چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
میراثی شگفت از زندگی یک نسل
«جوانی من از کودکی یاد دارم، دریغا جوانی، دریغا...»
این شعر، وصف حالی است عجیب از زندگی نسل ما! هرچند کودکی من هم چندان تعریفی نداشت اگر بیماریهای «خداداد» کودکی امان میداد، گاهی مجال بازی و شیطنت و خیالبافیهای کودکانه بود. عشق به شعر و موسیقی را پدر در ما زنده کرد که مردی زندهدل و سودایی بود و شیفته شعر و موسیقی و مثل بیشتر همشهریهای آشتیانیاش، ادب و نظامیگری را با هم داشت. از خشونتهای جریان زندگی، خودساخته، شده بود.
شعر طولانی «سه تابلوی مریم» عشقی را از حفظ، با آواز میخواند و شعرهای انقلابی فرخی و عارف را. صدای خوش قمر و ظلی و تاج اصفهانی، فضای اتاق میهمان خانهمان را پر میکرد. عصرهایش را به شنیدن صفحههای گرامافون بوقی «هیز مسترزوویس»، خروسبازی، شعر سرایی و آوازخوانی میگذراند. یک خروس پرطلایی داشت که نزدیکیهای ظهر میآمد و مثل مجسمه روی سردر خانه مینشست. پدر که از دور پیدایش میشد، کوس میبست و قوقولی قوقوی شاهانهیی سر میداد و از بالای سردر، میپرید روی سردوشی راستش و پدر با سردوشی خروس نشانش دو سه دور، دور حیاط میگشت و رجز میخواند و ناهار میطلبید.
بزغالهیی هم برایمان خرید، یک زاغچه چرتی هم داشتیم، بزغاله را که سر بریدند، من بیخبر بودم، کلهپاچهاش را که آوردند، از ماجرا بویی بردم، یک هفته بیمار شدم و مدتها لب به گوشت نزدم، اما با ضرورتهای زندگی که نمیشد زیاد حساس ماند!
نزدیک خانه ما سیل برگردانی بود، ده ماه سال، خشک خشک و چند روزی، خروشان. تنها خاطره یک سیل در ذهنم هیاهو میکند، برادرم به دنیا آمده بود و مرا تنها گذاشته بودند. سربازی بود که برایم صفحه موسیقی میگذاشت تا بهانه نگیرم، یک صفحه ترک برداشتهقمر داشتیم که دیوانهام میکرد. صفحه سوزناکی بود و غم غربت آن سرباز بیچاره را تسکین میداد، داغ حسادت مرا هم تازه میکرد. سرباز دست بردار نبود، یک روند همین صفحه را میگذاشت. ترق ترق سوزن و صدای شکسته قمر جانم را بالا میآورد و زوزهام بلند میشد.
حساسیت بیمارگونهیی داشتم که برای خود من هم عجیب است. مادر میگفت: شاید مال شیر گاو بوده. شیر مادر، نصیب برادر کوچکم شده بود که یک سال و چند ماه پس از من به دنیا آمد. کار حسادت من بالا گرفت و نزدیک بود دست به یک «جنایت» هم بزنم. ظاهرا اخوی کوچک آن قدر زار زده بود که من از کلافگی، میخواستم با بالش ساکتش کنم که مادر سر میرسد!
بچه لوسی بودم که به جبران بیبهرگی از شیر مادر، پستانک سق میزدم. یک روز برادر کوچکم پستانک را زیر پا له کرد و با دهنکجی به من گفت که: ایشه نداریم!
دیگر پستانکی در کار نبود، تنها پستانک موجود همان بود که زیر پای اخوی لگدمال شده بود.
اما مسخره کردن هم حدی دارد. دیفتری که گرفتم، برادرم مرا دست میانداخت که «امروز یک آمپول گنده گنده میخوری!» و راستی که چه سرنگ بزرگ پایانناپذیری بود.
حجم مایع تزریقی زیاد بود، این بود که یک سرنگ بزرگ به آدم وصل میکردند و همینطور مایع تزریق میکردند. تنها دلخوشی من پس از تحمل آن سرنگ ناحق خوردن بستنی و پالوده بود، که برادرم در این قسمت با من شریک میشد و من در این فکر بودم که چرا در قسمت عذابآورش با من شریک نباشد؟ و بیآنکه اسم پاستور را هم شنیده باشم، یک روز صبح که حسابی کفریام کرده بود، صدایش کردم و توی دهانش «ها» کردم.
حال دیگر دوتایی با هم زیر سوزن بلند و زمخت سرنگ، عربده میکشیدیم و به پرستارها بد و بیراه میگفتیم و موقع خوردن پالوده به هم لبخند میزدیم. با این همه، نه من و نه برادرم خشن نبودیم. شیطنتهای کودکانه که طبیعی است. در خانه سرگرم مرغ و خروس و زاغ و بزمان بودیم و توی انباری کوچک، که گوشت قرمه نخ کرده آویزان بود، پشت قرابههای آبیرنگ سرکه و کیسهها و شیشههای رنگ و وارنگ قایمباشک بازی میکردیم و سالی یکی دو تا قرابه سرکه میشکستیم.
برای بازی، کمتر از خانه بیرون میرفتیم، مگر صبحهای خنک تابستان، که از باغ اداره رادیو بیسیم قصر کدو میآوردیم. آتش روشن میکردیم و توی پیتهای حلبی زنگ زده، کدو میپختیم. طبل و شیپور و سنج هم داشتیم که ادای سربازها را در میآوردیم.
پدرم از همان چهار پنجسالگی به فکر درس خواندن ما بود، سربازی از روی کتابهای آموزش الفبای سربازان، به ما خواندن یاد میداد. روستایی بود و «اصیل»، «جو» را با فتح «ج» تلفظ میکرد و چون من اصلا سردر نمیآوردم که چرا «جو» را باید آن جوری خواند، در صندوقخانه زندانی میشدم. با این همه، هرگز زیر بار جور نرفتم. اما برادرم از من هشیارتر بود و دلیلی نمیدید که سر یک فتحه بی قابلیت، از جایزه سیب و خرما و هوای تازه بینصیب بماند.
بعدش هم ما را گذاشتند مکتب، پیش سید گلابی، پیرمرد همیشه خندان که از هیچ چیز آزرده نمیشد و بچهها را با حوصله و محبت تحمل میکرد. توی باغچه باصفایش، زیر درخت مینشستیم و درس میخواندیم. با وزیدن تندبادی اوضاع مکتبخانه به هم میخورد و کلاس تعطیل میشد و سیدخندان، نفسی براحتی میکشید. خدایش بیامرزد! ظاهرا از سیدخندان هم تنها ایستگاهی به یادگار مانده است.پدر، درس خواندن ما را خیلی جدی میگرفت. دوروبر ما هم مدرسهیی نبود. جنگ جهانی دوم شروع شده بود و شهر، شلوغ. یک سال تمام، هر روز صبح زود، با برادرم تا ایستگاه بیسیم، پیاده میرفتیم و مدتی چشم به راه میایستادیم تا از سواریهایی که به شمیران میرفتند، یکیشان ما را به قلهک برساند. اتوبوسهای شهری، دیر به دیر میآمد. اغلب پیاده از قلهک به خانه برمیگشتیم.
سال بعد به قلهک اسباب کشی کردیم و سه سال همانجا ماندیم. فضای روستاوار و باغهای بزرگ الهیه، برای ما بهشتی بود.
پدر، شبهای بلند زمستان را، با صدای گرم و پرشورش، در جمع همسایگان صمیمی، دور کرسی امیرارسلان رومی میخواند. حسابی نمایشنامهخوانی و بازیگری میکرد. تنقلات آن روزگار، تخمه و نخودچی کشمش و گاهی انار یا هندوانهیی در میان بود.
پدر، بزنگاههای داستان را خوب میشناخت و میدانست که آخر شب، داستان را کجا ناتمام بگذارد. زندگی کنار پادگان به ملال و نکبت میگذشت. با استخر پشه مالاریا و صدای طبل و شیپور صبحگاه و شامگاه و ضرب یک ریز طبل که خبر از شلاقزدن سربازی روستایی میداد.
سیل که در سیل برگردان، دو روزه هیاهویی میکرد، بهار آمده بود. چلچلهها میآمدند، بالای ناودان خانهها لانه میکردند و زنها با شکم برآمده، کنار سیلبرگردان رخت میشستند.
جنگ، آهنگ یکنواخت زندگی ملالآورمان را به هم ریخت. پادگان دیگر انگار صاحب نداشت. پچپچهها شروع شده بود. رادیو که خبر خلع رضاشاه را داد، پادگان به تاراج رفت. سربازهای گرسنه و درمانده را برای مقابله با دشمن نامریی، در یک مانور نظامی وسط بیابان رها کرده بودند. سربازها هم کولهپشتیهاشان را پر از بادمجان و کدو کرده بودند. از کرتهای ده شمسآباد دیگر چیزی باقی نمانده بود.
سربازها بیفرمانده و بیهدف، وسط بیابان خدا سرگشته بودند و نگران... بعدازظهری بود که صدای یک هواپیمای دوموتوره نظامی، خواب قیلوله همسایهها را آشفت. از دور گرد و خاک بلند شد و خیل سربازان به خانههای درجهداران پناه آورد. حیاط خانه ما پر از سرباز شده بود. لرزان و رنگ پریده به آسمان نگاه میکردند. یک ساعتی گذشت و خبری نشد. سربازها هم کولهپشتیهاشان را خالی کردند و رفتند پی کارشان. اهل محل خورش کدو و مسمای بادمجان مفصلی خوردند و شکمی از عزا در آوردند. تاراج پادگان از همه تماشاییتر بود، همه چیز را بردند و آخرسر، پاتیل عظیم آش پادگان را از جا کندند. صدای سهمگین چرخش دیگها و پاتیلهای بزرگ مسی، تا آن سر اداره بیسیم شنیده میشد.
نورافکنهای دوروبر رادیو بیسیم جنگ را برای ما جالب کرده بود. شبها برای تماشای نورباران آسمان به پشت بام میرفتیم.
یک روز گفتند، پادگان بمباران میشود، همه خانوادهها سراسیمه رفتند، زیر پل پناه بگیرند. پدر، اما ککش هم نمیگزید و از سماور دل نمیکند. هورت، هورت چای سر میکشید و به مادر که خون خونش را میخورد، میگفت: «بگذارید این چایی آخری را هم بخورم.» آخرین چایی! انگار که شام آخر مسیح است، اما خبری نشد، فقط گویا یک بمب افتاد توی یکی از چاههای سلطنتآباد، شاید هم نیفتاد و مردم خیالاتی شده بودند.
جنگ برای ما تمام شد. سربازهای گرسنه رفتند و از پادگان خالی و غارت شده، دیگر نه صدای شیپور صبحگاه و شامگاه بلند میشد و نه سروصدای خبردار و به چپ چپ، به راست راست.
گرسنگی اما بیداد میکرد. نان سیلو، نان جیرهبندی شدهیی بود که همه چیز تویش بود جز آرد گندم. محصول گندم مملکت را دلالان به متفقین میفروختند و مردم توی نانواییهای شلوغ، به جان هم افتاده بودند.
رضا شاه که رفت، جو اختناق ناگهان فروکش کرد و مردمی که بیست سال آزگار، خفقان گرفته بودند، عربده میکشیدند و میشکستند و توی سر هم میزدند. بازار حزب بازی گرم شد و ما از هیاهو به دور، کودکیمان را در باغهای الهیه به بازی و بیخبری گذراندیم، اما تازه اول عشق بود. کلاس چهار یا پنجم ابتدایی، باد سیاست، مدرسه ما را هم گرفت. گویا معلمها اعتصاب کرده بودند و ژاندارمها آمده بودند و ما به طرفشان سنگ پرتاب میکردیم؛ معنی این بازی را هم نمیفهمیدیم، اما این بازی تازه، سالهای بعد برایمان جدی شد و همه زندگی را فرا گرفت.
