پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


فرار روی دایره


فرار روی دایره
می توانیم با یک فیلم وقت بگذرانیم و به خیلی چیزهای دیگر کاری نداشته باشیم. می توانیم با دیدن فیلمی بعضی از آرزوهای به دست نیامده خود را با قهرمان فیلم تجربه کنیم و حتی گاهی خیلی از عصبانیت ها و ترس های خود را ارضا کنیم. اما بعضی اوقات هم می توانیم با فیلمی زندگی کنیم و آن تجربه را از آن خود سازیم. با محصولات امروز سینمای هالیوود به کدام یک دست پیدا می کنیم؟
سینمای امریکا این روزها گرفتار فقدان فیلمنامه نویس ها یا نویسندگان خلاق شده است، دیگر از آن دوران طلایی خبری نیست. وقتی به جدول اکران فیلم ها نگاه می کنیم اسامی جدیدی نمی بینیم ولی مارک ها و شماره های جدیدی در کنار همان اسم های قدیمی مشاهده می کنیم؛
«دزدان دریایی کارائیب۳» همان دزدان دریایی کارائیب است با همان موضوع، نما ها و طراحی لباس خوبش که انگار این یکی از بقیه مهمتر بوده است. فیلمی که برای بار اول به خاطر همین نکاتی که حالا به تکرار و در نتیجه بی اهمیتی رسیده، مورد توجه واقع شد. اصولاً این نوع فیلم ها بیشتر به خاطر فضای نوستالژیک و بیرون از واقعیت خسته کننده شهری است که تماشاگر را به خود جلب می کنند و بعد از مدتی با تکرار همان فضاهایی که دیگر کهنه شده جذابیت خود را از دست می دهند. «کینه ۲» که در انتهای جدول فروش فیلم ها قرار گرفته، این بار دیگر برای ترساندن تماشاگرش دستش رو شده است، «مرد عنکبوتی ۳» یک قصه به معنای واقعی قصه (نه داستان) رمانتیک، که شباهت زیادی به رمانس های عاشقانه شجاعانه و افسانه ها دارد. نسخه دست چندم از مردی که تمام امریکا به وجودش افتخار می کند و با وجود او کسی روی بدی را نمی بیند. نسخه یی که اتفاقاً نسبت به اسلافش از هر نظر کار ضعیف تری به حساب می آمد، خصوصاً از نظر فیلمنامه. انگار که عجله یا فشاری برای ساختن نسخه بعدی فیلم بوده و فیلمنامه به شکل عجولانه یی نوشته شده است. به طوری که در ابتدای فیلم با گره ها و مسائل شخصیتی زیادی مواجه می شویم که چند تایی از آنها ریشه در نسخه های قبل دارند و در چند دقیقه آخر فیلم تمام مشکلات و گره ها به شکل آبکی حل شده و در انتهای فیلم، سیاه و سفید (چیزی که در فرهنگ آنگلوساکسونی همیشه سیاه بد و سفید خوب جلوه می کند) با هم مبارزه می کنند و پایان بندی را هم که دیگر همه می دانیم. (گاهی بعد از تماشای نسخه بعدی بعضی از فیلم ها تاسف می خوریم از اینکه آن قهرمان اسطوره یی و زیبایی که به عنوان خاطره برای خودمان نگاه داشته ایم چگونه جلوی چشم های مان آب می شود و از بین می رود. شاید هم نباید از این فیلم ها توقع داشت. آنها برای جهان کودکی ما نوشته شده اند،) و دیگر فیلم هایی که شماره یی کنارشان نمی بینی، مثل «۸۸ دقیقه» ماجرای پلیسی همیشگی که اگر آل پاچینو در آن نبود هیچ چیز در آن نبود یا «آزاد زندگی کن یا سخت بمیر» ولی وقتی به تماشای فیلم می نشینی، همه ترفندها و عکس العمل ها و حتی گاهی دیالوگ ها برایت آشنا است و دائم به این فکر می افتی که اصل آن را کجا دیده یی.
و در آخر «سیزده یار اوشن» فیلمی که از همان ابتدا با گذاشتن شماره اش در ابتدای اسم فیلم سعی می کند تفاوتش را نشان دهد. «سیزده یار اوشن» بعد از «یازده یار اوشن» و «دوازده یار اوشن» ساخته شده و عنوان شده که یار چهاردهم هم به زودی به جمع خواهد پیوست، فیلمی از سودربرگ، فیلمساز سوئدی الاصلی که چند سالی است او نیز به رنگ جماعت درآمده و تسلیم منطق فرهنگ سرمایه داری شده است. «سیزده یار اوشن» فیلمی است سرگرم کننده و هیجان آور که نسخه های قبلی اش دست کمی از آخری ندارد، فقط با اضافه کردن ستاره یی دیگر به جمع یاران اوشن خواسته تا تماشاگر را به امید تفاوتی به سالن سینما بکشاند و دست خالی برگرداند. فیلم درباره آدم بدی است که باشگاهی را در لاس وگاس تصاحب کرده و مال باخته چند نفر قهرمان را مامور می کند تا با او بجنگند (البته به شیوه نوین آن) و حق را به حقدار برسانند. خط روایی فیلم ما را به یاد «هفت سامورایی» کوروساوا می اندازد، ولی گًرهی که در آن روایت است و قهرمان های معمولی که او دارد کجا و قهرمان های افسانه یی سودربرگ کجا. در این میان چیزی که همیشه مهجور می ماند و شاید نایاب، فیلمنامه است، آن هم از نوع اوریژینالش.
فیلم هایی از سینمای امریکا هم که امسال به کن رفتند تا خودی نشان دهند و نماینده یی از هالیوود در فرانسه باشند بویی از تازگی نمی دهند. فینچر ً فیلم « هفت» و «باشگاه مشت زنی»، دوباره فرم خودش را تکرار می کند و فیلمی از زودیاک (قاتل زنجیره یی دهه نود امریکا) می سازد که چند سال پیش توسط کارگردان دیگری روی پرده آمده بود و هیجان ها را گرفته بود. فیلمی که هر چند فرم خوبی دارد ولی کار جدیدی در پرونده فیلمسازش به حساب نمی آید. سودربرگ هم که زمانی با فیلم «جنسیت، دروغ و نوار ویدئو» در جشنواره کن چشم ها را به خود خیره کرده بود، امسال با فیلم سرگرم کننده اش همراه با ستاره های خوش تیپش که فقط عکاسان را سرگرم می کردند، «سیزده یار اوشن»، به کن آمده بود تا بی مایگی و شاید به ته رسیدن سوژه در سینمای امریکا را بیشتر نمایان کند و این نقصان را با ستارگانش بپوشاند. در کن هنگامی که به سودربرگ خرده می گرفتند که کجا است سودربرگ آن سال های کن، در جواب از فیلم قبلی اش «آلمانی خوب» مثال می زد که با بی توجهی، به او بی مهری کرده اند و همان بهتر که این گونه فیلم ها ساخته شود. فیلم آلمانی خوب که فیلمی به شکل سینمای نوآر و کلاسیک و به صورت سیاه و سفید ساخته شده بود نه مورد توجه تماشاگران امریکایی و اروپایی قرار گرفت و نه چندان دلچسب منتقدان شد، فیلمی که سعی زیادی کرده بود تا یک کازابلانکا شود ولی... مایکل مور هم که چند سال پیش با استفاده از فضای سیاست زده آن زمان توانسته بود خودش را مطرح کند، امسال با فیلم «سیکو» که با حضوری دوباره، ولی در نبود آن فضا چیزی برای گفتن نداشت در کن حاضر بود.
حرف زدن از اسکار و بهترین فیلمش، «مردگان» اسکورسیزی هم که کهنه شده است، هر چند که آن هم به هر نحو فضای بی سوژگی هالیوود را نمایان می کند. سینمایی که گاهی با سوژه های تکراری دائم گرد دایره یی می چرخد و ما را با انبوهی از ترس ها و هیجان ها (و گاهی با هیچ کدام) به جای اول مان باز می گرداند. دایره یی توخالی که فرار روی آن سینمای هالیوود را به جایی نمی رساند جز سر جای اول. فیلم هایی که هر سال با شماره یی کنارش همان قصه را تکرار می کند و با اضافه کردن ستاره یی جدید دوباره تماشاگر را به بازگشتن خاطره یی پیشین دعوت می کنند و گاهی با باز گذاشتن پیرنگ و رها کردن شخصیت در انتها، باز هم نوید آمدن را می دهند.
بحث بر سر اینکه دیگر حرف جدیدی برای زدن نیست یا دیگر حرفی برای گفتن نمانده، نیست. اینها مباحثی است که جایی در سینمای هالیوود ندارد، اصلاً گفتار کاپیتالیسم، اجازه ورود این مباحث را نمی دهد. اینجا ما با سرگرمی و گذران وقت مواجهیم، با فراموشی و یافتن توانی دوباره برای حرکت در جهت تولید در جامعه؛ جامعه یی که چهار ستونش بر مصرف استوار است و هر چیزی صرفاً با فروش کردن است که ارزش می یابد، پس همه از همان الگوی پرفروش استفاده می کنند و دوباره سوژه ها را باز می گردانند.
یک الگوی تکرار و دنباله سازی فیلم هایی که برای ساعتی در سینما همه را فریب می دهد و وقتی از سالن تاریک بیرون می آیند هیچ تجربه یی را برای شان به جا نمی گذارد. برای همه این فیلم ها یک فرمول وجود دارد، فرمولی که به واسطه آن فیلم ها بیشتر فروش کنند. به همین خاطر همیشه فرمول همیشگی را دائماً تکرار کرده و با تغییرات جزئی دوباره روی پرده می فرستند. تغییراتی که هیچ وقت یک جهش نیست، بلکه گامی است کودکانه برای بزرگسالانی که دوباره خواهان تکرار روایت قبل هستند تا از آن لذت ببرند.
فیلم هایی که مشخصه اصلی شان سرعت است، سرعت تصاویر متنوع و متفاوتی که به طرز سرسام آوری تماشاگر را مورد هجوم قرار می دهد تا لحظه یی از به خودآگاهی رسیدنش جلوگیری کنند. ما کمتر در این فیلم ها مکث داریم، حوادث در این فیلم ها آنقدر زیاد و پشت سر هم اتفاق می افتد که بیشتر آنها هضم نشده باقی می مانند. در این فیلم ها سکوت هیچ معنایی ندارد. سکوت تصاویر و ثابت شدن آن در پرده، در واقع استراحتی است که فیلمساز به بیننده اش می دهد تا برای حوادث و ادامه روایت آماده اش کند، چیزی که در این گونه فیلم ها جایی ندارد.
این فیلم ها مانند داروی بیهوشی یا بی حس کننده پزشکی هستند که باعث می شود تا زمانی که روی تخت خوابیده ایم و پزشک با چاقو و قیچی اش تمام جوارح ما را قیچی می کند، نه چیزی درک کنیم نه دردی احساس کنیم. مانند بازی های کامپیوتری ساعتی را با آنها می گذرانیم و تا آخر با ماجراهای آنها درگیر می شویم، ولی درد نداشتن و درد را به خاطر نیاوردن به معنای درد نکشیدن نیست.
مهدی فاتحی
منبع : روزنامه اعتماد