جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


زندگی و زمانه مولانا


زندگی و زمانه مولانا
مولانا آنگاه که در ادبیات آغازین مثنوی معنوی از نی ببریده، از نیستان سخن می‌گوید، هرچند که به سفری روحانی اشارت دارد اما تخیل‌گونه داستان زندگی خویش را نیز روایت می‌کند.
به روزگار حیات در بلخ و خراسان نظر دارد و به اسباب و عللی که او و پدرش را ناخواسته به وادی مهاجرت و دوری از یار و دیار کشاند.
او که به تصریح مناقب‌نامه‌ها در ششم ربیع‌الاول سال ۶۰۴هـ .ق در بلخ زاده شد، ۱۰ ،۱۲ سالی بیشتر نداشت که همراه پدر، کوچ خویش از خراسان را آغاز کرد. علت این کوچ ناخواسته را ایذای پدرش «بهاء‌ولد» از سوی خوارزمشاه یا اطلاع از یورش قریب‌الوقوع مغولان دانسته است اما چنین می‌نماید که رنجش از خوارزمشاه بیشتر مقرون به صحت باشد. بهاءولد و خاندانش در خراسان عنوان واعظ داشتند و راه به طریقت صوفیان می‌بردند، هم از این‌رو بود که احتمالا درباریان خوارزمشاه از کثرت مریدان این واعظ و مرشد صوفی به هراس افتادند و اسباب توهم سلطان را فراهم آوردند.
هرچه که بود، مهاجرت بهاءولد و خانواده‌اش به تقریب در سال ۶۱۴هـ .ق آغاز شد و آن‌گونه که مناقب‌نامه‌ها می‌گویند، در همان سال و در نیشابور ملاقاتی میان بهاءولد و فرزندش جلال‌الدین با شیخ‌عطار نیشابوری دست داد.
گویا در همین ملاقات بود که عطار، نسخه‌ای از اسرارنامه را به جلال‌الدین هدیه کرد و او را تا به آخر عمر تحت تاثیر خویش گرفت. حتی اگر داستان دیدار عطار و مولانا ساختگی باشد، باز هم به شهادت اشعار مولانا نمی‌توان منکر تاثیرپذیری او از عطار شد؛ چندان که دست‌کم ماخذ ۳۵ فقره از حکایات یا مطالب مثنوی آثار شیخ عطار است.
به‌هر روی، پدر و پسر در مسیر سفر به بغداد رسیدند و احتمالا در آنجا ملاقاتی با شهاب‌الدین سهروردی داشتند اما زیاد در این شهر متوقف نماندند و پس از آنکه خبر یورش مغولان به خراسان را شنیدند، رو به سوی مکه آوردند. سپس به ارزنجان در آسیای صغیر آمدند و چند سالی را در آق‌شهر و لارنده به‌سر آوردند. در لارنده مادر جلال‌الدین چشم از جهان فروبست و در همان‌جا «گوهر خاتون» دختر شرف‌الدین لالا به عقدش درآمد. آنگاه بهاءالدین ولد به دعوت علاءالدین کیقباد، پادشاه سلجوقی روم به قونیه آمد و تا ۲ سال بعد که زندگی را وداع گفت، در آنجا به وعظ و تدریس سرگرم شد.
آن زمان، قونیه پایتخت سلاجقه روم بود و شهری بزرگ در سرزمین‌های اسلامی که حتی گفته می‌شد قبر افلاطون حکیم در آنجاست. مولانا ۲۴ ساله بود که در ربیع‌الثانی ۶۲۸ هـ .ق پدر را از دست داد و خود را در حلقه مریدانی یافت که می‌خواستند پسر خلیفه پدر شود.
مولانا در آثار خویش بسیار از دمشق سخن می‌گوید؛ گویی که این شهر را خوب می‌شناسد و هم از این روست که مناقب‌نامه‌ها از سفر او به دمشق یاد می‌کنند؛ سفری که احتمالا اندکی پیش از مرگ بهاء‌ولد روی داد و به جلال‌الدین فرصت داد که فقه حنفی را خوب‌تر از گذشته بیاموزد. اگر داستان ملاقات او با محی‌الدین عربی نیز راست باشد، باید در همین سال‌ها و در دمشق روی داده باشد.
در قونیه آنچه جلال‌الدین را یکسر شوریده ساخت و در دایره جذبه خویش گرفت، یکی ملاقات با سیدبرهان الدین محقق بود و دیگری دیدار با شمس تبریزی. سیدبرهان محقق، شاگرد سابق بهاءولد بود و گفته‌اند که بهاءولد او را در بلخ به اتابکی و مربیگری فرزندنش جلال‌الدین گمارد. بنابراین وقتی به قونیه آمد، جلال‌الدین نفحه روحانی پدر را در وجودش بازیافت. او سه بار به توصیه سیدبرهان چله‌نشینی گزید و از پس این ریاضت معنوی، در علم باطن و ظاهر کامل شد.
سیدبرهان در ۶۳۸ ه‍ .ق بدرود حیات گفت و چهار سال بعد در حالی که جلال‌الدین به مرز ۳۸ سالگی رسیده و خود فقیه و مدرس و واعظی مشهور بود، شمس تبریزی قدم به قونیه نهاد. این شمس که جلال‌الدین را بسان خورشید مجذوب حرارت خویش ساخت، بحث و نظر را حتی در اثبات وجود خداوند کاری بی‌حاصل می‌دانست و متکلمان را به استهزاء می‌گرفت. نسبت به عشق عرفانی توجه خاصی داشت و انسان کامل را بیشتر معشوق می‌دید تا عاشق و به همین سبب نزد مولانا سلطان المعشوقین تلقی می‌شد.
آن‌گونه که مناقب‌نامه‌ها نوشته‌اند، نخستین مواجهه شمس با مولانا توأم با پرسشی بود که جلال‌الدین در پاسخش متحیر ماند. شمس عنان استر جلال‌الدین را در کشید و گفت: «بایزید بزرگ‌تر بود یا محمد؟» و وقتی جلال‌الدین پاسخ داد محمد ختم پیغمبران بود، او را با بایزید چه نسبت؟ شمس گفت: پس چرا محمد ماعرفناک حق معرفتک می‌گوید و بایزید سبحانی ما اعظم شأنی؟
پرسش بس مهیب بود و مولانا را از هوش برد و البته گفته‌اند که پاسخی در شرح صدر پیامبر گفت و مقامی که بایزید هرگز به درک آن نائل نیامده بود اما به هر تقدیر این پرسش آتشین، جلال‌الدین را مجذوب شمس ساخت و در اندک زمانی کار به جایی رسید که ملای روم مسند تدریس و حلقه مریدان را فرو گذاشت و تمام وجود خود را وقف تجارب روحانی و عرفانی کرد. این حالت خشم مریدان جلال‌الدین را برانگیخت و چون کار به سعایت از شمس رسید، شمس به یکباره قونیه را ترک کرد.
جلال‌الدین چندی سرگشته و حیران در جست‌وجویش بود تا عاقبت نامه اش از دمشق رسید. بی‌درنگ فرزند خویش سلطان ولد را به دمشق فرستاد تا پیام او و اظهار ندامت مریدان را به شمس برساند و به قونیه دعوتش کند.
شمس پذیرفت و این بار چون به قونیه آمد، جلال‌الدین دختری از خویشان خود را به عقدش درآورد. با این همه، افراط مولانا در گرایش به سماع و ترک مجالس وعظ و تدریس و نیز دعوی‌های بزرگ شمس، دوباره خشم مریدان مولانا را برانگیخت. این بار حتی علاءالدین محمد فرزند دیگر جلال‌الدین نیز از در مخالفت با شمس برآمد و چنان شد که شمس برای همیشه ناپیدا گردید. (۶۴۵ ه‍ .ق)
گفته‌اند که مریدان مولانا او را به قتل آورده‌اند اما بر این ادعا دلیل محکمی در دست نیست. هر چه که بود مولانا تا به آخر عمر به بازگشت شمس امید داشت و حتی یکی دو بار در جست‌وجویش به دمشق سفر کرد. در این سفر هر چند که شمس را در شام ندید اما او را در وجود خویش بازیافت.
چندی نگذشت که روح بیقرار مولانا مجذوب صلاح‌الدین فریدون نامی شهره به زرکوب شد. گویا این زرکوب که از مریدان سیدبرهان محقق بود، صفاتی عامی‌گونه داشت و زمانی سید برهان در وصفش گفته بود «من قال خود را به مولانا جلال‌الدین دادم و حال خود را به شیخ صلاح‌الدین» هر چند که مریدان مولانا از در طعن زرکوب برآمدند، اما مولانا او را خلیفه خود قرار داد و باز اسباب نارضایتی مریدان فراهم آمد. نشانه بی‌توجهی مولانا به نارضایتی‌ها این بود که دختر صلاح‌الدین زرکوب را با فرزندش سلطان ولد تزویج داد.
زرکوب ۱۰ سالی مرید و خلیفه محبوب مولانا بود و چون در محرم ۶۵۷ هـ . ق درگذشت، مولانا یک تن از مریدان جوانش به نام حسام‌الدین حسن معروف به چلپی از اهالی ارومیه را خلیفه خویش کرد. در واقع به اصرار همین چلپی بود که مثنوی معنوی به نظم درآمد و مولانا این مثنوی را «حسامی‌نامه» می‌خواند. در مدت ۱۵ سال ۶ دفتر مثنوی به نظم درآمد. مولانا املاء می‌کرد و حسام‌الدین می‌نوشت و گاه می‌شد که شب تا به صبح در این کار به سر می‌آمد. در واقع املای مثنوی هرگز به سر نیامد و تنها وفات مولانا بود که به آن مهر پایان زد. در این مدت گاه نیز غزلی می‌سرود و بر خونی که می‌جوشید رنگی از شعر می‌زد. غزل‌ها همه به نام شمس تبریز بود تا سرانجام غزل خداحافظی را در شب پنجم جمادی‌الثانی ۶۷۲ هـ . ق خطاب به فرزندش سلطان ولد سرود.
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن / ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها / خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن...
خیره‌کشی است ما را دارد دلی چو خارا / بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد / ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم / با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن...
بس کن که بی‌خودم من گر تو هنر فزایی / تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
وقتی مولانا جلال‌الدین محمد درگذشت، بنابر مشهور ۶۸ ساله بود و نفوذ کلامش در خلق آن چنان بود که در تدفین جنازه‌اش نه فقط مسلمانان که یهود و نصارا نیز حاضر شدند. او را در کنار تربت پدرش ـ بهاء ولد ـ به خاک سپردند و اندکی بعد بر آن مزار نورانی بنایی برافراشتند که هنوز باقی است و «قبه خضرا» خوانده می‌شود.این آغاز و انجام مردی بود که شعر صوفیه را که عطار به اوج ناشناخته‌ای رسانده بود، تسخیر کرد و بعد از وی نیز همچنان برای تمام قرون و نسل‌های انسانی یک قله تسخیرناپذیر و خاص او باقی ماند.
بهروز خیراندیش
این مقاله به طور عمده، براساس روایت زنده‌یاد عبدالحسین زرین‌کوب از زندگی و آثار مولانا تنظیم شده است
منبع : روزنامه تهران امروز


همچنین مشاهده کنید