تابستان آن سال، پدرم در کوره پزخانه یکی از سربازهایش که حاجی هم بود، برای من کاری پیدا کرد. صبحها کله سحر خودم را با هزار مصیبت به دفتر کورهپزخانه میرساندم تا به بارنامهنویس کمک کنم. این بود که بعضی شبها، همانجا میماندم.
غروبهای دلگیر تابستان، زن و مرد، بیرون از اتاقکهای تنگ و تاریکشان مینشستند و آوازهای غربتشان را، دلتنگ، میخواندند. مبهوت در تاریکی مینشستم و به سوسوی چراغهای نفتیشان خیره میشدم. آوازهای دردمندانهشان مرا دگرگون میکرد و این «ترانه» یادگار همان سالهاست.
ای ترانه سرایان، بسرایید
شوری دیگر، چهار گاهی دیگر
فریادی دیگر از بیدادی دیگر
از خانههایتان به درآیید
ای ترانه سرایان، بسرایید
در کورههای آجر، آنها میخوانند
آوازهای غریبشان را
اندوه بار و دلتنگ
فریاد خاک سوخته فریادیست!آخرهای تابستان از کار کورهپزخانه معاف شدم و نفس راحتی کشیدم!
با همه این ناراحتیها، در دفتر کوره پزخانه به گنجی «شایگان» دست پیدا کردم. یک روز از بیکاری و کنجکاوی، در گنجه بزرگی را باز کردم و چشمم به دورههای «مردم» و «مردم آدینه» افتاد. داستان «دختر رعیت» «به آذین» را اول بار در پاورقیهای «مردم آدینه» خواندم که نشریهیی ادبی حزبی بود. اگر اشتباه نکرده باشم، مقاله تحلیلی «مشکل نیما» آل احمد را هم در یکی از شمارههای قدیمیتر مردم ماهانه در همان دفتر کورهپزخانه پیدا کردم و شعرهایی از نیماأ با مرور این نشریههای ادبی حزبی، میتوان نشانههای انشقاق و انشعاب را در گذر چند سال دید. نیروی سوم خلیل ملکی از حزب توده انشعاب کرد و جنگ مغلوبه شد! حتی حساب نشریههای ادبیشان را هم از هم جدا کردند.
مدرسهها که باز شد، با یکی از همکلاسیها، یک روزنامه دیواری با تصویر سیاه قلم ماکسیم گورکی، راه انداختیم. همین یک شماره روزنامه دیواری جهت زندگی اجتماعی سیاسی ما را روشن کرد. سازمان جوانان جبهه ملی و حزب توده بر سر تشکیل سازمان دانشآموزان با هم جدال و جدل داشتند. دایم درگیر یارگیری و لشگرکشی و زد و خورد بودند. آخرش هم با هم کنار نیامدند و در مدرسه ایرانشهر هم مثل همه جاهای دیگر دو سازمان دانشآموزان تشکیل دادند. بزودی سازمانهای دانشآموزان جبهه ملی و حزب توده در سراسر کشور تشکیل شد و دو نشریه ارگان راه انداختند.
من که اهل کار و فعال سیاسی نبودم، در نشریه ارگان دانشآموزان مشغول به کار شدم هرچند سعی میشد که این روزنامه کمتر رنگ حزبی داشته باشد. صفحههای شعر و داستان و نقد ادبی با من و یکی از دوستان بود. روزنامه مسئولی داشت که بر این صفحهها نظارت میکرد اما بیشتر مسئولهای روزنامه با شعر و داستان و نقد ادبی بیگانه بودند و گاهی برای خالی نبودن عریضه از مطالب چاپ شده، ایرادهای بنی اسراییلی میگرفتند. بیشتر ادعا میکردند که شعرها برای طبقه کارگر دشوار و نامفهومند. این بود که زندهیاد اسماعیل شاهرودی، معمولاً شعرهایش را در چاپخانه برای کارگرها میخواند و پس از مراسم رایگیری، از آنها امضا میگرفت تا کسی منکر مفهوم بودن شعرش نشود! یادم میآید که بهاریه پرشور و باطراوت «نشاط اصفهانی» را به مناسبت فصل بهار و جشن نوروز، در روزنامه چاپ کرده بودیم، مسئول روزنامه ایراد میگرفت که در این شعر، باده زیاد آمده است. زیربار این توضیح هم نمیرفت که باده سمبل و مظهر نشاط و سرمستی است.
از بخت مساعد ما روان شاد مسعود میربها، پزشک روانشناس و ادیب، مسئول مجله شد. او نخستین نویسندهیی است که «یونگ» را به فارسی زبانان شناساند. او ما را در کارمان آزاد گذاشت و صفحههای شعر و داستان جانی گرفت و ما توانستیم نمونههایی از ادبیات شعری شاعرانی چون شاهرودی، کسرایی و حتی سپهری را به چاپ برسانیم. در همین نشریه دانشآموزی بود که به تشویق میربها، چند شعری از خودم چاپ کردم.
فضای ملتهب در شهر، من و برادرم را از خانه بیرون کشید. من درگیر روزنامه دانشآموزان بودم و اخوی درگیر فعالیت سیاسی. من دیگر پول توجیبیام را هم خرج ناهار بیرون میکردم.
اگر کار در روزنامه فراغتی باقی میگذاشت، با دوستی به کتابخانه ملی میرفتیم و روی شعر نظامی کار جدی میکردیم، ناهار را هم همان جا در قهوهخانهیی در خیابان قوام السلطنه میخوردیم و به صفحه آواز خوانندههای خاکی گوش میکردیم.
حادثات زمانه مثل برق وباد گذشت. بیست و هشت مرداد شد. من یک سال از درس عقب ماندم. بخت یار من بود که شهریور همان سال، هم در کلاس ششم ادبی قبول شدم و هم در دانشکده ادبیات و دانشسرای عالی که کمک تحصیلی هم میگرفتم. سال بعد با شاملو آشنا شدم که مجله «بامشاد کوچولو» را سردبیری میکرد. این مجله هم برای خودش داستانی داشت. شاملو از سر و کله زدن با صاحب امتیاز مجله پوروالی ذله شده بود. پوروالی تیراژ بالا میخواست و معتقد بود، مجله «سنگین» است. همیشه هم عصبانی میشد و موهایش را چنگ چنگ میکرد.
یک روز شاملو گفت، میخواهم خودم را خلاص کنم. دوتایی نشستیم و مقاله دراز نفسی با عنوان «اندر احوال آن مرحوم» نوشتیم که ظاهراً شخصی مجهول بود!
شاملو میگفت با در آمدن این شماره، صاحب امتیاز هم، خودش را از دست موهای نازنینش خلاص میکند.
باری آن سال کتاب «دیار شب» را در آوردم که شاملو بر آن مقدمهیی نوشت. راستش از در آوردن این کتاب پشیمان شده بودم، اما حال میبینم به عنوان اولین کتاب، پس بدک نیست. تا انتشار کتابهای بعدی که «آیینه تهی است» و «قصیده بلند باد»، پانزده سالی فاصله افتاد. پانزده سال تلاش و تجربه برای دستیابی به سادگی و خلوص کلام شعری. میان این دو کتاب و کتاب «با من طلوع کن» هم، ده، پانزده سالی فاصله افتاد. این وسواس در چاپ کردن کتاب باعث شد که خیلی از شعرهایم را دور بریزم، با این همه، فکر میکنم باز هم شعرهایی هست که باید کنارشان بگذارم.
حق با نیماست، میگفت: «آن کس که از پس کاروان میآید، غربال به دست دارد.» او شاید پنج شعر، شاید هفت شعر و دست بالا، ده شعر انتخاب کند و این هر سه انتخاب، عادلانه است.
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست