یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

قسمت پانزدهم (۴)


وی آرزوی هر دو جهانم چونی    من بی‌لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی‌رخ زرد من ندانم چونی    ای هیزم تو خشک نگردد روزی
٭٭٭
تا تو فتد ز آتش دلسوزی    تا خرقه‌ی تن دری تو بی‌دل سوزی
عشق آموزی ز جان عشق آموزی    ای یار گرفته‌ی شراب آمیزی
٭٭٭
برخیزد رستخیز چون برخیزی    می‌ریز شراب را که خوش می‌ریزی
چون خویش چنین شدی چرا بگریزی    امروز بیا که سخت آراسته‌ای
٭٭٭
گوئی ز میان حسن برخاسته‌ای    بر چرخ برآی ماه را گوش بمال
در باغ درآ که سرو پیراسته‌ای    امروز ندانم بچه دست آمده‌ای
٭٭٭
کز اول بامداد مست آمده‌ای    گر خون دلم خوری ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل به دست آمده‌ای    ای آنکه بجز شادی و جز نور نه‌ای
٭٭٭
چون نعره زنم که از برم دور نه‌ای    هرچند نمک‌های جهان از لب تست
لیکن چکنم چو اندر این شور نه‌ای    ای آنکه به لطف دلستان همه‌ای
٭٭٭
در باغ طرب سرو روان همه‌ای    در ظاهر و باطن تو چون مینگرم
کس را نی ای نگار و آن همه‌ای    ای آنکه تو بر فلک وطن داشته‌ای
٭٭٭
خود را ز جهان پاک پنداشته‌ای    بر خاک تو نقش خویش بنگاشته‌ای
وان چیز که اصل تست بگذاشته‌ای    ای آنکه تو جان بنده را جان شده‌ای
٭٭٭
در ظلمت کفر شمع ایمان شده‌ای    اندر دل من ترانه‌گویان شده‌ای
واندر سر من چو باده رقصان شده‌ای    ای آنکه حریف بازی ما بده‌ای
٭٭٭
این مجلس جانست چرا تن زده‌ای    چون سوسن و سرو از غم آزاد بدی
بنده غم از آن شدی که خواجه شده‌ای    ای آنکه رخت چو آتش افروخته‌ای
٭٭٭
تا کی سوزی که صد رهم سوخته‌ای    گوئی به رخم چشم بردوخته‌ای
نی نی، تو مرا چنین نیاموخته‌ای    ای آنکه مرا به لطف بنواخته‌ای
٭٭٭
در دفع کنون بهانه‌ای ساخته‌ای    گر با همگان عشق چنین باخته‌ای
پس قیمت هیچ دوست نشناخته‌ای    ای خورشیدی که چهره افروخته‌ای
٭٭٭
از پرتو آن کمال آموخته‌ای    از جمله‌ی اختران که افروخته‌ای
تو بیشتری که بیشتر سوخته‌ای    ای دوست که دل ز دوست برداشته‌ای
٭٭٭
نیکوست که دل ز دوست برداشته‌ای    دشمن چو شنیده می‌نگنجد از شوق
در پوست که دل ز دوست برداشته‌ای    ای عشرت نیست گشته هستک شده‌ای
٭٭٭
وی عابد پیر بت‌پرستک شده‌ای    غم نیست اگرچه تنگ‌دستک شده‌ای
از کوزه‌ی سر فراخ مستک شده‌ای    این نیست ره وصل که پنداشته‌ای
٭٭٭
این نیست جهان جان که بگذاشته‌ای    آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
اندر ره تست لیکن انباشته‌ای    با بی‌خبران اگر نشستی بردی
٭٭٭
با هشیاران اگر نشستی مردی    رو صومعه ساز همچو زر در کوره
از کوره اگر برون شدی افسردی    با خنده‌ی بر بسته چرا خرسندی
٭٭٭
چون گل باید که بی‌تکلف خندی    فرقست میان عشق کز جان خیزد
یا آنچه به ریسمانش برخود بندی    با دل گفتم که ای دل از نادانی
٭٭٭
محروم ز خدمت شده‌ای میدانی    دل گفت مرا سخن غلط میرانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی    بازآی که تا به خود نیازم بینی
٭٭٭
بیداری شبهای درازم بینی    نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی    با زهره و با ماه اگر انبازی
٭٭٭
رو خانه ز ماه ساز اگر میسازی    بامی که به یک لگد فرو خواهد شد
آن به که لگد زنی فرو اندازی    با صورت دین صورت زردشت کشی
٭٭٭
چون خر نخوری نبات و بر پشت کشی    گر آینه زشتی ترا بنماید
دیوانه شوی بر آینه مشت کشی    با قلاشان چو رد نهادی پائی
٭٭٭
در عشق چو پخت جان تو سودائی    رنجه مشو و به هیچ جائی مگریز
میدان که از این سپس نگنجی جائی    بالا شجری لب شکر و دل حجری
٭٭٭
زنجیر سری، سیم‌بری رشک پری    چون برگذری درنگری دل ببری
چشمت مرساد سخت زیبا صوری    تو می‌خندی بهانه‌ای یافته‌ای
٭٭٭
در خانه‌ی خود دام و دغل باخته‌ای    ای چشم فراز کرده چون مظلومان
در حیله و مکر موی بشکافته‌ای    جانم ز طرب چون شکر انباشته‌ای
٭٭٭
چون برگ گل اندر شکرم داشته‌ای    امروز مرا خنده فرو می‌گیرد
تا در دهنم چه خنده‌ها کاشته‌ای    خوش خوش صنما تازه رخان آمده‌ای
٭٭٭
خندان بدو لب لعل گزان آمده‌ای    آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست
کامروز دگر به قصد جان آمده‌ای    در باغ درآب با گل اگر خار نه‌ای
٭٭٭
پیش آر موافقت گر اغیار نه‌ای    چون زهر مدار روی اگر مار نه‌ای
این نقش بخوان چو نقش دیوار نه‌ای    گر آب دهی نهال خود کاشته‌ای
٭٭٭
ور پست کنی مرا تو برداشته‌ای    خاکی بودم به زیر پاهای خسان
همچون فلکم مها تو افراشته‌ای    گر با همه‌ای چو بی منی بی‌همه‌ای
٭٭٭
ور بی‌همه‌ای چو با منی با همه‌ای    در بند همه مباش، تو خود همه باش
آن دم داری که سخره‌ای دمدمه‌ای    .....



همچنین مشاهده کنید