دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ملانصرالدین معجزهگر
روزى بود روزگاري. عدهاى تاجر به خانهٔ ملانصرالدين آمدند و با او معاملهاى کردند. ملا روى سر آنان کلاهى گذاشت. بازرگانان رفتند ولى ملا مىدانست که به همين زودى متوجه اشتباه خود مىشوند و به خانهٔ ملا مىآيند بنابراين به صحرا رفت و دو تا روباه زنده دستگير کرد و به خانه آورد. |
به زن گفت: 'من يکى از روباها را اينجا مىبندم و ديگرى را نزد تاجران مىبرم، تو فلان غذا را بپز، من تاجران را مهمان مىکنم و روباهى را که با خود بردهام بهعنوان قاصد مىفرستم، وقتى که مهمانان آمدند از تو سؤال مىکنند چه مىدانستى که مهمان توايم و اين غذا را برايمان پختي؟ تو بگو روباه برايم پيغام آورد' . |
ملا، روباه دومى را افسار گذاشت و نزد تاجرها برد. تاجرها وقتىکه او را ديدند بناى بد و بيراه را گذاشتند و گفتند: 'چرا سر ما را کلاه گذاشتي؟' ملا گفت: 'آقايان شما ناراحت نباشيد، ظهر مهمان من باشيد و آنجا با هم صحبت مىکنيم. اگر راضى نشديد معامله را فسخ مىکنيم' . آنان پذيرفتند و به ملا گفتند: 'تو برو برايمان ناهار آماده کن تا بياييم' . ملا گفت: 'نه، نزد شما مىمانم ولى قاصد را مىفرستم' . |
آنان گفتند: 'قاصدت کيست؟' گفت: 'همين روباه' . آنان تعجب کردند. ملا گفت: 'تعجبى ندارد امتحانش مجانى است' . جلوى آنان افسار را از سر روباه باز کرد و به او گفت: 'برو به خانمم بگو ظهر مهمان داريم، فلان غذا را بپز' . ملا، گردن روباه را رها کرد و روباه از جهتى خلاف خانهٔ ملا دويد. آنان خنديدند و گفتند: 'ملا قاصدت راه را عوضى مىرود!' ملا گفت: 'مکر رووَه پيت (چرخش روباهي) نشنيدهايد؟ روباه عادت دارد راه خلاف برود و بعداً مسير را بهسوى هدف تغيير دهد. شکارچيان اين مطلب را به خوبى مىدانند' . آنها پذيرفتند يا نپذيرفتند ساکت شدند. نزديکىهاى ظهر به اتفاق ملا به خانهٔ ملا رفتند. به محض اينکه به خانه رسيدند ديدند که روباه جلوى خانه بسته است و زن ملا همان غذائى را که ملا گفته بود آماده کرده است. آنان يک دل نه، بلکه صد دل عاشق روباه ملا شدند. معامله قبلى را فراموش کردند و از ملا خواستند که روباه را به آنان بفروشد. ملا نپذيرفت و گفت: 'شما مىدانيد که من فرزندى ندارم و اين روباه فرمانبر من است. بدون اين روباه نصف کارهايم لنگ است. |
اين روباه بهتر از نوکر چالاکى است و از طرفى دستمزدى نمىخواهد و هزينهاى هم ندارد، نه خير، نه آقايان، من دست راستم را نمىفروشم' . آنان سمجتر شدند و چانه مىزدند و قيمت را لحظه به لحظه بالاتر مىبردند تا اينکه بالأخره با قيمت گزافى آن را از ملانصرالدين خريدند. بازرگانان چهار نفر بودند. آنان روباه را برداشتند و بردند با هم نقشهاى کشيدند که از طريق روباه خودى نشان دهند. آنان اشراف شهر را مهمان کردند و در حضور آنان به روباه پيغام دادند که برو بگو فلان غذا را براى مهمانان گرامى تهيه کنند. چهار تاجر روباه را رها کردند. روباه تا چشمش ديد فرار کرد. اشراف گفتند: 'اين روباه خلاف مسير خانهٔ شما حرکت مىکند' . آنان گفتند: 'به اين، چرخش روباهى مىگويند، شما آقايان وقتىکه به خانه آمديد مىبينيد که روباه دستآموزِ ما در خانه است و غذائى را که گفتهايم پختهاند' . چهار تاجر به اتفاق مهمانان عالىرتبه به خانه آمدند. نه روباهى ديدند و نه غذائي. بسيار خجل شدند و با عصبانيت راهى خانه شدند. ملا که مىدانست تاجران عنقريت بازخواهند گشت توطئهاى ديگر طراحى کرد. او گوسفندى را کشت و خونش را در رودههايش ريخت و دو طرف روده را بَست و به گلوى زنش بند کرد و به زنش گفت: 'وقتىکه تجار آمدند. من هر فرمانى دارم تو اجراء نکن، من عصبانى مىشوم و با اين کارد روده آويخته به گلويت را مىبرم، تو بيفت و بمير و بعد من اين نى را برمىدارم به فلان جايت فوت مىکنم، تو زنده شو و با خوشروئى تمام دستورات مرا اجراء کن' . |
تجار با عصبانيت سر رسيدند و بناى فحش و ناسزا را نهادند و گفتند: 'اين ديگر چه کلاهى بود سر ما گذاشتي؟ يالا پولهاى ما را پس بده' . ملا گفت: 'آقايان با داد و بيداد مشکلى حل نمىشود شما بنشينيد و رفع خستگى کنيد و غذائى نوشجان بفرماييد تا بعد درباره معامله حرف بزنيم. پولهاى شما آماده است اگر قانع نشديد به شما برمىگردانم' . آنان که تشنه و گرسنه بودند نشستند. |
ملا به زن گفت: 'زود باش براى مهمانان قالى بگستر' . زن نپذيرفت. به زن گفت: 'براى مهمانان آب بياور تشنهاند' . زن اعتنائى نکرد. گفت: 'زود باش غذا بپز' . زن اخم کرد و گوشهاى نشست. |
ملا با عصبانيت فرياد کشيد و به زن فحش داد و کاردى را برداشت و به گلوى زن ضربهاى زد. روده پاره شد و خون از گلوى زن فواره زد. زن جيغى زد و افتاد و خود را به مُردن زد. بازگانان ناراحت شدند و وحشتزده به ملا گفتند: 'اين چه کارى بود که کردي؟ اى کاش پاهاى ما مىشکست و به خانهٔ تو نمىآمديم. بابا ما پول نمىخواستيم تو چرا زنت را کشتي؟' |
ملا با اطمينان گفت: 'مهم نيست الان زندهاش مىکنم' . آنان تعجب کردند و گفتند: 'هيچ دکترى نمىتواند مرده را زنده کند' . ولى ملا گفت: 'الان مىبينيد' . ملا رفت و همان نى را آورد و در آن جاى زن گذاشت و فوت کرد. ناگهان زن زنده شد و به هوا پريد. اينبار ملا هر فرمانى را که به زن مىداد با خوشروئى و بدون درنگ اجراء مىکرد. تاجرها روباه را فراموش کردند و به ملا گفتند: 'بيا و اين نى را به ما بفروش' . ملا نپذيرفت و گفت: 'من آدمى عصبى مزاج هستم و زنم هم گوش به فرمان نيست، وقتى او فرمانى را اجراء نکند من نمىتوانم خودم را کنترل کنم و او را مىکشم و عجيب اينکه وقتى با اين نى او را زنده کردم کاملاً سر به راه و حرفشنو مىشود' . تاجران بناى اصرار را گذاشتند و ملا بناى انکار را تاجرها آنقدر قيمت را بالا بردند تا اينکه ملا از روى بىرغبتى پذيرفت. يکى از آنان رفت و زنش را در حضور مهمانان خود کشت. مهمانان تعجب کردند و پريشان شدند. تاجر خنديد و گفت: 'اينکه کارى ندارد من نىاى دارم که با آن مرده را زنده مىکنم!' و نى را آورد و در حضور مهمانان بر آن جاى زن گذاشت و فوت کرد ولى فوت فايده نداشت چون زن مرده بود. |
او اين مسأله را به ديگران نگفت و نى را به تاجر بعدى داد. او هم همين شکست را خورد و نى را به بعدى داد. خلاصه هر چهار نفر زنان خود را در حضور جمعى از مهمانان کشتند. نفر چهارمى که ديد زنش زنده نمىشود نزد ديگران رفت و گفت: 'من که زنم زنده نشد' . آنها هم گفتند: 'زنان ما هم زنده نشدند' . به اولى گفتند تو که زنت زنده نشد چرا مسأله را به ما نگفتي؟ او گفت: 'مىخواستم همدرد باشيم' . |
ملا که مىدانست اينبار تجار او را خواهند کشت، قبرى درست کرد و رفت توى آن چند سيخ بزرگ و مقدارى هيزم هم با خود برد. تاجرانِ خمشگين آمدند که ملا را بکشند. وقتى آمدند، ديدند که زن ملا سياهپوش است و دارد گريه مىکند. به او گفتند: 'ملا کجاست؟' زن گفت: 'ملا مرد' . آنان عصبانىتر از آن بودند که با مرگ ملا راحت شوند، بنابراين با هم شور کردند که بروند و در قبر ملا مدفوع کنند. بنابراين به زن گفتند: 'قبر ملا کجاست؟' زن، قبر را به آنان نشان داد. آنان رفتند و سوراخى در قبر درست کردند ولى اينبار نخست چهارمى روى قبر نشست تا نجاست کند. ملا که سر و صداى آنان را شنيده بود. سيخها را سرخ کرده بود. همين که او روى سوراخ نشست ملا سيخ گذاخته را در او فرو کرد که جزّى صدا داد. او برخاست و چيزى نگفت. نفر دوم نشست و مزهٔ سيخ را چشيد و باز هم چيزى نگفت. و برخاست تا نفر آخرى به همين سرنوشت دچار شدند. نفر چهارمى وقتىکه سيخ گداخته در احشاءاش فرو رفت، فرياد وحشتناکى کشيد و به تاجرى که نخست روى قبر نشسته بود گفت: 'خدا لعنتت کند، چرا اين جريان را به ما نگفتي؟' او گفت: 'مىخواستم با من همدرد باشيد' . هر چهار نفرى روى قبر جان دادند و ملا از قبر بيرون آمد و به خانه خود رفت. |
- ملانصرالدين معجزهگر |
- افسانههاى مردم کهگيلويه و بويراحمد ـ ص ۱۷۱ |
- گردآوردنده: حسين آذرشب |
- انتشارات تختجمشيد، چاپ اول ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست