترسید. اژدها گریخته بود. گریخته بود و در هزاران هزار چم و خم این شهر تو در تو هر بار به سراغ کسی می رفت. بوسه می زد و مار می رویاند. دخترک افسوس خورد. از دوباره به بند کشیده شدن اژدها نا امید بود. دریغ از رستم و اسفندیار وکاوه فرّخ. دریغ از آفریدون. دریغ! عصر دخترک اسطوره نداشت...

کتابنامه:
۱- شاهنامه فردوسی
۲- اژدها در اساطیر ایران/ دکترمنصور رستگار فسایی – انتشارات دانشگاه شیراز
۳- شناخت اساطیر ایران/ جان هینلز – نشر چشمه
۴- حکایت آن اژدها/ نادر ابراهیمی – انتشارات هاشمی
۵- نهادینه های اساطیری در شاهنامه فردوسی/ دکتر مهوش واحد دوست – انتشارات سروش
۶- حماسه ضحاک و فریدون/ باقر پرهام – نشر مرکز
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی عجایب المخلوقات


همچنین مشاهده کنید