|
|
اولين سالها و مراحل اجتماعى شدن براى سرمشق ارزشى افراد تعيينکننده است و آن مرحله را 'سالهاى شکلگيري' (formative years) مىنامند. اين فرضيه توضيح مىدهد انسانهائى که در اين مرحله از سالهاى زندگى خود در محروميت و فقر و بىنوائى رشد کردهاند، در خود نيازهاى مادى شديدتر و انگيزههاى تأمين قوىترى پرورش مىدهند تا افرادى که هرگز چيزى جز رفاه اقتصادى و سطح بالاى زندگى نشناختهاند و در عين حال کالاهاى مصرفى آنان را بهطور هميشگى در خود غرق کردهاند. اينگلههارت با ادعاهاى خود نوعى تأييد در نظريه روانشناختى نياز مىيابد؛ يعنى نظريهاى که از سوى ماسلوف (Maslow) در سال ۱۹۷۰ بدين ترتيب بيان شد: تحت عنوان نظريه سلسله مراتب نيازها ادعا مىشود که اهميت متفاوتى نيازهاى معين را در ارتباط با اشباع کردن و انجام اين نيازها، همراهى مىکند؛ يعنى موضوع عبارت است از سوق دادن و پيشراندن نيازهاى حاکم در سلسله مراتب زير: نيازهاى حياتي، نيازهاى امنيتي، نيازهاى اجتماعي، نيازهاى ارزشيابى (يعنى کليه نيازهاى جبرانکننده و ترميمى که برپايه اشباع کردن قرار دارند) تا بالاخره نيازهائى که اصطلاحاً از آنها بهعنوان نياز خوديابى و خودشناسى (Selbstverwirklichungsbedürfnis) ياد مىکنند و نيز نياز برترىجوئى و استعلاء (Transzendenz) (که نيازهاى رشد و نيازهاى توسعه را بيان مىکنند).
|
|
ضمناً آن نظريهاى در آثار و کارهاى جديدتر اينگلههارت (۱۹۸۹) بهوضوح نسبيت يافته که آن هم استناد به اين نظريه است (که بهطور تجربى اکثراً با شکست مواجه بوده ولى البته در اساس عيار و منظور انسانگرايانه داشته است) و اين هم موفقيتآميز نبوده است به اضافه اينکه مفهومسازىهاى (Begrifflichkeiten) انتخاب شده (مثل خوديابى و خودشناسي، ارزيابى و تخمين ارزشها و غيره) خيلى مبهم و بدون دقت هستند و بهطور ضمنى نوعى تعبير و تفسير دلخواه را دارند. با وجود اين ارجاع و احاله امر به ماسلوف، خود روشن مىکند که در اصول نيز پسگرائىهائى ممکن است اتفاق افتد: بههنگام بهخطر افتادن رفاه اقتصادى (مثل بحران اقتصادي، خطر بيکاري) نيازهاى 'مادي' غلبه يافته و نيز نيازهاى نگهدارنده هستى و حيات (مثل امنيت) مجدداً اهميت و سيطره خود را باز مىيابند.
|
|
مبناى اينگلههارت اغلب مورد ايراد واقع شده است، از جمله اينکه يکسوگرايانه و سهلانگارانه است. همين ايراد را هم مىتوان عليه مطالعات و تحقيقات ديگر مربوط به تحول ارزشها بيان کرد. هميشه تز مابعد ماترياليستي، موضوع تحقيقات خردهفرهنگى و ميانفرهنگى (interkulturell) بوده است و از اين لحاظ بهطور کلى از نوعى تأييد متفاوت برخوردار بوده است (مقايسه کنيد در عين حال شيوه انتقادى يا گودسينسکى - Jagodzinski، در ۱۹۸۱ و ديگران را). نقص اين مبنا مثل گذشته عبارت است از اينکه در عين ارائه طرح روشنترى دائر بر اجتناب و روى گرداندن از تصورات ارزشى مادىگرايانه، با وجود اين ساختگيرىهاى مبهم و پراکنده در آن بهجاى مبناى ارزشى مادىگرايانه قرار مىگيرد. اما شايد اين ابهام و پراکندگى در اينجا در سطوح موضوعات تجلى کند. کوشش براى استقلال و خوداتکائى و خوديابى و خودشناسي، براى امکانات گزينهها (بديلها) و شيوههاى زندگى برترىجويانه، از سوى شرکتکنندگان و افراد با علاقه مبهم، دوگانه و دوپهلو و تعمقبرانگيز (explorativ) تلقى مىشود. هنوز جستجو براى راهحلهاى تازه، طرحهاى نامشخص و نامعلومى را مىطلبد. اما دومين تز تحول ارزشها - گرايش بهسوى 'فردگراسازي' است - که اولريشبک در کتاب خود تحت عنوان جامعه خطرپذير بيان شده است (۱۹۸۶).
|
|
معمولاً اين دريافت و اين انديشه در چارچوب تحقيق پيرامون تحول ارزشها مورد بحث قرار نمىگيرد؛ زيرا اين نظريه نهفتگىها و پيامدهاى (Implikationen) ديگرى نيز دربردارد - بهويژه در معناى قشرزدائى (Ent-Schichtung) جامعه؛ با وجود اين بهنظر مىرسد در تز فردگرائى اشکالى از تجليات تحول ارزشها را بتوان دستهبندى کرد. بک در فردگراسازى پيشرفته، جداشدن از بستگىهاى جامعه سنتى را مىبيند - و اين انگيزه کليدى و محورى جامعهشناسى از زمانهاى قديم بوده و از اين لحاظ موضوع جديدى نيست - که بههرحال در زمان حال با فرآيندهاى ناشناس و بىنامسازى (Anonymisierungsprozesse) و خوداتکائى و مستقلسازي، همراه است و پابهپاى آن حرکت مىکند. ترفيع و تأکيد بستگىهاى اجتماعى از طرف بک در قلمروهاى گوناگون تعقيب مىشود: از گسترش و تکامل خانواده و نقشهاى جنسى و راههاى آموزش و مناسبات کارى گرفته تا گرايشهاى جديد خصوصىسازى در قلمرو مصرف و فراغتسازي. فردگراسازى در اينجا بعد انگيزشي، بعد انتقادى اجتماعى و بعد ساختارى اجتماعى دارد.
|
|
قبل از همه چيز بعد 'انگيزشي' (Motivational) از اين لحاظ که بهمنزله گرايشهاى فردگرايانه، در قلمرو عمل و فعاليت و تحت حفاظت منافع خودى و خودخواهانه و در جهت نيروى محرکه (Antriebskraft) و رانش به رفتارهاى کنونى درمىآيد. بعد انتقاد اجتماعى (Sozialkritisch) با مفهوم فردگراسازى قبل از همه ديدگاههاى ارتجاعى تجزيهکردن، منزوى ساختن و مهجور و منفرد ساختن و بههمراه آن خسران و صدمه در جهتگيري، با هم لحاظ و منظور مىشود - در اينجا قلمروهاى موضوعى که از زمان تونيس و تا زمان فراير، سوروکين و ريزمان، نقطه اصلى و مرکزى تحليلهاى فرهنگ انتقادى بودهاند، باز هم مصداق مىيابد. ديدگاه 'ساختار اجتماعي' (sozialstrukturell) سرانجام تغيير محيط اجتماعى (Sozialmilieu) کنونى را در برمىگيرد و نيز اشکال زندگى طبقات فرهنگى را شامل مىشود که خود در يک برنامهريزى زيستنامهاى (Biographie-Planung) مجزاء اجتماعى و فردى جا مىگيرد. اکنون فردگراسازى پيشرفته بافتهاى اجتماعى ايجادکننده جامعه را تخريب مىکند آن هم از طريق بالابردن زمينه زندگى دنيوى اين تفکر در مقولات و طبقهبندىهاى سنتى گروههاى بزرگ و در جوامع، تيرهها، طبقات و اقشار (بهنقل از: بک، ۱۹۸۶، ص ۱۱۷). اين جريان الزاماً منجر به 'ساختار زدائي' جامعه مىشود که روشنترين بيان فرآيندهاى قشرزدائى است.
|
|
البته گرايشهاى فردگراسازى موجود از طرف اکثر جامعهشناسان مورد ترديد و مناقشه قرار نمىگيرد؛ با وجود اين بدون شک سطوح (Facetten) متعددى يا اشکال بيانى و اصطلاحى و نمونههاى مشخص از اين نوع فردگراسازىها وجود دارند که توسط اين مفهوم بهطور مبهم پوشش مىيابد يعنى در آن مىگنجد. همچنين روشن نيست که اين فرآيند چه نوع گسترش زمانى دارد و جقدر طول مىکشد و کى و در چه زمانى نيروى فشار و رانش فردگراسازى بهکار گرفته مىشود. البته از لحاظ جامعهشناسى فرهنگى مىتوان نشان داد که در گذشته بههيچوجه فرآيند يک خطى (unilineare Prozess) فردگراسازى وجود نداشته است. اما فشارهاى فردگراسازى دورهاى وجود داشته که بهوسيله فرآيند فردگرائىزدائى (Ent-Individualisierung) جايگزين مىشده است و سرانجام رابطه بين عوامل آرمانى (يا تصورات ارزشي) و عوامل واقعى (يا ساختارهاى اجتماعي) مورد بحث واقع مىشود. با وجود اين درباره آثار متقابل آنها کمتر داورى و اظهارنظر مىشود. تحقيقات و بررسىهاى جامعهشناسى اقتصادى محافل اطراف هوفاشتده (Hofstede) در (۱۹۸۰) نيز بر همين شيوه مىباشند که ارتباط مثبت بين شاخص فردگراسازى و رشد اقتصادى را مطرح و تفسير مىکنند. همچنين در اينجا روشن نيست که آيا فردگراسازى شيوههاى زندگى در خدمت رشد اقتصادى است يا اينکه عکس آن مصداق دارد يعنى رشد اقتصادى سبب افزايش فردگراسازى مىشود تا آنجا که در ملاحظات صحنههاى زندگى اجتماعى ژاپن از لحاظ افزايش گرايشهاى فردگراسازى صدق مىکند، مىتوان رابطه علّى اخير را قابل قبول دانست.
|
|
سومين نظريه تحول ارزشى که ما در اينجا به آن دست مىيازيم به کلاگس (۱۹۸۴ و ۱۹۸۸) و همکاران وى برمىگردد. تحول ارزشها برحسب بررسىها و تحقيقات تجربى او بيش از همه از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ به شکل فشار و رانش تحول ارزشى (Wertewandelschub) انجام شده است. با اين کار انتقال از 'ارزشهاى وظيفهاى و ارزشهاى پذيرفتني' (Pflicht-und Akzeptanzwerten) سنتى به ارزشهاى خودشکوفائي، انجام مىشد. انضباط و اطاعت و انقياد بهواسطه تمايل به نرم کردن و انعطاف در اجبارهاى جمعى و اشتراکى و بهوسيله تصورات مربوط به هدفهائى نظير خوداتکائي، خوديابى و خودشناسى و فردگراسازى چنانکه ذيلاً ديده مىشود جايگزين شدهاند:
|
|
|
|
|
وضعيت کنونى برحسب نظر کلاگس بهوسيله 'همزيستي' بين ارزشهاى قديم و جديد مشخص شده است. با کمک شکلدهى و ساختگيرى دوبعد، چهار نمونه اساسى (سنخهاى ارزشي) ساخته مىشود:
|
|
|
|
|
به هر سنخ، گرايشهاى رفتارى معين (فىالمثل در ارتباط با منافع سياسي، انديشههاى مدعى سودمندي، آمادگى براى فعاليت، آگاهى به محيط زيست) نسبت داده شده است. سنخ ارزشى 'واقعگرايان فعال' مىتواند برحسب نظريه کلاگس در بيشترين شکل خود ترکيب ارزشى را مجسم سازد که در آن افراد از يک طرف وظايف موضوعى خود را (Sachaufgaben) (مثل ضرورتهاى کارکردي) انجام مىدهند و با وجود اين، از طرف ديگر مىتوانند استعدادها و توانائىهاى شخصى خود را در استقلال و خودمختارى وسيع، تکامل و توسعه دهند.
|
|
به استناد آنچه در اينجا بهصورت تجزيه (Segmentierung) موضوع در پيش گرفته شد، بحث تحول ارزشى در جهت تحلل شيوه زندگى جديد، بهکار مىافتد (رجوع کنيد به: مبحث نابرابرى اجتماعى - قشربندى و شيوه زندگي). در آنجا هم انديشههائى دنبال مىشود که سرعت تحول ارزشها را بهشدت متفاوت در قطعات و بخشهاى خاص يا با 'محيطهاى خاص' (Milieus) شکل داده است و تحول ارزشى در آنجا نيز ار لحاظ 'محتوائى - کيفي' ممکن است معنى متفاوتى داشته باشد (رجوع کنيد به: هراديل، ۱۹۸۷). با وجود اين بهنظر مىرسد روش کار و عمل کلاگس فوقالعاده ساده شده باشد و ادعاى تحليل تحول ارزشى چندبعدى را بهزحمت حل و فصل کند. در اينجا هم رابطه بين عوامل آرمانى و نفوذ کم و بيش قوى ساختدهى عوامل واقعگرايانه بهطور وسيع توضيح داده نشدهاند. روابط بين حالات ارزشى مذهبى (و مشتقات - Derivaten - آنها) خارج از مبنا قرار مىگيرند، هرچند نتايج تحقيقات نشان مىدهند که سرمشقهاى رفتارى و فکرى مبتنى بر جهاننگى و تشکيلدهنده شيوه زندگى بدون احاله و ارجاع به چنين برداشتهاى ارزشي، بازسازنده نيستند، يعنى کار بازسازى را انجام نمىدهند. برهمين منوال مبداء و مبناى کار کلاگس بسيار دقيق و نکتهسنجانه (pointillistisch) و از لحاظ مفهوم علمي، چندارزشى (multivalent) است؛ همچنين مثل گذشته تفاوت روشنى بين ادعاهاى بسيار تخيلى و احساسى مؤثر در تحول ارزشى و مشکلات موجود وجود دارد که لازم است بهوسيله مطالعات طولاني، براى آنها عيار تجربى محکمى بهدست آورند.
|