جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


بررسی غمنامهٔ رستم و سهراب


بررسی غمنامهٔ رستم و سهراب
به‌طور معمول تصور می‌شود که کشتن پسر بدست پدر در ایران یک امر عادی به شمار می‌رفته، و به همین جهت بوده که جلوه‌هایی هم در هنر داشته مانند داستان «رستم و سهراب». اما به‌طور معمول، یک امر عادی نمی‌تواند ویژگی‌های تراژیک داشته باشد و یک غمنامه به شمار آید مانند هزاران جنایتی که هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال بدست پدران و پسران و مادران و دختران رخ می‌دهد ( که البته نه یک‌دیگر بل دیگران را می‌کشند ) و هیچ‌کدام آنها هم غمنامه به شمار نمی‌آید و ویژگی تراژیک هم ندارد. بنابراین به نظر می‌رسد آن‌چنان‌که برخی‌ها باورمندند – و در این مورد پافشاری هم می‌کنند و اصطلاح پسرکشی را هم در همین راستا آفریده‌اند- پسرکشی در ایران یک سنت معمول نبوده بلکه مذموم هم بوده. ازین رو، رخ دادن آن – چون به ندرت رخ می‌داده - اثرات عاطفی در پی داشته، و این اثرات عاطفی همان است که بنیان معنای «غمنامه یا تراژدی» شده است و چند داستان بر اساس آن آفریده شده که زیباترین آن‌ها همین داستان رستم و سهراب و سپس داستان رستم و اسفندیار است.
داستان رستم و اسفندیار را می‌توان دارای درونمایه‌ی پسرکشی دانست، چون گشتاسپ پسر خویش – اسفندیار – را آگاهانه به رزم رستم می‌فرستد تا کشته شود اما رستم در داستان رستم و سهراب پسر خود را نمی‌شناسد، و بنابراین او پسر خود را نمی‌کشد بلکه دشمنی را از پای در می‌آورد که به ایران یورش آورده و قصد ویرانی میهن و کشتار مردم او را دارد. به ویژه که در شاهنامه، ما ایرانیان برای دفاع از جان و مال و میهنمان رستم را به رزم سهراب می‌فرستیم وگرنه رستم به هیچ دلیل دیگری نمی‌توانست با سهراب روبرو شود. بنابراین دادن لقب پسرکش به رستم به هیچ روی عادلانه نیست.
اکنون با بررسی داستان «رستم و سهراب»از شاهنامهٔ اصل و سپس ماجرای " رفتن گشتاسپ به روم " از شاهنامهٔ افزوده می‌کوشیم نشان دهیم که: ۱– در حالی‌که ماجرای رفتن گشتاسپ به روم یک قصه‌ی فراباور کودکانه است ، رستم و سهراب همهٔ ویژگی‌های یک داستان بسیار خوب را داراست؛ و ۲- چگونه می‌شود که نویسنده‌ای در یک بخش از کتابش بتواند داستانی همجون غمنامه‌ی رستم و سهراب را بنویسد ، اما در بخش دیگر همان کتاب از عهدهٔ نوشتن ماجرای رفتن گشتاسپ به روم بر نیاید؟
غمنامهٔ رستم و سهراب
در داستان«رستم و سهراب» نویسندهٔ اصل( توضیح برای کسانی که پژوهش معمای شاهنامه را نخوانده‌اند: در این کتاب کوشیده‌ام ثابت کنم که فردوسی نویسندهٔ کل شاهنامه نیست بلکه او از پادشاهی لهراسپ، بدون داستان رستم و اسفندیار، به پس را نوشته که در این‌جا شاهنامهٔ افزوده نامیده می‌شود و نویسندهٔ بخش نخست شاهنامه از آغاز تا پایان پادشاهی کیخسرو، به همراه داستان رستم و اسفندیار، که شاهنامهٔ اصل نامیده می‌شود کس دیگر است) از همان آغاز با چند بیت بسیار زیبا ما را آمادهٔ رویارویی با یك فاجعه می‌كند و احساس غم و اندوه را در قلب ما می‌كارد. سپس با آرامش از هوس رستم به شكار و رفتن او به سمنگان می‌آغازد و پس از آن صحنه‌ی بسیار زیبای آمدن تهمینه به بالین رستم در هنگام شب را می‌آورد كه در آن تهمینه با رستم گفت‌‌وگو می‌كند و در این گفت‌وگو یكی از زیباترین توصیف‌های رستم را در سراسر شاهنامهٔ اصل از زبان تهمینه به دست می‌دهد.
میوه‌ی این برخورد شبانه و عاشقانه پیوند رستم و تهمینه است. پس از آن رستم به ایران باز می‌گردد و تهمینه باردار می‌شود. با گذشت چند ماه سهراب زاده می‌شود و از همان آغاز ویژگی‌های پدرش ـ رستم ـ را در خود نشان می‌دهد. سهراب پس از آنكه بزرگتر می‌شود و خود را می‌شناسد، تفاوت خود با دیگران را نیز در می‌یابد و مادرش را برای شناختن پدرش زیر فشار می‌گذارد و در می‌یابد كه رستم دستان پدر اوست.
تا این جا هنوز ما در دیباچه‌ی این غمنامه ایستاده‌ایم. داستان واقعی از آن جایی آغاز می‌شود كه سهراب، چون نام رستم را به عنوان پدرش می‌شنود، منی می‌زند و با خامی بسیار برای یافتن پدرش به ایران یورش می‌برد. و در واقع خامی اوست كه اساس غمنامه‌اش را می‌ریزد و چنان كه گفته‌اند:
خشت اول چون نهد معمار كج
تا ثریا می‌رود دیوار کج
سهراب خشت نخست را كج می‌گذارد و لاجرم دیوار زندگی‌اش به كجی بالا می‌رود. در غرب غمنامه را «افتادن از اوج» تعریف می‌كنند اما در ایران این«اشتباهات» است كه غمنامه‌ها را بنیان می‌گذارد. اشتباهاتی كه خشت نخست زندگی را كج می‌كند. چیزی كه در غمنامهٔ سهراب رخ می‌دهد. از این رو اخلاق جایگاه بسیار ویژه‌ای در غمنامه‌های ایران دارد. چیزی كه در غمنامه‌های غربی دیده نمی‌شود، چراکه بنیان غمنامه در غرب گروهی و اجتماعی ست اما در ایران این بنیان، فردی و پرورشی - اخلاقی.
