شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

نظریه شناخت م.ک.فورت


نظریه شناخت م.ک.فورت
● نظریه شناخت فورت:
نظریه شناخت با مسایلی در مورد انگارها سروکار دارد با منشا آنها،طریقی که هستی را منعکس می سازند،به شیوه ای که سنجیده می شوند،رشد وتکامل می یابند، و نقش آنها در حیات اجتماعی..فورت به نقش ایده ها در حیات اجتماعی می پردازد.فورت به این امر که چگونه آگاهی انسان در عمل به وجود آمده و تکامل می یابد توجه خاصی مبذول می دارد.وی درکتاب خود این فرآیند را از مرحله بازتاب شرطی ساده که طریق اساسی ایجاد ارتباط فعال ارگانیسم های حیوانی باجهان خارج آنهاست تا تکامل دانش و آزادی بشری ردیابی می کند.از نظر فورت شناخت در دو مرحله کسب می گردد: مرحله شناخت حسی و مرحله شناخت منطقی...این دو مرحله با یکدیگر وحدت دارند، آنها بازتاب جهان مادی واحدی هستند و از شالوده مشترکی،یعنی فعالیت عملی انسانها،برخودارند؛و از نظر فیزیولوژیکی نیز آنها از طریق دستگاه عصبی با یکدیگر پیوند می یابند.
انسان با شناخت قوانین یا ضرورتهای طبیعی، نیروهای طبیعی را در جهت خواست خود مهار می کند، و با شناخت قوانین یا ضرورتهای تاریخی در تغییرات تکاملی جامعه موثر واقع می شود. بنابرین ازنظر فورت، شناخت وسیله ضروری تحقق آزادی است.
● ذهن وجسم:mind & bodi
معمولا چنین تصور می شود که رابطه ذهن وجسم هر قدر نزدیک باشد با وجود این متمایز و جدا از آن است.بر طبق این باور ذهن به جسم حیات می بخشد و اعضای جسم را برای تاثیر پذیرفتن از دنیای خارج و هم برای عمل کردن در دنیای خارج مورد استفاده قرار می دهد.لیکن وجود آن وابسته به وجود جسم نیست.از این گذشته در حالی که ذهن در برخی فعالیت هایش از جسم استفاده می کند در فعالیت های دیگرش چنین نمی کند.مثلا ذهن از جسم در فعالیت های حسی خود استفاده میکند اما در فعالیت های فکری یا معنوی محض تر آن را بکار نمی گیرد.این امر در اساس پنداشتی کهن است.به این ترتیب که برخی از اقوام ابتدایی روح را بخار ظریفی می پنداشتند مه در جسم اقامت دارد اما نمی تواند از آن خارج شده و وجود مستقلی داشته باشد.در تحلیل نهایی نظریه های ایده آلیستی درباره ذهن پالایش یافته و عقلانی شده این خرافات می باشد آیینی که ذهن وجسم را از دو ذات متمایز می داند-ذات روحی یا ذهن و ذات مادی یا جسم .فلاسفه ایده آلیستی که ذهن را جدا از جسم میدانند عقیده دارند که تفکرات ،احساسات و...از هیچ روی محصول پویش مادی نمی باشند.لیکن چنین نظریه هایی را مدتهاست که نظریه های دیگر خنثی کرده اند.مطابق این نظریه ها همه کارکردهای ذهنی نه تنها جدا از جسم نیستند بلکه وابسته به اعضای جسم می باشند و بدون آنها نمی توانند عمل کنند.همه فعالیت های آگاهانه و هوشیارانه مردم را می توان به علل مادی نسبت دادچرا که این فعالیت ها محصول تام و تمام ذهن نیستند ذهنی که خود محصول –عالی ترین محصول-مادی می باشد.ذهن محصولی از رشد و توسعه تکاملی حیات است.کارکردهای ذهنی از پست ترینشان تا عالی ترین آنها کارکردهای ماده می باشند.ذهن محصول ماده در سطح بالایی از ماده است.ذهن بدون جسم امری محال است.
● شعور و دستگاه عصبی:cinsciousness & nervous system
هر جسمی قادر به تفکر و احساس نیست مگر این که جسمی زنده و آلی باشد و هر جسم زنده ای فعالیت هایی را که وابسته به تکامل ذهن هستند جلوه گر نمی سازد.پدید آمدن ذهن درواقع وابسته به تکامل دستگاه مرکزی عصبی حیوانات است.زمانی که دستگاه عصبی در جسم زنده به وجود می آید و هنگامی که مغز از تکامل دستگاه عصبی ایجاد می گردد آنگاه کارکردهای ابتدایی ذهن که بر احساس مبتنی است پدید می آیند.با تکامل بیشتر مغز- تکامل مخ رویه مراکز بالاتر که در انسان می یابیم- کارکردهای ذهن یعنی اندیشه به وجود می آیند. مغز عضو اندیشه است و تفکر کارکردی است که بوسیله مغز انجام می شود.
● ارگانیسم و محیط:organism &surrounding
پیش از پاولف کار اصلی دستگاه عصبی به طور کلی ایجاد همسانی بین اعمال قسمتهای مختلف ارگانیسم بود.سر چارلز شرینگتون این را عمل وحدت بخشنده دستگاه عصبی می نامید.بهرحال پاولف بر نیاز به بررسی قسمت مهم و دیگر فیزیولوژی دستگاه عصبی تاکید می کرد.چرا که او آن را دستگاهی در نظر می گرفت که اساسا به ایجاد ارتباط ، نه بین قسمتهای مغز و ارگانیسم بلکه بین ارگانیسم و پیرامون می پردازد.پاولف نشان داد که ارتباط فعال حیوان و محیطش از ارتباط ثابت و دایمی معینی که بین حیوان و جهان خارج که وی بازتاب های غیر شرطی می نامد شروع شده و از طریق ایجاد ارتباط متغیر وموقت که آن را بازتاب شرطی می خواند تکامل می یابد.پاولف نشان داد که دستگاه عصبی حیوانات عالی تر این کارکرد را به عهده دارد که بین حیوان و محیطش ارتباط موقت و متغیری را کسب و برقرار کند.حیوان از طریق این ارتباطات واکنشهای خود را با محیطش سازگار می کند و همچنین محیط را با نیاز هایش سازش می دهد .این کارکرد به وسیله مغز انجام می شود و در نتیجه پاولف مغز را عضو پیچیده ترین روابط حیوان با جهان خارج می نامد.
● فعالیت و شعور و احساس:
فعالیت ذهنی یک فعالیت مغزی است .پس اگر مغز عضو پیچیده ترین روابط حیوان با دتیای خارج است ما باید فعالیت ذهنی را بصورت قسمتی از فعالیتی که حیوان از آن طریق خود را با دنیای خارج مربوط می سازد در نظر آوریم.شالوده این فعالیت تشکیل بازتابهای شرطی است.در این مسیر است که تشکیل بازتاب های شرطی موجب تفاوت بین آنچه ذهنی ویا عینی است می گردد.تفاوت بین اینها از آنجا شروع می شود که حیوان آغاز به آگاه شدن از چیزها می کند...از این روی چیز ذهنی در مقابل عینی،ذهنی در مقابل جسمی،آگاهی در مقابل آنچه نسبت به آن آگاهی وجود دارد قرار می گیرد..تفاوت چیز ذهنی از عینی بدین سبب است که
الف)حیوان فقط از پاره ای قسمتها یه جنبه های محیطش و نه از همه آنها آگاه است.
ب)معنایی که حیوان به چیزها نسبت میدهد ممکن است غلط باشدیعنی چیزها ممکن است به طور ذهنی چنان با هم مربوط گردند که با ارتباطی که آنها در دنیای خارج دارند تفاوت داشته باشد.
چیز عینی نسبت به چیز ذهنی تقدم دارد زیرا الف)وجود چیزها شرط آگاهی از آنهاست در حالی که آگاهی از چیزها شرط وجودی آنها نیست. ب)چیزها مدتها قبل از اینکه آگاهی به آنها توسط موجودات زنده به وجود آید وجود داشته اند ...پس از فعالیت دستگاه عصبی است که شعور برمی خیزد.
تکامل فعالیت ذهنی و عالی انسان:
فعالیت ذهنی و عالی انسان یعنی سخن گویی speechو اندیشه thought از گسترش تکاملی ساخت و کارکردهای مغز انسان که حکم عضو رابط بین حیوان و دنیای خارج را دارد ناشی می گردد.سخن گویی به عنوان وسیله ارتباطی بین افراد یک جامعه تکامل می یابد و بدون آن حیات اجتماعی وهمینطور بقای نوع انسان ناممکن خواهد بود....کارکرد سخن گفتن در رابطه با آنچه ما از طریق احساسمان از آن باخبریم انتزاع کردن abstractingو تعمیم دادن generalisingاست.داشتن ایده داشتن کلمات واستفاده کردن از سخن گفتن است.پس نتیجه می گیریم که نه فقط احساسهای ما بلکه اندیشه و انگارهای ما ،همچنین همه فعالیت های عالی تر فکری و روحی انسان از فرایندهای مادی ارگانیسم بشر نشات می گیرند.
ذهن به عنوان محصول و بازتابی از ماده:
۱)پویشهای ذهنی پویشهای مغز می باشند که ارگانیسم را با محیطش مربوط می سازد.کارکردهای ذهنی کارکردهای ماده تکامل یافته یعنی مغزاند یعنی پویشهای یک عضوجسمانی ومادی...شعور همراه وجود شعور است...تنها یک فرآیند وجود دارد فرآیندهای مغز...تفکر فرآیند زندگی مغز بشر است.
۲)شعور محصولی از تکامل مادی است.اگر سوال شود که فکر وشعور چه هستند واز کجا می آیند روشن است که آنها محصولات مغز انسان می باشند و اینکه انسان خود محصول طبیعت است که همواره در محیط ودرون آن تکامل یافته است.تنها واقعیت، جهان مادی و محسوسی است که ما به آن متعلقیم..شعور و تفکر ما هر چه قدر فوق حسی به نظر برسند محصولات یک عضو مادی می باشند همان مغز.ماده محصول ذهن نیست بلکه ذهن خود صرفا عالی ترین محصول طبیعت است.
۳)شعور بازتاب جهان مادی است.از نظر علمی ادراکات و اندیشه ها چیزی نیستند مگر بازتاب چیزهای مادی.چیزانگاری چیزی نیست مگر جهان مادی که در ذهن بشر انعکاس یافته و بصورت اندیشه برگردانده شده است.پس فرآیند تفکر و فرآیند شعور بطور کلی بازتابی از بخشها یا جنبه های مختلفی از جهان مادی می باشد که در پویش مادی خاص یعنی زندگی مغز به وجود می آید.
منظور از بازتاب :reflection
الف) واقعیت مادی تقدم دارد و بازتاب آن جنبه ثانوی و اشتقاقی دارد.شعور ما تنها تصویری از جهان خارج است واین آشکار است که تصویر بدون چیزی که تصویر شده باشد نمی تواند وجود داشته باشد.
ب) واقعیت مادی به شکلهایی که فعالیت مغز آن را تعیین می کند در شعور انعکاس می یابد.شکل بازتاب به فرآیند بازتاب بستگی دارد.بنابراین هنگامی که ما می گوییم واقعیت مادی در شعور منعکس شده است یعنی اینکه خصایص فرآیندمادی به شکلهای خاص ،بصورتهای ادراک و اندیشه در فرآیند های مادی دیگری یعنی فرآیند زندگی مغز بازسازی شده اند.
ج) بازتاب مادی شعور از خلال ارتباط فعال ارگانیسم با محیطش روی می دهد.
د) بازتاب واقعیت در شعور عاملی فعال در هدایت عمل تغییر واقعیت است...مثلا کار مهندس با توجه به شناختی که دارد متفاوت از یک کشاورز می باشد.
● کار اجتماعی وتفکر اجتماعی:
مغز انسان و آنچه انسان با آن انجام میدهد: تکامل زیست شناسانه مغز به عضوی که توانایی فکر کردن داشته باشددر مراحل بیشتر تکامل انسان روی داده است در مرحله ای که حیوانات بوزینه آسا در حال تبدیل شدن به انسان بودند.
از ادراک تا انگار:تفکر تنها از درک حسی ناشی می شود و باید بر آن تاخر داشته باشد.برای فکر کردن درمورد جهان نخست باید ما جهان رادرک کنیم.ما نمی توانیم به مفهومی شکل دهیم که مبتنی بر احساس نباشد و از طریق آن پیش نرود.بطور کلی اساسا انگارها بدون ادراکاتی که مصالح لازم برای انجام فعالیت فکری هستند شکل نمی گیرد.همچنانکه ادراکات ما همراه با فعالیت و برخوردهای اجتماعی ما افزایش می یابند انگاره های ما تکامل پیدا می کنند.پس تفکر ناشی از رشد ادراک است.ثروت فکری واقعی فرد تماما به غنای روابط واقعی وی بستگی دارد.
کار:انسان در جامعه زندگی می کند وهمراه با همنوعانش دست به عمل می زند.کل شیوه زندگی وی اجتماعی است...شالوده فعالیت اجتماعی انسان کار است.از طریق کار ودر کار است که انسان پیش از همه ادراکات خویش را گسترش داده و مغز خود را برای فکر کردن به کار می گیرد یعنی تشکیل انگاره ها و ارتباط بین آنها و دنیای خارج و تکامل فکر وزبان.پس در کار می توان منشا و منبع فکر وزبان را پیدا کرد زیرا کار انسان را از حیوانات متمایز می کند.
خصایص متمایز کار انسانی:
۱) نخست اینکه انسانها به شکل دادن به ابزارها و وسایل می پردازند یعنی اشیا را طوری دگرگون می کنند که از خواص آنها برای ایجاد نتایج مطلوب استغاده کنند.حیوان صرفا طبیعت را مورد استفاده قرار می دهد و با حضور درآن تغییراتی به وجود می آورد در حالی که انسان با تغییرات خویش آن را در راه هدف هایش به کار می گیرد وبر آن مسلط میشود.
۲) دومین خصیصه متمایز کار انسان از خصیصه نخست آن نتیجه می شود ودر خصلت نا آگاهانه و توام با همکاری آن نهفته است.انسانها برای نیل به هدفهایی که مد نظرشان است کارشان همراه با همکاری و مطابق با طرح ونقشه آگاهانه است بر خلاف جانوران اجتماعی مثل زنبور عسل که از طریق غریزه این کار را انجام می دهد.
این خصایص مشخصه کار تبیین این امر است که کار به سخن گویی و اندیشه منجر می گردد و بدون کمک سخن گویی و اندیشه نمی تواند تکامل یابد.
ایده ها:سخن گویی نشانه پیشرفت از احساس به ایده است.ما می توانیم در مورد اشیایی که درک می کنیم گفتگو کرده وآنها را مورد تفکر قرار دهیم.
● اندیشه ،زبان ،منطق:
سخن گویی از طریق تشکیل زبانی که برای یک گروه اجتماعی مشترک است،پدید می آید.زبانی که منشا آن در فعالیت تولیدی انسان است،در خدمت کل مراوده و فعالیت اجتماعی انسان که همراه و بر اساس تولید تکامل می یابد،میباشد.مطالعه طبیعت،اندیشه و زبان به این نتیجه گیری منجر می شود که تشکیل انگاره ها و مبادله آنها بدون زبان غیر ممکن است،و اینکه انگارها تنها از طریق زبان شکل می گیرند و بوسیله آن تکامل می یابند...انگارها بدون زبان همان اندازه بی وجودند که روح بدون جسم.یکی از خصایص زبان خصلت قراردادی و اختیاری آن است.در یک زبان صدای خاص برای مقصود خاص بکار می رود.اندیشه هایی که ما در سر داریم وزبانی که این اندیشه ها را بیان می کند، هر چه باشند، آنها باید الزام اساسی بازتاب هستی در اندیشه را برآورند.این الزام منجر به قوانین اندیشه،یعنی اصول منطق ،می گردد.از این روی نظریه هایی که در جامعه شکل می گیرند، هر چه باشند،همه از قوانین یکسان اندیشه، یا اصول یکسان منطق تبعیت می کنند.به این ترتیب نتیجه می گیریم که زبان بعنوان وسیله بیان و ارتباط اندیشه ها به وسیله مردم در جامعه تکامل می یابند،و در جریان فعالیت تولیدی و دیگر فعالیت های اجتماعی این مردم ،رشد و توسعه پیدا می کند،و از آن ناشی میشود.و اینکه اندیشه های آدمیان تابع منطق است.در عین حال نظر های اجتماعی که به زبان بیان می گردند،و به کمک منطق فراهم می شوند،بر مبنای روابط اقتصادی انسانها،و بر مبنای فعالیت ها و علایق طبقات اجتماعی تکامل می یابند.
● تکامل انگاره ها:
▪ انگاره های انتزاعی:
خصیصه انگاره های ابتدایی این است که از یک محتوی حسی و انضمامی برخوردارند،چرا که با اشیایی که بطور مستقیم برای حسها قابل درک باشد،تطبیق می کنند.به هر گونه ،تکامل مراوده اجتماعی به تشکیل انگاره هایی منجر میشودکه با هیچ شی مستقیما قابل درکی مطابقت نکند.مانند انسان چاق در مقابل انسان سوداگر.این انگاره ها مطابق نیاز مراوده اجتماعی شکل می یابند.واژه انتزاعی معمولا برای چنین انگاره هاییدکاربرد دارد.
▪ سرچشمه انگاره های انتزاعی:
سر چشمه انگاره هایی انتزاعی ،بدون استثنا تجربه در جهان مادی و عینی است یعنی در روابط عملی انسانها با اشیا و با یکدیگر،چرا که تجربه های معین انسانهاکه از مراوده آنها با یکدیگر و با طبیعت نشات گرفته،آنها را به تشکیل انگاره های انتزاعی می کشاند.مثلا هنگامی که مردمی صاحب زمین شدند،انگارهای مالکیت زمین و وظایف،حقوق و امتیازاتی که بن آن تطبیق می کند،تشکیل می گردند.اینها حالت انتزاعی دارند زیرا با شی مستقیما محسوسی مطابقت ندارند.اینها بازتاب انگاری چیزهای واقعی و عینی هستند-یعنی روابط انسانها در تولید در مرحله معینی از تکامل تولید اجتماعی.در تکامل انگارهای انتزاعی نادانی و ناتوانی انسانها منجر به تشکیل انگاره های انتزاعی عرفانی و پنداری می شود.واکاندا در قبایل سرخ پوست یکی از این انگاره های پنداری می باشد.
▪ جدایی کار جسمی از کار فکری:
می توان تکامل انگاره های انتزاعی را با پویش اجتماعی و اساسی تقسیم کار مربوط دانست.تشکیل انگاره ها مستلزم تکامل معینی از توانایی تولیدی انسان هاست یعنی تقسیم کار که گروه تولیدی واحدی را به افراد مجزا از هم تقسیم می کند.همراه با تشکیل انگاره های انتزاعی،تقسیم بین کار جسمی وفکری پدید می آید شروع کار فکری که انواع مختلف عاقل مردان،ریش سفیدان و رهبران که در مورد انگارها تخصص پیدا می کنند وآنها را تفسیر کرده،تکامل می دهند و پدید می آورند.پس تقسیم کار راستین زمانی است که کار فکری و جسمی از هم جدا می شوند.تشکیل انگاره های انتزاعی با نیاز های اجتماعی جدیدی که به وجود می آید مطابقت می کند.در عین حال تکامل انگارها شکل خاصی از فعالیت اجتماعی،بخش خاصی از تقسیم کار می شود.دور شدن انگار انتزاعی از واقعیت هر چه که کار فکری از جسمی جدا شود_جدایی فعالیت نظری از عملی_ بیشتر امکان وقوع می یابد.
هنگامی که کار فکری شروع به رها ساختن خود از جهان بعنوان یک فعالیت نظری می کند تا چیزی غیر از عمل موجود گردد،پس بی درنگ دو مسیر متفاوت نظری به وجود می آید:یعنی کوشش برای فهم چیز ها در ارتباطشان وتبیین آنچه در جهان مادی روی می دهد از طریق خود جهان مادی که ماده گرایی است،یا روی آوردن به قلمرو اندیشه محض و بازنمایی جهان مادی وحسی بعنوان چیزی وابسته به اندیشه و محصول اندیشه،که انگار گرایی است.به عبارت دیگر مقدم ساختن هستی بر تفکر یا تقدم تفکر بر هستی.
● ایدئولوژی:
در جریان تکامل جامعه انگاره های انتزاعی برای پرداخت کم و بیش نظام پذیر نظریه ها،آیینها یا نظریه هایی در مورد چیزها،مورد استفاده قرار گرفته اند.این نظریه های کم وبیش نظام پذیر که در تاریخ بوسیله گروههای اجتماعی معین ودر مراحل تکامل اجتماعی معینی،شکوفا گشته اند،ایدئولوژی نامیده می شوند که بر طبق منشا اجتماعی شان تغییر می یابند.تکامل چنین نظریه هایی تکامل ایدئولوژیکی نامیده میشود.
▪ شالوده مادی تکامل ایدئولوژیکی:
ایدئولوژی اساسا یک محصول اجتماعی است تا یک محصول فردی.در سروکار داشتن با تکامل ایدئولوژی ،سروکار ما با تکامل اجتماعی انگارهاست.البته افراد به عنوان فرد در تشکیل ایدئولوژی ها سهم دارند.باید عنوان کرد که از نظر فورت ایدئولوژی از تکامل مستقلی برخوردار نیست.هیچ تاریخ اندیشه ای مستقل از تکامل شرایط مادی تکامل اجتماعی وجود ندارد.یک ایدئولوژی همواره ایدئولوژی مردم معینی است که در شرایط معینی زندگی می کنند،به شیوه تولید معینی با روابط اجتماعی معین وابسته اند.در جامعه ای که تقسیم طبقاتی وجود دارد،ایدئولوژی ها نیز دارای خصلت طبقاتی هستند.
▪ بازتاب ایدئولوژیکی واقعیت:
تکامل ایدئولوژیکی تحت سیطره تکامل مادی جامعه می باشد یعنی تکامل تولید وروابط انسانها در تولید و تکامل طبقات و درگیری آنها.مثلا برای تبیین اینکه چرا انگار سودا گرانه حقوق بشر جایگزین انگار حقوق فئودالی گردید ،ضروری است که به بررسی دگرگونی هایی که در شیوه تولید حیات مادی روی داد،بپردازیم.تکامل ایدئولوژیکی به عنوان تکامل انگاره های انتزاعی ،ویژگی خاص و قوانین درونی خود را دارد.در بعضی مواقع ایدئولوژی ها برای خدمت به علایق طبقه ای معین تکامل می یابند.اینها ابزار و سلاحهای فکری می باشند که توسط طبقات معین با وضعیت مادی و الزامات آن طبقات ساخته وپرداخته می شود.هر ایدئولوژی کوششی است که مردم برای درک و بدست آوردن شرح از جهان واقعی که در آن می زییند،یا جنبه هایی از این جهان به کارشان می آید پس ایدئولوژی ها بازتاب جهان مادی و واقعی به شکل انگاره های انتزاعی می باشد.
▪ نقد ایدئولوژی ها:
تکامل انگارها بیانگر کوششی برای بحث کردن بر سر آنها،سازگار کردن آنها،بازنمایی آنها به نحوی منطقی تطبیق آنها با واقعیت های تجربی می با شد.چرا که کوشش برای تطابق انگارها با واقعیتهای چشمگیر،وحذف تناقضات و ارایه یک مورد سازگار به نحو خیلی وسیع تکامل ایدئولوژی ها را تحت تاثیر قرار می دهد.در جریان این تکامل متوجه می شویم که بیان روابط اقتصادی و علایق طبقاتی در حوزه انگارها کمتر آشکار،کمتر مستقیم، تاریک تر و پیچیده تر می گردد.اگر در حیات مادی جامعه نظر های جدید ورقیبی که بیانگر علایق طبقات مختلفی می باشد شکل پیدا کنند،انتقاد از ایدئولوژی موجود شکل متفاوت و حادتری به خود خواهد گرفت.به هر حال ،همواره شالوده ای برای نقد ایدئولوژی ها بر حسب خرد و تجربه وجود داشته است_یعنی برای مقایسه این ایدئولوژی ها با هستی .این مقایسه در جریان تکامل طولانی عمل انسان در جریان تولید،علم و مبارزه گروهها صورت گرفته است.
▪ حقیقت و پندار در ایدئولوژی ها:
تقابل و نفوذ حقیقت و پندار در تکامل ایدئولوژیکی بیانگر این واقعیت است که بازتاب واقعیت در انگارها به شیوه های مختلف از خلال پویشهای مختلف و مسیر های مختلف ایجاد می شود.یکی از این شیوه ها پویش کنش متقابل واقعی بین چیزها است که بر پایه تجربه عملی بنا می گردد.لیکن انگارها فقط بصورت مستقیم شکل نمی گیرند بلکه بصورت غیر مستقیم نیز شکل می گیرند.انگارهایی که به شیوه غیر مستقیم شکل می گیرند در تشکیل ایدئولوژیها نافذ هستند.پویش غیر مستقیم مستلزم سه مرحله عمده است:
۱) نخست انگارهای انتزاعی بر مبنای ارتباطات متفاوت اجتماعی و تجربه های مردم شکل پیدا می کنند.
۲) در مرحله دوم این انگاره های از تجربیات و روابط واقعیی که از آنها سر چشمه گرفته اند،جدا می شوند.
۳) در مرحله سوم نتیجه گیری های خاص و انگار های عمومی در باره همه انواع چیز ها به کمک انگارهای انتزاعی فراهم می شوند.
هنگامی که بدین طریق انگارهایی به چیزها شکل می گیرد ،این امر بدان معناست که برخورد ما با برخی چیزها با پیش فرضهایی کم و بیش ثابتی است که تا کنون در ذهن ما راجع به چیز ها وجود داشته است.
این پندارها هستی را به طور صحیح منعکس نمی کنند بلکه بر عکس تصویری نادرست از آن ارائه می دهند.بهر حال این انگاره ها را همواره در هستی می توان یافت.البته باید ذکر کرد که این ها ابداعات صرف ذهن نیستند بلکه شرایط معینی از حیات مادی را منعکس می کنند.
پندارها دو شکل عمده به خود می گیرند:پندارهایی راجع به چیز های واقعی به وجود می آیند-یعنی بد فهمی از پویش های واقعی و روابطی که در تجربه وعمل واقعی با آن آشنایی حاصل شده است،ایجاد می گردد.در صورت دوم،پندارها به اسطوره و خیال محض،یعنی اخترع چیزهای خیالی گسترش می یابند.مانند تصور پریان و دیوان...
● ایدئولوژی علمی و ایدئولوژی پنداری:
هر دو پویش تشکیل انگار های انتزاعی _حقیقی و انتزاعی _در تشکیل ایدئولوژی واقعی وارد می گردند.همه ایدئولوژی ها در جوامع مبتنی بر امتیازات توسط نمایندگان فکری مسلط تکامل می یابند،و با وضعیت واقعی مطابقت دارد و به نیازمندی طبقات معینی در برخورد گروهها کمک می کند.در چنین حالتی می توانیم ببینیم که چگونه این دو پویش در شکل گیری ایدئولوژی های طبقه ای به نحو اجتناب ناپذیر دارای کنش و نفوذ متقابل می باشند.
▪ پندارهای ایدئولوژیکی:
برای تکامل پندارهای ایدئولوژیکی در جوامع مبتنی بر امتیازات ۵ خصیصه ویژه را می توان برشمرد:
۱) نخستین خصیصه پندارهای ایدئولوژیکی این است که آنها همواره به عنوان بازتابهای روابط انسانها در تولید خاصی که در طول تاریخ بوجود آمده است،پدید می آیند.منشا این پندارها روابط انسانها در تولید جامعه می باشد.مثلا انگار های اخلاقی بازتاب روابط اجتماعی معینی میباشد یا ایدئولوژی فوق طبیعی در آخرین تحلیل چیزی نیست مگر بازتاب جهان واقعی جامعه....جهان فوق طبیعی همواره بعنوان پاسدار کالبد اساسی جامعه به خدمت می آید،پاسدار نظم اجتماعی و مخلوق آن است.
۲) دومین خصیصه اینکه هر چند منشا پندارهای ایدئولوژیکی در روابط اجتماعی قرار دارد،این پندارها ناآگاهانه از آن منشا گرفته شده ،نه اینکه این پندارها بعنوان تحلیلی از روابط موجود اجتماعی مطرح می گردند.مثلا در ایدئولوژی کلیسای کاتولیک قرون وسطی محل جهان،آسمان و زمین بعنوان یک سلسله مراتب که در آن اعضای پایین تر باید فرمانبر اعضای بالاتر باشند،در نظر گرفته می شود. در ایجاد این ایدئولوژی اصلا منظور این نبوده که شرحی از نظم فئودالی بدست داده شود. بلکه قصد آگاهانه این بوده است که شرحی از نظم ضروری کل جهان به دست داده شود.
۳) سومین خصیصه این است که ،درست به سبب خصلت خودبخودی آنها که انسان را از آگاهی به منشا حقیقی این پندارها باز می دارد،برای انسانها چنین می نماید که خود آنها این پندارها را از طریق یک پویش آزاد اندیشه ،یک عمل خالص و رها شده ذهن انسان ایجاد کرده اند.در حقیقت ایدئولوژی فرآیندی است که بوسیله آگاهی کاذب انجام می شود.
۴) چهارمین خصیصه این است که یک پویش قلب در آنها به وقوع می پیوندد که از طریق آن روابط اجتماعی واقعی بصورت تحقق انگارهای انتزاعی وانمود می گردند.در اینجا انسانها روابطشان را به تبعیت از انگارهای انتزاعیشان خلق می کنند،و نه برعکس مثلا مفاهیم انتزاعی حق وعدالت.بازتابهای اقتصادی، سیاسی و..درست مانند بازتاب اشیا در چشم انسان است......در هر ایدئولوژی انسانها و اوضاع و احوال آنها بصورتی که در اتاق تاریک دوربین عکاسی رخ می دهد،وارونه می نماید ...در نتیجه این قلب ایدئولوژیکی در هر عصری مردم در این توهم سهیم بوده اند که نهادها و فعالیت های عمومی آنان بیانگر انگاره های انتزاعی آنهاست .انگاره ها یآنها در مورد مذهب،فلسفه ،اصول سیاسی و...جنگهای قرون وسطی به خاطر اصول مذهبی صورت می گرفتند درست همان طور که جنگهای امروز آشکارا به خاطر اصول ملی و سیاسی انجام می گیرند.
۵) پنجمین خصیصه پندارهای ایدئولوژیکی این است که در یک جامعه مبتنی بر امتیازات این پندارها تشکیل مجموعه ای از گمراهی ها را می دهدکه تحت تاثیر انگیزه های گروهی می باشد،یعنی شیوه ای از پنهان کاری روابط واقعی اجتماعی بر حسب منافع واقعی گروههای خاص.مثلا ایدئولوژی مذهبی قرون وسطی همراه با پنداشت آن از سلسله مراتب آسمانی که منعکس کننده نظم فئودالی می باشد،بهره کشی اربابها از سرفها را تحت عنوان فرمانبری سرف از مافوق های دنیوی اش پنهان می کرد.ایدئولوژی غالب در هر عصری ایدئولوژی گروه ممتاز می باشد.
● علم:
▪ انگارهای پویش تولید:
همراه با تکامل بازتاب پنداری و تحریف شده روابط تولید در شعور،تکامل انگاره های درست انسان از اشیا مادی دور برش که وی با آنها در پویش تولید سروکار دارد،جریان می یابد.این انگاره ها مربوط به فرآیند خود پویش تولید و فعالیتها و روابط اجتماعی انسانها می باشد.چرا که تکامل تولید و مراودات اجتماعی که از تولید ناشی میشود به ایجاد انگاره های درست و روابط متقابل و حرکات آنها و همینطور فعالیت ها و روابط مختلف انسان منجر می گردد وآنرا ایجاب می کند.عمل تولید اجتماعی نخستین منشا کشفیات انسان هاست.نخستین عوامل پویش کار چنین اند:
۱) فعالیت شخصی انسان،یعنی کار خود وی
۲) اشیا کار
۳) ابزارهای انجام آن
هیچیک از این عوامل را بدون انگارها و کشفیاتی که با آنها مطابقت داشته باشد،نمیتوان بحرکت واداشت.تجربات و مهارتهای انسانها در تولید در انگارهای آنها ثبت گشته،تعمیم می یابد و نظام پذیر می گردد.با مجهز شدن به این انگارها انسان ها ابزارهای تولید را مورد استفاده قرار می دهند و آنها را اصلاح می کنند.
▪ پیدایش علوم طبیعی:
علوم طییعی از انگارها یا دانشی که در پویش تولید تراکم یافته است نشات می گیرد.از همان آغاز تولید منشا وتکامل علوم را تعیین می کرده است.مثلا اقوام کشاورز چون بر حسب بررسی فصول به نجوم نیاز داشتند علم نجوم را به وجود آوردند.پس تولید تکامل علوم را تعیین می کند.
علوم به عنوان کاری تخصصی و متمایز از تولید:
علوم اساسا کارهایی تخصصی هستند که فنون و نظریه های خاص خود را دارند.پیدایش علم به عنوان تقسیم کار ،هنگامی رخ می دهد که بررسی خاصی از خواص اشیا گوناگون طبیعی و پویشهای طبیعی آنچنانکه از خود تولید متمایز باشند،شروع می گردد.
میتوان سه خصیصه برجسته علم را مشخص ساخت:
۱) علوم به توصیف،طبقه بندی نظام پذیر اشیا و پویشهای طبیعی می پردازد...مثل کارهای جانور شناسی ارسطو.
۲) بر پایه توصیف وطبقه بندی،علوم از طریق انتزاع شروع به تنظیم اصول و قوانینی می کنند که در خواص و حرکات اشیا طبیعی جلوه گر می شود...مثل عدد و شکل هندسی در ریاضیات.
۳) با استفاده از چنین مفاهیمی علوم شروع به تنظیم فرضیه ها می کند.این فرضیه ها به دنبال تبیین،ارتباطات متقابل و حرکات چیزها و پیش بینی می باشند.
پس علوم از تولید ناشی شده و درآخر دوباره به تولید برمیگردد.
▪ علوم و طبقات:
پیدایش علم محصول تقسیم کار است..علوم به عنوان کار ذهنی متمایز از کار جسمی تکامل می یابد.پس تکامل علوم بستگی نزدیک با تکامل طبقات دارد.گسترش علم و حدود این گسترش از منافعی که ناشی از شرایط وجودی طبقات خاصی در طول زمان است،تبعیت می کند....علم جدید محصول سرمایه داری است.
▪ ایدئولوژی طبقه ای در علم:
این واقعیت که طبقه خاصی نقش رهبری را در تکامل علم بر عهده می گیرد،محدودیتهایی را بر تکامل انگار علم قرار می دهد و آنرا مشروط می سازد.بر مبنای شرایط مادی وجودی یک طبقه ،پیش فرضهایی تشکیل می شوند که خصلت ایدئولوژی طبقه ای را تعیین می کند.اینها در کارهای علمی وارد شده و خود رابر آنها تحمیل می کنند.
▪ اکتشاف و پیش فرض:
اکشافات که نتیجه بررسی می باشد،هنگامی رخ میدهد که چیزی راجع به انواع چیزهایی که وجود دارند،خواص شان،ارتباط متقابل و قوانین آنها شناخته می شود و بصورت قضایا مطرح می شود. این قضایا بخشی از یک نظریه عمومی را تشکیل می دهد.پیش فرض ها دارای مبنای علمی نمی باشند.بین اینها تناقض وجود دارد:به شیوه مثبت و شیوه منفی در شیوه مثبت اکتشافات جدید به در هم پاشیدن پیش فرض های کهن کمک می کنندو به شیوه جدید فهم منجر می شود.در شیوه منفی پیش فرض های کهن از پیشرفت اکتشافات جدید ممانعت به عمل می آورد.مثلا کشف اینکه زمین به دور ماه می چرخد این فکر که کهن را که زمین ثابت است در هم شکست.▪ علم اجتماعی:
تکامل علم اجتماعی که به بررسی خواص و قوانین پدیده های اجتماعی می پردازد،از طریق مبارزه گروهی تعیین می شود.علم اجتماعی ریشه در تجربه گروههای مختلف داردو این تجربه در جریان مبارزه گروهی آنها به دست آمده است.علوم همواره از نیاز ناشی می شود....علم اجتماعی هم از نیاز به مدیریت عمومی و نظارت بر امور اجتماعی پدید آمده است.علم اجتماعی که سروکار آن با روابط انسانها و کنش متقابل آنها با یکدیگر می باشد به وسیله نمایندگان گروههای ممتاز تکامل می یافت.
علوم اجتماعی چهار خصیصه اصلی دارد که آن را از علوم طبیعی متمایز می سازد:
۱) منافع گروهی ازبرخی بررسی ها واکتشافات در علوم اجتماعی جلوگیری به عمل می آورد.گروههای ممتاز واقعیتها و قوانین مربوط به جامعه را نخواهند شناخت اگر این امر منافعشان را به خطر بیاندازد.
۲) در حالی که گروههای ممتاز علوم طبیعی را بعنوان وسایلی برای سلطه جمعی انسانها بر طبیعت تکامل دادنده اند،مطابق باآن علوم اجتماعی را بعنوان وسیله ای برای سلطه جمعی انسانها بر سازمان اجتماعیشان یه سوی تکامل سوق نداده اند.این گروههای ممتاز علوم اجتماعی را فقط به عنوان وسیله ای برای کمک به تامین وحفظ حکومت گروهی خود تکامل داده اند.
۳) در حالی که علوم طبیعی قادر بود علل اساسی و قوانین پدیده هارا بشناسد،علوم اجتماعی هرگز توانایی رخنه در علل اساسی و قوانین حرکت جامعه را نداشت.زیرا این مسئله در حوزه روابط انسانها و تولید،مالکیت و روابط گروهی قرار دارند.
۴) علم اجتماعی در دست گروههای ممتاز به نحوی عمیقتر تحت تاثیر ایدئولوژی های گروهی قرار گرفته است تا علوم طبیعی...در نتیجه پنداشتهای عمومی از جامعه که در علوم اجتماعی بکار گرفته می شود،از بررسی های علمی نشات نمی گیرد،بلکه دارای خصلت آگاهی کاذب و پندارهای ایدئولوژیکی گروهی می باشند.
▪ کارکردهای اجتماعی علم:
بررسی و اکتشافات علمی به عمل اجتماعی،عمل تولید و عمل درگیری گروهی بستگی دارد....نقش ضروری در تکامل نیروهای عامل در تولید بازی می کند....نقش مهمی در به وجود آمدن نیروهای جدید دارد چرا که تکنولوژی جدید بدون علم امکان پذیر نخواهد بود...علم با شرکت در تکامل نیروهای عامل در تولید به نیرویی انقلابی در جامعه تبدیل می شود مثل انقلاب صنعتی،انقلاب ژنتیک و انقلاب سیبرنتیک....علم نقشی در درگیری های گروهی بازی می کند....علوم طبیعی این نقش را به صورت غیرمستقیم بازی می کنند اما علوم اجتماعی نقش مذکور را به شکلی مستقیم و کارکرد اصلی بر عهده دارند.پس عمده ترین و اساسی ترین کارکرد اجتماعی علم را در نقشی که در تکامل عمل اجتماعی بازی می کند،میتوان یافت....همچنین تکامل علم وسیله ای اساسی برای کامل کردن حیات انسان می باشد...سلطه انسانها بر طبیعت را افزایش داده،ثروت اجتماعی ،دامنه و قدرت فعالیت آنها ،توانایی آنها در اداره امور خود وبه ارضا نیاز هایشان کمک می کند.با این حال باید گفت که روابط اقتصادی و گروهی جامعه تکامل علم را مشروط میسازد.علاوه براین آشکار است که علم خود نقش مهمی در تکامل ایدئولوژی بازی می کند...مفاهیمی که به صورت علمی شکل گرفته اند وارد ایدئولوژی می گردند مثلا مفهوم تکامل انواع از طریق انتخاب طبیعی بصورت علمی شکل گرفته اما در ایدئولوژی جامعه سوداگری وارد شده است.البته علم وظیفه انتقادی هم بر عهده دارد...نقشی مترقی و آزاد کننده در تکامل اجتماعی بازی میکند....بعنوان وسیله روشنگری،پس زننده ابرهای خرافات و خطا،فراهم آورنده دانش طبیعت وانسان برای آدمیان نیز بکار می رود.
● علم و جامعه نو:
▪ دست آوردهای علم سوداگری:
پیش از زمانهای سودا گری جدید علوم عمدتا در سطح ابتدایی،توصیفی و متکی به طبقه بندی تکامل می یافتند.اکتشافات علمی خصلتی تدریجی داشتند و سروکارشان با خواص اشیا و قوانین و مفاهیم خاصی بود.یکی از خصایص علم در این مرحله این بود که برخی از پنداشتهای فوق العاده ابتدایی درباره طبیعت را بکار می گرفت....تکامل پایین اقتصادی دوره پیش از تاریخ بوسیله پنداشتهای غلط از طبیعت تکمیل و تا حدی مشروط گشته است....تاریخ علم ،تاریخ زدودن تدریجی این مزخرف گوییها یا جایگزینی آنها بوسیله حرفهای بی معنی دیگری که کمتر بیهوده اند،می باشد.بنابرین وضعیت طوری بود که ایدئولوژی گروههای ممتاز خصلت فلسفی ودین شناسانه معینی را به نظریه علوم تحمیل می کرد.علم طبیعی جدید در دوره ای پدیدار گشت که قدرت اشرافیت فئودالی درهم شکسته شد و ملتهای سوداگر جدید اروپایی در حال شکل گیری بودند...علم به عنوان یک نیروی بزرگ روشنگری نمودار گشت که نادانی ها و خرافات گذشته را به کناری بنهد و در این راه با دانشی که مبتنی بر مشاهده و تجربه بود اقتدارهای کهن را به هماورد جویی طلبید.علوم طبیعی جدید سوداگری از این نقطه شروع به کسب دستاوردهای بزرگ کرد:
۱) تکامل پی درپی رشته های مجزا،متفاوت گشتن آنها از هم.
۲) تحلیل پدیده های طبیعت به اجزا یا عناصر آنها،نشان دادن خواص،ارتباطات متقابل و قوانین حرکت اجزا و بنابرین قوانین حرکت کل.
۳) کشف قوانین دگرگونی و تکامل در طبیعت...اکتشافات علم جدید،تصویر ثابت از طبیعت را در هم شکست.
۴) سرانجام از کشفیات علوم طبیعی بتدریج دانشی در مورد طبیعت پدید آمد که هم عمومی و هم تفضیلی بود.عمومی بدین معنی که پویشهای عمده طبیعت را و نیز روابط متقابل آنها را در نظر می گرفت،و تفضیلی بدین معنی که دربرگیرنده قوانین خاص و روابط متقابل چیزها می باشد.
در نتیجه دانش علمی جانشین تفکر صرف نظری فلسفی درباره طبیعت گشته است.
● محدودیتهای علم سوداگری:
علوم با کمک به تکامل صنعت و بازرگانی،نقشی ضروری در امکان پذیر کردن استقرار شیوه تولید سرمایه داری ایفا کردند.اما استقرارشیوه تولید محدودیتهایی را برای تکامل بیشتر علم بوجود آورده است.علم در جامعه جدید همچون بخش متمایز،لیکن ضروری، پویش تولید بشمار می آید.در تولید مبتنی بر بازار که دستاورد بزرگ علم سوداگری بود .کار ناگزیر از سرمایه تبعیت می کند....علم سوداگری سود بیشتری را عاید سرمایه دار میسازد...با تکامل مرحله انتزاعی تابعیت مستقیم آشکار علم به سرمایه انحصاری تدرجا فراهم گشته است...حتی عاملین سرمایه هم به خدمت سرمایه درآمده اند.
▪ علم برای مردم:
در جامعه سوداگری جهت تولید اجتماعی تابع سرمایه که هدف آن سود می باشد،است.
در حالی که جهت تولید اجتماعی باید تابع خود کار اجتماعی که هدف آن ارضاء نیازمندیهای مادی و فرهنگی است،باشد...علم باید با کار وحدت پیدا کند.علم باید بجای ماندن در دستان یک گروه اجتماعی خاص،در اختیار همه قرار گیرد...نظریه علم همراه با اکتشافات بعنوان راهنمایی برای کشفیات و کاربرد عملی بیشتر،همراه با بحث و انتقاد آزاد تکامل می یابد.تحقیقات علمی باید به سوی هدف غنی ساختن هر چه بیشتر زندگی برای هر کسی هدایت شود.اگر علم در اختیار همگان قرار گیرد می تواند تکامل یافته و شکوفا شود...علم درست بدین علت علم خوانده می شود که هیچ بتی را به رسمیت نمیشناسد، درست بدین سبب که ترسی از بالا بردن دستش در مقابل مطلقها ندارد،و نیز از آن روی که گوش شنوایی را بر صدای تجربه م عمل می گشاید.
▪ علم جامعه:
علم سوداگری توانست عمیقا به قوانین پویشهای طبیعی دست یابد.لیکن شرایط حکومت و امتیازات سوداگری هر پیشرفت علمی زیادتری رامانع می گشت.آنها نمی توانستند راز امتیازات و قوانین حاکم بر اقتصاد وسوداگری را برملا سازند.اقتصاد شناسی سوداگری و علوم اجتماعی سوداگری از بررسی روابط واقعی انسانها در تولید اجتناب کرده وتبیین های سطحی یا نادرست را جایگزین آن ساخته اند.
▪ پایان ایدئولوژی کهن:
پندارهای ایدئولوژیکی با تکامل پنداشتهای علمی از جامعه ،یعنی از روابط اجتماعی و قوانین تکامل اجتماعی که در تضادبا این پندارها می باشد،از بین می روند.در یک جامعه مناسب علم جایگزین هر نوع پندارهای ایدئولوژیکی می گردد.بر خلاف نظر گروههای ممتاز ،نظر گروههای دیگر بعنوان یک ایوئولوژی گروهی خود بخود پدید نمی آید،بلکه به عنوان یک علم پدید آمده و تکامل می یابد.تنها در صورتی علم واقعی است که سرآغاز آن طبیعت باشد...تاریخ خودبخشی واقعی از تاریخ طبیعت،از تکامل طبیعت به انسان است.
● حقیقت:
▪ حقیقت مطلق و جزیی:
در جریان تکامل انگاره های ما همه گونه پندار و نیز حقیقت به وجود می آید.حقیقت تطابق انگارها با واقعیت عینی است.چنین تطایقی بین انگار های ما و هستی تنها بتدریج برقرار می شود،و بیشتر جزیی و ناکامل است.چرا که یک انگار ممکن است از همه جهات با عین آن تطبیق پیدا نکند.حقیقت تا درجه معینی ودر حدود معینی واز جنبه های معینی به یک انگار متعلق است .بیشتر احکامی که ما می سازیم برای مقاصد معین بقدر کافی درست است،آنها حقایق جزیی،نسبی و تقریبی اند. البته بعضی گزاره ها به نحو مطلق درستند.مثلا ویلیام فاتح در سال۱۰۶۶ بر انگلستان استیلا یافت...یا احکام عمومی مثل مردم بدون خوراک نمی توانند زنده بمانند.علم هیچ علاقه ای به حقیقت مطلق ندارد...اگر حقیقت مطلق بدست آید جایی برای بررسی بیشتر وجود نخواهد داشت...پس ادعای حقیقت مطلق با علم در تضاد قرار می گیرد.
▪ حقیقت و خطا:
حقیقت و خطا مانند همه مفاهیمی که بصورت دو قطب متضاد بیان می گردند،تنها در حوزه ای سخت محدود اعتباری مطلق دارند...به محض آنکه حقیقت و خطا را بیرون ازآن حوزه محدود ضد یکدیگر بدانیم ،قطبهای متضاد به ضد خود بدل میگردند،حقیقت به خطا بدل می شود و خطا به حقیقت...مثلا پیوریتنها در انقلاب انگلستان خود را برگزیده خدا می دانستند.لیکن این نیز نطفه ای از حقیقت را در بر داشت-یعنی که آنها نیروهای اجتماعی بالنده ای بودند که می رفتند تا نیروهای میرنده جامعه کهن را براندازند.انگارهای آنها در مورد ادعایشان خطا بود لیکن این شیوه بیان چیزی بود که بدون شک مورد داشت.
▪ نسبیت حقیقت:
بیشتر حقایق تقریبی و جزیی هستند و حقیقت همیشه همراه با خطاست..حقیقت همواره نسبت به وسایل خاصی که از طریق آنها بدان می رسیم جنبه نسبی دارد.حقیقت بازتاب واقعیت عینی است و این بازتاب بوسیله اوضاع و احوال خاص مشروط و محدود می باشد.
در هر حقیقتی عنصری از نسبیت و مطلقیت،ذهنیت و عینیت وجود دارد.چون حقیقت عبارتست از تطابق انگارها با واقعیت عینی،پس ما باید هم به ذهن وهم به عین توجه کنیم.
از یک سوی واقعیت عینی وجود دارد که مستقل از انگارهای ماست و از طرف دیگر انگارها در پویش فعالیت بشر شکل پیدا می کند وبه طبیعت فعالیتی که این انگارها در آن به وجود می آیند بستگی دارد.
● حقیقت نسبی و مطلق:
▪ علیت ،زمان ومکان:
انگارهای ما راجع به علیت از تجربه ما نشات می گیرد..وجود علیت در طبیعت واقعیتی عینی است،و تماما از ما و تجربه ما مستقل می باشد.همراه با تکامل تولید وروابط و فعالیت های اجتماعی پنداشت ما از علیت اصلاح وتغییر داشته است.پنداشت زمان و مکان نیز به تجربه انسان بستگی دارد و نسبی است هر چند خود زمان و مکان نسبی نیستند.زمان و مکان شکلهای اساسی هر وجودی هستند.
▪ پیشرفت حقیقت:
ما از طریق یک رشته از حقایق خاص،موقتی و تقریبی به سوی حقیقت جامع و کاملی که نه فقط واقعیتهای خاص بلکه قوانین و ارتباطات متقابل عمومی را در برگیرد،پیش می رویم.گفتیم که حقیقت تطابق انگارها با واقعیت عینی است با اینها بواسطه تکامل رو به پیشرفت و بی پایان چنین تصویرهای ذهنی محدودی از جهان عینی،نوع بشر پیوسته به حقیقت کامل تر و دانش جامع تری دست می یابد.نظریه علمی انتقادی و دگرگونی زاست.زیرا با جزمها مخالف است...حقیقت را متغیر می داند که باید در طول زمان تصحیح کرده و به حقیقت جدید دست یابد..دگرگونی زاست زیرا تنها به انتقاد نمی پردازد بلکه نو را جایگزین کهنه می کند.
ریشه های شناخت:
▪ شناخت چیست؟
شناخت جایگزین کردن نادانی یا انگارهای نادرست بوسیله انگارهای درست است..تطابق انگارهای ما با وافعیت منجر به شناخت می گردد..ما زمانی شناختی به دست می آوریم که انگارهایمان را چنان تکامل ببخشیم که تطابق آنها با واقعیت تایید و آزمون گردد.تنها آن زمان است که می توانیم ادعای شناخت داشته باشیم.پس شناخت ما جمع پنداشتها،نظرات و گزاره هایی است که بعنوان بازتابهای صحیح واقعیت عینی آزمون گشته و پای گرفته اند.
▪ خصلت اجتماعی واقعیت:
شناخت اساسا یک محصول اجتماعی است که بعنوان محصولی از فعالیت اجتماعی انسان ایجاد می گردد.تنها در جامعه است که شناخت به وجود میآید..شناخت از طریق مبادله متقابل تجربه ها و انگارها بین اعضای جامعه در جریان شکلهای مختلف فعالیت اجتماعی آنها پای گرفته،غربال شده و آزمون میشود.در نتیجه مجموع شناخت اجتماعی همواره بیشتر از شناختی است که افراد بدست میآورند.
▪ عمل اجتماعی و شناخت اجتماعی:
همه ارتباطات بشری از ارتباط اساسی انسانها در تولید نشات می گیرد و تکامل می یابد.بنابرین تکامل شناخت که محصول روابط انسانهاست در تحلیل نهایی به تکامل تولید اجتماعی بستگی دارد.آنچه انسانها در مورد طبیعت و جامعه می توانند بیابند ،همواره به مراوده عملی آنها با طبیعت و یکدیگر بستگی دارد.
نظریه وعمل در پای گرفتن شناخت:
نظرگاه زندگی وعمل در نظریه شناخت تقدم دارد و اساسی است..منظور از عمل
۱) حرکات اعضای بدن انسان که موجب دگرگونی می شود.
۲) عمل اساسا فعالیتی آگاهانه است یعنی هدف دار و آگاه از شرایط موجود است.
۳) عمل اجتماعی است.در جامعه مردم وسایل بسیاری را برای فعالیت های عملی خود تکامل می دهند.سخن گویی یکی از این وسایل است.
پس شناخت زاییده عمل است.بدین ترتیب همچنانکه انسانها ابزارهای تولید،فنون تولید و توانایی عملی خود را برای تسلط بر طبیعت بهبود بخشیده اند،شناخت آنها از طبیعت به پیش رفته است.از اینروست که شناخت در جریان تکامل خود از سه مرحله میگذرد.
۱) عمل اجتماعی،تکامل تولید وارتباطات اجتماعی مسایلی را برای حل نظری مطرح میسازند.
۲) پرداخت نظریه هایی که از این مسایل ناشی می شود؛بر مبنای تجربیات موجود و طرح منطقی این نظریه ها استوارند.
۳) کاربرد این نظریه ها در عمل اجتماعی،آزمون،بررسی و تصحیح آنها در پویش استفاده از آنها صورت می گیرد و این پویش هرگز پایان نمی پذیرد.
▪ ادراک حسی آغاز هر شناختی:
شناخت بشری که قادر به گسترشی نامحدود می باشد،همواره محصول مغز انسان میباشد.
مغز عضو پیچیده ترین روابط انسان با جهان خارج می باشد.پس آغاز همه شناختهای ما چیزی نمی تواند باشد مگر ادراکات حسی.نظرگاه علم در نظریه شناخت در این تعریف تجسم می یابد:واقعیت عینی که از طریق احساسهای انسان برای وی ملموسند و وجودی مستقل از آنها دارند،از طریق احساسهای وی انعکاس پیدا می کند.ما باید شکاک باشیم و از هیچکس چیزی را نپذیریم که قادر به تبیین و توجیه آن بر حسب عمل و تجربه حسی نباشد.
▪ اعتمادپذیری حواس:
ماادراکات خود را ازاشیا تنها در جریان فعالیت عملی به دست می آوریم.جهان واقعی وجود دارد وما جزیی از آنیم.ما بوسیله حواس خود درباره اجسام ونیز درباره حالت بدنی
خود دست به فراگیری می زنیم.ازاین رو طبیعی است که ماهیچ راهی جز بکارگرفتن
حواس خویش برای دریافت جهان یعنی کسب شناخت نداریم و حواس ما چنان شکل نگرفته که همواره یا معمولا مارا فریب دهد زیرا اگر چنین بود ما اصلا قادر به زندگی کردن نبودیم.
▪ گسترش ،ناقص بودن و نقد شناخت:
شناخت بشر هرگز پایان نمی پذیرد.شناخت همواره رشد وتکامل می یابدما هرگز نمی توانیم همه کارهای انجام شدنی را انجام دهیم،یا همه جنبه های هر چیزی را که وجود داشته ،وجود دارد یا وجود خواهد داشت بررسی کنیم.همواره کار بیشتری برای انجام دادن،چیز بیشتری برای یافتن و دانستن وجود داردگسترش شناخت دو جنبه دارد:
۱) جنبه کمی آن است.شناخت جدید همواره به شناخت کهن افزوده میشود.
۲) جنبه کیفی می باشد.هنگامی که به شناخت جدید می رسیم دید ما درباره چیزهایی که قبلا می دانستیم تغییر میکند.معانی ضمنی خاصی که از شناخت کهن داشتیم در سایه شناخت جدید مجددا بررسی و تنظیم می شود.ما باید آماده پذیرش این مسئله را داشته باشیم هر شناختی همواره محدود و ناقص است بنابرین پیش بردن و رسیدن به پیروزی های جدید نه تنها مستلزم تکمیل گشتن بلکه انتقاد نیز می باشد.
● رشد شناخت:
▪ از نادانی تا شناخت:
نقطه شروع واقعی شناخت،شناخت نیست،بلکه نادانی است و یقین نیست بلکه عدم یقین است.ما همواره شناخت را از یک حالت قبلی فقدان شناخت بنا می کنیم.شناخت چیز حاضر وآمادهای نیست.مثلا ما ترکیب اتمها را نمی دانستیم لیکن با انجام آزمایشات به آن رسیدیم.
▪ ادراکات و احکام:
نخستین شرط ایجاد شناخت بدست آوردن ادراک است یعنی انجام مشاهداتی که از ارتباطات مختلف با چیز ها ناشی می گردد.در مرحله دوم با وارد شدن در ارتباط با چیزها
و بدست آوردن مشاهداتی راجع به آنها می بایست به تنظیم احکام یا قضایایی در مورد آنها و خواص و روابطشان بپردازیم.شناخت همواره متضمن گذر از احساس به انگار است.پس ادراک به خودی خود فقط شرطی برای شناخت می باشد،اما تحقق آن نیست.شناخت انسان از چیزها از خلال گذر از احساس به احکامی که بر مبنای احساس به وجود آمدند،بدست می آید.
▪ از احکام سطحی به احکام عمیق تر:
نخستین گام در پویش شناخت برخورد با چیزهای جهان خارجی است،این مشخص کننده مرحله ادراک است.دومین مرحله ترکیب یافته های ادراک از طریق آرایش یا بنای مجدد آنهاست.این مرحله حکم و استنتاج را در برمیگیرد.مثلا بر اساس ادراکات تعداد زیادی از مردم ما به نتیجه گیریهایی از قبیل گاو شیر میدهد،آب در هوای سرد یخ می بندد و...میرسیم.چنین احکامی ترکیبی از یافته های ادراک میباشد.در رسیدن به احکام ما نباید مشاهده منفعل داشته باشیم بلکه باید فعالانه مشاهده کنیم اندازه گیری،تجزیه به عناصر یا اجزا،ترکیب یا ایجاد دگرگونی در خواص آن مشاهده فعال می باشد.بنابرین در پویش گذر از مشاهده به حکم،موفق به گذر از احکام سطحی به احکام عمیق می شویم.از احکامی که صرف مشاهده می باشند به احکامی که به نتیجه گیری راجع به ترکیب و سازمان درونی چیزها،علت و معلولهای آن،کنشها و ارتباطات متقابل و حرکات و قوانین آنها می باشد.
▪ از شناخت سطحی به شناخت عمیق تر:
شناخت در مرحله نخست سطحی و پاره-پاره می باشد زیرا مستقیما از ادراکات نشات میگیرد.در مرحله دوم شناخت خواص،ارتباطات متقابل و قوانین اساسی آنها بدست میآید.
گذر از مرحله نخست به مرحله دوم دروهله اول مشاهده فعال است و در وهله دوم متضمن پویش اندیشه.مثلا گذر از این حکم که خورشید داغ است به این حکم که درجه حررات سطح آن حدود ۶۰۰۰ درجه سانتیگرادمی باشد معرف چنین گذری می باشد.پس در مرحله نخست شناخت جنبه های جدا ازهم،نمودها و روابط خارجی چیزها شناخته می شود،اما در مرحله دوم شناخت کلیت،ماهیت و روابط درونی چیزها اهمیت دارد.
▪ نمود و واقعیت:
در جریان گذر از انگاره های ابتدایی به انگاره های انتزاعی و از احکام سطحی به احکام عمیق ، گذر از نمود چیزها به واقعیت آنها انجام می گیرد.نمود پدیده های خاصی هستند که بلافاصله در مشاهدات ما آشکار میگردند،واقعیت شناخت بیشتری در باره حرکت و ارتباط متقابل واقعی چیزها که در وجود خاص آنها و شیوه نمودشان علنی می گردند،بدست میآید.بنابرین وظیفه علم عزیمت از شناخت بلاواسطه نمودها به کشف واقعیت،ارتباطات و قوانین درونی که اساس نمودها هستند،و رسیدن به فهمی جامع میباشد.
▪ نظریه تحولی وعمل تحولی:
هنگامی که عمل تنها بوسیله آنچه راجع به نمود خارجی است هدایت شود آنگاه فاقد قدرتی است که به نحوی آگاهانه دگرگونیهایی عمیق در چیزها بوجود آورد.لیکن هنگامی که به درک واقعیتی که نمودها را تعیین می کند،آغاز می کنیم،آنگاه می توانیم با چیزها به نحو موثرتری مقابله کنیم،تغییرات عمیقی درآنها به وجود آوریم و ازآنها برای مقاصد خویش استفاده کنیم.مثلا در فرایندهای شیمیایی زمانی که مردم اطلاعات کمی داشتند بهره کمی از این دانش میبردند اما شیمی جدید بر دانش انسان افزوده و ما را به شناخت بیشتری رهنمون می سازد.عمل بدون شناخت لازم راه رفتن در تاریکی است.
▪ چیزها به خودی خود:
در احکامی که مستقیما بر مبنای ادراک بنا میشود ما به شناخت چیزها به خودی خود نایل میگردیم .این شناخت در مرحله نخست شناخت کامل یا عمیقی نیست بلکه حداقل شناختی از جنبه های مختلف و جدااز هم و روابط خارجی چیزها می باشد.هیچ شکافی بین چیزها به خودی خود و نمودها یا پدیده های آنها وجود ندارد.تاکید علم بر وجود و شناخت پذیری چیزها به خودی خود می باشد.شناخت بازتاب راستین جهان عینی در شعور انسان است.
▪ غلبه بر محدودیت های شناخت:
در هر مرحله خاصی از شناخت، انسان با محدودیتهایی روبرو میشود که بوسیله خصلت ضرورتا محدود تجربیات و وسایل موجود کسب شناخت ایجاد شده اند.لیکن بشر با غلبه بر چنین محدودیتهایی به پیش میرود.مثلا برای مردمی که در گذشته زندگی میکردند شناخت درباره اتم و ساخت آن ناممکن می نمود اما شناخت از اتم فراتر رفته ....شناخت بوسیله اوضاع و احوال تاریخی که تحت آن بدست می آید ووسایل و روشهای آن و نیز فرضها و مقولات مشروط تاریخی محدود و مشروط میگردد.اما در گذر زمان انسان بر این موانع چیره شده و از بین میبرد.
● ضرورت وآزادی:
▪ ضرورت وحادثه :
چیزی را ضروری می دانیم که طبیعت امر مورد نظر جز آن نمی توانست باشد.زمانی که پویشهای واقعی خصایص ویژه معینی را جلوه گر می سازند،و بطریق معینی تکامل می یابند، آنگاه آن خصایص ویژه و تکامل بعنوان امری ضروری در نظر گرفته می شوند.مثلا در حوزه علوم طبیعی کشفیات نیوتن راجع به اصول مکانیک ضرورت بسیاری از پدیده ها را برملا ساخت.این واقعیت که سرمایه داری انحصاری گرایش به صدور سرمایه دارد، جنبه ضروری از تکامل یک نظام اقتصادی و اجتماعی می باشد.اما باید ذکرکرد که شناخت ضرورت در چیزها در عین حال از شناخت حادثه جدای ناپذیر است.گردش زمین به دور خورشید در یک مدار بیضی شکل خصیصه ضروری منظومه شمسی است اینکه اندازه زمین چقدر است ضروری نمی باشد،اندازه دقیق آن تابع احوال تصادفی است.بنابرین می توان نتیجه گرفت که آنچه ضروری انگاشته می شودآمیخته ای از حوادث صرف است و آنچه تصادفی،شکلی است که در پس آن ضرورتی خود آن را پنهان می سازد.
▪ ضرورت،حادثه و علیت:
کشف ضرورت در طبیعت و جامعه با کشف علل و قوانین حاکم بر ارتباط علت و معلولها همراه است.آنچه ضروری است به سبب عمل علتهاست.مثلا یخ زدن آب در سرما.
در عین حال شناخت علل مارا قادر می سازدکه خصایص تصادفی چیزها را نیز دریابیم.
مثلا علل سرمایه داری در فئودالیسم به وجود می آیند و در آن عمل می کنند پس ایجاد سرمایه داری امری ضروری است اما خصایص ویژه این عمل تصادفی می باشد.
همه رویدادها علتی دارند...عمل علیت وجود ضرورت و حادثه را در جهان ایجاب می کند و امر ضروری خود را از خلال امر تصادفی جلوه گر می سازد.
▪ ضرورت و آزادی در عمل انسان:
اکثر افراد چنین می اندیشند که ضرورت وآزادی ضد هم می باشند.این تفکر غلط است زیرا همه فعالیتهای انسان در دنیا زیر سیطره قوانین علی هستند پس آزادی انسان پنداری
بیش نیست.ضرورت منجر به آزادی می گردد و شرط مقدم آنست.انسانها در عمل خود
این ضرورت را شناخته و بر مبنای این شناخت دست بعمل می زنند.آنها محیط را با خود سازگار کرده و خودرا از قیود آن آزاد می سازند.آزادی به معنای بریدن از علیت نیست بلکه درک آن می باشد،آزادی رهایی از ضرورت نیست،بلکه شناخت ضرورت است.
زمانی که ما قوانین حاکم بر چیزها را می شناسیم می توانیم آزادانه تغییراتی در آن انجام دهیم...زمانی انسانها می پنداشتند که قوانین طبیعت مانع از پرواز آنها میشود،اما با شناخت قوانین حاکم بر پرواز این امر محقق شد.پس باشناخت ضرورت میتوان به آزادی رسید.
▪ شناخت بعنوان وسیله ای برای آزادی انسان:
آزادی عبارت از خواب وخیال استقلال از قوانین طبیعی نیست،بلکه مرکب از شناخت این
قوانین و بکارگیری آنها در جهت اهداف است.آزادی اراده معنایی جز امکان تصمیم گیری با شناخت واقعی از یک موضوع ندارد...آزادی تسلط برخودو طبیعت خارجی همراه با شناخت است..شناخت انسانی وسیله ای اساسی برای آزادی است.
▪ آزادی و تصادف:
در حالی که تحقق آزادی عمل انسان بمعنای رهایی ازضرورت نمی باشد،به معنای رهایی
از حادثه و ازمیان برداشتن بخت را معنی میدهد.آزادی عمل مابدین معناست که ما در انجام فعالیت هایی که بسوی هدف معینی می باشد،با شناخت مسئله روی آن مسلط باشیم
بطوریکه بخت در تعیین نتایج حذف شود.مثلا در ساخت یک پل اگر شناخت کافی نباشد امکان دارد پل فروریزد وتصادفی آزادی عمل را ازما بگیرد.
▪ عناصر تسلط آگاهانه:
حذف بخت به معنای تسلط برآن است،بطوریکه عملمان راهدایت کرده به نتیجه درست برسیم.این کارباوسایل زیر انجام می شود:
۱) اعمال تسلط مستقیم برروی اعمال تصادفی
۲) داشتن دوراندیشی و احتیاط برای مقابله با تصادفات
یک جنبه از دوراندیشی در رابطه با بخت در این گفته آشکار است:اگر شیر آمد من می برم ،اگر خط آمد تو....اگر ترتیبی داده شود که در برابر هر بختی احتیاط مناسبی در نظر گرفته شودتا نتیجه مطلوب بدست آید،آنگاه این انتخاب انسان است که نتیجه را تعیین میکند.
● تحقق آزادی:
▪ کسب آزادی:
آزادی،کیفیت فطری اراده نیست،موهبتی از سوی طبیعت نیست،آزادی چیزی است که بدست می آید،کسب میگردد و در جریان فعالیت اجتماعی انسان آفریده می شود،تحقق می یابد.برخلاف سخن روسو که می گفت انسان آزاد زاده می شود، انسان با هیچ نوع آزادی بدنیا نمی آید.هر چه تصمیمات ما بیشتر مبتنی بر شناختی که اعمال ما ونتایج آن
را تعیین میکند،باشدو هرچه کمتر عوامل دیگر تصمیمات مارا تعیین کند ،درجه آزادی عملی که ما بدان نایل می شویم، بیشتر می شود.
▪ آزادی فرد و آزادی در جامعه:
این افرادند که آزادند...لیکن در وهله نخست،فرد آزادی را تنها از خلال جامعه متحقق می سازد. وسیله رسیدن به آزادی شناخت است و شناخت امری اجتماعی می باشد.آزادی فرد به میزان اکتسابات جامعه،تعلیم تربیت،مشارکت با دیگران در جامعه بستگی دارد.
▪ تلاش برای آزادی:
همراه با تکامل تمدن تسلط انسانها بر طبیعت نیز تکامل یافته بدین ترتیب آزادی انسان گسترش بیشتری یافته است.همچنانکه آزادی ملازم با تسلط بر طبیعت فزونی یافته است،تسلط گروهی آن راخنثی کرده است.یعنی انسانها مورد بهره کشی قرار گرفته،مقید گشته و فرصت استفاده برابر از شناخت و قدرت موجود را از دست داده اند.در یک جامعه مبتنی بر تقسیمات گروهی،آزادی و تحصیل آن همواره از یک زمینه گروهی برخوردار است.آزادی انسان دایما از طریق درگیریهای گروهی به پیش میرود و گروههای مختلف آزادی انسانها را از مرحله ای به مرحله دیگر به پیش می رانند.درهر مرحله محدودیتهای موجود از بین رفته و وحدودیتهای جدید بر آزادی اعمال می شود.
▪ از فقدان آزادی به آزادی:
تلاش برای آزادی در اساس به معنای تلاش انسانها برای ارضا نیازمندیهایشان،چه مادی و چه فرهنگی، که مستلزم شناخت این نیازمندیهاو چگونگی ارضا آنها می باشد،است.در جوامعی که سلطه انسان برطبیعت افزایش یافته،سازمان اجتماعیشان در اختیارشان است، آنگاه گامی قاطع در جهت آزادی انسان برداشته می شود.هنگامی که انسان مطابق با قوانین عینی طبیعت،و با قصد آگاهانه ارضا نیازمندیهای خویش شروع به استفاده از ابزار و وسایل برای تغییر چیزها می کند،شرایط آزادی به وجود می آید.
▪ اخلاق:
مراحل تکامل آزادی رابطه بسیار نزدیک با تکامل دارد.زندگی اخلاقی تاجایی معنی دارد که عمل انسانها از روی آزادی صورت بگیرد.اخلاق محصول سازمان اجتماعی انسانهاست نه قانونی که از آسمان نازل شده است.اخلاق شامل معیارها و اصول معینی از رفتار میباشد و به مامی گوید چه باید کرد و چه کار را نباید انجام داد...این باید نبایدها را جامعه به وجود می آورد.در تحلیل نهایی انسانها آگاهانه یا ناآگاهانه انگارهای اخلاقی خود را از روابط عملی که وضعیت گروهشان مبتنی بر آن است،می گیرند،یعنی از روابط اقتصادی که تولیدوتوزیع در آن انجام می گیرد.پس تمامی نظریه های اخلاقی پیشین محصول مرحله اقتصادی می باشند که در جامعه خاصی وجود دارد.اخلاقیات هر گروه اجتماعی بیانگر طبیعت انضمامی آزادی آنهاو آمالهای آنها برای آزادی است....آن اخلاقی عالی تر است که جامعه را در برداشتن گامی جلوتردرمسیر پیشرفت وآزادی یاری رساند.اخلاق انسانی جزمی نیست،بلکه علمی و خودمنتقداست،آرام و معقول است،در این اخلاق ،رفتار غیراخلاقی صرفارفتاری ضداجتماعی است که بواسطه ضعف وفقدان آموزش بوجود می آید،هدف این اخلاق مجازات نیست،بلکه اصلاح وآموزش است.ازهر لحاظ مهربان وانسانی است و بیش از هر چیز به تکامل آزاد و خوشبختی فرد انسانی قدر می نهد.
المیرا حسین نژاد
منبع : مجله فلسفی زیزفون


همچنین مشاهده کنید