پنجشنبه, ۱۹ مهر, ۱۴۰۳ / 10 October, 2024
مجله ویستا

چاه‌های علی(ع) جایی میان هیچ جا


چاه‌های علی(ع) جایی میان هیچ جا
روزهای مدینه در حال تمام شدن بود. اگر می‌خواهید بدانید که دلشوره‌های اول سفر تمام شد یا نه، جواب این است که نه کاملا‌. این دلشوره لعنتی می‌رفت و باز به بهانه‌ای دیگر برمی‌گشت. خوبی آنجا این بود که فقط خودم بودم و خودم. ساعت‌ها راه می‌رفتم تا آرام شوم. هنوز جواب سوال‌هایم را نگرفته بودم، دیگر خودم تبدیل به یک علا‌مت سوال بزرگ شده بودم. کتاب‌هایی که همراه خود آورده بودم به کارم نیامد. منظورم همان حج شریعتی و خسی در میقات جلا‌ل آل احمد است. از این جهت به کارم نیامد که دلم نخواست با حال و هوای آنان این سفر را تجربه کنم. دلم نمی‌خواست اگر مثلا‌ در مشعر حاضر می‌شوم مدام سخنان آنها در گوشم زمزمه شود و ناخواسته با نگاه آنان آن را درک کنم. برای همین از هر کدام فقط ده، دوازده صفحه خواندم و تمام.
بعدها که به مکه رفتم و اعمال شروع شد دیدم چه خوب شد که نخواندم برای همین به تمام کسانی که می‌خواهند به حج بروند توصیه می‌کنم بدون هیچ پیش زمینه‌ای عازم این سفر شوند. مدینه از زائر پر و خالی می‌شد. رنگ به رنگ آدم می‌آمد و می‌رفت. کار ما در بعثه هم کمتر شده و مصاحبه‌ها همه به انجام رسیده بود. یک روز به میان بافت محله‌های شهر رفتیم. شهر با این همه زائر که در واقع حکم توریست را دارند و پول وارد شهر و کشور می‌کنند بسیار داغون و رنگ و رو رفته است. ساخت و سازها بیشتر در اطراف حرم پیامبر دیده می‌شد و خیلی از عملیات عمرانی هم تازه در حال اجرا بود. فقر در میان همه محله‌های شهر دیده می‌شد. بچه‌های ریز و درشت در کوچه‌های خالی دنبال یک توپ پلا‌ستیکی می‌دویدند و دختران کوچک با تیکه پاره‌ای پارچه عروسکی ساخته و با آن سرگرم بودند. آنها از دیدن ما در آن محله تعجب می‌کردند و به دنبال‌مان برای گرفتن ریالی می‌دویدند. خانه‌ها کوچک بودند و سبک خانه‌های عربی. ابتدا دالا‌نی باریک و بلند و بعد حیاطی کوچک و خانه. آنچه بیش از همه به چشم می‌آمد کوچکی خانه‌ها بود و پشت بام‌های پر از دیش ماهواره. باور کنید روی هر پشت بام حداقل ۲،۳ دیش دیده می‌شد. در حالی که سقف خانه از شدت فرسودگی در حال ریزش بود. ‌
زن‌ها در این دیار پشت پوشیه‌های سیاه هیچگاه دیده نمی‌شوند، هیچ حضوری ندارند، انگار هیچ وقت نبوده‌اند و مردان هر روز در سایه‌های دیوار ساعت‌ها می‌نشستند بدون هیچ کاری. نمی‌دانم پول نفت آنان به در خانه‌هایشان می‌رود که اینچنین اینان خلا‌ص از هر مسوولیتی بی‌خیال استراحت می‌کنند؟ لباس‌های عربی به تن تمام مردان و پسران عرب در هر سنی دیده می‌شود و این بسیار جالب است که این‌طوری مقید به آداب و رسوم هستند. البته شاید هم چون لباس‌های راحتی هستند و عرب‌ها عافیت‌طلب، این لباس‌ها را انتخاب می‌کنند. ‌
در میان حرف‌هایی که بین همسفرهایم بود قرار بر این شد که برویم به محله معروف به <ابار علی (ع>)؛ محله‌ای که حضرت علی میان نخلستان‌هایش چاه‌های آب حفر کرده است؛ همان چاه‌های معروف که می‌گویند علی(ع) برای مسافران خانه خدا حفر کرده و بعد از پیامبر شبانگاه سر در آن می‌کرد و از جفای روزگار و بی‌معرفتی دیگران ناله سر می‌داد. از آنجایی که راننده قبلی سفارت ایران در عربستان همراه ما بود حدودا می‌دانست که کجاست اما نه دقیق. قرار شد قبل از آن به مسجد شجره برویم تا بچه‌های عکاس در روز از آن عکاسی کنند چون روز بعد که قرار بود ما از آنجا محرم شویم بعد از نماز مغرب و عشا به آن محل می‌رسیدیم و نور برای عکاسی کافی نبود، در ضمن می‌خواستند فردا برای خودشان باشند و به احوالا‌ت خویش برسند. ‌
‌این مسجد در فاصله یک فرسنگ و نیم از مدینه قرار دارد که اکنون با گسترش شهر، این مسافت کمتر شده است. علت نامگذاری این مسجد به <شجره> آن است که رسول خدا(ص) زیر درختی در آنجا نماز خواندند و سپس احرام بستند. البته در شماره آینده به طور مفصل درباره مسجد شجره و حال و هوای آن خواهم نوشت. بعد از عکاسی بقیه دوستان تصمیم گرفتند به هتل برگردند و خود را برای آخرین نماز مغرب و عشای مسجدالنبی آماده کنند، اما ما سه نفر بودیم که خواستیم این منطقه را پیدا کنیم. از این جهت می‌گویم پیدا کنیم چون کسی به طور دقیق نمی‌دانست کجاست. از یکی از فروشنده‌های بیرون مسجد آدرس را پرسیدیم و گفت چاه‌ها معلوم نیست کجاست اما یک منطقه به این نام می‌شناسم. منطقه کمی آن طرف‌تر از مسجد شجره بود. ماشینی آنجا پیدا نمی‌شد بنابراین پیاده راه افتادیم. نزدیک آنجا که شدیم از هر که می‌پرسیدیم چاه‌ها کجا هستند کسی نمی‌دانست و فقط می‌دانستند این منطقه را به این نام می‌خوانند و دیگر هیچ. بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند و میان بازی گفتند اینجا چاهی وجود ندارد.
وقتی پرسیدیم پس چرا به اینجا می‌گویند <ابار> فقط سر تکان دادند و شانه بالا‌ انداختند. ما تمام منطقه را زیر پا گذاشتیم اما به نتیجه‌ای نرسیدیم. خورشید در حال غروب کردن بود و ما تصمیم به برگشت گرفتیم که یکی از همان بچه‌های فوتبالیست جلویمان را گرفت و پرسید شیعه‌اید؟ جواب معلوم بود، گفت من هم شیعه هستم بعد جلو افتاد و ما به دنبالش. در راه توضیح داد که بیشتر سکنه این محل شیعه هستند. در آخر یک کوچه خاکی طولا‌نی مسجدی واقع بود که در حیاط خود چند حلقه چاه داشت که سرش را پوشانده بودند و پشت مسجد، زمین بزرگی بود که در میان دیوارهایی محاصره شده بود. میان آن زمین چندتایی نخل هم بود. نوجوان همراه ما فقط اشاره کرد و رفت. همان موقع صدای اذان مغرب بلند شد. مردها به سوی مسجد روان شدند. ما وسط حیاط متحیر ایستاده بودیم و نمی‌دانستیم از کی بپرسیم اینجا کجاست. نماز مغرب تمام شد. در همان حال کسی صدایمان کرد که به نظر می‌رسید خادم مسجد است. از اینکه با یک خانم طرف صحبت باشد چندان رضایتمند نبود اما چاره‌ای نداشت چون بین ما فقط خانم بهرامی به عربی مسلط بود. با این همه برایمان توضیح داد در سال‌های گذشته بیشتر این چاه‌ها یا خشک شدند یا اینکه دولت سعودی آنها را پر کرده یا پوشانده است و چندتایی مانده است که دو سه تا از همان چاه‌های حیاط بود و بقیه میان آن دیوارهای پشت مسجد است. بعد ما را برد سر شیر آبی که به گفته خودش از یکی از چاه‌های اصلی لوله‌کشی شده است. از آن آب به سر و صورت زدیم و چند دقیقه‌ای ایستادیم و برگشتیم تا به آخرین نماز عشای مسجدالنبی برسیم. آن شب آخرین شب ما در مدینه بود. ‌
منبع : روزنامه اعتماد ملی