چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا


جایی بیرون از جهان


جایی بیرون از جهان
شاعران در مواجهه با جهان، واكنش های متفاوتی دارند. اكثر آنها بر جهان می تازند و به ستیز با آن برمی خیزند. اینان جهان را آن گونه كه هست نمی پذیرند و با آن درگیر می شوند. گاه این درگیری شورشی است برای ساختن جهانی ایده آل و گاه صرفاً یك عصیان علیه وضع موجود كه بی هیچ آرمانی انجام می گیرد.
گروهی دیگر از شاعران با جهان همراه می شوند، آن را می پسندند و همراه با واقعیت های موجود به ارائه گزارشی شاعرانه از جهان می پردازند. شاعرانی متفاوت از این دو گروه نیز وجود دارند. شاعرانی كه همراه جهان نمی شوند اما با آن درگیر هم نمی شوند. اینان جهان را به حال خود می گذارند و به حال خود می روند. در این طیف، شاعر آرام و آهسته از كنار جهان رد می شود انگار كه حتی از عكس العمل احتمالی جهان نسبت به خود پرهیز می كند؛ سپهری از این گونه شاعران است.
نقطه آغازین بحث درباره شعر سهراب از همین درگیرنشدن آغاز می شود، اما بلافاصله باید پرسید كدام جهان؟ به عبارتی سهراب با كدام جهان درگیر نمی شود و از آن فاصله می گیرد؟ او از جهانی كه به گفته لوكاچ، شیءزده است می گریزد، جهانی كه حاصل علم و عقل و تكنولوژی است.
سهراب سخت از این جهان می ترسد: «من از سطح سیمانی قرن می ترسم/ بیا تا نترسم از شهرهایی كه خاك سیاهشان چراگاه جرثقیل است.» (شعر به باغ هم سفران)
در چنین جهانی هرچه به آن وابسته است، خالی است: «من قطاری دیدم كه سیاست می برد (و چه خالی می رفت)» و حتی آدم های این دنیا هم ویژگی هایی دارند كه شاعر نمی تواند در كنار آنها باشد: «من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم/ حرفی از جنس زمان نشنیدم/ هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود/ كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد/ هیچ كس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت» (شعر ندای آغاز)
چنین جهانی كه شاعر از آن می ترسد، به عبارتی جهان جدید، مبنای خود را «عقل» قرار می دهد. در واقع عقل گرایی محور دنیای مدرن است. مدرنیسم بر عقل استوار است، اما این عقل هیچ گاه نمی تواند مبنایی برای پذیرش آن باشد. شعر سهراب خوب می فهمد كه اگر قرار است به جهان بی توجه باشد باید عقل را كنار بگذارد و می گذارد: «باید كتاب را بست/ باید بلند شد/ در امتداد وقت قدم زد...» (شعر هم سطر، هم سپید) «دستمال من از خوشه خام تدبیر پر بود/ پشت دیوار یك خواب سنگین/ یك پرنده كه از انس ظلمت می آمد/ دستمال مرا برد/ اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا كرد» (شعر متن قدیم شب) «یك نفر آمد كتاب های مرا برد/ روی سرم سقفی از تناسب گل ها كشید/ عصر مرا با دریچه های مكرر وسیع كرد/ میز مرا زیر معنویت باران نهاد» (تا نبض خیس صبح)، «كار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/.../ پشت دانایی اردو بزنیم/ .../ بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم...» (صدای پای آب)
با چنین نگاهی به جهان است كه سهراب یكسره از آن جدا می شود، اما همچنان كه گفته شد نه به قصد مبارزه با آن كه به قصد خلوت گزینی و تنهایی و گم شدن در «هیچستان»: «به سراغ من اگر می آیید پشت هیچستانم/.../ به سراغ من اگر می آیید/ نرم و آهسته بیایید، مبادا كه ترك بردارد/ چینی نازك تنهایی من» و از اینجا است كه رفتن به تنهایی و جداشدن از جهان و انسان ها و كتاب هایش آغاز می شود. او رو به تنهایی می آورد و از مبارزه پرهیز دارد. در شعر سهراب نشانی از طغیان و مبارزه نمی بینیم. در شعرهای او واژه هایی چون شمشیر، گلوله، خون، توفان و... بسامد بسیار اندكی دارند و شاید اصلاً وجود نداشته باشند.
او همچنان كه قطار سیاست را خالی می بیند، در شعرهایش نیز برای مبارزه از هر شكل و خصوصاً شكل سیاسی، ارزشی قائل نیست. چنین موقعیتی است كه معنای واژه های مشترك میان او و شاعران اهل مبارزه را كاملاً متفاوت می كند. تاریكی، ظلمت، شب و مانند اینها واژه هایی است كه در قاموس شاعر مبارز معانی كاملاً منفی دارد اما در شعر سهراب این واژه ها، مثبت بوده و شاعر نه تنها علیه آن موضع نمی گیرد كه آن را می ستاید و دوست دارد: «من در این تاریكی/ امتداد تر بازوهایم را/ زیر بارانی می بینم/ كه دعاهای نخستین بشر را تر كرد/ من در این تاریكی/ در گشودم به چمن های قدیم/ به طلاهایی كه به دیوار اساطیر تماشا كردیم» (شعر از سبز به سبز) برای سهراب كه شاعری دنیا گریز است، شب و تاریكی همان جایگاهی را دارد كه برای عارفان و زاهدان و دادائیست ها و.../ (در اینجا بحث بر سر معانی این لغات و اینكه سهراب یك عارف بود یا یك دادائیست یا بودائیست نیست، مراد تكیه بر دنیاگریزی است) او شب و تاریكی را دوست دارد درست برخلاف شاعرانی كه شب و تاریكی را سمبل هرچه شرارت می دانند. او اصولاً به خیر و شر كردن اعتقادی ندارد. در واقع سهراب از خیر و شر هم می گریزد و نمی خواهد خود را گرفتار مفاهیمی اینچنینی كند: «بیایید از شوره زار خوب و بد برویم» (شعر سایبان آرامش ما، ماییم)
سپهری از جهان مدرن و متعلقات آن گریخته و... به كجا پناه می برد؟ به تنهایی. تنهایی در شعر سهراب كجا و به چه معنا است؟ «عزلت» و «گوشه » ای كه سهراب انتخاب می كند از چه جنسی است؟ شاعری كه انسان و عقل و سیمان و شهر و... را نمی پذیرد و بدون آنكه با آن سر ستیز داشته باشد به خلوت می رود، خود را با چه چیز هم آواز می كند؟
اولین نكته در یافتن پاسخ، توجه به این موضوع است كه سهراب یك «انسان محور» است. این انسان محوری كاملاً صبغه سنتی دارد، به این معنا كه مبنا و منبع هر تغییری انسان است و هر خوب و شری زاده عمل انسان است. این انسان محوری با آنچه اصالت انسان یا فردگرایی می نامند (كه از الزامات دنیای مدرن بوده به گفته اهل فن، انسان را جایگاهی بالاتر از قرارداد متفاوت است. علاوه بر این در دنیای جدید انسان گرچه برتر است اما به گفته جامعه شناسانی چون لوسین گلدمن در نظامی قرار گرفته كه همسان و همطراز دیگر مولفه های سازنده جهان است. در این نظر برتری انسان نوعی برتری اخلاقی است تا برتری در ساختن و تاثیرگذاری بر جهان. انسان در اینجا سازنده ای است در كنار ابزار و نظام تكنولوژیك و نه بالای آن. اما سپهری همچون عارفان و زاهدان و خلوت گزینان انسان را سازنده خیر و شر می داند. او تكیه بر «خود» دارد و نه «بیرون از خود» و همین «خود» است كه محور شعرهای سپهری قرار می گیرد. در این چارچوب انگشت اتهام سپهری در ظهور دنیای ناپذیرفتنی متوجه انسان می شود. در این تحلیل جهان جدید ساخته فرآیندی نیست كه مولفه ها و عناصری خارج از حیطه قدرت انسان، در آن حضور داشته باشند. به عبارت دیگر جهان را نظامی از «دانش»ها و «روابط » پیچ و مهره ای نمی سازند، بلكه این انسان است كه در ظهور شرایط نامقبول و نامشروع نقش اصلی را ایفا می كند. با توجه به چنین نگاهی طبیعی است كه سهراب سعی كند به عنوان یك انسان، ناجی و نجات دهنده خود باشد. به همین جهت او در برابر جهان، خود را و انسان را مخاطب قرار می دهد: «قایقی خواهم ساخت/ خواهم انداخت به آب/ دور خواهم شد از این خاك غریب/ كه در آن هیچ كسی نیست كه در بیشه عشق/ قهرمانان را بیدار كند/ ... همچنان خواهم خواند/ همچنان خواهم راند.» (شعر پشت دریاها) به این ترتیب خطاب سهراب یا «من» می شود یا «انسان». سهراب انسان را هدف قرار می دهد: «پرده را برداریم/ بگذاریم كه احساس هوایی بخورد/ بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته كه می خواهم بیتوته كند/ بگذاریم غریزه پی بازی برود...» (شعر صدای پای آب)
اگر سهراب به «خود» و «گوشه» یا «تنهایی» پناه می برد به دنبال چه چیزی می گردد. او اگر چه با ضمیر اول شخص مفرد (من) بیشتر شعرهایش را می گوید و اگرچه با ضمیر اول شخص جمع (ما) نیز شعر می سراید اما به دنبال ساختن جهانی جدید نیست. او اصلاً آرمانی اخلاقی، اجتماعی، سیاسی ندارد. او نمی خواهد آدمی را به جهانی جدید و آرمانی فرا بخواند. آرمان او بسیار فردی و شخصی است. سپهری انسان ها و خود را به یكی شدن با طبیعت دعوت می كند. شعر مسافر نمونه بارز چنین دعوتی است. سهراب خود را مخاطب قرار می دهد. «عبور باید كرد/ صدای باد می آید، عبور باید كرد/ و من مسافرم، ای بادهای همواره!/ مرا به وسعت تشكیل برگ ها ببرید/ مرا به كودكی شور آب ها برسانید/ و كفش های مرا تا تكامل تن انگور/ پر از تحرك زیبایی خضوع كنید/...» و مهمتر از همه این شعرها همان قطعه معروف است كه: «چترها را باید بست/ زیرا باران باید رفت» در واقع سهراب به دنبال ساختن یك جامعه جدید نیست، به دنبال انسانی است كه از جهان جدید جدا بیفتد و با طبیعت یكی باشد. حضور بی شمار واژه هایی چون «درخت»، «برگ»، «باد»، «گل» و... كه به هیچ وجه سمبلیك نبوده و وجه شورشی ندارند دلالت بر همین موضوع است. در شعر سهراب گل و درخت و برگ و... همانی هستند كه در طبیعت وجود دارند و نشانه چیز دیگری نیستند. چرا؟ چون برای سهراب این طبیعت و حل شدن در آن است كه اهمیت دارد، اما: «وقتی كه درخت هست/ پیداست كه باید بود/ باید بود/ و رد روایت را/ تا متن سپید/ دنبال/ كرد/ اما / ای یاس ملون» (شعر وقت لطیف شن) انگار سهراب نیز می داند كه آمال او صرفاً یك رویای دست نیافتنی است. به نظر دنیای جدید خشن تر، قدرتمندتر و نابودكننده تر از آن بوده كه سهراب را به آینده و به یكی شدن با طبیعت امیدوار كند: «اما/ ای یاس ملون».
محمدهاشم اكبریانی
منبع : روزنامه شرق