چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
راه فرسوده
اول صبح یكی از روزهای ماه دسامبر بود. آن روز هوا روشن و سرد و یخزده بود. در آنسوی روستایی دورافتاده، پیرزن سیاهپوستی كه پارچهٔ قرمزی به سرش بسته بود، از كورهراهی میان جنگل كاج، تك و تنها بیرون میآمد. نام او فنیكس جكسون بود. بسیار پیر و قدكوتاه بود و به آرامی در تاریكی سایهٔ درختان كاج قدم میزد. هیكلی درشت داشت، اما مانند پاندول سبك ساعت دیواری، درحالیكه آهسته راه میرفت، تنهاش را به این طرف و آن طرف میانداخت. در دستش عصامانند كوچك و باریكی بود كه باقیماندهٔ چتر شكستهای بود؛ و با آن مدام و آهسته به زمین یخزدهٔ جلو پایش ضربه میزد. این ضربات، صدای كسلكننده و مداومی را در فضای آرام جنگل ایجاد میكرد.
مانند صدای جیكجیك پرندهٔ كوچكی بود كه در تنهایی خود در فكر فرو رفته است.
پیرزن لباس راهراه بلندی تا روی كفشهایش پوشیده بود و پیشبندی هماندازهٔ لباسش از جنس كیسهٔ شكری كه رنگ رویش رفته بود به روی آن بسته بود كه جیب گشادی روی آن دوخته شده بود. همهٔ لباسهایش كاملاً تمیز بودند. اما بند كفشهایش باز شده بود و به روی زمین كشیده میشد، و هر بار كه قدم برمیداشت، ممكن بود روی آن بیفتد. او فقط جلو را نگاه میكرد.
سن زیاد، رنگ چشمهایش را به آبی متمایل كرده بود. روی پوستش چین و چروكهای شاخه شاخهٔ زیادی، مثل یك نقاشی، كشیده شده بود. انگار درخت كامل كوچكی در وسط پیشانیاش نقش بسته بود. اما زمینهٔ آن طلایی بود. رنگ زردی كه در تاریكی برافروخته بود، دو برآمدگی گونههایش را روشن كرده بود. موهایش زیر پارچهٔ قرمز سرشْ به صورت حلقههای ریزِ بسیار كمپشت، تا گردنش رسیده بود. با اینهمه، موهایش هنوز سیاه بود و بویی شبیه بوی مس میداد.
گاهگاهی درختان بیشه تكان میخوردند. فنیكس پیر گفت: «از سرِ راهِ من كنار بروید. با همهٔ شما هستم، روباهها، جغدها، سوسكها، خرگوشها، راكونها و حیوانات وحشی!... كبكهای كوچك! از زیر پاهای من بیرون بیایید! خوكهای بزرگ و وحشی را از سر راه من دور كنید. به هیچكدام از آنها اجازه ندهید كه سرِ راهِ من سبز شوند. من راه درازی در پیش دارم.»
چوبدستیاش در دست سیاه كوچك كك و مكیاش مثل شلاق كالسكهای نرم شده بود؛ و آنچنان بر بوتهها ضربه میزد كه گویی میخواهد هر موجود پنهانی را از زیر آنها بیرون بكشد.
او به راهش ادامه میداد. جنگل انبوه و آرام بود.
آن بالاها، جایی را كه باد برگهای سوزنی كاج را تكان میداد، خورشید آنقدر روشن كرده بود كه نمیشد به آنها نگاه كرد. میوههای درختان كاج كه به سبكی پر پرندگان بودند، به زمین میافتادند. آن پایین، در گودالی، كبوتر نالانی افتاده بود كه شاید هنوز برایش خیلی دیر نشده بود.
راه از بالای تپهای میگذشت. او مثل پیرزنهای غرغرو كه با خود حرف میزنند، میگفت: «انگار پاهایم به زنجیر كشیده شدهاند.
خیلی طول میكشد تا این راهِ دور را پشت سر بگذارم. یك چیزهایی در این تپه، همیشه نمیگذارند من به راهم ادامه بدهم... و به زور من را نگه میدارند.»
بعد از اینكه به بالای تپه رسید، برگشت و نگاهی جدی و عمیق به پشتِ سر خود، یعنی همان جایی كه آمده بود انداخت، و بالاخره گفت: «از وسط درختان كاج بالا آمدم، و حالا از وسط درختان بلوط باید پایین بروم.»
تا آنجا كه میشد چشمهایش را باز كرد و به آرامی به طرف پایین حركت كرد. اما قبل از اینكه به پایین تپه برسد، لباسش به بوتهای گیر كرد.
انگشتانش تندتند و دقیق كار میكرد. اما چون دامنش بلند و گشاد بود، پیش از اینكه بتواند قسمتی از دامنش را از بوته جدا كند، قسمت دیگر به بوته گیر میكرد. امكان نداشت كه بگذارد لباسش پاره شود. گفت: «من در بین خارهای بوتهای گیر كردهام. خارها، شما همان كاری را كه بهتان گفتهاند انجام میدهید. هیچوقت اجازه نمیدهید كه آدمها از اینجا عبور كنند. نه آقایان! چشمهای پیر من خیال میكردند كه شما پونهٔ زیبا و سبزی هستید.»
بالاخره، درحالیكه سر تا پایش را تكان میداد، از بوته جدا شد و ایستاد. بعد از لحظهای توانست خم شود و چوبدستیاش را بردارد.
كمی به عقب برگشت و به خورشید نگریست و درحالیكه قطرههای درشت اشك از چشمانش سرازیر میشد فریاد زد: «آفتاب خیلی بالاست... و اینجا خیلی وقتم تلف شد.»
در دامنهٔ این تپه جایی بود كه كندهٔ درختی را روی نهری انداخته بودند. فنیكس گفت: «حالا وقت امتحان است.»
پای راستش را جلو گذاشت. از كنده بالا رفت و چشمهایش را بست. دامنش را بالا گرفت و مثل اینكه در مراسمی رژه میرفت، چوبدستیاش را با خودنمایی صاف گرفت و از كندهٔ درخت با قدمرو گذشت. بعد چشمهایش را باز كرد و خود را صحیح و سالم در آن طرف نهر دید.
گفت: «آن قدرها هم كه فكر میكردم پیر نیستم.»
اما نشست تا كمی استراحت كند. دامنش را در كنار آب پهن كرد و دستهایش را دور زانوهایش جمع كرد. بالاتر از او، درختی با انبوه مروارید مانند داراییهایش دیده میشد. پیرزن جرئت نداشت چشمهایش را ببندد. وقتی پسربچهای برایش بشقابی با تكهای كیك مرمری آورد، با پسرك صحبت كرد و گفت: «من این كیك را میگیرم.» اما وقتی كه خواست بشقاب را بگیرد، فقط دستش را در هوا دید.
او درخت را ترك كرد و مجبور شد از میان حصار سیم خاردار رد شود. گاهی میخزید و زانوهایش را روی زمین میكشید و گاهی دولا دولا راه میرفت و مانند بچهای كه میخواهد از پله بالا برود انگشتانش را دراز میكرد. بلند بلند با خود حرف میزد و مواظب بود كه لباسش پاره نشود. وقتی كه از آنجا سریع میرفت، دست و پایش زخمی شده بود. اما خیلی دیر شده بود و دیگر نمیتوانست به زخمهایش رسیدگی كند.
بالاخره صحیح و سالم از حصار عبور كرد و از فضای بیدرخت سر درآورد. درختان خشك بزرگ، مانند سیاهپوستانی با یك دست، در بین ساقههای ارغوانی خشكیدهٔ مزرعهٔ پنبه ایستاده بودند. لاشخوری آنجا نشسته بود.
فنیكس گفت: «به كی داری نگاه میكنی؟»
در طول شیار مزرعهٔ پنبه، راهش را ادامه داد؛ و درحالیكه به این طرف و آن طرف نگاه میكرد گفت: «جای شكرش باقی است كه الان فصل بیرون آمدن گاوهای نر نیست، و خدای مهربان كاری كرده كه مارها در این فصل از درخت بالا روند؛ دور آن بپیچند، و به خواب زمستانی بروند. خدا را شكر كه مار دوسری را كه دور آن درخت حلقه بزند ندیدم. آن مار فقط سالی یك بار به آنجا میآید؛ مدتی این شرایط را تحمل میكند، و تابستان سر و كلهاش پیدا میشود.»
از میان پنبههای قدیمی گذشت و به مزرعهٔ خشكیدهٔ ذرت رسید. ساقههای ذرت كه از پیرزن بلندتر بودند تكان میخوردند و نجوا میكردند. گفت: «حالا باید از این راه پیچدرپیچ بگذرم.» چون آنجا دیگر هیچ راهی نبود.
كمی جلوتر، چیز بلند، سیاه و لاغری را دید كه جلوش تكان میخورد. اول آن را با یك مرد اشتباه گرفت. «شاید مردی باشد كه دارد در مزرعه میرقصد.» اما پیرزن آرام ایستاد و گوش داد. هیچ صدایی از آن درنمیآمد. مثل مردهها ساكت بود.
یكدفعه گفت: «روح! تو روح كی هستی؟ من شنیدهام هیچ مردهای این نزدیكیها خاك نشده.» اما هیچ پاسخی نشنید. آن چیز، تنها رقص ناموزونی در باد میكرد.
چشمهایش را بست. دستش را دراز كرد. آستینی را لمس كرد. كتی را گرفت كه خالی بود و مثل یخ سرد بود.
با چهرهای بشاش گفت: «آی مترسك! من باید برای همیشه خاموش شوم.» و با خنده ادامه داد: «دیگر حواسی برایم باقی نمانده. من خیلی پیر شدهام. من پیرترین آدمی هستم كه میشناسم. رقص مترسك پیر. وقتی من با تو میرقصم، تو هم برقص.»
پایش را به روی شیار مزرعه میكوبید و با لب و لوچهٔ آویزانش، درحالیكه باد به غبغب انداخته بود، سرش را یك بار و گاهی دو بار تكان میداد. تعدادی پوستهٔ ذرتْ در اثر وزش باد میافتادند و مثل نوارهایی، دور دامنش میچرخیدند.
بعد درحالیكه عصایش را روی زمین میكشید و راه را از وسط مزرعهٔ نجواگر باز میكرد، به راهش ادامه میداد.
بالاخره به آخر مزرعه و به ردّ چرخ واگنی رسید كه علفهای نقرهای بین شیارهای قرمز آن به چشم میخورد.
آنجا بلدرچینی، مثل جوجهای راه میرفت. لذیذ به نظر میرسید، اما انگار به چشم نمیآمد.
او گفت: «پرندهٔ زیبا، قدم بزن. اینجا جای امنی است، و میتوانی آهسته راه بروی.»
ردّ چرخ واگن از میان مزرعهٔ برهنه و خاموش عبور میكرد. پیرزن ردّ چرخ را از میان زنجیرهٔ درختان كوچك نقرهای با برگهای خشكیده دنبال كرد تا به اتاقكهای كهنهای رسید كه باد آنها را به رنگ نقرهای درآورده بود و درها و پنجرههایشان بسته بود. تمام آنها مانند پیرزن طلسمشدهای بودند كه آنجا نشسته بود. درحالیكه سرش را به سختی تكان میداد، گفت: «من دارم توی خواب آنها راه میروم.»
به درهٔ عمیقی رفت كه در آن چشمهای آرام و بیصدا از بین كندههای توخالی میگذشت. فنیكس پیر خم شد و مقداری آب نوشید و گفت: «صمغ درختی، این آب را شیرین كرده.»
او این جمله را گفت و باز هم نوشید:
ـ هیچكس نمیداند این چشمه را چه كسی درست كرده. چون از وقتی من به دنیا آمدهام، این چشمه همینجا بوده.
ردّ چرخ واگن از یك قسمت باتلاقی كه خزهها مانند تورهای سفید از شاخهها آویزان بودند میگذشت. او گفت: «تمساحها بخوابید و حبابهایتان را هوا كنید.»
بعد، از مسیر چرخ واگن به درون جاده میرفت.
آن دور دورها، جاده از ساحل مرتفع سبز رنگ رودخانهای پایین میرفت.
بالای سرش درختان شاداب بلوطی به هم رسیده بودند كه مانند غار تاریك بودند. سگ سیاهی با زبان آویزان از بین علفهای كنار جوی بیرون آمد. پیرزن غرق تفكر بود و انتظار دیدن سگ را نداشت. وقتی سگ به او نزدیك شد، فقط با چوبدستیاش ضربهٔ كوچكی به حیوان زد، و خودش هم مثل پرِ كاه توی جوی افتاد.
آن پایین، بدنش دیگر حس نداشت. انگار خوابی بر او مستولی شده بود. دستهایش را بالا گرفت. اما هیچ چیز به دستش نیامد تا آن را بگیرد. خودش را بالا كشید. بعد همانجا دراز كشید و با خود گفت: «آی پیرزن! آن سگ سیاه از علفها بیرون آمد و كارِ تو را خراب كرد. حالا او روی دمش نشسته و دارد به تو میخندد.»
بالاخره مرد سفیدپوستی از راه رسید و او را پیدا كرد. او شكارچی جوانی بود كه زنجیر سگش در دستش بود.
شكارچی با خنده گفت: «بهبه، مادربزرگ! آنجا چه كار میكنی؟»
پیرزن درحالی كه دستش را دراز كرده بود، گفت: «مثل سوسكی به پشت افتادهام و منتظرم كسی بیاید و مرا برگرداند.»
مرد جوان او را بالا كشید و در هوا چرخی داد و به زمین گذاشت و پرسید: «مادربزرگ، جاییتان كه نشكسته؟»
فنیكس گفت: «نه آقا! آن پایین پر از علفهای نرم بود.»
درحالیكه نفسش میگرفت، گفت: «زحمت كشیدید. دستتان درد نكند.»
مرد پرسید: «مادربزرگ، كجا زندگی میكنی؟»
در آن موقع، دو تا سگ داشتند از سر و كول هم بالا میرفتند.
فنیكس گفت: «آن دور دورها، آقا؛ پشت پل. شما از اینجا نمیتوانید ببینیدش.»
مرد گفت: «داشتی به خانهات میرفتی؟»
پیرزن گفت: «نهخیر، آقا. به شهر میروم.»
مرد گفت: «تا آنجا خیلی دور است. هنوز خیلی راه مانده تا برسی. همانقدر كه من از خانه دور شدهام. من با دردسرهای زیادی روبهرو شدم.»
آهسته به كیف پری كه حمل میكرد میكوبید. پنجهٔ بستهٔ كوچكی از كیف آویزان بود. پنجهٔ كبكی بود كه منقارش بهطور دلخراشی كج شده بود؛ و معلوم بود كه مرده بود. گفت: «مادربزرگ، حالا بهتر است به خانه برگردی.»فنیكس گفت: «مجبورم به شهر بروم، آقا. وقتش رسیده.»
مرد دوباره خندید؛ بهطوریكه تمام فضا، از صدای خندهاش پر شد. گفت: «من میدانم كه شما پیرهای سیاه، به شهر رفتن و دیدنِ بابانوئل را از دست نمیدهید.»
اما چیزی فنیكس پیر را بسیار آرام و خونسرد نگه داشته بود. خطوط صورتش عمیقتر و رنگ چهرهاش عوض شد. با چشمهایش، خودش را در سكهٔ پنج سنتی براقی دید كه از جیب مرد روی زمین افتاده بود.
مرد پرسید: «مادربزرگ، چند سال داری؟»
پیرزن گفت: «من چه میدانم، آقا! هیچ چیز نمیدانم.»
پیرزن دستهایش را به هم زد و آهسته داد زد: «از اینجا برو گمشو، سگ! ببین! آن سگ را ببین!»
او میخندید. انگار با خندهاش سگ را تشویق میكرد. پچپچ كرد: «از هیچكس نمیترسد. یك سگ سیاه و زشت است. برو بگیرش!»
مرد گفت: «حالا ببین چطوری از شر این سگ ولگرد خلاصت میكنم. برو بگیرش، پیت ! برو بگیرش!»
فنیكس صدای دعوای سگها و صدای مرد را میشنید، كه میدوید و تكههای چوب را پرت میكرد.
او حتی صدای شلیك تفنگ را هم شنید. اما در آن وقت، آهسته آهسته به جلو خم شد. بیشتر و بیشتر به جلو رفت. پلكهایش را روی چشمهایش میفشرد. انگار كاری را در خواب انجام میداد.
چانهاش را تقریباً تا زانوهایش پایین آورده بود. كف دست زردش را از لای پیشبندش بیرون آورد. انگشتانش را پایین گرفت و آهسته به سمت جایی كه سكه افتاده بود برد. این كار را با ظرافت و با توجه كامل ـ مثل كسی كه میخواهد تخممرغی را از زیر مرغ نشسته بردارد ـ انجام داد. بعد به آهستگی بلند شد و صاف ایستاد. حالا دیگر پنج سنتی در جیب پیشبندش بود. در آن هنگام، پرندهای از كنارش پرید. او لبهایش را تكان داد و گفت: «تمام این مدت، خدا داشت مرا میدید. من دست به دزدی زدم.»
مرد برگشت. سگش نزدیك آنها ایستاد و نفسنفس میزد. او گفت: «خوب، به موقع فراریاش دادم.»
خندید و تفنگش را بلند كرد و فنیكس را نشانه گرفت.
فنیكس، صاف روبهروی او ایستاده بود.
مرد جوان درحالیكه هنوز او را نشانه گرفته بود، گفت: «از این تفنگ نمیترسی؟»
پیرزن گفت: «نه، آقا. در زندگیام آدمهای زیادی را دیدهام كه از این نزدیكتر هم جان سالم به در بردهاند. عمل من از كار آنها كمتر بود.»
او این كلمات را با آرامش كامل میگفت.
مرد لبخندی زد و تفنگش را روی دوشش گذاشت و گفت: «خوب، مادربزرگ! شما باید صدساله باشید و از هیچ چیز نترسیده باشید. اگر من پول داشتم، به شما یك ده سنتی میدادم. اما به شما یك نصیحت میكنم. در خانه بمانید. مطمئن باشید در خانه، هیچ صدمهای به شما نمیرسد.»
فنیكس گفت: «من باید بروم.»
او سرش را كه با یك روسری قرمز پوشیده بود تكان داد؛ و هركدام از آنها از یك طرف رفتند. اما باز هم صدای شلیك تفنگ را شنید، و دوباره به بالای تپهای رفت.
قدمزنان به راهش ادامه میداد. سایهها مثل پردهای از درختان بلوط، روی جاده آویخته شده بودند. بوی دود، و بعد بوی رودخانه را حس كرد. برج كلیسا و اتاقكهایی را كه روی پلههای سراشیبی قرار گرفته بودند، دید. یك دو جین بچهٔ سیاه كوچك را دید كه دورش میچرخیدند جلوتر، شهر نچیز بود، كه نورباران شده بود. زنگها به صدا درآمده بودند؛ و پیرزن، همچنان آهسته میرفت.
در شهر سنگفرششده، عید كریسمس بود. چراغهای الكتریكی سبز و قرمز، از سیمهایی كه بهطور ضربدری قرار گرفته بودند، آویزان شده بودند و تمام آنها در آن روز روشن بودند. فنیكس پیر اگر به چشمها و پاهایش، كه میدانستند او را كجا ببرند، اعتماد كرده بود، حتماً گم شده بود.
او به آرامی در پیادهروی كه مردم در آن رفت و آمد میكردند، ایستاد. زنی را دید كه با خود یك بغل هدایایی داشت كه با كاغذهای قرمز و سبز و نقرهای بستهبندی شده بودند. احتمالاً از اجرای نمایش «رزهای قرمز در تابستان داغ» میآمد. فنیكس او را صدا زد و درحالیكه پایش را بالا گرفته بود، گفت: «خانم! میشود بند كفش من را ببندی؟»
زن ایستاد و گفت: «مادربزرگ، چه میخواهی؟»
فنیكس گفت: «كفش من را ببین! به درد بیرون از شهر میخورد، اما برای رفتن به یك ساختمان بزرگ، خوب نیست.»
زن جوان گفت: «خوب مادربزرگ، آرام بایست.»
او بستههایش را در پیادهرو، كنار پیرزن گذاشت، و بند دو كفش او را محكم بست.
فنیكس گفت: «خودم با این چوبدستیام نمیتوانستم ببندم. دست شما درد نكند، خانم. وقتی از خیابان میگذشتم، اصلاً فكر نمیكردم از خانم زیبایی مثل شما بخواهم كه بند كفشم را ببندد.»
پیرزن به آرامی راه افتاد و به آن طرف خیابان رفت. او به سوی ساختمان بزرگ و پلكان برج رفت. آنقدر از برج بالا رفت و چرخید و چرخید، تا به جایی رسید كه پاهایش دیگر جلو نمیرفت.
از دری وارد شد. مدركی با قاب طلایی روی دیوار كوبیده بودند كه روی آن مهری به رنگ طلایی زده شده بود. این قاب، مانند رؤیایی بود كه مدتها در سرش مسكوت مانده بود.
فنیكس گفت: «من قبلاً به اینجا آمدهام.»
آنجا او را به یاد مراسم خشك و سنگینی در گذشته میانداخت.
منشیای كه روی صندلی روبهروی او نشسته بود، گفت: «فكر میكنم اینجا نوعی مؤسسهٔ خیریه بوده.»
اما فنیكس، فقط بالای سرش را نگاه میكرد. صورتش عرق كرده بود و خطوط روی پوستش، مثل توری براق میدرخشید.
زن گفت: «یك چیزی بگو، مادربزرگ! اسمت چیست؟ اگر قبلاً اینجا بودهای، ما باید پروندهای از شما داشته باشیم. چه چیز شما را آشفته كرده؟»
اما فقط تكانی غیر ارادی در صورت فنیكس دیده میشد. انگار از وجود مگسی رنج میبرد.
منشی با صدای بلند پرسید: «كری؟»
همان موقع پرستاری وارد شد و گفت: «اِ، این عمه فنیكس پیر است. او برای كار خودش به اینجا نیامده... به خاطر نوهٔ كوچكش آمده. او مثل یك ساعت، بهطور منظم سفر میكند، و در روستای دوری آن طرف جادهٔ قدیم نچیز زندگی میكند.»
پرستار در جلو پیرزن خم شد و گفت: «عمه فنیكس، چرا نمینشینی؟ بعد از این راه طولانی، ما نمیخواهیم شما را سر پا نگه داریم.»
و به او اشاره كرد.
پیرزن، صاف روی صندلی نشست.
پرستار پرسید: «حال پسرك چطور است؟»
فنیكس پیر، هیچ حرفی نزد.
پرستار گفت: «گفتم پسرك چطور است؟»
اما فنیكس پیر، فقط منتظر بود و به جلو خیره شده بود. چهرهاش خیلی باوقار شده بود، و شدیداً در خودش فرو رفته بود.
پرستار پرسید: «گلوی پسرك بهتر شده؟... عمه فنیكس، صدای من را نمیشنوی؟ از دفعهٔ پیش كه به اینجا آمدی و دارو گرفتی، گلوی نوهات بهتر شده؟»
پیرزن دستهایش را روی زانوهایش گذاشته بود و مثل یك زره ساكت، صاف و بیحركت نشسته بود.
پرستار گفت: «عمه فنیكس، نباید بیش از این وقت ما را بگیری. زود باش ما را از حال نوهات باخبر كن و این بازی را تمامش كن. او مرده؟»
بالاخره جرقه و نور ادراكی در چهرهاش پدید آمد و شروع به صحبت كرد:
ـ نوهٔ من؟ او در خاطر من بود. داشتم او را فراموش میكردم. من اینجا نشستهام، یادم رفته كه اصلاً این سفر طولانی را برای چه آمدهام.»
پرستار با اخم گفت: «یادت رفته؟ بعد از اینكه اینهمه راه آمدهای؟»
بعد فنیكس پیر، مثل پیرزنی كه كسی را وحشتزده از خواب بیدار كرده باشد، خیلی محترمانه، با اصرار عذرخواهی كرد و گفت: «من هرگز به مدرسه نرفتهام. موقع تسلیم شدن نیروهای جنوب هم، خیلی پیر بودم، و نتوانستم درسی بخوانم.»
با لحنی آرام ادامه داد: «من پیرزن تحصیلكردهای نیستم و حواس ندارم. نوهٔ كوچك من، همانطوری است. وقتی كه آمدم تو، او از یادم رفته بود.»
پرستار با صدای آرام و لحنی مطمئن، به فنیكس گفت: «محال است گلوی او خوب شده باشد. نه، اینطور نیست؟»
در دستش كارتی بود كه فهرست كوتاهی در آن نوشته شده بود. او گفت: «بله، او آب قلیایی خورده. كی بوده؟... ژانویهٔ دو یا سه سال پیش.»
در آن هنگام، فنیكس بدون اینكه ازش سؤالی شود، گفت: «نه خانم. او نمرده، و همانطوری است. مدت كمی است كه گلویش دوباره بسته شده، و نمیتواند چیزی قورت بدهد. به سختی نفس میكشد، و حتی نمیتواند به خودش كمك كمی بكند. برای همین، من دوباره آمدم تا داروی آرامبخش بگیرم.»
پرستار گفت: «بسیار خوب. دكتر گفته، چون برای این دارو آمدهای، میتوانی بگیری و بروی. اما این، یك بیماری صعبالعلاج است.»
فنیكس گفت: «نوهٔ كوچك من! او در خانه بیدار مانده و خودش را كاملاً پوشانده، و تنهایی انتظار میكشد. از خانوادهٔ ما، فقط ما دو نفر زندهایم. او این وضع را تحمل كرده؛ فكر نكنم دوباره به گذشته برگردد. امید دارد و میخواهد زندگی كند. یك لحاف كوچك وصلهشده رویش انداخته، و با چشم نیمهباز، نگاه میكند، مثل پرندهای كوچك، دهانش را باز نگه داشته. حالا اینها را خیلی راحت به یاد میآورم، و نمیخواهم او را فراموش كنم. او همیشه توی فكر من است. او را از بین تمام موجودات عالم، میتوانم تشخیص بدهم.»
پرستار گفت: «بسیار خوب.»
و سعی میكرد فنیكس را ساكت كند. یك بطری دارو برایش آورد و گفت: «این، صدقه است.»
و در دفترچهای، علامت زد.
فنیكس پیر، بطری را گرفت؛ چشمهایش را بست، و با دقت آن را در جیبش گذاشت و گفت: «دست شما درد نكند.»
منشی گفت: «مادربزرگ، الان عید كریسمس است. من میتوانم از خودم، چند پنی به شما بدهم؟»
فنیكس، آهسته گفت: «پنج پنی یك سكه است.»
منشی گفت: «بفرمایید، این هم یك سكه.»
فنیكس، با دقت از صندلی بلند شد و دستش را دراز كرد. سكهٔ نیكلی را گرفت. در جیبش دنبال سكهٔ دیگر گشت. سكه را از جیبش بیرون آورد و كنار سكهٔ جدید گذاشت. درحالیكه سرش را یك طرف نگه داشته بود، با دقت به كف دستش زل زده بود.
بعد با چوبدستیاش ضربهٔ آهستهای به كف اتاق زد.
گفت: «این سكهها برای انجام كاری به دست من رسیده. الان به مغازه میروم و برای نوهام یك آسیاب بادی كاغذی میخرم؛ از آنهایی كه آنها میفروشند. او نمیتواند باور كند كه در دنیا چنین چیزهایی وجود دارد. هر جور شده، برمیگردم و خودم را به آنجایی كه او منتظر است میرسانم. آسیاب بادی را هم توی این دستم نگه میدارم.»
دست خالیاش را بالا گرفت، و كمی تكان داد. چرخی زد و از مطب خارج شد. بعد با قدمهای آهسته، و با احتیاط، از پلهها پایین رفت.
نوشته : یودورا ولتی
ترجمه : فهیمه فقیهی
ترجمه : فهیمه فقیهی
منبع : سورۀ مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست