شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


گلشن راز ـ شیخ محمود شبستری


گلشن راز ـ شیخ محمود شبستری
حدیث زلف جانان بس دراز است / چه می‌پرسی از او، کآن جای راز است
مپرس از من حدیث زلفِ پُرچین / مجُنبانید زنجیر مجانین
چو او بر کاروانِ عقلْ ره زد / به دستِ خویشتن بر وی گره زد
دل ما دارد از زلفش نشانی / که خود ساکن نمی‌گردد زمانی
گهی چون چشمِ مخمورش خرابیم / گهی چون زلف او در اضطرابیم
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق / زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بی‌خویش باشیم / غنیّ مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوا نه ادراک / فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خُلد آنجا چه سنجد / که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویش دیدم و خوردم از آن می / ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پیِ هر مستی‌ئی باشد خماری / از این اندیشه دل خون گشت، باری
منبع : تاریخ و فرهنگ ایران زمین