یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

سهم من و تو در مرگ او


سهم من و تو در مرگ او
«مشاور مدارس، از جمله مشاغلی در آموزش و پرورش است كه با تعدد و تنوع فراوانی از مشكلات رو به روست. اگرچه در دسته بندی سازمانی در آموزش و پرورش، به مشاور از نظر ساعات كار خدمت، تاكنون همچون دبیران نگریسته شده است، اما سختی كار یك مشاور و فرسایش شغلی حاصل از آن قابل قیاس با تدریس نیست. در پی افزایش ساعت كار مشاوران در ماه های اخیر بدون در نظر گرفتن شرایط آن ها، انگیزه ای شد برای ذكر یك تجربه كاری از زبان یك مشاور كه در پی می آوریم.»دختری به خاطر بدخواهی یك پسر كشته شد ، شرایط نابسامان خانواده ای، موجب قتل یك نوجوان شد و...حتماً شما هم خواسته یا ناخواسته بارها چنین جملاتی را شنیده و یا خوانده اید و یا گاهی از نزدیك شاهد چنین اتفاقاتی بوده اید. آیا می توانید احساستان را در آن لحظه وصف كنید؟ به عنوان یك شنونده و یا یك شاهد یا آشنا، تا چه حد این قبیل مسائل، زندگی شما و دایره روانی تان را تحت تأثیر خود قرار می دهد؟ تا چند وقت دیگر آن واقعه را فراموش می كنید؟ و حتماً اگر آن اتفاق خیلی ناراحتتان كرده باشد به خودتان قول می دهید كه دیگر هرگز در روزنامه یا مجله ای به دنبال خواندن صفحه حوادث نباشید و دیگر هرگز در این خصوص خبری نشنوید.من هم انسانی هستم مثل شما كه تمایل دارم از هر واقعه ای كه روان و زندگی ام را به مخاطره بیندازد، گریزان باشم. اما پیشه من مشاور، آن هم مشاور دبیرستان است و اقتضایی جز رویارویی با قسمت تلخ زندگی نداریم تازه با این تفاوت كه من نمی توانم تنها شاهد یا شنونده باشم، بلكه باید با این تلخی زندگی كنم، آدم هایش به من وابسته شوند و من برای شناخت و درك بهترشان، آنها را همچون عضو خانواده ام بپذیرم. بنابر این یك روز من، مادری داغدارم؛ و روز دیگر خواهری نگران و هر روز این گردونه عذاب آور برایم تكرار می شود. قصه تازه غمگینی اكنونم، مربوط به مرگ دخترم«زهرا »ست؛ او كه چهار سال پیش در یك مركز پیش دانشگاهی شاگردم بود و چنان وابسته ام شد كه ناخواسته گوشه ای از ذهنم را به خود مشغول داشت. زهرا در طول سال تحصیلی بنابر مشكلات خاصی كه داشت، اغلب به امر رسیدگی به مسایل او وادار بودم. نمی خواهم از دغدغه های دیروز او برایتان بگویم كه چگونه رنج جسمش را كه در اثر نوعی بیماری عدم رشد عصبی ایجاد شده بود، به خاطر فساد خانواده اش فراموش كرده بود. نمی خواهم از قلب شكسته او كه در همه نامه هایش می گفت، راه فرار یا خودكشی را نشانش می داد و این همه ناشی از فشاری ناعادلانه و غیرمنطقی در زندگی او بود، سخنی بگویم؛ تنها می خواهم بگویم كه وظیفه آن روز من بود كه هرآنچه می توانم به او كمك كنم و با پایان یافتن سال تحصیلی و تمام شدن تاریخ ابلاغ آن سال كاریم، ساكت و بی تفاوت نمانم، تا شاید تغییر دید او به زندگی، یقین او به داشتن آینده ای بهتر و تلاشش برای ساختن این دورنما، یك عضو از خانواده جامعه مان را بسازد و ما جامعه ای بهتر داشته باشیم. فكرش را بكنید، هر سال حداقل ده ها مورد از این دست به لیست مهم ترین اولویت های شغلی ام برای خدمت رسانی بیشتر اضافه می شوند، بنابر این زهرا هم كه از این واقعیت، بیش از مسئولین ما واقف شده بود و از طرفی دوست نداشت زیاد مرا غمگین كند، كمتر به سراغم آمد و كمتر از خودش برایم حرفی زد. یادم است روزی كه سراسیمه و هراسان به من تلفن زد تا خبر اتفاق بدی را كه برایش افتاده به من بدهد و از من راهنمایی بخواهد، چند بار گفت كه جز این كه با من در میان بگذارد، چاره ای نداشته و از این بابت خیلی عذر خواست و این آخرین تماس ما بود. من آن روز هم تمام توانم را به كار گرفتم، مثل همیشه از خودم و از زندگی ام زدم تا بتوانم كمكش كنم و بگویم كه چگونه حالا كه وارد جامعه ای بزرگتر شده، با خوبی ها و بدی های آن زندگی كند تا كمتر لطمه ببیند اما... و امروز زهرا مرده است. دقیقاً چهل روز است كه از كشتن او می گذرد، این كه او چرا مرد و چه بلایی بر سرش آمد، منظور این نوشتار نیست. می خواهم از درد قلبم برایتان بگویم، هرچند كه فكر می كنم قابل تقسیم با هیچ كس نیست. من یك مشاورم كه می خواهم متعهدانه، صادقانه و با تمام تلاشم خدمت كنم. من هم مثل همه معلم ها از كاستی های شغل معلمی برخوردارم، اما باری تلخ و غمگین در كوله بار من افزون تر از سایرین است و آن صدها داستان مثل داستان زندگی زهراست كه اگر در یك زندگی عادی یك فرد در كل عمرش یك یا چند بار داغدار عزیزانش می شود، من و امثال من، هر سال، ده ها بار شاهد از میان رفتن عزیزانمان هستیم، چه با مرگ فیزیكی و چه مرگ روان و روح زندگی مراجعینمان. مراجعین ما نوجوانانی هستند كه علاوه بر حس همدلی، به لحاظ انسان بودن ، هم وطن بودن، جزئی از زندگی مان می شوند، حسی كه گاه در خانواده هایشان هم دیده نمی شود، مراجعینی كه تنها مخاطب ماجرای یك یا چند جلسه مشاوره مثل روال متداول مراكز مشاوره نیستند، بلكه ما با آنها زندگی می كنیم و حالا چگونه می توان میزان فرسایش روان حاصل از این حجم فشار و داغدیدگی را وصف نمود؟از زمان مرگ زهرا كه یكی دیگر از تكان دهنده ترین اتفاقات كاری ام بود، تاكنون هزار بار از زوایای گوناگون، خودم، شغلم و موقعیتم را بررسی كرده ام. به این فكر می كنم كه آیا وقت آن نرسیده است كه نگاهی متخصصانه، آگاهانه و واقع بینانه به این پست (مشاور) در آموزش و پرورش داشته باشیم. تنها صحبت از من نیست كه تلاشم و زندگی وقف شده ام در این راه را ارزش بزرگ می دانم، سخن از مشاور است به معنی واقعی آن و به تأثیر واقعی اش در زندگی هزاران نوجوان ایرانی.اندیشه متأثر كننده امروز من این است كه اگر خانواده و اطرافیانم و بسیاری كه مرا می بینند نمی توانند احساس درونم را درك كنند و اكنون كه توان از دست داده ام، سرزنشم می كنند، چرا حتی همكاران من، مسئولین مشاوره، نمی توانند این تجربیات و اثرات آن را حس كنند، مرور كنند و درك كنند؟! چرا كه تصمیم های اخیر آنان، مبنی بر افزایش ساعات كار بدون در نظر گرفتن تقلیل مراجعین و مخاطبین برای هر مشاور ،نشان از همین عدم درك، آگاهی و یا احساس ضرورت دارد.امیدوارم روح« زهرا »و هزاران زهرای دیگر، كوتاهی ها را بر ما ببخشاید. باشد كه گواهی باشند بر خطاهای ما و مسئولین، تا دیگران و ماندگان را یاریگری شایسته باشیم.
لیلا سلیقه دار
مشاورمدرسه
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید