چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


خرامان یا نگران


خرامان یا نگران
پیش‌ترها، عروس و داماد که دست به دست می‌شدند و روانه خانه بخت، نفس پدرها و مادرها به شادی و راحتی از سینه‌ها رها می‌شد که: خدا را شکر، پسرم را داماد کردم یا دخترم عروس شد.
پسران و دختران دم بخت با نگاهی لبریز از شوق و حسرت بدرقه‌شان می‌کردند...
شوق دیدن خوشبختی آنها و حسرت و امید برای فرارسیدن نوبت، صحنه کشیده شدن دامن بلند و سپید عروس روی زمین که در کنار داماد، از خانه پدر دور می‌شد، پایانی بود برای یک دنیا دلهره و انتظار و نگرانی. سال بعد صدای گریه نوزاد از پنجره آشیان تازه شنیده می‌شد و سپس دومی و سومی و چهارمی. زن با پختن و شستن و سابیدن و پرستاری، شب و روز را به هم می‌دوخت و مرد در پی آنکه دخلش از خرج کم نیاید، با پشتکار می‌دوید و دلخوشی‌شان آن بود که پس از سینه خیز و چهار دست و پا راه رفتن و بزرگ و بزرگ‌تر شدن، دختران را عروس می‌کنند و پسر ان را داماد. نام این دور خوشبختی بود. گویی پیوند ۲ انسان که می‌تواند و شایسته است که کانون امن و آرامش و لذت و زمینه رشد و تکامل باشد، تبدیل شده به کارگاه تولیدی عروس و داماد!
چرخ زمان گشت و گشت و تنها پس از گذر چند دهه، دیگر خرامان رفتن عروس از خانه پدر به خانه شوهر نه پایان دلهره که آغاز آن شد. دیگر تلخی‌ها و تندی‌های زندگی مشترک با نصیحت عمه و خاله شیرین نمی‌شود و عقلی که پخته این زمان است سخت نهیب می‌زند که، اطمینان یافتن از تداوم و استحکام زندگی، نیازی اساسی و شرطی ضروری است برای بچه‌دار شدن (کدام هراس یا غفلت موجب شده درکنار تابلوها و توصیه‌های:۲بچه کافیست.
بنویسیم تا ۵سال بچه‌دار نشوید، شاید اگر این هراس یا غفلت نبود از تعداد دختران فراری و جوانان بزهکار و معتاد که بخشی از آنان فرزندان طلاق یا فرزند زوج‌های ناسازگار هستند،‌ کاسته می‌شد).
یادمان باشد بیش از نیمی از طلاق‌ها در ۴سال نخست زندگی اتفاق می‌افتد. تندبادی در میان ارزش‌ها و باور‌ها پیچیده است و رگبار پرسش بر بستر آرامش سنت‌ها و روش‌های دیروزیان می‌بارد:چرا؟ چرا؟ چرا؟
چرا باید با لباس سپید بازگردم؟ سپیدی لباسم به لکه‌های خون آغشته، خون دل‌، سپیدی پیراهن کبودی‌های تنم را پوشانده. تنم پر از کبودی است، یادگار مشت و لگد خشونت شوهر! باز هم باید با این تن کبود و دل خون و پیراهن سفید در خانه او بمانم؟
_چرا وقتی چشم و دل و احساسم، نیمه باز و غنچه عقلم نشکفته بود مهر دختر عمو را بر دلم نشاندید؟ پای بندم کردید که هرقدر می‌خواهی درس بخوان. او منتظر می‌ماند. راست گفتید. منتظر ماند و من برگشتم و حالا ۳ فرزند داریم اما دنیا و دل خوشی من کتاب است و روزنامه و گشتن به‌دنبال آخرین یافته‌ها و گفته‌های فلسفی، و دنیا و دل خوشی او شرکت در مراسم پاگشای دختر دایی و مش و لاک و کفش پاشنه ۱۰سانتی!
چرا گفتید آرزوی بزرگ ما دیدن نوه است؟ هنوز بچه بودیم که مهر پدری و مادری بر پیشانی‌مان نقش بست و حالا همان آرزوی بزرگ و نوه شما - فرزند ما- خاری است در گلوی هر دو، به خاطر اوست که زندگی مشترک سرد و بی‌مهر و پر از حسرت و ندامت را برخود تحمیل کرده‌ایم.
چرا باید زحماتی را که برای قبول شدن در دانشگاه و درس‌های دانشکده کشیده بودم، به خاطر پیدا شدن خواستگار پولدار، رها کرده و می‌شدم: زن خانه‌دار؟
همیشه در حسرت کلاس‌های درس و شنیدن از استاد و جزوه و نوشتن می‌سوزم.
اگر درسم را به پایان رسانده بودم و شغل مناسبی می‌یافتم. حالا نیاز اقتصادی تنها دلیل ماندنم در کنار شوهری بدخلق و بی‌وفا نبود؛ چرا استقلال مالی من به قدر داشتن شوهر پولدار مهم نبود؟
هنوز هم با چشمان خیس، همکلاسی‌ام را به یاد می‌آورم که گفت:می‌دانم، چون پول ندارم مقبول خانواده‌ات نبودم، حالا او استاد دانشگاه است و من باید از ترس شوهر پنهانی کتاب بخوانم. او جز به قیمت دلار و ارز و سکه نمی‌اندیشد.
چرا پیروزی همسر، در تبدیل کردن زن یا شوهر به موم است. چگونه به مومی که در دست داریم باور و عشق داشته و او را یار و شریک بدانیم؟
چرا باید به جای بهره‌مندی از عشق وتفاهم و همدلی و عقل و منطق در پی تسلط بر دیگری باشیم و کشتن گربه بر در حجله.
چرا باید برای حفظ آبروی خانواده در زندگی‌ای بمانم که روزی آرزوی رهایی از آن رهایم نکرده. هربار که دیر به خانه می‌آید تا هنگام بازگشتنش دل خوش می‌دارم که: شاید مرده باشد.
چرا عادت را با عشق یکی می‌دانید؟ شاید از قدرت عادت با خبرید که آنقدر۲ وصله ناهمرنگ را به بهانه بچه و حرف مردم و آبرو بر ستون‌های لرزان زندگی مشترک و آتش زیر خاکستر اختلافاتشان در کنار یکدیگر می‌نشانید که هراس از تنهایی و از دست رفتن فرصت دوباره ساختن بهاری، عادت آمده، شهامت جداشدن را از آنها می‌گیرید. تا بسوزند و بسازند.
چرا باور نمی‌کنید دل شکسته و کینه حاصل از کتک خوردن‌های مداوم با عذرخواهی درمان نمی‌شود و با جعبه‌ای شیرینی و یک دسته گل، که مجوزی است برای تکرار خشونت، دختر را به شوهر باز می‌گردانید؟ چرا «نه» آگاهانه او را که ریشه در تجربه سال‌های سخت زندگیش دارد بر «بله» خام و ناپخته جوانی ارجح نمی‌دانید؟
چرا داشتن سقفی بر بالای سر و نانی برای سیرشدن و معتاد یا دزد نبودن شوهر را شروط کافی زندگی مشترک می‌دانیدو نیازهای انسان، گل سرسبد خلقت را به این حد حقیر می‌کنید؟
چرا هنگامی که یکی می‌ماند و درجا می‌زند، مرداب گونه به آنچه هست خشنود است، و دیگری در تب و تاب جست و‌جو و یافتن و پیش رفتن، نمی‌بینید که جسم‌ها در کنار یکدیگر است و روح‌ها چه دور، چرا پرنده را به نشستن در مرداب می‌خوانید؟
آنگاه که باران این پرسش‌ها، شاخه‌های خشکیده دشت باورها را فروریخت و ارزش‌ها و هنجارها و روش‌های زندگی مشترک درخور نیازهای انسان حق طلب و پرسشگر امروز، تحول یافت، انسانی که روش‌ها را خدمتگزار نیازهایش می‌خواهد نه حاکم و جلاد نیازها، دیگر خش خش پیراهن عروس و دور شدنش از خانه پدر نگرانمان نخواهد کرد.به امید آن روز.
خاطره بهفر
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید