پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


برتری هنر یا زندگی


برتری هنر یا زندگی
توماس مان، ادیب و اندیشمند بزرگ آلمانی به سال ۱۸۷۵ در لوبک به دنیا آمد. بازرگان‌زاده بود. پدرش سناتور هاینریش‌مان به کار تجارت غله اشتغال داشت. مادرش یولیا داسیلوا فرزند پدری آلمانی و مادری برزیلی بود. انضباط هانزایی و خلق و خوی دگرگونه جنوبی، تعلق خاطر پدر و مادر به دو دنیای متفاوت، در شکل‌گیری شخصیت توماس مان تاثیر ماندگار به جا گذاشت. این تاثیر که از جمله در گزینش نام قهرمانان آثارش همچون تونیو کروگر، پائولو هوفمن، آدریان لورکون بازتاب می‌یابد، به مثابه عنصر تنش‌آفرین میان شهروند و هنرمند، میان انسان تندرست و عادی از یک‌سو و شخصیتی متفاوت از سوی دیگر در تمامی آثار او دیده می‌شود. انسان آثار توماس مان میان زندگی معمولی، زندگی سرشار از سلامت و سرزندگی جسمانی از یک‌سو و اندیشه و هنر از سوی دیگر در کش و قوس است.
توماس مان در عنفوان جوانی با پیروی از برادر بزرگ‌تر خود هاینریش مان به کار نویسندگی رو آورد و خیلی زود به موفقیت رسید. نخستین اثر او نوولی بود به نام «آقای فریده من کوچک» Der Kleine Herr Friedemann که به فارسی «فریده من نیم وجبی» ترجمه شده است. این نوول در سال ۱۸۹۷ منتشر شد. قهرمان این داستان به نام یوهانیس فریده‌من در اثر بی‌احتیاطی دایه مشروب‌خوارش دچار معلولیت می‌شود و به ناچار برخلاف دیگر بچه‌ها که با رویی گشاده زندگی را می‌پذیرند و از لذات آن بهره‌مند می‌شوند، گوشه‌گیری پیش می‌گیرد و به دنیای درون پناه می‌برد. رفته‌رفته احساس حقارت او را با شور و نشاط زندگی بیگانه می‌کند، تا حدی که به تجربه درمی‌یابد که آنچه برای دیگران مایه شادکامی و سرخوشی است، برای او فقط درد و رنج به بار می‌آورد. در نتیجه از واقعیت می‌گریزد و در ذهن خود دنیایی خیالی و لذت‌بخش می‌سازد و هرچه بیشتر به این دنیا پناه می‌برد، تا آن که سرانجام با زیبارویی به نام گردا روبه‌رو می‌شود و وحشت‌زده درمی‌یابد که توفان عشق روحیه درونگرایی را که با مرارت بسیار برای خود دست و پا کرده است به تلاطم می‌اندازد و آن دنیای خیالی را نابود می‌کند. سرانجام راز دل خود را با معشوق در میان می‌گذارد، ولی معشوق او را با سنگدلی از خود می‌راند.
توماس مان در این نوول در فضایی فشرده و از لحاظ بعد زمان بسیار کوتاه، با زبانی کاملا موجز تضاد آشتی‌ناپذیر میان ذهنیت استتیک‌گرا و هنرمند ازیک‌سو و واقعیت مبتذل را از سوی دیگر مطرح می‌کند. در این نوول نگاه توماس مان به جامعه ویلهلمی نگاه بدبینانه و در عین حال خیرخواهانه است. انتشار این نوول توجه محافل ادبی و از جمله انتشارات فیشر را به نویسنده جوان آن جلب کرد و موجب شد ناشر پرآوازه‌ای به نام فیشر به او پیشنهاد کند دست به کار نوشتن رمانی نه چندان قطور شود. تماس مان در پی دریافت این پیشنهاد در سال ۱۸۹۷ نگارش «بودنبروک‌ها» را آغاز کرد.
رمانی که قرار بود چندان قطور نباشد، حجیم‌تر از آن که انتظار می‌رفت از آب درآمد و بلافاصله پس از انتشار (۱۹۰۱)، مقام نویسنده خود را به عنوان رمان‌نویسی چیره‌دست تثبیت کرد. «بودنبروک‌ها» خیلی زود به محبوب‌ترین و پرخواننده‌ترین اثر توماس مان تبدیل شد و در سال ۱۹۲۹ برایش جایزه نوبل در ادبیات را به ارمغان آورد. «بودنبروک‌ها» عنوان فرعی «زوال یک خاندان» را بر پیشانی دارد. توماس مان در این نخستین رمان خود با قلمی حاکی از دلبستگی به قهرمانان خود وقوع این زوال را در گستره‌ای به درازای چهار نسل بازگو می‌کند و قانونمندی این روند را نشان می‌دهد. خود او بر این عقیده است که این زوال با جوشش زندگی از یک‌سو و تلطیف روح و اندیشه از سوی دیگر در ارتباط است. از این لحاظ «بودنبروک‌ها» با ناتورالیسم و تفکر دکادنس رایج در آغاز قرن بیستم قرابت دارد. توماس مان شخصا این اثر را تنها رمان ناتورالیستی درخور توجهی می‌داند که به زبان آلمانی نوشته شده است و محتوای آن را روان‌شناسی زندگی‌ای می‌داند که توش و توان خود را از دست داده است.
وقایع رمان در سال ۱۸۳۵ آغاز و ۱۸۷۷ به پایان می‌رسد. به این ترتیب در طول رمان فقط ۴۰ سال از زندگی این خانواده بازگو می‌شود. در آغاز داستان یوهان بودنبروک مردی است تقریبا ۷۰ ساله، بورژوایی برخوردار از روحیه‌ای شاد و دوستدار زندگی که ثروت خود را محصول تلاش و تدبیر هوشمندانه خود می‌داند. فرزند او کنسول یوهان بودنبروک هم به نوبه خود به سنن پیشین وابسته است، ولی او برخلاف پدر خود چندان سرزنده و شاداب نیست. جهان او دیگر آن جهان به قاعده‌ای نیست که بتوان در آن با آرامش خیال و وجدان آسوده از هر دستاوردی بهره گرفت. کنسول از خوشبینی پدر برخوردار نیست، به آن فضای هومانیستی که پدر در آن دم می‌زد، کمتر اعتقاد دارد و بیشتر دلبسته آرمان‌های عملی‌تر است. کنسول در زمانه‌ای که در آن داد و ستد کم‌کم به دورویی و تزویز آلوده می‌شود، قادر نیست مانند پدر به انباشت ثروت ادامه بدهد و حتی گاهی به ناچار به زیان‌های هنگفتی تن می‌دهد. نشانه‌های زوال تدریجی خانواده‌ به مرور زمان در خصوصیات و سرنوشت چهار فرزند کنسول آشکار می‌شود. کریستیان، فرزند دوم خانواده، از کودکی رفتاری نامتعارف دارد، به نمایش و لودگی دلبسته است و پیداست که بازرگان نخواهد شد. تونی، دختر اول خانواده، موجودی است ساده‌‌دل و سربه‌هوا، زیبا و دوست‌داشتنی که حتی پس از دو ازدواج ناموفق همچنان رفتاری کودکانه و نابالغ دارد. کلارا، دختر کوچک‌تر خانواده، با روحیه‌ای گوشه‌گیر و مذهبی، پس از ازدواج در اثر بیماری می‌میرد. فقط توماس، فرزند ارشد خانواده، قادر است با تحمل فشاری طاقت‌فرسا میراث خانواده را به دوش بکشد. توماس سناتور می‌شود و به این ترتیب ظاهرا شکوه و بزرگی خانواده به اوج می‌رسد. همسر او، زنی بسیار ثروتمند و برخوردار از استعداد موسیقایی فوق‌العاده، روحیه‌ای سرد دارد و زندگی خانواده را درگیر عنصری غریب به نام هنر می‌کند. هانو، فرزند سناتور، جسمی بسیار ضعیف، روحیه‌ای حساس و گرایشی شدید به موسیقی دارد. سردمزاجی همسر و فقدان شور زندگی در فرزند، سناتور را به درونگرایی می‌کشاند. سناتور حس می‌کند که شکوه و بزرگی‌اش سرابی بیش نیست و ستاره‌ای که در حال افول است، چندصباحی از همیشه درخشان‌تر می‌نماید. از خود می‌پرسد زندگی چیست؟ پاسخی نمی‌یابد، رساله شوپنهاور را می‌خواند و در یافتن پاسخی راضی‌کننده درمی‌ماند و سرانجام دندان دردی ظاهرا ساده زمینه‌ساز مرگش می‌شود.
سرنوشت هانو، آخرین مرحله روندی است که در آن بودنبروک‌ها دستیابی به روحی لطیف و آگاهی هنری را با از دست دادن شادابی جسمانی و بر باد رفتن موقعیت اجتماعی خود می‌پردازند.
توماس مان پس از انتشار «بودنبروک‌ها» در سال ۱۹۰۳ مجموعه‌ای حاوی شش نوول را منتشر کرد که مشهورترین آنها تونیوکروگر بود. در این نوول باز تضاد میان هنر و زندگی پیش کشیده می‌شود. در این اثر هنر در قالب ادبیات و ادبیات به عنوان Geist (روح، اندیشه، معنی...) مطرح می‌شود. درگیری تونیو کروگر با تضاد هنر و زندگی دست‌کم در زمان نگارش این اثر دغدغه خود نویسنده هم بود و کمابیش برای همیشه با او باقی ماند.
توماس مان در اثر دیگر خود به نام « اعلیحضرت» (Koenigliche Hoheit) باز به موضوع همیشگی خود یعنی تضاد میان هنر و زندگی، تنهایی هنرمند و جدایی او از مردم می‌پردازد. کلائوس هاینریش ـ قهرمان اثر ـ از بدو تولد دچار معلولیت است و نمی‌تواند دست چپ خود را حرکت بدهد. بیم آن می‌رود که او بعدها نتواند در مقام یک پرنس وظایف درباری ـ تشریفاتی خود را به درستی انجام دهد. ولی یک کولی پیشگویی می‌کند که پرنسی با یک دست برای سرزمین خود خوشبختی به ارمغان می‌آورد. دوران کودکی و نوجوانی کلائوس هاینریش صرف آماده‌سازی او برای وظایف آینده‌اش می‌شود. آموزش او توسط دکتر رائول ابراین یادآور «ابرمرد» نیچه است. کلائوس هاینریش به زودی درمی‌یابد که احساسات و نیازهای فردی او در نظر گرفته نمی‌شود و زندگی او تنها در انجام وظایف درباری‌اش خلاصه شده است. پرنس زندگی‌ای نمایش‌گونه و مصنوعی دارد، ولی مردم در وجود او پرنس موفقی را می‌بینند. کلائوس هاینریش در برخورد با اِما، زنی که همراه او درس اقتصاد فرا می‌گیرد، به غیرواقعی بودن زندگی خود پی می‌برد و سرانجام عشقی که میان آن دو پا می‌گیرد، وحدت میان مردم و پرنس را پایه‌گذاری می‌کند. این اثر از عناصر کمدی و خوشبینی حاکم در قصه‌ها برخوردار است. هاینریش مان ـ برادر بزرگ‌تر توماس مان ـ از اینکه در این رمان مردم فقط نقش سیاه‌لشکر را بازی می‌کنند انتقاد کرد. پیش از جنگ جهانی اول میان توماس مان و برادرش هاینریش مان بر سر تاثیر جامعه در هنر و وظیفه هنرمند در قبال جامعه اختلاف شدیدی بروز کرد. هاینریش مان خود به انتقاد طنزآلود از جامعه ویلهلمی گرایش داشت که اوج آن در رمان «زیردست» تبلور یافته است. اما توماس مان به ویژه با نوشتن «مرگ در ونیز» و سپس «فلیکس کرول» و «کوه جادو» به بررسی شخصیت‌های دکادنس رو آورد و چنان از مسائل سیاسی روز غافل شد که در سال ۱۹۱۴ اعتراف کرد تشدید تشنج‌های سیاسی که به جنگ اول جهانی منجر شد، از چشم او پنهان مانده است.
«مرگ در ونیز» قرار بود اثر ساده‌ای باشد که نگارش آن به سرعت و به اصطلاح به صورت بداهه‌نویسی به پایان برسد. ولی این اثر که نگارش آن یک سال طول کشید به یکی از اصلی‌ترین کارهایی تبدیل شد که توماس مان پیش از جنگ جهانی اول نوشته است. این نوول نسبتا کوتاه از دیدگاه‌های گوناگون تعبیر و تفسیر شده است. توماس مان نخست خیال داشت در این اثر جوشش شور عشق در دل پیرمردی دنیادیده را به رشته تحریر بکشد که کارش به رسوایی می‌کشد. آن‌طور که از یادداشت‌های نویسنده برمی‌آید، قرار بود گوته آن پیر جهاندیده باشد. اما اینکه سرانجام گوته قهرمان این اثر نشد به دلیل آن بود که توماس مان صلاح ندید در هیات گوته رسوایی عشق را همراه افول اخلاقی و زوال جسمانی مردی درهم شکسته را به تصویر بکشد. از این رو نویسنده‌ای به نام گوستاو آشنباخ را که به گوستاو مالر بی‌شباهت نیست جعل کرد. البته برخی از خصوصیات پلاتن ـ شاعر آلمانی ـ و واگنر را هم می‌توان در وجود آشنباخ دید. آشنباخ به طور ناگهانی خانه و زندگی پرتجمل خود را ترک می‌کند و عازم ونیز می‌شود. او که به کار نویسندگی اشتغال دارد و از جمله رساله‌ای در باب اندیشه و هنر نوشته است، شخصیتی پخته دارد. در این اثر با موتیف‌های بساری از آثار توماس مان روبه‌رو هستیم. از جمله با موتیف سفر که در اغلب آثار او وجود دارد. آشنباخ از شناخت درمی‌گذرد و اگر قرار باشد شناخت مانع تجلی احساس و شر و شور درونی شود آن را انکار می‌کند. برای او همچون نئوکلاسیک‌های هم‌دوره‌اش تنها زیبایی و فرم مطرح است.
اما سرانجام خوش‌خیالی هنرمندانه به شکست و تباهی می‌انجامد. توماس مان مسئله توجیه هنر را که موضوع اصلی آثار اولیه اوست در این نوول به پایان می‌رساند. مرگ در ونیز در وهله نخست داستان زوال یک شخصیت است که با دیدی تمسخرآلود و انتقادی حکایت می‌شود. توماس مان در این اثر به یکی از قهرمانان خود با دیدی انتقادی نگاه می‌کند. قهرمانی که در هیات پیری فرتوت جوانانه بزک شده است، قهرمانی که به قول خود توماس مان اشتیاق پر شر و شورش از آگاهی ناقص سرچشمه گرفته است. آشنباخ قربانی اشتیاق خود می‌شود. آنچه او را به ورطه نابودی می‌کشاند، آن چیزی است که نیچه آن را روحیه پر شر و شور دیونوسوسی می‌نامد. تاجو برای آشنباخ پیک مرگ است. همسر توماس مان در سال ۱۹۱۲ چند هفته‌ای را در آسایشگاهی در داووس می‌گذراند. توماس مان چند باری که برای دیدار از همسر خود به داووس می‌رود، از آن محیط تاثیر می‌پذیرد و تصمیم می‌گیرد اثری بنویسد که به‌گونه‌ای طنزآمیز نقطه مقابل «مرگ در ونیز» باشد: به جای گوستاو آشنباخ هنرمند، جوانی بی‌نام و نشان به نام هانس کاستروپ، به جای تاجوی وسوسه‌گر کلاودیا شوشا و به جای وبا که در مرگ در ونیز سمبل زوال بود، بیماری سل.
آغاز جنگ اول جهانی ادامه نگارش این اثر را که توماس مان در سال ۱۹۱۳ دست گرفته بود دچار وقفه کرد. ادامه کار روی این اثر در سال ۱۹۱۹ میسر شد. توماس مان نخست جنگ را پدیده‌ای می‌دانست که به بهبودی اوضاع حاکم بر اروپا منجر خواهد شد و فضای پاک‌تری به وجود خواهد آورد. ولی سرانجام پذیرفت که در آن جنگ ویرانگر هیچ نکته مثبتی وجود نداشته است. رمان «کوه جادو» عملا نقدی است بر فضای فکری و طرز زندگی حاکم بر اروپای پیش از جنگ که نمایندگان آن در «کوه جادو» گرد هم آمده‌اند. توماس مان در نگارش این اثر شیوه داستان‌پردازی مانوس خود را پی می‌گیرد. هانس کاستروپ در داووس با بسیاری دیدگاه‌های ایده‌آلیستی روبه‌رو می‌شود، دیدگاه‌هایی متضاد، هومانیستی و رمانتیک، دیدگاه‌هایی درباره سلامتی و بیماری. ستمبری و نافتا، دو شخصیت رمان، فضاهای فکری گوناگونی را به روی کاستروپ باز می‌کنند. کاستروپ که درگیر مرگ پدر و مادر خود است و در ارتباط با رشته تحصیلی خود تنها با مسائل فنی سر و کار دارد، تحت تاثیر افکاری که با او در میان گذاشته می‌شود قرار می‌گیرد. دو شخصیت اصلی که کاستروپ را تحت تاثیر خود قرار می‌دهند، عبارتند از ستمبری فراماسونر و نافتا که نقطه مقابل اوست.
ستمبری، هومانیست و روشنگر، فقط پیشرفت انسان را مد نظر دارد و نیروی لازم برای پیشرفت را در خرد و عقلانیت می‌بیند. او که ادیبی سخنور است،‌کلام را برتر از هر چیز دیگری می‌داند. از نظر او پژوهش که ناب‌ترین نوع آن با به کارگیری خرد میسر می‌شود، تنها راه رسیدن به شناخت است. اندیشه و طبیعت با هم وحدت دارند (امانوئل کانت)
نافتا هم به نوبه خود می‌کوشد توجه کاستروپ را جلب کند. نافتا یسوعی‌ای رادیکال است و مدام از ستمبری انتقاد می‌کند. او با علم و پیشرفت به طور کلی میانه‌ای ندارد. به عقیده او استراحت بهتر از کار است، استراحت مفید است و نجات و رهایی در سایه سکون و آرامش به دست می‌آید (لائوتسه). طرز تفکر نافتا با روحیه کاستروپ سازگار است، چراکه او هم به کار مثابه وظیفه نگاه می‌کند و نه تفریح و لذت. کاستروپ وقتی لذت می‌برد که کار نمی‌کند. در ضمن در زمان استراحت بهترین افکار به ذهن‌اش خطور می‌کنند. کاهلی بدن موجب فعالیت ذهن می‌شود. نافتا طبیعت و اندیشه را از هم جدا می‌داند و بر این عقیده است که علوم طبیعی برای رسیدن به شناخت بی‌ثمرند (آگوستین: ایمان دارم،‌ پس می‌شناسم!) برای نافتا ایمان وسیله شناخت است. کاستروپ با این دو طرز فکر درگیر می‌شود و با بسیج نیروی اندیشه خود به جست‌وجوی ارزش‌ها می‌پردازد، ارزش‌هایی که پیش‌‌تر برایش ناشناخته بودند. در پی این جست‌وجو پرسش‌های تازه‌ای به ذهن‌اش خطور می‌کنند، پرسش‌هایی که پیش‌تر علاقه‌ای به چند و چون آنها نداشت. سرانجام تمرکز روی مسائل تازه موجب می‌شود از گذشته و کار عملی خود فاصله بگیرد و امکان پیشرفت در عرصه شغلی خود را از دست بدهد.
برخلاف او پسر عمویش یوآخیم که کاستروپ در آغاز برای دیدار از او به آن بلندی‌ها آمده، خواستار آن است که هر چه زودتر از آن بلندی پایین ‌بیاید. یوآخیم سرباز است و می‌خواهد در راه مام میهن جانفشانی کند. برای او اقامت در آن آسایشگاه تلف کردن وقت است. او از لحاظ فکری به جهان پایین ‌تعلق دارد.
عشق کاستروپ به شوشا که قطب مقابل ستمبری به حساب می‌آید، وجه دیگر این رمان است. ستمبری سمبل اندیشه است و شوشا سمبل جسم و هر دوی آنها روی کاستروپ تاثیر می‌گذارند، جسم بر روح حاکم است. کاستروپ عاشق شوشای جوان می‌شود و پیکر بیمار شوشا موجب می‌شود که بیماری کاستروپ در نظر خودش به چیزی والا بدل شود.
کاستروپ، جوان هامبورگی که پدر و مادر خود را از دست داده است، پس از موفقیت در آزمون مهندسی، ‌پیش از شروع کار در یک کارخانه کشتی‌سازی، برای دیدار از پسر عموی بیمار خود به آسایشگاهی در داووس آمده است. در آن بلندی، در فضایی که گویی زمان در آن متوقف شده است، در دنیای برزخ‌مانند، اقامت سه‌ هفته‌ای او به اقامتی چند ساله بدل می‌شود. توماس مان درباره این اثر گفته است: «کوه جادو» گویای وضعیت روحی و مسائلی است که اروپا در یک سوم آغازین قرن بیستم با آن درگیر بوده است.»توماس‌مان پس از «کوه جادو» از سرگذشت شخصیت‌های فردی فاصله می‌گیرد و با رسوخ در اعماق چشمه زمان به دنبال شخصیت‌های اسطوره‌ای و نمونه‌وار می‌گردد. در «یوسف و برادرانش» توماس‌ مان هر چه بیشتر در چاه زمان نفوذ می‌کند و به نقطه‌ای می‌رسد که اسطوره، اشکال و فرم‌های زندگی آغازین ماوا دارند و می‌کوشد کنش‌های فردی‌ای را بررسی کند که از شیوه زندگی گروهی نشات گرفته است. برای چنین منظوری قصه یوسف که به اختصار در کتاب مقدس آمده است، زمینه خوبی به دست می‌دهد. نگارش این رمان عظیم و چهاربخشی در سال ۱۹۲۶ شروع شد و تا سال ۱۹۴۲ طول کشید. حال و هوای «بود نبروک‌ها» بازتاب جامعه ویلهلمی است، «کوه جادو» فضای حاکم بر جمهوری و ایمار را نشان می‌دهد. «یوسف و برادرانش» در دوره مهاجرت نوشته شده است و «دکتر فاستوس» در بحبوحه جنگ دوم جهانی توماس مان در سخنرانی‌ای که به مناسبت ۷۰سالگی خود در واشنگتن ایراد کرد، به وضوح سرنوشت قهرمانان این رمان را با آن چه بر مردم آلمان رفت مقایسه کرد. آدریان لورکون آهنگساز که در دوران فترت هنری زندگی می‌کند، برای غلبه بر ناتوانی هنری خود با شیطان پیمان می‌بندد و روح خود را به او می‌فروشد. توماس‌مان این اثر را هم که به دوران پختگی او تعلق دارد با بهره‌گیری از تم هنرمند نوشته است.
سرگذشت آدریان آهنگساز از زبان سایت بلوم، مردی با گرایش هومانیستی و طبعی دوستدار هارمونی و خرد بازگو می‌شود. سایت بلوم گهگاه اشاره‌ای هم به روزهای سیاه حکومت هیتلری و جنگ می‌کند و از این طریق مسائل زمانه‌ای را که خود در آن زندگی می‌کند با وقایع دوران زندگی آدریان در هم می‌آمیزد. این رمان با زبانی درونگرایانه و روشنفکرانه نوشته شده است آدریان آهنگساز که نیروی خلاقه‌اش رو به افول گذاشته است،‌در پی یک بحران فرهنگی با قبول این شرط که هرگز کسی را دوست نداشته باشد با شیطان پیمان می‌بندد. آدریان زمانی کوتاه پیش از مرگ یک بار دیگر کارنامه هنری خود را از نظر می‌گذارند و گناه ناتوانی هنری خود را به گردن زمانه می‌اندازد. او که در سال ۱۸۸۵ به دنیا آمده است، در مزرعه‌ای روستایی در دامان پدر و مادری ساده رشد می‌کند. پدر او که بر چهره‌اش مهر و نشان گذشته نقش خورده است، در ساعات فراغت دست به مطالعات عجیبی در زمینه شیمی می‌زند. آدریان از هوش و ذکاوت بسیار برخوردار است. به دبیرستان می‌رود و دبیرستان را در شهری با حال و هوایی قرون وسطایی به پایان می‌برد. در دبیرستان به رغم طبع خشک و انعطاف‌ناپذیرش به موسیقی علاقمند می‌شود. این علاقه را معلم موسیقی او به نام وندل کرچمار در او برمی‌انگیزد.
سخنرانی‌ای که وندل کرچمار با زبانی الکن درباره سونات اپوس سه بتهوون ایراد می‌کند، وامدار فلسفه موسیقی آدورنو است.
آن چه آدریان را به سوی موسیقی می‌کشد نظام دقیق و ریاضی‌گونه آن است. با این همه آدریان نخست به تحصیل الهیات رو می آورد. البته تحصیل الهیات هم به سبب دینداری و اعتقاد او به مذهب نیست، بلکه غرور و تفرعن او را به فراگیری علوم مذهبی وا می‌دارد. آدریان خیلی زود در عرصه الهیات به سمت علوم شیطان‌شناسی کشیده می‌شود. اما سرانجام تحصیل الهیات را رها می‌کند و به موسیقی و آهنگسازی رو می‌آورد.
ذهن هشیار او مانع از آن است که در مورد توانایی هنری خود دچار توهم شود. آدریان به‌خوبی احساس می‌کند که از لحاظ خلاقیت هنری دچار بحران شده است، ولی می‌داند که این بحران به سبب ناتوانی فردی او به وجود نیامده است، بلکه حاصل تاریخ تکامل موسیقی است، به خاطر آن است که از لحاظ تاریخی مواد و مصالح موسیقایی ته کشیده است. اما او مغرورتر از آن است که به بازی با فرم‌های گوناگون بسنده کند و سرانجام با شیطان پیمان می‌بندد.
داستان به این‌گونه است که آدریان برای ادامه مطالعات خود در زمینه موسیقی به لایپزیگ سفر می‌کند. در آن سفر خدمتکار و راهنمایی با کلاه قرمز او را به مهمانخانه‌ای می‌برد. در آن مهمانخانه زنی به نام هتارا اسمرالدا دستی به گونه او می‌کشد. نام این زن بعدها در کمپوزیسیون‌های آدریان و ردیف نت‌های سی ـ می ـ لاـ می ـ می (h-e-a-e-es) بارها تکرار می‌شود. آدریان پس از رو‌به‌رو شدن با این زن پا به فرار می‌گذارد، ولی بعدا ناخواسته به آن مهمانخانه بر می‌گردد و وقتی می‌شنود اسمر‌الدا مهمانخانه را ترک کرده است، به جست‌وجوی او می‌پردازد. اسمرالدا به او می‌گوید که دچار بیماری سفلیس است، با این حال آدریان شبی را با او می‌گذراند و به جای آنکه با خون خود عهد‌نامه شیطان را امضا کند، آگاهانه بیماری سفلیس را می‌پذیرد.
مهلت او تا زمانی است که سفلیس او را از پا در آورد. بازی کیهانی بهشت و جهنم به زمین آورده می‌شود و هیات انسانی به خود می‌گیرد. توماس ‌مان کشمکش الهیات را سکورالیزه می‌کند. در این اثر خدا و شیطان سکورالیزه شده‌اند و هر دو در یک جسم حلول کرده‌اند.
آدریان عازم مونیخ می‌شود و به منزل بیوه یک سناتور رفت و آمد می‌کند. این رفت و آمدها به توماس ‌مان فرصت می‌دهد یک بار دیگر، و این بار با نگاهی انتقادی، جامعه آلمانی پیش از فاشیسم را زیر ذره‌بین ببرد. پیمان آدریان با شیطان پس از گذشت چند سال قطعیت پیدا می‌کند. آدریان در پالسترنیا مستقیما با شیطان روبه‌رو می‌شود. شیطان به او قول نیروی خلاقه‌ای آمیخته به لذت و خوشی می‌دهد. در عوض روح او پس از پایان مهلت به شیطان تعلق خواهد داشت. شرط این پیمان آن است که زندگی آدریان سرد و بی‌روح باشد. از این رو او مجاز نیست دوست بدارد آدریان این شرط را می‌پذیرد و در بازگشت از ایتالیا ۱۹سال دور از مردم به زندگی ادامه می‌دهد و تلاش نهادهایی که با موسیقی سر و کار دارند برای باز گرداندن او به میان مردم به جایی نمی‌رسد. در این مدت او آثاری می‌آفریند که از لحاظ فرم در اوج قدرت و استحکامند. پایان کار آدریان زمانی است که دوستان خود را فرا می‌خواند، از زندگی خود می‌گوید و برای آنها بخشی از آخرین ساخته خود را می‌نوازد. در حین اجرا، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده است، دچار حمله سفلیس می‌شود و از پا در می‌آید.
زندگی آدریان از بسیاری جهات با فروپاشی فاشیسم هیتلری شباهت دارد. در طول رمان گاهی روایت زندگی آدریان با وقایع وحشتناکی که سایت بلوم، راوی داستان، با آن دست به گریبان است در هم می‌آمیزد. تشابه پیمان آدریان با شیطان با راهی که آلمان هیتلری در پیش می‌گیرد، در آخرین جمله رمان وضوح کامل می‌یابد ‌آنجا مردی پیر و تنها دست‌های خود را در هم حلقه می‌کند و می‌گوید: «خدا بر روح بینوای شما ببخشاید، دوست من،‌ میهن من.»
علی‌اصغر حداد
منبع : روزنامه کارگزاران