دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


نبندد مرا دست چرخ بلند


نبندد مرا دست چرخ بلند
و سیمرغ به جلوه شهشهانی تجلی نورانی نمود و نور درخشان او بر سپر سینه صیقل خورده رستم انعکاس یافت و درخشش فروغ سوزانش چون شهابی بر دو چشم اسفندیار که سینه رستم را آماج کرده بود کارگر اوفتاد و او را بر خاک افکند. «سهروردی»
آنچه در این متن قائم می شود مینیاتور حضور اساطیر است بر پرده نقل. نمایش می ایستد به تماشای داستانی که هم آمیزی نام نزدیک تری بر آن دارد تا تطابق. پیچش و تبیین دو طرز اندیشه. فردوسی و سوفوکل. شکل قیاس و تطبیق در اساطیر ملل هرچند گسترده اما، اجمالی و گذرا کار دشواری نیست. کمتر اقلیمی می توان یافت که سترد چهره اساطیری اش لهجه سایر اقوام را نداشته باشد، حالا نه یک جا، گاه می شود که خصلت یا سرنوشت و پی رنگ واقعه ای که بر سر رب النوعی، پهلوانی، دلیری می آید در سایر سرزمین ها و درآمد های گوناگون حماسی اش تکثیر می شود.
کافی است شاهنامه، آنداید بهارات، یما ایلیاد و ادیسه را تورقی کنیم، بسیار شباهت می بینیم در روند حوادث، شکل پذیری داستانی و سرانجام انسانی هر کدام. انگار که یک قوه ناپیدا این نوشته ها را در ذهن پدیدار یک نگارنده می خواند و از هر کدام برای دیگری چیزی وام می برد. سوفوکل در افسانه تبای سه نمایشنامه دارد. آنچه اینجا مورد نظر ماست دو نمایشنامه پی درپی است به نام اودپیوس شهریار و آنتیگونه دو اثر سترگ که نام هر کدام قوت یک تئاتر را نمایندگی می کند. سوفوکلی که معتقد به سرنوشت و جبر مرقوم هستی است و آدم را ناچار به مطیع بودن و متابعت از آن می داند، در کنار فردوسی، می نشینند. یک مفاهمه از تردید، تصمیم و تقدیر. ابتدای داستان بدون در نظر گرفتن شکل نقل اجرا. به نقطه ای دور برمی گردد به کور شدن ادیپ به نفرین خدایان و تلاش بی فرجام او برای فرار که میسر نمی شود. تبار نقل آنتیگون به همین جا باز می گردد. به رعایت احترام به خدایان. آنتیگون بنابر همین دانسته و نیز سرانجام تلخ پدرش بر آن است تا پولی نی سس برادرش را به خاک بسپارد، چیزی که کرئون آن را در لوای خیانت به کشور منع کرده است. آنتیگون اینجا با یک دو راهی مواجه است، آنچه نظیرش را در ذهنیت رستم نیز می بینیم ننگ یا نابودی؟
اخلاقیات در منظر سوفوکل در طرح مساله ای همیشگی دامن می گیرد. احساس یا عقل. پذیرفتن قانون برای یک مصلحت عمومی یا دل سپردن به ندای عواطف. این عاطفه در پیشروی داستان و قاری از شرافت به خود می گیرد، آنچه که برای رستم نیز پیش می آید. این هر کدام در مسیر دو راهه قرار دارند، انگار که در انحنای سین چوب گز و هر دو شرافت برابر می گزینند هر چند به سبب نابودی آینده و آسایش خود.
انتهای داستان جدا از شکل نقل اجرا، به این ختم می شود. کوری اسفندیار نقطه الف ادیپ است و یا اسفندیار. از کوری تا کوری. این دو تن دچار همند در اجرا. همتی به زیبایی تمام انگار که صفحه شطرنج چند اسطوره را در دو صف مشخص با مهره های شبیه، آرایش کرده. نه برای جنگ برای پیشبرد یک کم و نه برای قیاس، برای اثبات سرنوشت یکدست همیشه در همه جا.
گشتاسب گرچه دارای مزه ایزدی است و اگرچه دین بهی را پذیرفته، اما از سلطنت دل نمی تواند که بکند. اسفندیار یکی از سی پسر او با وی همان می کند که او با پدر خود لهراسب کرد. او نیز مانند پدر خواستار تکیه بر سریر کیانی است. چیزی که گشتاسب بر نمی تابد. اسفندیار به فرمان پدر به سیستان می رود و در آن راه سرنوشتی محاط است که اخبارش بر وزیر گشتاسب، جاماست معلوم گشته. تقدیری از گونه اویپی که گریز از آن را محاله می نماید. دو پادشاه گشتاسب و کرئون بنا بر مصالح خویش و تعمیم آن بر نظم بسیط کشور، مجبورند تا خویشان خود را معدوم کنند. اولی دل از پسر می برد، دومی مهر از خواهرزاده. هر دو زیان می بینند. ببینید کرئون را در پرده آخر نمایش آنتیگون که چگونه از صحنه خارج می شود. داغ همسر و فرزند. بالاش را خم می کند. چنین حالی هم بر گشتاسب می رود. در شاهنامه بر این امر بسیار درنگ نشده اما در کتبی مانند گشتاسب نامه، پسندات و اخبار ملوک الفرس، پشیمانی گشتاسب مشهود است و پر پرداخت. در نمایش دیالوگی یکسان بر دهان این پادشاه مبنی بر این که نظم است که جان مردم را نگاه می دارد و من باید که نظم را نگه دارم. گواه یکسان اندیشی این دو در موقعیتی همسان است هر چند این دو تن دارای خصایل پسندیده و توفیقات بی شماری هستند. از سمتی هم خواسته اسفندیار گزاف است و از طرفی فرمان کرئون بنا بر تدبیر مملکتی صحیح. اما روی قصه اینجا به همان سرنوشت باز می گردد. به مهره های مات. این بازی از هر طرفش شکست است و انهزام و این همان نقیضه تراژیکی است که ارسطو از آن در کتاب فن شعر نام می برد. مبنی بر اندیشه انسان خاکی( مخلوق) و قدرت ابتر و موقت او و یکجانبه گری اش همیشه موجب از دست دادن اکثر اطراف هستی است، چیزی که در تراژدی به کرات واقع می شود.
این پافشاری و فرمان از سمت کارگردان ، جنون تلقی می شود که انسان و روابط را پایمال قدرت می کند. اخلاق در مقابل صف عظیمی چون قدرت رنگ می بازد. رستم تن به بند و حبس و خواری نمی دهد. آنتیگون زیر یوغ نافرمانی از آیین خدایان نمی رود.
این اساطیر از دل آدم برآمده هم هر چند صاحب بصیرت و قدرت و خرق عادت اند، اما هر کدام به نوعی سمتی را می بینند. از این روست که برای هر کدام به گونه ای رقم می خورد، آنتیگون طناب دار. رستم تیر شغاد. اما باور و نظر موقن این هر کدام است که وضعیت را شکل می دهد و اینجا و در نمایش به خوبی از آن بهره گرفته می شود.
پرده نقل اسلاید است. یک فتوویدئو که با نقش های متغیر و زمینه خشت نوشته یکسان که شاید نشانی از قدمت دور آن باشد. گل نوشته پس زمینه که به الواح گیل گمش می ماند، در حضوری مشترک شاید باز نمایاننده عمری باشد که در ترسیم این قصه ها کوشیده شده است. رنگ باستانی خاک در نقوش پرده علاوه بر جذابیت بصری، چیزی از این دست خواهد بود که گفته شد. نقل این دو داستان موازی با اتصالات محکمی چفت می شود. نقالان بازیگر، نقش ها را در هم تحسن کرده، بنا به فراخور حال هر پرده، آدم ها را بازی می کنند. حربه ای که هم در خلق میزانسن های کارا( با توجه به داشته های فیزیکی محدود فضا) بسیار موثر است. ابزار صحنه بسیار موجز است. یک رگال که میله نصب پرده می شود و چوب نقل و صندلی. تمام اینها با آمیزشی تئاتریکال، فضای نقالی و صحنه را تئاتریت می بخشد. نمایش از شوخی هم نمی گذرد. ما را از فضای داستان بیرون می آورد و با تعاریفی نقیض در شکل، اطوار و حالات بازی، در عمق یک تراژدی، از تماشاگر خنده می گیرد. این هم دخیلی مثل وار از ساختار زیبایی شناختی برشت است که در تعاملی برادرانه با پرده خوانی و نقالی آیینی ما، دوستی می کند. صورت اجرا و شکل روایت و تعویض راویان، همه از جاذبه های اجرای خون تو را جنون پدر بر زمین ریخت است. اسمی که در همان ابتدا تعریف خود را از متن ارایه می دهد و اول و آخر نمایش را با کنار همنشینی آنتیگون و رستم به پایان می برد. حربه ای برای قضاوت و دفاع از آدم های در دل متن. در دل تاریخ. همتی خود مجال این را می دهد که این دو به باورشان بنازند و از اینکه زندگی را ببازند، شرمنده نباشند، چیزی از آنها ثابت شد بر ما. چیزی که هر که دارد خوش به حالش. اعتقاد.
علی شمس
منبع : روزنامه جوان