شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


جوشش سر عشق


جوشش سر عشق
● تفسیر یکی از غزل های سعدی
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید/ مشکل حکایتی است که تقریر می کنند شعر سعدی خوش گوار و دلرباست و غزل او طراوتی زلال که بی واسطه هیچ جویباری جاری است. حریر صناعت، بر تن لطیف آن نازک دل است، آنقدر که گویی پوشش در میان نیست.
زیبایی عریان است که از انتهای شاخسار خیال در دل آبگیر ذوق شاعر نقش می زند. عبور موج ریزه های عبارت، تناسب تصویر را نمی آشوبد، آن را به رقص می دارد. رقص غزل که به تاب تن، خصوص در برآمدگی های شاه بیت، دل ها را بی تاب می کند. رقص غزل چون رقص عشق سهل می نماید و دشوار است. این تعارض در شعری فریباتر است که فاصله اش با نثر گاه از فاصله میان نیم بیت ها درنمی گذرد.
میراث سعدی از ترنم شورافزای دیوان شمس و رازآلودگی سکرآور دیوان حافظ گرانسنگ نیست، اما این همه از جاذبه آن نکاسته است. گویی این نجوای دیوان اوست، نگاه در نگاه آینه و مفتون خویش؛ چشمت خوش است و بر اثر خواب خوشتر است/ طعم دهانت از شکر ناب خوشتر است؛ زنهار از این تبسم شیرین که می کنی/ کز خنده شکوفه سیراب خوشتر است.
مولوی و حافظ را اگر شاعر عشق روحانی و معنوی بدانیم (که مورد اخیر البته مشکوک است) سعدی بزرگ ترین غزلسرای عشق ملموس مادی در میراث ادب پارسی است. اوصاف خوب رویان را به تصویر می کشد و ناز و خرام و شور و شرار آنان را روایت می کند. تلخنای وداع، عبوس فراق، تب انتظار، شوق دیدار و شهد دلدار را درون عاطفه خویش ورز می دهد و صحنه ها و لحظه های ناب عاشقی را به سحاری باز می نماید. ستایش، شیفتگی، نیاز وفا، دلجویی، دردمندی، شکوه، دادخواهی و طعن عاشق را در حق معشوق، چنانکه استغنا، عهدشکنی جفا، تحقیر و بیداد معشوق را در حق عاشق، به گونه ای بازآرایی می کند که گاه صراحت آن بر واقعیت طعن می زند.
عشق مردو زن، این قوی ترین و اسرارآمیزترین همکنش مادی انسان ها را به نقل می گذارد و بازتاب های تو بر توی این دو را در آینه های یکدیگر، دستمایه انگیختن عاطفه های لطیف و هم عقول تیزبین می کند. از این رو، مطالعه غزل سعدی مطالعه عشق است در ساده ترین و شاید جذاب ترین معنای آن.
نه آن را به ورطه ابتذال جنسیت مطلق می کشاند و نه دعوای صرف عشق معنوی دارد. عشق به «سیرت خوب و صورت زیبا» را چونان یک نیاز، یک جبر، یک مشکل، یک چاره، یک پناهگاه و یک انتخاب ناگزیر و در عین حال اصلح در میان می گذارد و ذوق شیرین خود را در کام آن می ریزد. جامه های رنگ رنگ را از گرد آن باز می گیرد و عشق و معشوق را با پوشش طبیعی اش به منظر نظاره عام می گذارد و از آن پس یک تاریخ درد و اشک و آه و غزل و سر در گرفتن آتش در خیمه آب و گل را به تفسیر و توصیف می نشیند. به دنبال شرح غزلی از اوییم که یک چند است میدان داری دو حریف سترگ چهره اش را اندکی در نقاب محاق کشانده و زیر و بم گذر ایام سزاواری آوازه اش را در پرده اوهام افکنده است.
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
غزل در اولین ظهور خود صریح و ساده بنیاد انسان شناختی عشق را پیش می نهد و در کوبشی نا بگاه خصم خویش را غافل می گیرد. ورود به سراپرده غزل زبانی نرم و آهنگی آرام می طلبد، با توصیفی یا تمنایی یا شکوه ای و کنایه ای، اما این ورود از راه مرسوم نیست. شاعر چون متهمی که از وجود انبوه شاکیان آگاه است و می داند که به محض حضور در محضر آنان آماج طرد و تحقیر خواهد بود، ابتکار می ورزد و در ظهور نخست، پیش از آنکه واکنش خصم رخصت بروز یابد، در یک هجوم میانبر و یک ضربه نفس گیر ذمه خویش را بری و حریف را مبهوت می کند.
در برابر آنکه عشق را گمراهی می داند و سر آن را مکتوم می خواهد و بر آن است که هر چه پوشیده تر بهتر و به صواب نزدیک تر و از عقاب مصون تر؛ به او که عشق را دام دیو و راه دد می بیند و گرفتار معشوق را اسیر شیطان؛ به آنکه صورت خوب را راهزن سیرت پاک می خواند و دل کندن از آن را شرط دل بستن به این؛ به پیشکسوتان زهد که به شوق حوری از پری پروا می کنند؛ به اخلاقیان که این ناب ترین شگرد هستی بخش در رمز بقا را تا حد یک تالاب بویناک پایین می کشند و بر این مبنا امساک می طلبند، در ایجازی اعجازگونه پاسخ می دهد که؛ «نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم». حسن کار در این است که شاعر از موضع دفاع از عشق و صواب اظهار آن در نمی آید.
می داند که در این کمینگاه تیراندازان ماهر در کمین اویند و سلاح خویش را به همین سو قراول رفته اند، پس از بیراهه می آید. می گوید خوب یا بد، به دست من نبوده است. اگر نبایدی هست خطاب به آتش است نه جوشش. کوشیدم که سر عشق بپوشم، ولی ریشه در جان من داشت و تا عمیق ترین لایه های هستی ام به آن آمیخته بود.
دوست داشتن محصول اراده نیست و نه فعلی از افعال. عاشقی نیز و معشوقی هم. محبت این هر دو را به زنجیر اراده خویش بسته است. از جنس آتش است که در می گیرد، یا آب که غرقه می کند. چگونه می توان چابکی کرد، نسوخت و دامن تر نکرد. این اسب وحشی می تازد، می چرخد، شیهه می کشد، چراغ ها می کند، غبار می انگیزد و در پرتو ابهام آن باروهای مقاومت را می شکند، به درون می آید، تسخیر می کند و آن وقت یال غرور می تکاند و نه کسی را یارای ستیختن یا درآویختن و به این سال آدمی مفعول عشق است و نه فاعل آن.
اوست که پرده می درد و همین است که سر عشق را نمی توان پوشید. اوست که آتش افروخته و این است سر آنکه نمی توان نجوشید. پس جهد در آن پوشیدن و این نجوشیدن را حظ وافری از توفیق نیست و اگر هست نادر است و نادران مرزهای آدمیت را درنوردیده اند و قصه عشق البته قصه آدمی است و سعدی را بر این نکته وقوف تام است. او حتی در آنجا که می گوید؛ «گفتم آهن دلی کنم چندی/ ندهم دل به هیچ دلبندی؛ سعدیا دور نیکنامی رفت/ نوبت عاشقی است یک چندی».
و به ظاهر فاعلیت عاشق و انتخاب عشق را القا می کند، متصورش این است که چنان پرهیزی را یارای پایداری نیست و ناگزیر جایی رها می شود.
حافظ نیز حضم خویش را به ضربتی از این دست کوفته است. پس از حدیث عشق و شباب و رندی خویش، در انتها، خرده گیران را خطاب می کند که؛ «مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی/ چنانکه پرورشم می دهند، می رویم» ولی سعدی با تقدیم این نکته از او بیش رندی کرده است و در یورش نخست تیغ خصم را لای درز سپر خویش می شکند تا قصد عشق را به دلسردی نیوشد و منتظر پایان آن برای شروع نصیحت نباشد.
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
از ارباب معرفت و کسان بسیار عقل و عشق را در ترازو نهاده و به قیاس آن دو نشسته اند. رقابتی میان این دو و تفوقی از عشق بر عقل البته پوشیده نیست. طرفه آن است که از طوایف عارفان کسانی به غلط موضوع این رقابت و تفوق را معرفت گمان زده اند. گویی عقل و عشق هر دو ابزار شناخت اند، ولی یکی چالاک و چابک و دیگری کند و کرخت.
حال آنکه رقابت این دو از سنخ رقابت باد و پشه و آب و آتش است. چنین نیست که هر دو طالبان یک مطلب اند و ما به تماشای تلاش آن دو نشسته ایم تا فاتح را ارج نهیم و اجر دهیم. بل یکی جای را بر دیگری تنگ کرده است. این دو با هم برقرار نمی مانند. اگر یکی فضا را از حضور خود انباشت، دیگری ناگزیر رانده است. عشق فوران عاطفه است و در غبارانگیزی آن جایی برای تیزبینی عقل بر جا نمی ماند.
این هم افزودنی است که برتری و فروتری معشوق در ماهیت عشق خللی نمی کند. پس عشق به معنویات هم در غایت خود از دایره عواطف بیرون نیست.
آنجا که حافظ می گوید؛ «قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق/ چو شبنمی است که بر بحر می کشد رقمی». منظور این نیست که برای سلوک در وادی معرفت باید عقل را وا نهاد و عشق را برگرفت. سخن این است که عشق آنچنان بر عاشق چیره می شود و این کشش چنان او را به کوشش می انگیزد که جایی برای صوابدید عقل نمی ماند. گوشی نیست تا بانگ امر و نهی خرد را بشنود. چشمی نیست تا حسن و عیب را بنگرد. برتر نشاندن عشق در چنین منظری در گذشتن از معرفت است.
سنائی در «حدیقه الحقیقه» آورده است که «در بغداد میان دو تن قصه عشقی دلکش شهره شهر بود. عاشق و معشوق در دو سوی دجله را ماوا داشتند و میعاد شبانه در کرانه شط و در کنار کاشانه زن بود. مرد هر شب عرض دجله شنا می کرد، به این سو می آمد، وصال در می پیوست و عاشق بغداد سحرگاه از میان موج های رود به ساحل آن سو باز می گشت.
یک شب زمستانی در اثنای مغازله مرد گفت که امشب در سیمای تو خالی می بینم که پیشتر ندیده بودم. زن او را سفارش کرد که آن شب از روی پل به خانه بازگردد.
مرد که دلیلی برای چنان توصیه ای نمی دید، چنان نکرد. بر سیرت معهود در آب دجله غوطه ور شد، اما از سردی آن بیمار شد و جان سپرد. قصه به گوش خلایق رسید. بر گرد معشوق حلقه زدند و سر آن را جستند. گفت تا زمانی که شیفته من بود، هرم عشق او را از گزند سرما حفظ می کرد. آن شب که خال صورتم را دید دانستم که از شیفتگی اش کاسته است که چشمش سیمای مرا آنچنان که هست، می بیند. پس دریافتم که آن حفاظ پیشین از دست رفته است و او را نصیحت کردم که از برودت آب بپرهیزد.
عشق و عقل رقیبند، اما رقابتی از اینگونه؛ عقل پیری است نشسته بر کرسی استادی و عشق جمیله ای که از آن کنار می گذرد. مادامی که دسترس نگاه است چشم و گوش شاگردان در بند نگاه کم سو و صدای لرزان استاد نیست.
سعدی در ادامه کلام خویش که جهد نافرجام برای فرونشاندن جوش عشق است، می گوید که از عقل هم مدد جستم تا مگر دچار این فتنه نشوم، اما مشکل آن بود که وقتی صورت زیبای معشوق را دیدم، عقلی نماند تا از من دست گیرد.
به هوش بودم از اول که دل به کسی نسپارم. اما شرط آنکه عقل مددکار من شود این بود که در معرکه بماند. ولی به برق نگاه معشوق سپر انداخت و گریخت و مرا با چنان حریفی تنها رها کرد. پس باز هم بر من شماتتی روا نیست که چرا بر فر و هنگ خوش تکیه نکردم تا مفتول نشوم. چنین کردم اما حکایتم گویی شبیه آن نوعروسی بود که درپاسخ پدر که رسم خود نگهداری به او تعلیم می کرد گفت؛ تا چشمش کلاپیسه شود/ کور گشته این دو چشم شوخ من».
تمام آنچه در وصف شجاعت عاشق، تحمل او برشدائد، دوری از حساب سودوزیان، لاابالیگری یگانه خواهی و جز معشوق نجستن، کوری و جز خوبی از معشوق سراغ نداشتن و حتی گاه وفا و بقای او همه محصول غیبت عقل است و غیب عقل محصول حضور معشوق که با خود کنش به سوغات آورده و روش را از یاد برده است.
حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
حکایت معشوق نه فقط دلربا که پیش از آن هوش رباست. نه اگر، چرا لشکر معشوقان یک حصار را به یک سوار فاتح است؟ فتحی آسان، آنقدر که رشک شاهان را برانگیزد؟ حکایتی از دهان معشوق چون حکایتی از زبان آب که کوه از نرمی آن می هراسد.
یا از زبان شعله که لطافت اثیری اش به قوت جادو هیچ پناهی را ایمن نمی گذارد و یا منجنیقی طلایی که پرتابه اش صداست. های و هوی اش چه باروهای بلندی که بر خاک تمنا ننشانده و چه ستون های ستبری که به رسم خاکساری نیاموخته. سخن معشوق چون به درون درآمد، در از پشت می بندد. دیگر هر کس هر چه خواست حلقه کوبد.
پاسخ از درون این است که کسی در اندرون نیست و این راست است حدیث نصیحت گریزی عاشق پیامد سرای گریز عقل از اوست.مولوی از زبان عاشق بخارایی به کسانی که از او می خواهند بر سر عقل آید و دست از بی باکی بدارد و جان خویش معرض یغما نکند، می گوید؛«گفت ای ناصح خمش کن چند چند/ پند بس کرده که بس سخت است پند، سخت تر شد بند من از پند تو /عشق را نشناخت دانشمند تو» ناصح اگر می فهمید که زبانه های عشق زبان عقل را می بندد، خمش می کرد این پند به راستی بند را سخت تر می کند از آنکه ابرام به ناممکن عاشق را بر سر لجاج می آورد تا بی عقلی خویش را بیش بر آفتاب اندازد. این بی عقلی را مولوی البته ترجیح می نهد و می ستاید. اما سعدی از گیرودار ستایش و نکوهش فارغ است. برکنار معرکه ایستاده و در کار نقل احوال خویشتن است.قصه عاشقی خود را شرح می کند که چه پیش آمد و چگونه. آنچه روی داده، خوب یا بد، این است که حکایتی از زبان تو اندرز ناصحان را بی قدر کرده است. به تعبیر دیگر، ناگزیر بودن احوال عاشقی آن را از دست اخلاق به در می برد و درب انکار و عقاب را می بندد یا دست کم از هجوم افسار گسیخته آن پیشی می گیرد. همین است که در پایان به صراحت بیشتر می گوید؛«گویند سعدی طریق عشق رها کن/ سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم» و معنای سخن نه اینکه پند نمی خواهم، بل آنکه نمی فهمم.
مایه ای از انکار و تصدیق هم در واژه های حکایت و نصیحت نهفته است. گو اینکه در نمایه نخست حکایت معشوق بر نصیحت مردم به قوت تمام ترجیح دارد، اما از نگاهی دیگر معنا جز این است. واژه حکایت (از یک نظر حتی در مصرع اول) از سر کنایه اشاره ای به فریب و دروغ دارد. در برابر، واژه نصیحت در مقام تمجید است.
از آنکه محصول رأفت دل و رویت عقل است که خلق در کار عاشق می کنند. اما با این همه چرا واژه حکایت بر نصیحت در این بیت طعنه می زند. از آنکه معنا این است؛ معشوق آنقدر فریباست که حتی حکایتی (قصه دروغی، وعده باطلی و...) از او چنان روح عاشق را تسخیر می کند که نصایح حکیمانه مردم را در گوش او به شکل حکایت (سخن سست، غیرقابل اعتنا و...) جلوه می دهد و بدین سان در عین آنکه شاعر در مقام مماشات با خصم «نصیحت مردم» را ارج می نهد، ولی در یک تردستی «حکایت دروغ» را در فروغ جاذبه معشوق بر آن فائق می کند و تاثیرش را به انکار می نهد.
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که از تو دیده بپوشم
این آخرین پرده بری کردن زمه خویشتن است. شاعر در شاه بیت غزل آخرین جمله دفاع خویش را می پردازد. در یک خطاب بی پرده به معشوق که بازتاب آن در گوش ناصح هم می نشیند، می گوید که ماجرای عاشقی را اگر ختامی باشد از سوی معشوق است. وسواس عشق وسوسه چشم دل سیاه توست نه نگاه بیگناه من. پس چاره کار در آن است که تو روی بپوشی که من قرار دیده پوشیدن از تو ندارم.
بیت حامل ایهامی است که بر مدار «قرار ندارم» می گردد. اگر «قرار نداشتن» به معنای «بی قرار بودن» باشد، با ابیات پیشین در سازگاری تمام است. بیان دیگری است از در بند بودن عاشق و معنای آن اینکه من از دیده پوشیدن ناتوانم، چون شعله نگاه او اراده ام را تبخیر کرده است. برای ختم ماجرا باید از صیاد خواست که دام باز چیند که گرفتار از نجات خویش ناتوان است.
اما اگر «قرار ندارم» به معنای «بنا ندارم» باشد، تغییر موضعی آشکار است. در این روایت عاشق پس از آنکه در حملات نخست خویش، طاعنان را بر جای خویش می نشاند و گناه عاشقی را برعهده معشوق می گذارد، در یک چرخش سریع سلاح خویش را عوض می کند و می گوید گرچه عنانم در کف نیست تا از تو روی تابم، اما از این البته دل گران هم نیستم. اگر هم می توانستم بنای آن نداشتم که از تو دیده بپوشم. پس باز هم پایان قصه پایان چشم توست نه پایان نگاه من. نه از آنکه نمی توانم بل از آنکه نمی خواهم و بدین سان حق عشق در مقام ستایش هم ادا می شود.
سعدی در جای دیگر می گوید؛«من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت/ کاول نظر به دیدن او دیده ورشدم» که حامل ایهامی از همین دست برگرد«چگونه توانم» است. از یک سو موهم یک اندرز اخلاقی است به این معنا که «چگونه سزاست؟» و از سوی دیگر اشاره ای است به ناتوانستن واقعی «چگونه ممکن است؟»
کنایتی دیگر هم در روایت قابل جست وجو است. احاله فتنه به معشوق به عبارتی احاله آن به آفریدگار عشق است.
بصیرتی است در کار بازجویان که در کار خویش به خطا رفته اند. می گوید من که از نگاه به صورت خوب گریزی ندارم، به جست وجوی او بروید که فتنه را در انداخته. او که چشم سیاه را در زمینه روی سپید می بافد و برق آن را به ناز می آمیزد و نگاه رازآلود را در حصار مژگان به بند می کشد و خوشه های سیاه گیسو را از چفته های گندم گونه می آویزد و بروبالای آن را چنان آب و تاب می دهد که بی تابی آن همه را بر باد دهد، او را بجویید و باز جویید که چرا چنین کرده است. او البته در کار فتنه و ابتلاء است. اما عاشقان که از نعمت هوش به یمن جلوه معشوق بی بهره اند در این امتحان جز برگ سپید به دست استاد نسپرند. و بر این سزاوار طعنه هم نیستند. از آنکه امتحان جز هوشیار را شایسته نیست.
بیا به صلح من امروز و در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم
غزل که در شروع خود روی و زبان به سوی عشق نکوهان داشت و از پس آن با چرخشی زیرکانه نگاه در چشم معشوق، به ظاهر با او سخن می گفت و به واقع گوش نکوهشگران را در سیتره خطاب داشت، از این مقام روی و ریای طاعن و ناصح را به کناری می نهد و با صداقتی که در حوصله خواهش کویر هم نمی گنجد، تمنای نزول رحمت دارد. با زبانی عریان که آتش آسا می گدازد، با صدایی که در خم و پیچ گره های درد خراشیده است، با نگاهی که در مه آلودگی شرجی اشک، تمام تمنا یکجا از آن لب پر می زند.
با دستانی به بلندی آرزو و به لرزانی امید و با سیمایی که رنگین کمان بیم و امید، رنج و راحت، خشم و خروش و خواهش در آن با چنان تناوبی سریع در چرخش است که جز یک دسته تافته سپید از آن به چشم نمی آید، تصویر عاشقی را نقش می زند که همه اش این ترانه است؛«باز آ که در فراق تو چشم امیدوار/ چون گوش روزه دار بر الله اکبر است».
عاشقی پیداست از زاری دل. زاری دل که آب در شکاف خواب می ریزد و چراغ انتظار را از خاموشی نگاه می دارد، و به یمن همین، عاشق گستاخ وصال را حق خود می داند. عاشقان کشتگان معشوقند. زاری آنان در سوک خویش عالمی را به ماتم می نشاند. در آواز این کشتگان سوزی است که صبر معشوق را هم به رغم سنگدلی عاقبت لب می ریزد و او را به اعتراف گناه خویش وامی دارد.
این بانگ دادخواهی پرده های عصمت معشوق را می درد و او را رسوای عام می کند. حتی عاشقی چون حافظ که مدعی است؛«خون خور و خامش نشین که آن دل نازک/ طاقت فریاد دادخواه ندارد» تمام شعرش دادخواستی علیه معشوق است. چشم پرآب و دیده بی خواب دو شاهد بزرگ این دعوایند؛«دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم/ نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم، نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم/ بر کارگاه دیده بیخواب می زدم».
چنین است که عاشق غزل ساز در این بیت که سادگی و زیبایی را در اوج خود به هم درآمیخته، از معشوق صلح و سلام می طلبد. نازک دلی عاشق ناز معشوق را رایت افراشته جنگ می بیند. هر نگاه او پاره ای از پیکرش را خسته یا سوخته.
با این همه باز او خود را آماج نگاه می کند. جنگ غریبی است که در آن عاشق به هزار آرزو کشته معشوق است، به خیال آنکه بر زاری و نزاری او نظر کند. خاکستر خویش را هم بر باد می دهد تا تمام هستی اش به تسخیر معشوق درآید. باشد که آرام و قرار در سایه پهلوی او به جای خود باز آیند. گو اینکه وصال هم چون فراق هم اشک خیز است و هم خواب سوز و این خود قصه عشق را سخت تر می کند؛ «از در درآمدی و من از خود به در شدم/ گویی کز از این جهان به جهان دگر شدم، گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق/ ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم».
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم/ که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
رسم عاشق نیست که جفای معشوق را جز به ناز تعبیر کند. ستایش شیفته وار معشوق راه شکوه را می بندد و اگر گاه شکوه ای هست، شکوه حقیقی نیست. پنجره ای است برای ورود، وقتی که درب ها بسته باشد و یا گناهی که باید کرد وقتی که طاعتی از دست نمی آید. محب را یارای آن نیست که جفای محبوب را باور کند. دوست تر دارد این را نازی شمارد که لایق مقام معشوقی است. از نگاه مولوی عشق یک حقیقت است اما دو تاثیر می نهد؛ لیک عشق عاشقان تن زه کند/ عشق معشوقان خوش و فربه کند، عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر/ عشق معشوقان نهان است و ستیر» پس اگر معشوق روی در هم کشیده اند از این روست که خاطرخواه عاشق نیست. بل از آنکه شأن معشوقان ناز است نه نیاز.
حافظ اما آنچنان که اقتضای رندی است، این خردانگاری را چنان روایت می کند که آتش و دود به هم برآمیزد؛ جان عشاق سپند رخ خود می دانست/ و آتش چهره به این کار برافروخته بود». عشاق چون دانه های اسپند بر آتش چهره معشوق می سوزند، لابد تا به یمن آن، بقای طراوت این تضمین شود. او خردی عاشق را در پیشگاه جلال معشوق به روایات گونه گون نقل می کند و بر استغاثه های خویش هم البته امید اجابتی ندارد. «گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق/ کاندر این توفان نماید هفت دریا شبنمی»
اما سعدی، عاشقی انسان و عشقی ملموس، جفای معشوق را به بیانی صریح و ساده باز می گوید؛ «مرا به هیچ بلادی» آن را در لفاف تعابیر زیبا در نمی پیچد و از آن به ناز و استغنای عشق تعبیر نمی کند. یک سو معشوق است و جفای دل آزار او و سوی دیگر عاشق هست و دست تمنای او اما چرا حتی در این مقام هم که عاشق اینسان، تلخ شکوه می کند، شکایت او به معنای جدایی یا تحقیر معشوق نیست؟
سیدمرتضی مردیها
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید