پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

تا خیال آن بت قصاب در چشم منست


تا خیال آن بت قصاب در چشم منست    زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است
تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ    بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامنست
جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم    جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکنست
با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست    از برای آنکه من در آب و او در روغنست
گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب    کانچه او را در زبان بایست در پیراهنست
جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف    گر چه کارش همچو گردون کشتن‌ست و بستنست
از طریق خاصیت بگریزد از آهن پری    آن پریروی از شگرفی روز و شب با آهنست
هر غمی را او ز من جانی به دل خواهد همی    پس بدین قیمت مر او را یک جهان جان بر منست
ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک    کودکی بس تند خوی و کره‌ای بس توسنست
بر وصالش دل همی نتوان نهاد از بهر آنک    گر مرا روزی ازو سورست سالی شیونست
هر چه زان خورشید رو آید همه دادست و عدل    جور ما زین گنبد فیروزه‌ی بی روزنست
هر زمان هجران نو زاید جهان از بهر من    خود جهان گویی به هجر عاشقان آبستنست
جامه‌های جان همی دوزم ز وصلش تا مرا    تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزنست
از پس هجران فراوان چون ندیدم در رهش    آن بتی را کافت آفاق و فتنه‌ی برزنست
گفتم ای جان از پی یک وصل چندین هجر چیست    گفت من قصابم اینجا گرد ران با گردنست
گر چه باشد با سنایی چون گل رعنا دو روی    در ثنای او سنایی ده زبان چون سونست


همچنین مشاهده کنید