او با شناخت رستم به عنوان پدرش ناگهان خود را شكست‌ناپذیر می‌یابد و از هیجان آن سر از پا نمی‌شناسد و ناگهان خود را گم می‌كند.
چنین گفت سهراب كاندر جهان
بزرگان جنگاور از باستان
نبرده نژادی كه چونین بود
كنون من ز تركان جنگاوران
برانگیزم ا ز گاه كاووس را
به رستم دهم تاج و تخت و كلاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
بگیرم سر تخت افراسیاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
چو روشن بود روی خورشید و ماه
كسی این سخن را ندارد نهان
ز رستم زنند این زمان داستان
نهان كردن از من چه آیین بود؟
فراز آورم لشكری بیكران
ز ایران ببرم پی توس را
نشانمش برگاه كاووس شاه
ابا شاه روی اندر آرم به روی
سر نیزه بگذارم از آفتاب
نباید به گیتی كسی تاجور
ستاره چرا برفرازد كلاه؟
ـ ج ۲/۱۷۹
این اندیشهٔ بسیار خودپرستانه و خودخواهانه و خام، پایهٔ نخستین رویداد اصلی این غمنامه ـ یورش به ایران ـ می‌شود. اگر یادتان باشد رستم هم در پیرامون همین سال‌ها است كه فیل سپید را می‌كشد و آرزوی بودن در رزم‌ها را می‌كند. اما او پدری همچون زال دارد كه او را آموزش می‌دهد. سهراب بدون چنین پدری است كه رشد می‌كند و دارای پرورش درست نیست و رفتارش به كوچه گردان بیشتر شباهت دارد. اوست كه در هنگام پرسیدن نام پدر خود از مادرش او را تهدید می‌كند كه:
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
ـ ج ۲/۱۷۸
در سراسر شاهنامهٔ اصل تنها دو چهرهٔ سهراب و اسفندیار هستند که چنین رفتاری با مادرانشان( = زنان ) دارند. اسفندیار نیز در داستان رستم و اسفندیار هنگامی‌که مادرش در برابر وی از نیکی‌ها و نیروی رستم یاد می‌کند تا بدین وسیله از رفتن اسفندیار به رزم رستم جلو گیرد، اسفندیار بر او خشم می‌گیرد و وی را ناسزا می‌گوید و بی‌احترامی می‌کند. جالب است که هر دو چهره – سهراب و اسفندیار – در شاهنامهٔ اصل، منفی هستند. پیداست كه نویسندهٔ اصل رفتار آنها نسبت به مادرانشان را با آگاهی توصیف کرده و با آوردن چنین صحنه‌ای ـ كه در آن سهراب، مادرش را تهدید می‌كند ـ نیز می‌خواسته نشان دهد كه اگر سهراب كشته نمی‌شد و رستم هم او را همچون پسرش می‌شناخت و رزمی با هم نداشتند، باز هم سهراب كسی نبود كه بشود او را اداره كرد. ما پس از این خواهیم دید که این معنی به هیچ روی از خرد دور نیست.
سهراب كسی‌ست كه ـ هرچند در نخست می‌گوید كه می‌خواهد ایران را بگیرد و بسپارد به رستم اما ـ‌ پیداست نه تنها به رستم حسادت می‌كند بلكه او را به چیزی هم نمی‌شمارد. با این‌كه دریافته رستم پدر اوست با این وجود هنگامی كه هجیر از رستم ستایش می‌كند كه:
كسی را كه رستم بود هم نبرد
تنش زور دارد به صد زورمند
چنو خشم گیرد به روز نبرد
هماورد او بر زمین پیل نیست
سرش زآسمان اندر آید به گرد
سرش برترست از درخت بلند
چه همرزم او ژنده پیل و چه مرد
چو گرد پی رخش او نیل نیست
ـ ج ۲/۲۱۷
اما سهراب به جای آنكه از داشتن پدری همچو رستم شادان شود و هجیر را پاداش دهد كه چنان ستایشی از پدر او می‌كند، به او خشم می‌گیرد:
بدون گفت سهراب از آزادگان
چرا چون ترا خواند باید پسر
سیه بخت گودرز كشوادگان
بدین زور و این دانش و این هنر
ـ ج ۲/۲۱۷
و همچنین به رستم نیز حسادت می‌كند و در ادامه به هجیر می‌گوید:«تو مردان جنگی كجا دیده‌ای
كه چندین زرستم سخن بایدت
از آتش ترا بیم چندان بود
چو دریای سبز اندر آید زجای
سر تیرگی اندر آید به خواب
كه بانگ پی اسپ نشنیده‌ای
زبان بر ستودنش بگشایدت
كه دریا به آرام و خندان بود
ندارد دم آتش تیزپای
چو تیغ از میان بركشد آفتاب
ـ ج ۲/۲۱۸
می‌بینید كه سهراب به جای آنكه از ستایش‌های هجیر دربارهٔ رستم شادان شود و به او بگوید كه رستم پدر اوست، برعكس به او خشم می‌گیرد و نسبت به رستم هم حسادت می‌كند و هم می‌كوشد تا او را ناچیز و خوار بشمارد ، چنانکه او را به تیرگی و خود را به آفتاب همانند می‌کند. اكنون می‌توان گمان زد كه اگر چنین كسی زنده می‌ماند چه می‌توانست رخ دهد. آیا اسیر وسوسه‌های افراسیاب نمی‌شد و ایران را با خاك یكسان نمی‌كرد؟
گذشته از همهٔ اینها كه دربارهٔ سهراب گفته شد، بی‌تجربگی او را نیز ـ كه در هیچ رزمی نبوده ـ بیفزایید. بنابراین اگر دست به چنین اشتباهی می‌زند، در مورد او، از واقعیت دور نیست.
