جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

دل بردی...


دل بردی...
دل بردی از ذهن وهوشم آنچنان که چندیست من مدهوشم
دل بردی از این پیکرم همچو مرگی که هوش ازتن جسم می برد
دل بردی از نفسم که چون هردم که پایین می رود با صدایت بهانه بازگشت پیدا می کند.
دل به تو دادم و از حلقه خود شیفتگی رها شدم تورا می پرستم و تو را که پرستیدنی ترینی به تو می اندیشم به تو که تفکر آمیزترینی
دوستت دارم ای گل بی خار دوستم داشته باش چون عشق شب به ماه دوستت دارم چون وسعت لحظه تراوش اشعه خورشید به کرانه افق دریا بیکران آسمان
در جوی چشمان زلا لت غرق خواهم شد
دستانم را بی منت بگیر که دستان من به گرمای دستانی عاشق محتاج است.
پنجره اتاق دلت را بگشا تا با طناب محبتم از دیوار غرورت بالا بیایم و وارد خانه ذهنت شوم و برای یافتن گنج احساسات تمام اتاقهای دلت را جستجو کنم چراغ محبتت را روشن نکن تا در تاریکی و تنهایی به جستجویش بروم نمی خواهم هیچ کس برای ربودن سلول های درون اتم های روح بزرگت یاریم کند تا بتوانم هسته عشقت را با میکروسکوپ محبتم بیایم و برای ویروس های جدایی و بی مهری واکسن بسازم تا همیشه گلبولهای قرمزت را با گلبولهای سفید خود هم قسم سازم که تا ابد الا باد هیچ رگی از رگهای محبتمان پاره نگردد و هیچ قطره خونی از رود جاری در رگهای عشقمان به بیرون تراوش نکند.
ای اسم تو کالری جسم و جانم از شیرینی شهد گل نگاهت بسی به من ارزانی کن تا دانه های روحم با ذرات محبت پراکنده شده در فضای عطر نفست همچو دانه ای که به بار می نشیند ذهنم را جوانه دهد.
بگذار در زیر فریاد های مهیب نگاهت چون سکوتی ذوب شوم و کافور عشقت تن سرد مرا برای جاودانه شدن در دنیایت شستشو دهد...


نیلوفر عربی
منبع : روزنامه مردم‌سالاری


همچنین مشاهده کنید