جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


گور به گور


گور به گور
یعنی افاقه می کند این داروهای لعنتی؟ مسهل ها و مسکنها؟ یا هزار جور کلک و ادا رعنا را راضیش کردم که ازت بخواهد اجازه بدهی و بگذاری این هله هوله ها را بریزم توی گلوی نازنینت. یکی از آن قرص سفیدها را هم که نعشت می کنند روی تخت اضافه کردم.
بهد نیم ساعت نعش شدی روی تخت، شدی رودابه همیشه بت خیس خیس و هق هق. تریاک از از خانه بغلی زد زیر دماغمان، شروع کرده بود ان مرتیکه پدرسگ. عادت کرده ایم دیگر به این که هر شب هر روز صبح و ظهر بساطش را راه بیندازد و استغاثه کند وقتی یاد زنش می افتد. راستی که چه تابوت دربدری دارد رودابه جان!
هرجا که پا میدهد گور . کفنش را پهن کنند از بهشت زهرا و وادی گرفته تا گورستانهای بی اسم و رسم اطراف شهر ری انگار که خود جنازه اش دم می رمباند و قرش می گیرد. معلم نبود پیرزن همه کاره بود. خودم صدای تنبورش را شنیدم وقتی روی بالکن سیگار می کشیدم، نه که زیر سرم بلند شده باشد نه اما صداش به صدای هفتاد ساله ها نمی رفت.
تازه با آن همه درد و مرض با مرض قند و تاولهای پاش و صدای ناسورش که زجه می شد وقت احوال پرسی. باید می شنیدی که همان صدا چه شده بود وقت خواندن.
ساز هم خوب می زد بی پیر. حالا مردک چمباتمه زده پای یک مشت استخوان و تریاکش را دود می کند. لابد صدای زنش را یادش می آید که شانه هاش تکان تکان می خورند. می گوید به من می گوید: زنم از همبرگر خوشش می آمد امشب را همبرگر می خورم برای تو هم می خرم، می داند برای رودابه ام ضرر دارد. مثل زهر است.
شب قبل راه انداختن سور و ساطش صدام می کند و می رویم تو بالن می نشینیم و ساندویجمان را گاز می زنیم. کفن و استخوانها را تو اتاق خوابش می گذارد که من نبینم. انگار نمی دانم با زنش چه کرده. آخر رودابه جان! شاید حق دارد وقتی پاره تن آدم با آن صدا دیگر نخواند نه که نخواهد، نتواند که بخواند. آن وقت هر تکه اش می شود زندگی آدم.
حسن طبقه پایین می گفت به من نمی گفت به سوپری سر کوچه می گفت شبها با استخوانها می خوابد. دروغ و راستش را نمی دانم اما بعید نیست که با تن پوسیده زنش لای کفن دراز بکشد و نجوا کند شاید هم ببوسد آن تکه های متعفن روی استخوان گونه را...
امشب آش درست کرده ام بخوری. راستش اول گفتم حاضری چیزی بخوری دیدم نه، ضعیف می شویم. هر دومان را می گویم. دیگر نمی توانیم همه این راه پله را برویم پایین، گیرم آن جوانک نگهبان بیاید دستمان را بگیرد اما این تن را چطور بکشیم تا پای در؟ خسته شده ام به جان رودابه، مانده ام که چطور روزی یک بلکه دو ساعت پای این اجاق می ایستم. داروهایت این بار که تمام شود تا آن طرف میدان شکنجه است.
تازه این داروخانه از آن قرص سفیدها ندارد.باید سه چهار تا آن ورتر بروم، حالا امشب را تاب بیاور. جای آن ساندویج های کوفتی آش می خوریم. یک کم آبش زیاد است. اما باز هم از آن ساندویچهای کوفتی بهتر است. رعنا که بیاید برامان غذا می پزد. می گویم فسنجان بپزد.
بله... فسنجان. من وتو می نشینیم. عطر خورش که بپیچد کل ساختمان دلشان غش می رود. دیگر بوی تریاک آن مرتیکه هم نخواهد آمد. اما باید صبر کنیم که بیاید. گفته که می آیم رودابه جان! می آیم و می پزم. هر چه دلمان خواست. هر چه خواستیم. بعد هم تو بلند می شوی می رویم تو بالکن می نشینیم. تو تنبورت را بر می داری و می خوانی ها؟ چه طور است؟ باید فقط صبر کنیم تا بیاید ... زود می آید...
آرش گرگانی
منبع : مجله الکترونیکی چهارباغ