اشتباه بزرگ سهراب، كه اساس غمنامه‌اش را می‌ریزد، در اینهاست؛ نخست اینكه تا نام رستم را به عنوان پدرش می‌شنود خود را گم می‌كند و خودخواهی و خودپسندی‌اش چندین برابر می‌گردد. و بدون آنكه به رستم آگاهی دهد و از خواست او آگاه شود، برای او تصمیم می‌گیرد كه او را بر تخت ایران بنشاند. این خودخواهی و خوپسندی و شتاب در یافتن چنین باوری از هیجانی سرچشمه می‌گیرد که بر بنیان خامی و کودکی و لوطی منشی عامیانهٔ او – که پسامد کوچه‌گردیها و بی‌سرپرستی اوست - استوار است.
دوم ) بسیار شتابناك و بی‌برنامه و بی‌اندیشه دست به یورش می‌زند.
سوم ) با این كه او از كین دیرینهٔ تورانیان و ایرانیان آگاه است اما باز با سپاهی از تركان و از سوی توران به ایران یورش می‌برد.
چهارم ) هرچند كه او از كین بسیار ریشه‌دار افراسیاب نسبت به ایران آگاهی دارد اما لشكری را كه افراسیاب به یاری او می‌فرستد می‌پذیرد، و این درحالی است كه تازه سهراب آهنگ آن دارد كه پس از آوردن دخل كیكاووس دخل افراسیاب را نیز بیاورد. ببینید که خامی تا چه اندازه‌ای !
پنجم ) هنگامی هم كه به ایران می‌رسد چنان شتابناك رفتار می‌كند كه هیچ فرصتی به ایرانیان نمی‌دهد تا دریابند كه او در اصل برای چه آمده است. و چنان هراسی در دل آنان می‌اندازد كه ایرانیان دیگر نمی‌توانند او را جز دشمن خطرناك چیز دیگری بشمارند.
و ششم ) سهراب كه در جامهٔ دشمن دیرینهٔ ایرانیان یورش آورده و از همان آغاز ورودش چنان هراسی در دل آنان افكنده، باز هم با خامی بسیار چشم دارد كه آنان رستم را، كه همیشه امید ایرانیان بوده، به او نشان دهند تا او را بكشد.
اكنون ما نخستین رویداد اصلی را داریم و می‌توانیم دو پرسش معمولیمان را طرح كنیم كه: چرا او به ایران یورش می‌برد؟ و چگونه این كار را انجام می‌دهد؟ یورش سهراب به ایران دارای برهان بیرونی نیست بلكه دلیل آن در درون خود اوست. سهراب آدمی بد و ناپاك دل، یعنی دیو چهره، نیست اما آدمی است بسیار خودخواه و خودپسند و یورشگر، كه پیامد و پسامد كوچه‌گردیها و ولگردیهای اوست. وهمهٔ اینها به دلیل نبودن پدر است كه می‌بایست در یك چنین دورانی از نوجوانی بالای سر او باشد و نیروی جوانی‌اش را اداره كند و به او راه درست را نشان دهد، به ویژه که سهراب نوهٔ شاه سمنگان و بنابراین یک شاهزاده است و ازین رو هر کاری که می‌خواسته می‌توانسته انجام دهد ، و می‌توان گفت که او افسارگسیخته‌تر از دیگر نوجوانان هم سن و یال خوذ است و همچنین نشان می‌دهد که تا چه اندازه‌ای وجود پدر– به ویژه پدری مانند رستم - می‌توانسته در سرنوشت او اثر داشته باشد .
سهراب خود را یگانه می‌پندارد و همین كه می‌شنود رستم هم پدر اوست، این خودخواهی و خودپسندی‌اش به گونهٔ احمقانه‌ای افزون می‌شود. این كه می‌گوید:
چو رستم پدر باشد و من پسر
چو روشن بود روی خورشید و ماه
نباید به گیتی كسی تاجور
ستاره چرا برفرازد كلاه ؟
به همین برهان است. او چنان در این خودخواهی و خودپسندی خویش غرق است ـ و یا دست كم پس از آن كه می‌فهمد رستم پدر اوست غرق می‌شود ـ كه دیگر آمادگی پذیرش كس دیگری را ندارد. او به گونهٔ احمقانه‌ای می‌پندارد كه با بودن او و رستم كس دیگری حق پادشاهی ندارد. اینها رجزخوانی سهراب نیست، چرا كه او در میدان رزم و روبروی دشمن قرار ندارد، و در واقع هنوز كسی او را تهدید نكرده و به رزم فرا نخوانده. بنابراین آنچه را كه در این باره می‌گوید از باور درونی او سرچشمه می‌گیرد.
و چنین است كه غمنامهٔ او زاده می شود: او فرزند پهلوان پهلوانان رستم است و همچون خود او زورمند و نیك‌دل. اما بسیار خام و خودخواه و خودپسند. اگر یك آدم دیو چهره چنین كشته می‌شد، اندوهی برای او زاده نمی‌شد. اما اینكه یك جوان بی‌گناه و پاكدل رشته‌ی زندگی خویش را براساس اشتباهات خود می‌برد اندوهناك است.
به هر روی این برهان یورش سهراب به ایران است. اما چگونه این یورش انجام می‌گیرد؟
لشكر فراهم كردن سهراب دارای دو بخش است؛ یكی آنكه خودش از هر سویی لشكر فراهم می‌كند؛ و دیگری افراسیاب است كه لشكر بزرگی به سرداری هومان ـ پهلوان تورانی ـ به یاری او می‌فرستد.
