پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا
دختر نارنج و ترنج
پادشاهى بىبچه، نذر کرد که اگر خدا بهش يک پسر بدهد او هم هر سال يک حوض عسل و روغن به فقير فقرا بدهد. خدا هم پسرى به او داد. پادشاه هر سال يک حوض از عسل و روغن پر مىکرد مردم هم مىآمدند و ظرفهايشان را پر مىکردند. بيست سال گذشت. سال بيست پادشاه مثل هر سال نذرش را ادا کرد. در اين موقع پيرزنى آمد و به پسر پادشاه گفت: 'من عسل و روغن مىخواهم.' پسر گفت: 'ننه جان! تمام شد.' پيرزن گفت: 'حالا که اينطور است الهى گير دختر نارنج و ترنج بيفتي.' پسر هم نديده و نشناخته عاشق دختر نارنج و ترنج شده و به رسم آن زمان رفت توى اتاق هفت دربند (هفت اتاق که توى هم ساخته شده) و خودش را زندانى کرد. پدر و مادرش کنيزى را فرستادند پيش او و گفتند: 'بپرس کدام دختر را مىخواهد تا ما به خواستگارى برويم. |
' پسر پيغام داد که: 'من دختر نارنج و ترنج را مىخواهم.' رفتند پيرزن را آوردند پادشاه پرسيد: 'اين دختر نارنج و ترنج کى هست؟ پدرش کيست؟ مادرش کيست؟' پيرزن گفت: 'دختر نارنج و ترنج دختر شاه پريان است که به شکل نارنج و ترنج به درخت آويزان است و چيدنش هم کار هر کسى نيست. ولى من هفت برادر ديوزاد دارم، شاهزاده بايد از آنها بپرسد.' شاهزاده سوار بر اسب شد و يک خورجين طلا و جواهرى که پادشاه داده بود برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به پيرمردى رسيد که هم ديوزاد و هم آدميزاد بود. پيرمرد پرسيد: 'کجا مىروي؟' پسر گفت: 'دنبال دختر نارنج و ترنج.' گفت: 'بيا و از اين کار بگذر. اين راهى که تو مىخواهى بروى راه 'برو برنگرد' است.' شاهزاده يک مشت طلا و جواهر به پيرمرد داد و گفت: 'تو راهش را به من بگو، باقىاش با خودم.' پيرمرد گفت: برو از برادرم بپرس. همينطور يکىيکى برادرها، مشتى طلا و جواهر گرفتند و پسر را بهسراغ ديگرى فرستادند، تا هفتمين پيرمد که گفت: 'بايد به فلان جا بروي.' درختى هست پر از نارنج و ترنج که هفت تا ديو از آن محافظت مىکنند. |
قبلاً هم هفت تا پوست گاو و 'شيره' و هفت تا پوست گاو 'آهک' تهيه کن. چون زير درخت جوى آبى هستکه غذاى ديوها از آنجا به دستشان مىرسد. تو هفت پوست آهک و هفت پوست شيره را بينداز توى جو. وقتى ديوها آنرا خوردند، مىخوابند. تو يک 'دو شاخه چوبي' فراهم کن، بعد نزديک درختها توى چالهاى بنشنى و با دو شاخه نارنج بچين. مبادا با دست اين کار را بکني! |
شاهزاده هر آنچه پيرمرد گفت انجام داد تا جائىکه دو شاخه را انداخت به يک نارنج و آنرا چيد. نارنجهاى ديگر جيغ کشيدند: 'آى چيد! آى برد!' يکى از ديوها سرش را بلند کرد و گفت: 'کى چيد کى برد؟' گفتند: 'چوب چيد، چوب برد.' گفت: 'چوب نمىتواند بچيند و ببرد.' پسر سه تا نارنج چيد و هر سه بار جيغ نارنجهاى ديگر درآمد. شاهزاده به طرف شهر راه افتاد. بين راه با چاقو کمى از پوست يکى از نارنجها را بريد يک دختر زيبا از آن بيرون آمد و گفت: 'آب' شاهزاده گفت: 'اينجا بيابان است آب کجا بود؟' دختر گفت: 'نان.' شاهزاده گفت: 'اينجا نان پيدا نمىشود.' دختر گفت: 'پس خداحافظ!' دختر دومى هم که از نارنج دوم، به همان طريق بيرون آمد، چون آب و نان نبود، مرد. اما قبل از مردنش به پسر گفت: 'تو خواهر مرا کشتي، مرا هم مىکشي، مواظب باش خواهر ديگرم را نکشي، جائى سر نارنج را باز کن که هم آب باشد هم نان.' |
شاهزاده ناراحت شد. اما هنوز يک نارنج ديگر داشت. رفت تا به يک آبادى رسيد نان خريد و سرچشمهاى رفت. با چاقو کمى پوست نارنج سوم را بريد، دخترى مثل پنجهٔ آفتاب جلوش نشست. گفت: 'آب.' شاهزاده به او آب داد. گفت: 'نان.' شاهزاده نانش داد. بعد دختر را ترک اسب گذاشت و على را ياد کرد و به طرف شهر آمد. |
نزديک شهر که رسيدند شاهزاده گفت: 'خوب نيست که بىسر و صدا وارد شهر شويم، تو برو روى اين درخت بيد بنشين تا من بروم پدر و مادرم را خبر کنم و ساز و دهل زن بياورم، بعد تو را ببرم.' دختر رفت روى يکى از شاخههاى درخت نشست و پسر هم سوار اسبش شد و تاخت. همين که شاهزاده رفت يک دسته کولى آمدند و زير درخت بيد بار انداختند. کولىها کلفتى داشتند که خيلى زشت و سياه بود، رفت سر جوى آب بياورد. ديد عکس يک دختر خوشگل روى آب افتاده، خيال کرد عکس خودش است گفت: 'من به اين خوشگلى باشم و کلفتى کنم!' ظرفها را ريخت توى جوى آب و رفت پيش خانمش گفت: 'من به اين خوشگلى کنيزى کنم.' خانمش گفت: 'مگر آينه خودت را گم کردي؟ برو گم شو دو تا سطل آب کن بيار!' کنيز سطلها را برداشت و رفت سر جوي. باز نگاهش افتاد به عکس صورت خوشگلى که روى آب افتاده بود، خيال کرد عکس خودش است، سطلها را توى جوى انداخت و دويد تو چادر. خانمش بعد از اينکه کتکش زد، بچهاش را به دست کنيز داد و گفت: 'برو سر جوى آب دست و صورت اين بچه را بشور.' کنيز بچه را برداشت و آمد. |
نگاهش روى آب افتاد و باز عکس را ديد، حسابى از اينکه با داشتن چنين صورت خوشگلى بايد کنيزى و کلفتى کند کفرى شد. به هر دست يکى از پاهاى بچه را گرفت و مىخواست که او را از وسط جر بدهد که دختر نارنج و ترنج از بالاى درخت گفت: 'بچه را ول کن سياه وحشي. آن عکس من است که روى آب افتاده.' کنيز بالاى درخت را نگاه کرد خيال کرد ماه آم دو روى درخت نشسته. دست و روى بچه را شست و تحويل مادرش داد. کاردى هم زير پيراهنش قايم کرد و آمد زير درخت گفت: 'اجازه مىدهى پيشت بيايم و کنيزت بشوم.' برگهاى درخت گفتند: 'اجازه نده، اجازه نده!' اما دختر که دلش به حال کنيز سوخته بود، موهاى بلندش را آويزان کرد، کنيز آنرا گرفت، بالا رفت و کنار دختر نارنج و ترنج نشست و از او خواست تا سرگذشت خود را برايش تعريف کند. دختر نارنج و ترنج همه چيز را به کنيز گفت. بعد خوابش برد. کنيز سر او را بريد و به جوى آبش انداخت. يک چکه از خون دختر زير درخت افتاد و يک بوتهٔ گل روئيد. |
همچنین مشاهده کنید
- ملکجمشید و ملکخورشید (۲)
- مُزد به مشت، مزد به سر، مزد به دوش
- آقا حسنک
- فلکناز
- شاهِ خِسته خُمار
- مطیع و مطاع (۲)
- بز زنگولهپا
- مرد و فرشته
- فاسق چادر به سر
- شاه عباس و سه خواهر (۲)
- سرگالش (سر چوپان)
- خروس گردو دزد
- شهزادهٔ شهر سبز
- یک گردو بینداز بیاید (۲)
- کچل و خان
- بلال آقا
- محمد پسر حداد (۳)
- خروس زیرک
- گربهٔ عابد
- دختری که به تنهائی از پس چهل دزد برآمد