یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…


ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…
این منظومه، عصاره وچكیده تعداد قابل توجهی ازاشعار فروغ بعد از “تولدی دیگر” است . اگر چه او به خاطر بی پروایی اش در ابراز زنانگی، نزد عوام اشتهاردارد اما زنی است كه بدون انكار زنانگی و نیازهای یك زن، بدون در گذشتن از خواهش های انسانی – زنانه خود ،مطالباتی دیگر نیزبرای جامعه دارد.او شاعری است پیش تر از زمان خود و درك نشده. شارح قرون وسطی به امید رنسانس.
فروغ ،شاعر زیستن است اگر چه كیف مرگ بر دوش ،كوتاه زیسته است . او به گفته خودش در شعر “ دیدار در شب ” آن قدر مرده است كه هیچ چیز مرگ او را دیگر ثابت نمی كند . او بدین خاطر سعی كرده زندگی كند . بارها مرده است اما كامل زیسته است ؛بی دروغ وبی نقاب زیسته است و از این روست كه دوستش می دارم چرا كه بی نقاب بودن یعنی عریانی و ما هیچگاه چون اوتوان عریان زیستن نداشته ایم؛ ما پوشیده ایم ؛حجاب اندر حجاب اندر حجابیم.
برای دستیابی بهتر به این منظومه (كه انتخابش از بین اشعار مورد علاقه ام چندان راحت نبود. مروارید ،چاپ ششم ،۱۳۶۳)آن را به ۳۶ بخش تقسیم كرده ام بااین اعتماد كه فرم نوشتن آن همان شكل مورد نظر فروغ است.
برای حذف گیومه هایی كه مبین استفاده از كلمات و تركیبات و جملات شاعر است واجتناب از دوباره نویسی شعر درابتدای هر مبحث ،بخش مورد بررسی درج شده است.
۱) و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درك هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناك آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی.
از همین آغاز ،شاعربا شروع حرف “ و” روایتی را پی می گیرد كه گویی خواننده از بحثهای پیش از آن مطلع است چرا كه می داند او را می شناسند .او خود را در چند سطر به شنونده ای كه تازه به او پیوسته معرفی وبا بیان تفرد خود آغاز می كند : این منم . “ من ” ی كه در طی تاریخ چندین صد ساله ایران در “ ما” ی قبیله و عشیره و جمع ،و تفرعن تمركز قدرت در یك تن گم شده بوده است . و این اوست زنی تنها . تاكید بر جنسیت اگر چه در شعر سایر زنان شاعر قبل از او بخصوص شاعران عصر مشروطه سابقه دارد ولی فاقد ابراز نازش برجنسیت زنانه بوده و فقط برای اشاره ای است بر اثبات انسانی از نوع دیگر بودن كه سرانجام به مطالبات و آرزوهایی مردانه ختم می شود.تعداد قابل توجهی از شاعران زن معاصر او نیز با بیانی رمانتیك سعی بر راندن مردان می كرده اند كه در واقع به ایجاد كششی بیشتر درآنان منجر می شده است.
به راستی كه ادبیات زنانه باید با اشعار نمایانگر خواهش وجسم زن ،جسم زنی كه در ادب و عرفان اسیر بود، عصیان كند تا آزاد شود ، از عرفان ببرد تا به هستی ،به زندگی این جهانی برسد( هرگز از زمین جدا نبوده ام) .خود را بپالاید و آنگاه به معرفتی دیگر راه یابد.كسی بر آمدن زلف آشفته ای در نیم شبان بر بستر شاعر شیراز ایرادی ندارد ولی شاعری چون فروغ درنوك حمله تاریخ مردانه معاصركه بی توجه به عبور ویژگیهای زنانه از ورای كلمات و واژه های تحت سیطره صوفیان و عارفان در خلوتهایشان به تجسم در می آید فروغ را مجازات می كنند.
تنهایی ،ویژگی بارزفروغ در این شعر است كه به رغم داشتن خانواده ای پر جمعیت از برادران و خواهران وحضور در اجتماع و میان افرادی كه در زمان سرایش شعر او را احاطه كرده بودند ، انتخاب شده است .او از آن تنهایان میان جمع است و با انتخاب این كلمه با تمام اطرافیانش مرز بندی می كند.زمان درگذشت فروغ و اوج بلوغ زنانگی او مانع از پذیرش این معناست كه فقط به غروب زنانگی می اندیشیده لذا میدان معنایی این شعر،مختصات اجتماعی و سیاسی ایران در زمان سرایش شعررا نیز در بر می گیرد.
فروغ متولد۱۰ دیماه سال ۱۳۱۳ شمسی بوده و مرگش در ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ رخ داده است و اگر این شعر را با توجه به زمان مرگ جزو آخرین كارهای او به حساب آوریم ، زنی سی ویك دوساله است كه سخن می گوید و هم از این روست كه بر كنار از تجارب متنوع و زود آغازین اش از زندگی می نویسد كه در ابتدای درك هستی آلوده زمین است و از ناتوانی دستهای سیمانی اش می گوید. فوران داغ زنانه فروغ در“ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” ،در این زمان، سرد شده و او با فاصله ،جنسیت و نیازهای زنانه خود را به نمایندگی از زنان ثبت می كند؛ هر چند كه او خود را یك فمینیست نمی دانداما در دوره اول شاعری او در سال های۳۲-۱۳۳۳ افكار تساوی طلبانه اش به ثبت رسیده است .
۲) زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاك ،خاك پذیرنده
اشارتیست به آرامش
در این بخش او بر زمان و تبدیل لحظات حال به گذشته با تكرار حرف می زند تا بگوید كه بر زمانه خوداحاطه دارد:بر برهوت آگاهی . گذر زمان را حس می كند و در عین حضور در عالم آگاهی است. راز فصل ها و حرف لحظه ها را می فهمد. اول دیماه كه در واقع اولین روز زمستان است و آغاز فصل سرما به تاریخ سرایش شعر اشاره دارد یا برای ایجاد معنایی مضاعف برگزیده شده است . او با آرامش از نبودن نجات دهنده سخن می راند؛ نجات دهنده ای كه در شعر “ كسی كه مثل هیچ كس نیست ” ،با آن همه نشاط و امیدواری در انتظارش بود و با تشبیه تفضیل تكلیف شعر را از نظر محمل دینی آن روشن كرده بود . در گور بودن نجات دهنده ، بیانگر بن بست سیاسی و احاطه سرما بر وطن و هستی او به عنوان یك زن است .
۳) زمان گذشت وساعت چهاربار نواخت.
در این سطر، شاعر عبور لحظات را همچنان به فضای شعر خود تزریق می كند.هرچند كه زمان می گذرد ولی باز هم ساعت، چهار بار می نوازد تو گویی كه زمان برای شاعر در این ساعت منجمد شده است . شاعر در ساعت چهار زندگی اش زندانی است . جادوی ساعت ایستا از رمزهای این شعر است .ساعت نیز پیش نمی رود و هستی به رغم گذران فصول در ایران متوقف است .
۴) در كوچه باد می آید
در كوچه باد می آید
و من به جفتگیری گل ها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق ها ی لاغر كم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی كه از كنار درختان خیس می گذرد
مردی كه رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تكرار می كند
<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->سلام
<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم .
شاعر در این بخش،معلوم های اجتماعی زما ن مسلول را با مجهول های شخصی و شاعرانه خود یك در میان آنچنان می چیند و به چنان تركیبی دست می یابد كه به محض دریافت پیامهای اجتماعی اش كه سریع الانتقال هستند رمزهای خصوصی او خواننده را به تأمل وا می دارند. تكرار در كوچه باد می آید كه با اشاره به اول دیماه در بند پیشین تشدید كننده تاریكی و سرماست در بخشهای دیگر نیز تكرار می شود كه همچنان به یادمان باشد كه فضای عمومی سرد و بادناك است . در این زمان شاعر به جفتگیری گل ها می اندیشدكه با وجود اسنادِ فعلی به دور از عمل طبیعی تولیدمثل در دنیای گیاهان علاوه بر ایجاد نگرانی از تولید نشدن گل به طور طبیعی و نیامدن بهار، بیانگر ازدواجهای زودرس غنچه هایی با ساقهای لاغر كم خون است كه گذشته از بیان وضعیت ازدواج دختران جوان به ازدواج پیش رس خود شاعر در۱۶/ ۱۷ سالگی نیز می تواند نور بیندازد .
به هر حال زمان شاعر دوره ای بیمار و مسلول است كه بیان این وضعیت در بسیاری از اشعار فروغ چهره می نمایاند .
در این فضا كه درختان خیس به آن سرمایی بیشتر می بخشند ،صحنه كاملا آماده برخورد با مردی می شود كه گویی فریاد زده است و یا در لحظه پایان فریاد و متورم شدن رگان گردن در دید شاعر قرار گرفته است .مردی كه به علت فاصله نزدیك با شاعر ضربان نبضش كه همان هجای خونین است در شقیقه های منقلبش دیده می شودكه شاید پدرش باشد كه به گفته فروغ “ به پدرم فقط می شود سلام گفت ”
تنها مكالمه بین این دو ،دو كلام ساده سلام است كه شاعر با تكرار سطر من به جفتگیری گلها می اندیشم تجربه غنچه هایی با ساق های لاغر كم خون را با دیدن این مرد دوباره به یاد می آورد. چرا كه از خشونت پدر به دامان مهر شوهری با اختلاف سن زیاد روی آورده بود، پدری كه به علت قصد ازدواج مجدد درواقع او را نیز از سر باز كرده بود.
۵) در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سكوت
چگونه می شود به آنكسی كه می رود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد.
چگونه می شود به مرد گفت كه او زنده نیست ،او هیچوقت زنده نبوده ست .
شاعر باز هم با آفرینش فضایی سرد در فصل سرد و محفل عزای آینه ها و اجتماع سوگوار تجربه هایی نه چندان خوب ،در غروبی ساكت یا سكوتی آگاهانه كه حاصل رنجی عظیم است بدون تنگ نظری به مرد ،همان كه از كنار درختان خیس می گذرد و سایه سنگین او را در كل شعر باز هم می بینیم با نظر رحمت نگاه می كند و با تجاهل العارفی بارور شده از دانش سكوت سؤال می كند كه چگونه به او می توان گفت كه هیچوقت زنده نبوده است.
باید زن بود ؛شاعر بود و فروغ بود كه این چنین منصف به او كه زنده نبود نگاه كرد ،صبر اور ا دید ،سنگینی رفتن را در او درك كرد و روح سرگردان او را در یافتن راه زندگی در سه كلمه با ایجاز بیان نمود و فكر كرد كه چگونه می توان به اوفرمان ایست داد .با توجه به نظامی بودن پدر فروغ می توان این مرد را بازهم پدرش سرهنگ محمد فرخزاد دانست . اگر تشبیه رشته آبی رگهای او به مارهای مرده نبود ،می شد مردی دیگر باشد كه شاعر اورا خوب می شناخته است ،چرا كه صبور ، سنگین و سرگردان احتمال توضیح موجز شخصیتی خاص را نیز پیش می آورد..فرود آهنگین (علاوه بر نزول معنایی) این سه كلمه نغمه ای نیز در شعر ایجاد می كند. باز هم با این مرد در این شعر فروغ رو به رو خواهیم شد.
۶)در كوچه باد می آید
كلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر كسالت می چرخند
ونردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.
وزش باد در كوچه باز هم ادامه دارد .كلاغها،باغها ،و نردبان با صفات تنهایی و انزوا و پیری و كوتاه بودن شاعر را به سمت یخ زدگی می برندودر تشدید فضای سرما چنان با هم هماهنگ می شوند كه اورا به دنیای كودكی و سادگی قلب ها رجعت می دهند.
۷) آنها تمام ساده لوحی یك قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اكنون دیگر
دیگر چگونه یكنفر به رقص برخواهد خاست
و گیسوان كودكیش را
در آب های جاری خواهد ریخت
و سیب را كه سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد كرد ؟
. شاعرحكایتی جدید را باز می گوید . تمام خوشی ها در قصه اتفاق افتاده است: قصه هایی كه پدر بزرگ و پرویز شاپوردرسالها پیش برای آنها در خانه شان می گفته اند ،رقص ،رها كردن گیسو و غوطه خوردن در آب . در اشعاری متعدد او این احساس نوستالژیك نسبت به كودكی را باز می تاباند(دلتنگی های اودر شعر “آن روزها” نیزبه خوبی هویداست ). برداشت شاعرانه فروغ از عینیت اشیا شروع می شود و در لایه هایی درونی تر برای بیان حالات طبیعی زندگی زنانه خود آنها را به عاریت می گیرد . چیدن سیب و بوییدن و سپس بیان معرفتی كه كسب كرده است :ساده لوحی قلبهایی كه عشق را نمی شناخته اند و پس از وصال یا همان چیدن و بوییدن سیب ،آنرا به زیر پا لگد كرده اند كاری كه تجربه ای ملموس از دنیای كودكی است.۸) ای یار ،ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
در این بند شاعر ترس از خطر برای امور مورد علاقه اش را برای یگانه ترین یار خود اقرار می كند . این یار كیست ؟ آیا منظور از یگانه تنها مردی است كه با او ازدواج كرده است : پرویز شاپور ؟ پس انتخاب او به عنوان یگانه ترین یار با جدایی زود هنگام از او چگونه پاسخی می گیرد ؟. یا برای مردی است كه او را به راهی كشاند كه فروغ شود : ابراهیم گلستان ؟ یا این كه این هم طنز تلخی فروغ گونه است؟ همانند این سطر در“ عروسك كوكی ”: می توان با زیركی تحقیر كرد هر معمای شگفتی را
۹) انگار در مسیری از تجسم پرواز بود كه یكروز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگهای تازه كه در شهوت نسیم نفس می زدند
انگار
آن شعله ی بنفش كه در ذهن پاك پنجره ها می سوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود
در كنار رجعت به كودكی، تجسم ،تخیل ،و تصویر تنها راه های دستیابی شاعرند به دلخوشیها. فروغ از تجسم پرواز با پرنده آشنا می شود .در تخیل اوبرگهای سبز در پی نسیم نفس می زنند و چراغ و روشنایی كه در ذهن پاك پنجره ها روشن بودند تصور اوست كه هر سه یعنی پرنده و برگهای سبز وچراغ در فصل سرد ،او را با جهانی زنده پیوند می زنند.
۱۰) در كوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم كه دستهای تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ،دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشكسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد كرد .
باز هم در كوچه باد می آید ولی این باد كه آغاز ویرانی ست به درون زندگی شاعر نیز راه می یابد.باد این موسیقی متن شعر ،مخرب زندگی عاطفی شاعر می شود . وزیدن دروغ تا حدودی معنای وزش باد را روشن می كند. در خانه هم باد می آید و شاعر با دروغ “ تو ” آزرده می شود و دیگر بدان شخص كه چون رسولی به او اعتقاد داشت ، باوری ندارد . آیا با توجه به زمان سرایش شعر می توان از ستاره و رسولان سرشكسته به افكار آن شخص پی برد . اندیشه هایی كه پناهگاه شاعر بودند و دروغ از كار در آمدند . گویی سرانجام پیش گویی و ترس شاعر از تهدید آفتاب با ابرهای سیاه درست از كار در می آید و او می میرد چرا كه پناهگاه او نیز چون خوداو هزاران سال است كه مرده است و خورشید كه با نور خود روشنگر همه ی تاریكی هاست حكم تباهی را تایید خواهد كرد و حقیقت تباهی روشن خواهد شد.معمای ستاره های كاغذی با ستاره های سردوشی سرهنگ فرخزاد نیز می تواند پیوند یابد كلا مقوا در ذهن شاعر مفهومی منفی دارد چون ماه و خورشید مقوایی در شعر “ مرداب ”.
۱۱) من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ،ای یگانه ترین یار “آن شراب مگر چند ساله بود ”
نگاه كن كه در این جا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاهمیداری ؟
باد ویرانگر ، دستهای ویران شده و بی پناهی ،سرمایی به جان شاعر می اندازند كه قادر به گرم شدن نیست و شراب گرما زا نیزگویی هنوز شراب نشده است .سوال از سن و سال شراب آیا اشاره به ادراك هستی توسط خود او و كم سن و سال بودن اش نیست ؟ . زمان سنگین می گذرد و شاعر در ته دریا خوراك ماهیان می شود،یاد آور مرگ پری دریایی در “ تولدی دیگر ” . و این هاهمه توسط آن یگانه ترین یار است كه بر او تحمیل می شود .شاعر با كسی دردل می كند كه ویرانگر و كشنده ی اوست گویی تركیبی از پدر و شوهر در محبوب رسوب دارد(.اولین اقدام به انتحار او پس از بگو مگو با ابراهیم گلستان بوده است. ۴۲/۱۳۴۱ )
۱۲) من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است ومی دانم
كه از تمامی اوهام سرخ یك شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.
سرمای ته دریا و بیزاری او از زینتهایی كه مربوط به فضای سرد است ادامه دارد به خصوص كه فروغ به اشیای زینتی علاقه ای نداشته است. شاعر با سرما ره سپر است و اگر خود را به شقایقی وحشی تشبیه نكرده باشد كه پس از مرگش جز چند قطره خون كه همان اشعارش باشند از او باقی می ماند ، اوهام سرخ ،شقایق و خون كه هر سه به رنگ سرخ اند ذهن را باز به فضایی می برند كه گویی این بند مرثیه ای است برای رسولان سرشكسته و آرزوهایی كه جز یك وهم منجر به نابودی چیزی نبوده اند. مختصات سیاسی دهه چهل نمی تواند در این كلمات جایی نداشته باشد .
۱۳) خطوط را رها خواهم كرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم كرد
و از میان شكل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد.
من عریانم ،عریانم ،عریانم
مثل سكوت های میان كلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ،عشق ،عشق
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار كوه گذر داده ام
و تكه تكه شدن ،راز آن وجود متحدی بود
كه از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا می آمد.
خطوطی كه شاعر رها می كند چه نوشتن باشدو چه حسابگری و مصلحت و چه راه هایی كه به آنها می اندیشیده حتی خط سیاسی یی كه تا به حال كسی در او به درستی جستجونكرده است ( اورا به رغم دوستی و آشنایی با ابراهیم گلستان فاقد تفكر سیاسی دانسته اند) از قالبهای محدود فكری و رفتاری به پهنه های وسیع حس پناه می برد . تقابل این دو فضا میزان درگیری او را با جهان مادی و واقعیتهای آوار شونده و زندانهای تودر توی زندگی اش نمایان می سازند . او تمام پوسته ها و حجابها ی عادی زندگی را به دور می اندازد تا جان زخم خورده خود را ببیند و به ما بگوید كه چرا آنقدر زخمی است . او حامل عشق است .عشقی كه سعی كرده آنرا از دریاهاو كوه ها و از خطرات گوناگون به در ببرد اما تكه تكه شده است ، گرچه از هر تكه اش آفتابی نمایان شده است . شاعر با “ دانش سكوت ” از این تكه تكه شدن با ما حرف می زند .برای رویاندن هزاران خورشید البته كه فروغ باید تكه تكه شود.
۱۴) سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی كه چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می كنی
ودر كنار جویبارهای تو ،ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فكرها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حركت پاهای مردمیست
كه همچنان كه تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند.
پس از باد و سرما اینك نوبت شب است كه بر فضای ذهنی شاعر یا فضای زندگی زمان او گسترده شود . اما شب در تشریح نخستین، فقط شب است به مفهوم شب ودر لایه بعدی است كه با تاریكی و سیاهی خود، انسان ،گرگ خود را سگ چوپان می بیند ومظلومین دوستداران ظالمانند ..شعر از شدت وضوح شرایط و شاعرانگی بی نیاز از شرح است .
۱۵) سلام ای شب معصوم !
شب ادامه دارد . آشنایی فروغ با كار سینما، شعر را به فیلمنامه ای بدل می سازد كه كارگردان ذهن خواننده می تواند فضاو مكان را خود به میل خود صحنه پردازی كند و كارهر كارگردان با دیگری فرق داشته باشد و چیزهایی متفاوت از لانه ی ماران و طناب داررا البته با همان مفاهیم در شعر بگستراند و سهم خواننده و فضای نفس كشیدن در این شعر از تنگی جان آدمی در خواندن مختصات زمان سرایش با وزن مفاهیمی كه فروغ به آنها می پردازد اندكی می كاهد.
۱۶) میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نكردم ؟
مانند آن زمان كه مردی از كنار درختان خیس گذر می كرد ..
اگر آرایش شعر را در صفحه و فاصله های سفید میان بندها كار شاعر باشند و نه تنظیم كنندگان شعر پس از مرگ او ،فاصله های سفید نیز سخنانی به هولناكی خطوط سیاه دارند و كلمات نا نوشته شاعر نیز به همان میزان شاعرانه وافشاگرانه اند.شاعر با گریز به آن مرد كنار درختان خیس ارتباط طولی شعر را حفظ می كند تا ساختاری را كه با چیدنهای متنوع موضوعی به منظومه پریشان حافظ وار و نه سعدی گونه نزدیك است به مدد تكرار های نمایشی در ذهن خواننده ای كه زود رشته افكارش از هم می گسلد باز گرداند وتا كید كندكه چرا نگاه نكرده است مانند نگاه به مردی كه از كنار درختان خیس می گذشت و او را درست دید ولی در جایگزین اش دچار اشتباه شد و به دام انتخابی افتاد كه با خوشه های اقاقی تزیین شده بود.
بندهای شعر با كلماتی كلیدی بر هم می غلتند و اتصال می یابند و حكایت زندگی او را شكل می دهند
۱۷) چرا نگاه نكردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آنشب
آنشب كه من به درد رسیدم و نطفه شكل گرفت
آنشب كه من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب اصفهان پر از طنین كاشی آب بود
و آن كسی كه نیمه من بود به درون نطفه من بازگشته بود
ومن در آینه می دیدمش
كه مثل آینه پاكیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم كرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم….
انگار مادرم گریسته بود آنشب .
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سركشید
چرا نگاه نكردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
كه دست های تو ویران خواهد شد.
ومن نگاه نكردم
تا آن زمان كه پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن كوچك برخوردم
كه چشم هایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان در تحرك ران هایش می رفت
گویی بكارت رؤیای پر شكوه مرا
با خود به سوی بستر شب می برد .
شاعر در این بند خود را به محاكمه می كشد و ماجرای عروسی خود و در هم شكستن رویاهای زنی كوچك و جوان را در شب زفاف با شاعرانگی دردناكی بیان می كند( تاریخ عروسی ۱۳۳۰ ). او اگر درست نگریسته بود علت گریه مادر را دریافته بود . او عروس خوشه های اقاقی شد در اصفهان و تنها چیزی كه به كام او شد پسرش كامیار بود كه به درون او آمده بود( تولد كامیار ۱۳۳۱ ). از آن زمان ساعت ها همیشه چهار بار نواختند و شب بر او سایه گسترد و رویای پرشكوه اوراجع به سعادت در بستر تاریكی با درد به انتهایی رسید كه شاعر تا پایان عمر تاوان آن روشنایی بیهوده را پس داد.
۱۸) آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم كاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟
دوران این شادمانیهای كوچك به سر می رسد و شاعر در غم دوری این برخوردهای ساده از خودش ومخاطبش استغاثه وار سؤال می كند كه آیا امكان حصول یا بازگشت به این خوشبختی های كوچك هست ؟
۱۹) به مادرم گفتم : “دیگر تمام شد ”
گفتم: “همیشه پیش از آن كه فكر كنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم”
این بند كه همچون سطرها و بندهایی دیگر از این منظومه در حافظه اهل شعر حك شده است نتیجه نرسیدن و ویران شدن سعادت مورد انتظار شاعر است كه تنها با مادرش كه برای او گریسته بود گفته می شود . دیگر تمام شد . فروغ دیگر مرده است و باید آگهی تسلیتش را خود برای روزنامه بفرستد .
۲۰) انسان پوك
انسان پر از اعتماد
نگاه كن كه دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود می خوانند
و چشم هایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از كنار درختان خیس می گذرد :
صبور
سنگین
سرگردان .
دراین جا شاعر كه بر خود نیز خشمگین است این بار مختصات بیشتری از مردی كه از كنار درختان خیس می گذرد و رگهای گردن اش چون ماران مرده است به ما می دهد، مردی كه هیچوقت زنده نبود.
او كه نگاه هایش نه نگریستن كه دریدن بود وصدای جویدن اش چون سرود، بلند . دوسطر اول البته می تواند باز هم از ویژگیهای مرد مورد نظر باشد .
۲۱) در ساعت چهار
در لحظه ای كه رشته های آبی رگهایش
مانند ماران مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تكرار می كنند
<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->سلام
<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->سلام
زمان شاعر باز هم روی چهار متوقف می شود و آن انسان پوك پر از اعتماد به ذهن شاعر سنگینی می كند. به نظر می رسد كه این دوبند می بایست به دنبال هم می آمدند.
۲۲) آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای ؟
بین ساعت چهار و چهار لاله آبی چه رابطه رمز آلودی وجود دارد ؟در شعر “بعد از تو” می گوید : …و مرگ روی ضریح مقدس نشسته بود /كه در چهار زاویه اش ،ناگهان چهار لاله آبی روشن شدند.
شاید رابطه، تقدیس مرگ از جانب شاعر باشد.۲۳) زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می كشد .
زمان می گذرداگر چه هنوز شب حاكم است و باقیمانده روز رفته را هم می بلعد . شب شاعر ادامه دارد
۲۴) من از كجا می آیم ؟
من از كجا می آیم ؟
كه این چنین به بوی شب آغشته ام
هنوز خاك مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم …
.او از كجا می آید ؟ از مرگ باز می گردد. شاعر مرده بوده است و به بوی شب آغشته شده است . افسردگی پس از ازدواج ،طلاق ،دوری فرزند ،حصول سخت تفاهم با محبوب ،نگرشش نسبت به هستی و تنهایی و اضطراب و تهی بودن زیر پا از تكیه گاه ،اطرافیان و تكرارِ گرگوار سامسای كافكا( شعر دریافت) دو دست سبز جوان او و توانایی انجام كار را در او به نیستی می كشانند. او همان فروغِ شعر“ تولدی دیگر” است كه دستهایش را می كارد؟: دستهایم را در باغچه می كارم/سبز خواهم شد ،می دانم ،می دانم ،می دانم .
او با دست رابطه شاعرانه خاصی دارد : دست مرا كه ساقه ی سبز نوازش است / با برگهای مرده همآغوش می كنی ( شعر غزل )
۲۵) چه مهربان بودی ای یار ،ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی كه پلك های آینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج كه دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب
می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا كلام را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان كردند !
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باكرگی بردند ؟
نگاه كن كه در این جا
چگونه جان آن كسی كه با كلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است .
و جای پنج شاخه ی انگشت های تو
كه مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه ی او مانده ست .
این بند زنانه ترین توصیف از درك زنان از جهان هستی عاشقانه است . از فهم و گذشت .از توصیف یگانه شدن دو تن و درك ناشدگی جان زنانی كه سخن گفتند و با نگاه ،محبوب خود را نوازش كردند و از نوازش شدن به دست معشوق می توانستند به آرامش برسند ولی مضروب شدند وبر تیرهای توهم مصلوب (‌كلید اصلی شناخت زندگی خصوصی فروغ) . این زیباترین نحوه نمایش زشتی خشونت علیه زنان است بیانیه ای سراسر شاعرانه از ناگفتنی های میلیونها زن كه شهامت باز گویی آزارها را نداشته و ندارند و این بار هم فروغ است كه از جهان زنان خبر می دهد . و پس از آن است كه شاعر به دانش سكوت می رسد و در بند بعد دیگر با یگانه ترین یار سر سخن گفتن ندارد .یاری كه فكر می كرد دََوَران ستاره های كاغذی را از او دور می كند .شاعر چه گفته بود كه سیلی خورده بود ؟جایگاه ضارب در قلب و روح شاعر آنچنان است كه این سطرهای هولناك را می آفریند و حال آنكه می دانیم جامعه آن روز از این سیلی ها بسیار بر گونه شاعر نواخته بود و اورا با اتهامات ناروا و یا در ك نسنجیده از شعر و احساس او درهم كوبیده بود و شاعر باز هم به اعتبارِ سخنِ عام چون حافظ وقعی ننهاده بود؛ در نظر بازی او هم بی خبران حیران بودند و لی این ضارب چه جایگاهی نزد شاعر داشته است ؟
۲۶) سكوت چیست ،چیست،چیست ای یگانه ترین یار ؟
سكوت چیست بجز حرف های ناگفته
من از گفتن می مانم ،اما زبان گنجشكان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشكان یعنی : بهار ،برگ ،بهار
زبان گنجشكان یعنی : نسیم ،عطر ،نسیم
زبان گنجشكان در كارخانه می میرد .
این بند منبعث از بریده شدن زبان گنجشكی است كه جمله های جاری جشن طبیعت را جیك حیك می كند و با سیلی خوردن از یگانه ترین یار از سخن باز می ماند و به این سؤال می رسد و می پرسد “چراكلام را به صدا گفتند“ او به سكوت می رسد ولی می داند كه در این فضا مرگ در انتظار گنجشك است ،گنجشكی كه با بهار و برگ و نسیم و عطر رابطه دارد نه با كارخانه و زنانگی در تهدید و سپری شونده در سكوت از ترس تصلیبی دیگر و توهماتی خشن و كشنده .
۲۷) این كیست این كسی كه روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و ساعت همیشگی اش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها كوك می كند
این كیست این كسی كه بانك خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند
این كیست این كسی كه تاج عشق بر سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .
و این گونه است تفاوت شاعری كه افتخارش تاج عشق است با مردی كه سروش ایزدی برایش صدای خروس است به معنای خوردن صبحانه و طبق روال یك زندگی عادی ساعتش را كوك كرده و فكر می كند كه تا ابد خواهدماند در حالی كه عروس خود را از همان آغاز در جامه ی عروسی به پوسیدگی رسانده است.
۲۸) پس آفتاب سرانجام
در یك زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید
تو از طنین كاشی آبی تهی شدی
آفتاب زندگی مشترك سرانجام بر شاعر و جفتش به یك سان نتابید آن دو، دو سر كره زمین بودند با فاصله ای به بعد دو قطب .
ارتباط ساختاری بین بندها در سطرهای
۱) جای پنج شاخه ی انگشت های تو
۲) زبان گنجشكان در كارِخانه می میرد
۳) درمیان جامه های عروسی پوسیده ست
۴) تو از طنین كاشی آبی تهی شدی
زننده آن سیلی را چنانكه مشهور است می توانداز محبوب به همسر انتقال دهد، اگر ارتباط طولی منطقی یی در روایت قائل شویم و اعماق آتشین شعر و شاعر و شاعری ،آلیاژی جدید برای ارائه به تاریخ انسان مدرن هدیه نكرده باشد.
۲۹) و من چنان پرم كه روی صدایم نماز می خوانند.
شاعر پر از حرف های ناگفته است . صدای او دیگر بی كلام است و از دانش سكوت پرگشته است . اوبه حقیقتی رسیده است كه بر آن حقایق باید تعظیم نمود و نماز برد .
۳۰) جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساكت متفكر
جنازه های خوش برخورد ،خوش پوش .خوش خوراك
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشكوك نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی…
آه ،
چه مردمانی در چار راه ها نگران حوادثند
و این صدای سوت های توقف
در لحظه ای كه باید ،باید ،باید
مردی به زیر چرخهای زمان له می شود
مردی كه از كنار درختان خیس می گذرد …
ظواهر زندگی در نظر شاعر می میرند . او از همه ی آدمهایی كه مرده اند و فكر می كنند زنده اند و خوشبخت ،ملولند و متفكر و در ایستگاه های مألوف به كارهای بیهوده مشغول ، همانند مردی كه از كنار درختان خیس می گذرد ( پدر )با مردی كه در زیر چرخ های زمان له می شود( همسر ) باتلخی و انتقاد یاد می كند و با استفاده از علامت چند نقطه در ادامه شعر شایدكه می خواهد از محبوب هم چیزی بگوید كه این سخن می گذارد تا وقت دگر
۳۱) من از كجا می آیم ؟
این بند كوتاه شده بند ۲۴ است من از كجا می آیم كه به بوی شب آغشته ام
۳۲) به مادرم گفتم : “دیگر تمام شد ”
گفتم: “همیشه پیش از آن كه فكر كنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم”
او باز هم در این بند برای مرگ خود تسلیت می فرستد او خود را از جامعه پیرامونش به رغم دانایی شگرف جدا نمی كند. او خود را نیز جزو جنازه ها می داند.آیا دوبار تكرار این بند نمایشگر اقدام او به انتحار و تصمیمی دیگر برای رفتن نیست؟ تصمیمی در فشردن بیشتر پدال گاز ؟
۳۳) سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می كنم
چرا كه ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یك شمع
راز منوری است كه آن را
آن آخرین و آن كشیده ترین شعله خوب می داند.
شاعر در این گذار و بررسی زندگی خود از تاریخ روابط انسانی ،روابط زن و مرد و دریافت تجربه های هولناك، به تنهایی سلام می كند و زنی تنها می شود. او در این گذار از كوره ی داغ زندگی به این نتیجه می رسد كه غمها و اندوه و ابرهای تیره ای كه در ابندای جوانی نگران آنان بود می تواند با خود ،آیه های تازه تطهیر داشته باشد . او در مردن و به شهادت رسیدن آخرین سوی یك شمع به حقیقت منور رازی می رسد كه تنهادر لحظه پایانی یك زیستن در مرگ می توان به آن دست یافت.
۳۴) ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیكار
و دانه ها ی زندانی.
نگاه كن چه برفی می بارد …
شاعر ، مخاطبان را به ایمان آوردن فرا می خواند حتی اگر آغاز فصل سرد باشد و باغ های تخیل ویران شده باشند .حتی اگر داسهای مرگ همه جارا درو كرده و چیزی باقی نگذاشته باشند دانه های زندانی هم وجود دارند . دانه زیر برف یاد آور اینیاتسیو سیلونه است ودانه او كه با رویش خود امید به زیستن را می آورد. این دانه ها روزی سر از خاك به در خواهندآورد . برف آنها را پوشانده است و آنها در امان هستند و طبیعت ،دوباره كار خود را از سر خواهد گرفت. شاعر در پایان تمام ناكامیها و سختی ها و از دست دادن ها امیدواراست.دارد برف می بارد در اول دیماه همانند روزی كه او را در دل زمین به ودیعه نهادند.
۳۴) شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ،آن دو دست جوان
كه زیر بارش یكریز برف مدفون شد
و سال دیگر ،وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می كنند
فواره های سبز ساقه های سبكبار
شكوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
دراین پایان بندی شاعر به حقیقت می رسد ،حقیقت جوانه زدن دانه های زیر برف .حقیقت ،دستهای جوانی است كه با آمدن بهار باز هم شكوفه خواهد داد و این مژده را به خصوص به آن یار آن یگانه ترین یار می دهد و او را به چالش می خواند چراكه می داند در سختی ،آسانی خفته است و در زیر بارش برف، زندگی می جوشد . پیروزی این بار از آن اوست اگر چه بر صورتش جای انگشتان قدرت طلب ضارب برجای مانده باشد.واژه حقیقت یك بار دیگر در بند ۲۵ تكرار شده است : و جای پنج شاخه ی انگشت های تو/ كه مثل پنج حرف حقیقت بودند / چگونه روی گونه ی او مانده ست . آیا آن انگشت ها هم دوباره سبز می شوند ؟
در پی دلهره ویرانی ،وزش ظلمت ،نامعلومها ،بی اعتباری ،فرّاری ، ناپایداری ،هستی بیمار ، اضطراب ،سایه های شك ،لحظه های بی اعتبار ،آوار ،تاراج وزشهای سیاه و هیچ ،فروغِ شاعری به نام فروغ ،امید فوران فواره های سبز ساقه های سبكبار را كه شكوفه خواهند داد در دلمان روشن می كند.
۳۶) پس در آخرین بند، همه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.
بنفشه حجازی
منبع : گفتمان ایران


همچنین مشاهده کنید