نویسندهٔ اصل لشكر فراهم آوردن سهراب را تنها در یك بیت روایت می‌كند:
زهر سو سپه شد بر او انجمن
كه هم با گهر بود و هم تیغ زن
ـ ج ۲/۱۷۹
روایت و چگونگی دو روی تضاد هستند كه هرگز در كنار یكدیگر نخواهند ایستاد؛ اگر چگونگی باشد روایت جایی ندارد و اگر روایت باشد چگونگی نخواهد بود. اما این شیوهٔ نویسندهٔ اصل در سراسر شاهنامه‌اش است؛ هركجا كه لشكرسازی ـ‌ یا هر رویداد دیگری ـ چندان مهم نباشد با چند بیت از آن می‌گذرد. در این جا نیز چنین می‌كند. علت این زودگذری در واقع این است كه پیش از آن خود سهراب در این باره گفته:
كنون من ز تركان جنگاوران
فراز آورم لشكری بیكران
می‌بینید كه سهراب دربارهٔ این كه چگونه لشكرسازی كند در این بیت گفته است. بنابراین برای نویسندهٔ اصل همین كافی بوده تا تنها اشاره‌ای به آن داشته باشد. اما در واقع دلیل دیگری نیز دارد و آن لشكر فرستادن افراسیاب برای سهراب است. زیرا این از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. چون پس از این در كشته شدن سهراب نقش خواهد داشت. از این روست كه نویسندهٔ اصل بهتر دیده است تا به جای پرداختن به چگونگی لشكرسازی سهراب به این یكی بپردازد.
سهراب همین‌كه چنین آهنگی می‌كند آگاهی به افراسیاب می‌برند كه:
خبر شد به نزدیك افراسیاب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی
سپاه انجمن شد بر او بربسی
سخن باین درازی نباید كشید
كه افكند سهراب كشتی بر آب
همی رای شمشیر و تیر آیدش
كنون رزم كاووس جوید همی
نیاید همی یادش از هر كسی
هژبر نر آمد ز گوهر پدید
بنابراین افراسیاب شاد می‌شود و نخستین كاری كه می‌كند لشكری به سرداری هومان به سوی او گسیل می‌دارد. چرا؟ این طبیعی است كه اگر كسی به ایران یورش بیاورد بی‌شك افراسیاب دوست او خواهد بود. اما در این جا سهراب یك ویژگی دیگر نیز دارد و آن اینكه او پسر رستم است. بنابراین افراسیاب با فرستادن دوازده هزار گرد جنگاور به یاری او: ۱ـ می‌خواهد به سهراب كمك كند تا مگر سهراب بتواند ایران را بشكند. بنابراین می‌اندیشد كه اگر سهراب ایران را شكست دهد و بتواند رستم را بكشد:‌ او را در خواب خواهیم كشت و سپس ایران بدون رستم در دست ما خواهد بود. و برای همین هم هست كه به سردارانش در این باره می‌گوید:
چو بی‌رستم ایران به چنگ آوریم
وزان پس بسازیم سهراب را
جهان پیش كاووس تنگ آوریم
ببندیم یك شب بر او خواب را
و ۲ـ ‌او می‌‌خواهد با فرستادن این لشكر در واقع از نزدیك سهراب را زیر نگاه هم داشته باشد تا او نتواند پدرش را بشناسد. و از این روست كه به سردارانش هشدار می‌دهد كه:
پدر را نباید كه داند پسر
مگر كان دلاور گو سالخورد
كه بندد دل و جان به مهر پدر
شود كشته بر دست این شیر مرد
ـ ج ۲/۱۸۱
بنابراین نامه‌ای بسیار دلپسند برای سهراب می‌نویسد و لشكرش را به سرداری هومان به همراه چندین بار هدیه به سوی او گسیل می‌دارد.
می‌بینید كه لشكر فرستادن افراسیاب بسیار مهم‌تر از لشكرسازی خود سهراب است و به همین برهان هم هست كه نویسندهٔ اصل به جای پرداختن به آن بر این یكی تكیه می‌كند. و همچنین می‌بینید كه نخستین رویداد اصلی این غمنامه گذشته از برهان دارای چگونگی نیز هست.
بدین روش سهراب خود را در كاخ بدون دری كه با خشت و گل خامی و خودخواهی و خودپسندی‌اش می‌سازد، زندانی می‌كند و راه برون رفت خویش را از دست می‌دهد؛ تورانیان چون تنها به كشته شدن رستم به دست او و پیروزی بر ایران می‌اندیشند از نشان دادن پدرش به او سرباز می‌زنند؛ و هجیر ـ‌ پهلوان ایرانی كه در همان آغاز ورود سهراب به ایران به دست او اسیر می‌افتد ـ نیز رستم را به او نمی‌شناساند چون می‌اندیشد:
به دل گفت پس كار دیده هجیر
بگویم بدین ترك با زور دست
ز لشكر كند جنگ او ز انجمن
برین گونه كتف و بر و یال او
از ایران نیاید كسی كینه خواه
چنین گفت موبد كه مردن به نام
كه گر من نشان گو شیر گیر
چنین یال و این خسروانی نشست
برانگیزد این باره‌ی پیلتن
شود كشته رستم به چنگال او
بگیرد سر تخت كاووس شاه
به از زنده دشمن بدون شادكام
هجیر در واقع دارد خود را فدای ایران می‌كند كه:
اگر من شوم كشته بر دست اوی
چو من هست گودرز را سالخورد
چو گودرز و هشتاد شیر گزین
پس از مرگ من مهربانی كنند
چو ایران نباشد تن من مباد
نگردد سیه روز چون آب جوی
دگر پور هشتاد و شش شیرمرد
همه نامداران با آفرین
زدشمن به كین جان ستانی كنند
چنین دارم از موبد پاك یاد
ـ كلاله‌ی خاور/ج۱/۴۱۷)
از این رو در دفاع از رستم است كه او را نشان سهراب نمی‌دهد و دفاع از رستم در واقع دفاع از ایران معنا می‌دهد. در این جا حق با هجیر است چون سهراب نه همچون دوست بلكه همچون یك دشمن خطرآفرین به ایران یورش آورده و با تهدیدهایش می‌كوشد تا رستم را ناچیز بشمارد:
بدو گفت سهراب از آزادگان
چرا چون تو را خواند باید پسر
تو مردان جنگی كجا دیده‌ای
كه چندین ز رستم سخن بایدت
از آتش تو را بیم چندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای
سر تیرگی اندر آید به خواب
سیه بخت گودرز كشوادگان
بدین زور و این دانش و این هنر
كه بانگ پی اسپ نشنیده‌ای
زبان بر ستودنش بگشایدت
كه دریا به آرام و خندان بود
ندارد دم آتش تیز پای
چو تیغ از میان بركشد آفتاب
ـ ج ۲/۲۱۷و چنین است كه هجیر هراسان می‌شود و رستم را در میان پهلوانان ایرانی پنهان می‌كند و نشان او را به سهراب نمی‌دهد. و هنگامی هم كه سهراب با خود رستم روبه‌رو می‌شود، رستم از گفتن نام خود سرباز می‌زند. این از عادت‌های رایج رستم است كه در بیشتر رزمهایش نام و نشانش را به حریف و هماورد نمی‌گوید و از خود همچون تن سوم نام می‌برد. این به دلیل آن است كه اگر به دست دشمن كشته شد هنوز دشمن پهلوانی مانند رستم را زنده بداند و از ترس او آسیبی به ایران نرساند. بنابراین در روبه‌رو شدن با سهراب نیز نام خود را پنهان می‌كند و می‌گوید:
چنین داد پاسخ كه رستم نی‌ام
كه او پهلوان است و من كهترم
هم از تخمه‌ی سام نیرم نی‌ام
نه با تخت و گا هم نه با افسرم
ـ ج ۲/۲۲۳
سرانجام سهراب ناامیدانه با رستم می‌آویزد و بدین روش دایره‌ای را كه با خودخواهی و خودپسندی‌اش گشوده با كشته شدن به دست پدرش می‌بندد. و این رویداد پایان این غمنامه است. دنباله‌ی آن در فرود می‌گذرد و احساساتی كه پیامد این رویداد دردآور خواهد بود.
غمنامهٔ رستم و سهراب دارای دو رویداد اصلی است؛ نخستین رویداد اصلی همان یورش به ایران است كه بررسی شد. و دومین آن كشته شدن سهراب به دست پدرش رستم است كه رویداد پایانی آن نیز هست. ادامهٔ داستان، چنان كه گفته شد، در فرود می‌گذرد. این رویداد نیز مانند رویداد نخست هم دارای چرایی‌ست و هم چگونگی؛ چرا سهراب به دست رستم كشته می‌شود؟ چون هیچ كدام نمی‌دانند كه پدر و پسر هستند و سهراب در جامهٔ دشمن ایران روبه‌روی رستم ایستاده و رستم كسی نیست كه دشمن ایران بتواند از چنگالش بگریزد.
اما چگونه این رویداد رخ می‌دهد؟ دانستن چگونگی این رویداد مانند رویداد نخست دشوار نیست. شما باید همهٔ رزم رستم و سهراب را بخوانید تا این چگونگی را دریابید و نویسندهٔ اصل این رزم را با زیبایی بسیار توصیف كرده و نیازی نیست كه ما آن را در این جا تكرار كنیم. اما چیزی كه نیاز است بررسی دگر شدن رویداد اصلی نخست به رویداد اصلی دوم است تا بیابیم كه آیا این غمنامه را به درستی داستان نامیده‌ایم یا نه!
دومین رویداد(كه نخستین رویداد فرعی است) پس از نخستین رویداد اصلی برخورد سهراب است با مرزبانان ایرانی در سپید دژ در مرز ایران و توران. در این رویداد سهراب با هجیر، پهلوان ایرانی، مبارزه می‌كند و او را به بند می‌كشد. و سپس با گردآفرید، پهلوانان دیگر ایرانی و دختر گَژدَهم كه كوتوال (= فرمانده‌ی) سپید دژ است روبه‌رو می‌شود و او را هم می‌شكند و گرد‌آفرید بناچار از برابر او می‌گریزد.
این رویداد نخستین رویداد از زنجیرهٔ رویدادهای فرعی در میان دو رویداد اصلی است. دگر شدن نخستین رویداد اصلی به این رویداد چندان پیچیده و دشوار نیست. سهراب به ایران یورش می‌آورد و روبه‌رو شدن با مرزبانان ایرانی پیامد طبیعی آن است.
این رویداد نیز مانند رویدادهای دیگر این غمنامه دارای چرایی و چگونگی است. چرا سهراب با مرزبانان ایرانی درگیر می‌شود؟ چون او همچون دشمن به ایران یورش آورده و این وظیفهٔ مرزبانان است كه جلوی هر دشمنی را بگیرند. اما چگونه این درگیری رخ می‌دهد؟
نویسندهٔ اصل مبارزهٔ هجیر و گردآفرید با سهراب را در دو صحنهٔ بسیار زنده و جاندار توصیف كرده و نیازی به آوردن آنها نیست. در ادامهٔ این رویداد گژدهم كه كوتوال دژ است بیدرنگ نامه‌ای به كیكاووس می‌نویسد، گزارش این رویداد را می‌دهد و خود و همراهانش شبانه از سپید دژ می‌گریزند. بنابراین پسین روز كه سهراب دژ را به چنگ می‌آورد آن را خالی می‌یابد. دومین رویداد فرعی رسیدن نامه به دست كیكاووس است كه نویسندهٔ اصل آن را در چند بیت زیبا و گویا توصیف كرده است:
چو نامه به نزدیك خسرو رسید
گرانمایگان را زلشكر بخواند
نشستند با شاه ایران به هم
چو توس و چو گودرز كشواد و گیو
سپهدار نامه برایشان بخواند
غمی شد دلش كان سخن‌ها شنید
وزین داستان چند گونه براند
بزرگان لشكر همه بیش و كم
چو گرگین و فرهاد و بهرام نیو
بپرسید بسیار و خیره بماند
ـ ج ۲/۱۹۳
سپس كیكاووس از گردان و سردارانش می‌پرسد آنگونه كه گژدهم او را توصیف كرده با او چه باید بكنیم و چه كسی هماورد او تواند بود:
برین سان كه گژدهم گوید همی
چه سازیم و درمان این كار چیست
از اندیشه دل را بشوید همی
از ایران هم آورد این مرد كیست
ـ ج ۲/۱۹۲
بنابراین تصمیم آنها بر این می‌شود كه براساس روش معمول در چنین موردهایی به دنبال رستم بفرستند. چنین می‌كنند و گیو را به زابلستان گسیل می‌دارند. دگر شدن رویداد پیشین به این رویداد نیز نه پیچیده است و نه دشوار و در واقع این رویداد هم پیامد طبیعی رویداد پیشین است.
سومین رویداد فرعی كه پس از این رویداد رخ می‌دهد و باز هم پیامد طبیعی این رویداد خواهد بود رسیدن گیو به نزد رستم است. دگر شدن رویداد فرعی دوم ـ كه رسیدن نامه به كیكاووس است ـ‌ به این رویداد بسیار طبیعی است. اما این رویداد از مهمی ویژه‌ای برخوردار است. در این رویداد رستم برای نخستین‌بار در انجام فرمان شاهنشاهان كمی تنبلی می‌كند و دیرتر از زمان معمول به نزدیك كیكاووس می‌رسد. در واقع همین تنبلی بی‌جای رستم است كه بنیان بی‌اعتمادی كیكاووس می‌شود و از فرستادن نوشدارو برای سهراب سر باز می‌زند. و همچنین هم سبب آفرینش رویداد فرعی چهارم می‌شود كه در آن صحنه كیكاووس به رستم و گیو می‌آشوبد و تندی می‌كند كه چرا دیر كرده‌اند. رستم با دلخوری قهر می‌كند و می‌رود تا به زابل باز گردد اما پهلوانان و سرداران ایران جلوی او را می‌گیرند و با خواهش و التماس بازش می‌گردانند. سپس لشكركشی كیكاووس آغاز می‌شود و به زودی سراپرده‌های سپاه ایران در برابر لشكر سهراب برافراشته می‌گردد.
رویداد فرعی پنجم رفتن رستم به عیارگری در لشكر سهراب است هنگام شب تا او را، هماورد خود را، برانداز كند. در این صحنه یكی دیگر از رویدادهای مهم و تعیین كننده رخ می‌دهد و آن كشته شدن «ژنده‌رزم » است به دست رستم. ژنده‌رزم تنها كسی است در سپاه سهراب كه نیكخواه اوست و رستم را می‌شناسد. او را تهمینه، مادر سهراب، در هنگام لشكركشی به همراه سهراب روان كرده تا اگر نیاز شد رستم را به او نشان دهد. اما در همان هنگامی كه رستم سراپردهٔ سهراب را می‌نگرد ژنده‌رزم برای كاری بیرون می‌آید و ناگهان با رستم رودرو می‌شود. اما چون رستم به عیارگیری رفته با جامه‌ی دگر و چهره‌ای دگر، پس به چشم ژنده‌رزم شناس نمی‌آید و چون ژنده‌رزم از بودن او در آن جا پرس و جو می‌كند رستم برای آنكه كسی از وجودش آگاه نشود با یك مشت او را می‌كشد. بنابراین تنها كسی كه می‌توانست رستم را به سهراب بشناساند به دست خود رستم كشته می‌شود.
این رویداد پیامد طبیعی رزم است. بنابراین دگر شدن رویداد پیشین به این رویداد اگرچه چندان رو نیست اما منطقی است.
رویداد فرعی ششم روز پس از آن شب به رخ می‌افتد و آن بازجویی سهراب از هجیر است كه در بند اوست. همین كه آفتاب می‌دمد سهراب فرمان می‌دهد تا هجیر را پیش او برند و به او می‌گوید:
سخن هرچه پرسم همه راست گوی
چو خواهی كه یابی رهایی زمن
از ایران هر آنچه‌ت بپرسم بگوی
به كژی مكن رای و چاره مجوی
سرافراز باشی به هر انجمن
متاب از ره راستی هیچ روی
ـ ج ۲/۲۱۲
هجیر می‌پذیرد و به همهٔ پرسش‌های سهراب دربارهٔ سرداران و پهلوانان ایرانی پاسخ می‌دهد. اما همین كه به سراپرده‌ و درفش رستم می‌رسد نام او را نمی‌گوید. این صحنه كه در آن سهراب با شور و هیجان و رفتاری عصبی از هجیر پرس و جو می‌كند تا بلكه نام رستم را در میان پهلوانان ایرانی از زبان او بشنود اما نمی‌شنود، و ناامیدی خشماگین از این كه این نام بر زبان هجیر نمی‌رود، بسیار زیبا توصیف شده است و بسیار زنده و گیرا نیز!
اما چرا هجیر نام رستم را به او نمی‌گوید؟
او می‌داند كه اگر رستم به دست پهلوانی همچون سهراب كشته شود ایران به دست افراسیاب ویران خواهد شد و تخت شاهنشاهی ایران برچیده. اما اگر سهراب رستم را نشناسد و او را بكشد این احتمال هنوز می‌تواند باشد كه افراسیاب از ترس بودن رستم ایران را آسوده بگذارد. این اندیشه‌ای است كه خود رستم نیز همیشه دارد و به همین دلیل هم هست ـ‌ البته یكی از دلیل‌های مهم آن‌ ـ كه در بیشتر رزمهایش نام خود را از هماوردش پنهان می‌كند و همیشه می‌گوید: «مرا مام من نام مرگ تو كرد». این اندیشه بنابراین برای هجیر طبیعی است كه از رستم به خاطر نگهداشت ایران دفاع كند، چون همهٔ پهلوانان ایرانی همیشه به خاطر ایران است كه می‌رزمند و نه به خاطر خودشان. و از این روست كه هجیر خود را آماده‌ی مرگ می‌كند اما نام رستم را به او نمی‌گوید و نشانی‌های او را به سهراب نمی‌دهد. رستم پس از كشته شدن سهراب و شنیدن از كار هجیر بر او خشم می‌گیرد اما این نه به خاطر اشتباه هجیر كه به خاطر از دست دادن فرزندش است.
سرانجام سهراب از یافتن رستم ناامید می‌شود و خشمگین از این ناامیدی یك تنه به سپاه ایران می‌زند و سراپردهٔ شاهی را از زمین می‌كند و رویداد فرعی هفتمین را می‌آفریند. سرداران و پهلوانان ایرانی از جلوی توفان خشم‌آلود سهراب می‌گریزند و به ناچار رستم را آگاه می‌كنند. صحنه‌ی آماده شدن رستم و زین كردن رخش در میان تب و تاب یورش خشماگین سهراب و جنگ و گریز پهلوانان ایرانی یكی از صحنه‌های زیبای شاهنامهٔ اصل است! رستم:
بفرمود تا رخش را زین كنند
ز خیمه نگه كرد رستم به دشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی بست بر باره رهام تنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود
به دل گفت كاین كار آهرمن است
بزد دست و پوشید ببر بیان
سواران بروها پر از چین كنند
ز ره گیو را دید كاندر گذشت
همی گفت گرگین كه بشتاب هین
به برگستوان بر زده توس چنگ
تهمتن چو از خیمه آوا شنود
نه این رستخیز از پی یك تن است
ببست آن كیانی كمر بر میان
ـ ج ۲/۲۲۱
می‌بینید كه با چه تب و تاب و شتابی همه‌ی پهلوانان كمك می‌كنند كه رخش را هرچه زودتر زیر زین آورند تا رستم بتواند زودتر جلوی خشم سهراب را بگیرد. شما در توصیف این صحنه ضرباهنگ این شتاب و تب و تاب، و همچنین هراس و هیجان را به روشنی می‌بینید و احساس می‌كنید.
شما در همهٔ رویدادهایی كه تاكنون در این غمنامه بررسی كردیم درگیری‌های عاطفی و افت و خیزهای احساسی را می‌بینید. این رویدادها به گونه‌ای طبیعی و زنده در پی یكدیگر آفریده شده‌اند و یك زنجیرهٔ رویدادی خودپو را ساخته‌اند. هیچ رویدادی را به تصادف در میان رویدادها نمی‌یابید. این زنجیره‌ی رویدادی از گونهٔ «رویدادهای بسته‌ای» نیست كه نویسنده هركدام را از جایی آورده باشد تا در زمینهٔ این غمنامه بیندازدشان، چنانكه در قصهٔ فراباور « رفتن گشتاسب به روم » خواهیم دید. بنابراین نخستین رویداد اصلی با زنجیرهٔ پویایی از رویدادهای فرعی به رویداد اصلی دوم و پایانی – که همان رزم تن‌به‌تن رستم و سهراب باشد - دگر می‌شود. بدین روش این غمنامه دارای چگونگی است و یكی از داستان‌های زیبای كهن نیز هست كه با بهترین داستان‌های امروز پهلو می‌زند.
ادامهٔ این غم‌نامه به رزم بسیار پرجنب و جوش و هیجان‌انگیز و هم‌زمان اندوهناك رستم و سهراب می‌انجامد. این رزم یكی از هیجان‌انگیزترین رزم‌های تن به تن رستم است و نویسندهٔ اصل آن را تا مرز شاهكار و به زیبایی توصیف كرده است.
ما می‌دانیم كه رستم و سهراب هر دو چهره‌های افسانه‌ای هستند اما ما چنان آنها را واقعی و زنده می‌بینیم و آنان چنان خود را به باور ما تحمیل می‌كنند كه شگفتمان می‌آید نویسنده‌ای در هزار و صد سال پیش داستان‌هایی بنویسد با قانونگان و ساختهای داستانی كه امروز می‌شناسیم، و بتوانند با بهترین داستان‌های امروزین پهلو بزنند و چنان برانگیزندمان كه در برابرشان واقعیت ارزش خویش را از دست بدهد. این شگفت است!
نویسنده‌ی اصل در این داستان یکی از ساخت‌های بسیار زیبای داستانی را نیزبکار برده و آن ساخت«دگرسازی» است . هرگاه که ما یک صحنه ویا بویژه یک فضا را، آنهم بطور طبیعی، جانشین صحنه یا فضای دیگری کنیم، از ساخت دگرسازی استفاده کرده‌ایم. هنگامی كه سهراب به دست رستم كشته می‌شود طبیعی است كه خواننده در سوی او و در برابر رستم می‌ایستد. و همچنین طبیعی خواهد بود كه در این فضای اندوهناك احساس خواننده همه خمودگی و ناامیدی باشد، و همه خشم نسبت به رستم. این سوگیری خواننده براساس احساس است اما منطق داستان قرار نیست كه بر چنین سوگیری احساسی بنا شود از این رو نویسندهٔ اصل از ساخت دگرسازی سود می‌برد و شادی لشكر ایران را از زنده بودن رستم، جانشین اندوه خواننده از مرگ سهراب می‌كند. در این صحنه پس از آنكه رستم به سهراب زخم می‌زند و پی می‌برد كه پدر اوست، بر بالینش می‌نشیند و بر سر خود می‌كوبد، از سوی دیگر چون از رستم خبری نمی‌شود، چند تن از لشكر ایران به میدان رزم رستم و سهراب می‌روند تا ببینند كه ماجرا چیست.‌ آنها اسبهای سهراب و رستم را می‌بینند اما از آنها نشانی نه. و چون سهراب در این داستان پهلوانی شكست‌ناپذیر توصیف شده، پس آنان گمان می‌كنند كه رستم به دست او كشته شده. از این رو آگهی به لشكر ایران می‌برند.
شما توجه كنید كه پهلوانی مانند سهراب به ایران تاخته و هیچ‌كس از پس او برنیامده و همهٔ امید ایرانیان رستم است. اما اكنون او را هم كشته انگارمی‌كنند. كشته شدن رستم یعنی كشته شدن ایرانیان و ویرانی همهٔ ایران. بنابراین باید بدانید كه چه وحشتی می‌باید در لشكر ایران بیفتد. اما در این فضاست كه ناگهان رستم پدیدار می‌شود و ایرانیان از شادی بسیار جان دوباره می‌گیرند. این شادی آنچنان به جا و موردنیاز ایرانیان است كه شما، هرچند كه اندوه مرگ سهراب را هرگز از یاد نمی‌برید اما، دیگر ارزش پیشین را برای آن نمی‌شناسید. این در واقع منطق اصلی داستان است كه هرگز نمی‌باید مرگ سهراب دارای ارزش بیشتری نسبت به زنده بودن رستم باشد.
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
ز لشكر بیامد هشیوار بیست
دو اسپ اندران دشت بر پای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین
چنان شد گمانشان كه او كشته شد
به كاووس كی تاختند آگهی
ز لشكر برآمد سراسر خروش
بفرمود كاووس تا بوق و كوس
از آن پس بدو گفت كاووس شاه
بتازید تا كار سهراب چیست
اگر كشته شد رستم جنگجوی
به انبوه زخمی بیاید زدن
تهمتن نیامد به لشكر ز دشت
كه تا اندر آورد گه كار چیست
پر از گرد و رستم دگر جای بود
ندیدند گردان بر آن دشت كین
سرنامداران همه گشته شد
كه تخت مهی شد ز رستم تهی
زمانه یكایك برآمد به جوش
دمیدند و آمد سپهدار توس
كه ز ایدر هیونی سوی رزمگاه
كه بر شهر ایران بباید گریست
از ایران كه یا رد شدن تنگ اوی
بر این رزمگه بر نشاید بدن
ـ ج ۲/۲۳۹
در این جا چون سهراب كه در دم مرگ است،‌‌های و هوی جنبش ایرانیان را می‌شنود از رستم می‌خواهد كه جلوی یورش آنان به تركان را بگیرد تا به آنان آسیب نرسانند.
نشست از بر رخش رستم چو گرد
بیامد به پیش سپه با خروش
چو دیدند ایرانیان روی اوی
ستایش گرفتند بر كردگار
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
دل از كرده‌ی خویش با درد و جوش
همه بر نهادند بر خاك روی
كه او زنده باز آمد از كارزار
ـ ج ۲/۲۴۰
پس از این ما دوباره به فضای اندوه مرگ سهراب باز می‌گردیم و آن را ادامه می‌دهیم اما دیگر مانند گذشته دارای ارزش در پایگاه نخست نیست زیرا نویسندهٔ اصل با فضای شادی از زنده بودن رستم، بی‌آنكه آسیبی به روند داستان بزند، آن فضای اندوه را شكسته و ما را متوجه‌ی ارزش دیگری كرده كه همان زنده بازگشتن رستم است.
در شاهنامهٔ اصل از داستان فریدون به پس كه بخش داستانی آن آغاز می‌شود تا پایان شاهنامهٔ اصل به جز ماجرای «اكوان دیو» و «جنگ‌‌هاماوران» كه قصه هستند، باقی آن داستان است و از نگاه ساخت و پرداخت بسیار استوار و زیبا كه پس از این درباره‌اش خواهیم گفت.
اکنون با بررسی کردن " ماجرای رفتن گشتاسپ به روم«خواهیم دید که شاهنامهٔ افزوده (= فردوسی ) تا چه اندازه‌ای چگونگی را رعایت کرده و در داستانسرایی، همچون شاهنامه‌ی اصل، پیروز بوده!
سیامک وکیلی
برگرفته از پژوهش«معمای شاهنامه» به همین قلم/ چاپ ۱۳۸۴/ مرکز جهانی گفت‌وگوی تمدنها
پانوشتها :
۱ - به این
۲ - نسخهٔ ف این مصرع را چنین آورده: « هنر برتر از گوهر ناپدید » و نسخه‌های ش ۱ و ش ۲ آورده‌اند: «هنر برتر از گوهر آمد پدید» اما از آن‌جا كه پس از این افراسیاب به هومان می‌گوید: « پدر را نباید كه داند پسر » نشان دهندهٔ این است كه می‌بایست پیش از این خبر پدر و فرزندی رستم و سهراب را نیز به افراسیاب داده باشند، و مصرع « هژبرنر آمد زگوهر پدید » این معنا را درخود دارد. بنابراین من نمونه‌ی جیهونی را برگزیدم.
۳- نسخه‌های ش ۱ و ش ۲ این بیت را دارند اما نسخهٔ ف ندارد.
۴ - نسخهٔ ف بیت آخر را به گونه‌ای نوشته كه گویا فداكاری هجیر نه به خاطر ایران كه تنها به خاطر خانوادهٔ خویش است:
چو گودرز و هفتاد پور گزین
نباشــد به ایران تن من مباد همـــه پهـــلوانان با آفرین
چنین دارم از موبد پاك باد
(۳۴۷)
و شگفت است كه «موبد» به پهلوانان ایران آموخته است كه تنها نگران خانواده‌های خود باشند و نه ایران. اما در واقع مثال آوردن هجیر از«موبد» اشاره به یك مثال همگانی دارد كه می‌باید ایران باشد. بنابراین بیت درست «چو ایران نباشد تن من مباد / چنین دارم از موبد پاك یاد» خواهد بود. به ویژه كه در بیت‌های بالاتر هجیر نگران كشته شدن رستم و پیامد آن از دست رفتن ایران است و مردن را بهتر از زنده ماندن در بدنامی می‌داند. «چنین گفت موبد كه مردن به نام / به از زنده دشمن بدوشادكام». بنابراین هجیر می‌گوید كه: «اگر من كشته شوم چیزی از دست نخواهد رفت، چرا كه گودرز (كه نیای هجیر است) هشتاد و شش شیر مرد دیگر، به جز من، دارد كه می‌توانند نبود مرا جبران كنند و كین مرا نیز بستانند. اما اگر رستم به دست سهراب كشته شود، نه كسی هست كه كین او را بخواهد و نه كسی هست كه جای او را بگیرد. پس ایران از دست خواهد رفت». از این روست كه هجیر جان خود را می‌خواهد فدای رستم كند تا رستم بتواند مدافع ایران باشد. ازین گذشته اگر هجیر با چنین پافشاری‌ای دارد از خانوادهٔ خویش دفاع می‌كند، دیگر دلیلی ندارد كه با به خطر انداختن جان خویش، رستم را از سهراب پنهان كند. در چنین شرایط بهترین دفاع از خانواده‌اش این است كه رستم را نشان دهد و از سهراب برای خود و خانواده‌اش امان بخواهد. اما او این کار را نمی‌کند و این بدین معناست که او از خود و خانوادهٔ خود نیست که دفاع می‌کند بلکه دفاع او از رستم و ایران است.
۵ - این نام به گونه‌های « زند رزم » و « زنده رزم » هم آمده است. اما به نظر می‌رسد که « زندرزم » درستتر باشد که جیحونی نیز آن را آورده.
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه