فخرالشعرا (۱) شرفالزمان ابومنصور قطران شادىآبادي (۲) تبريزى از مشاهير شاعران ايران در قرن پنجم هجرى و مقدم شعراى پارسىگوى آذربايجان است. هنگام ذکر حال اين شاعر، شرح احوال او با قطران ديگرى که گويا از ترمد خراسان بود بههم درآميخته و اين آميزش منشاء اشتباهاتى در تذکرهها شده است، چنانکه گاه او را تبريزى و گاه ترمدى و زمانى مداح عضدالدولهٔ ديلمى (م ۳۷۲ هـ) و گاه ستايشگر امير قماج حاکم بلخ در عهد سلطان سنجر سلجوقى (م ۵۵۲ هـ) دانستهاند، اين همه اشارات دربارهٔ قطران تبريزى نابهجا و نادرست است. وى شاعرى است آذربايجانى که زندگانى آن در همان ديار گذشته و مداح امراى همان سامان بوده است. در اوايل حال چنانکه خود گفته (۳) از طبقهٔ معروف 'دهقانان' بوده و از آن طبقه به طبقهٔ شاعران درآمده بود. وفاتش را هدايت در مجمعالفصحا بهسال ۴۶۵ هجرى نوشته است ولى از ديوان او شواهدى بهدست مىآيد که حيات او را بعد از اين سال هم معلوم مىدارد.
|
|
(۱) . درباره اين لقب از شعر شاعر استفاده شده است که مىگويد:
|
|
فخرالامرائى تو و فخرالشعرا من |
|
فخرالشعرا در بر فخرالامرا به |
|
|
(۲) .
خدمت تو هم بشهر اندر کنم بر جاى عم |
|
گرچه ايزد جاى من در شادىآباد آفريد |
|
|
(۳) .
يکى دهقان بدم شاها شدم شاعر ز نادانى |
|
مرا از شاعرى کردن تو گرداندى به دهقانى |
|
|
از معاصران قطران ناصربن خسرو قباديانى است که در سفر طولانى خود هنگام عبور از تبريز، او را ملاقات کرده و وى را در جوانى و هنگام مطالعهٔ آثار شاعران مشرق ديده بود که اشکالاتى در مواردى از لغت درى (= پارسي، پارسى دري) داشت و براى رفع آنها به ناصرخسرو مراجعه کرد. ناصر در اين باره در سفرنامهٔ خود گفته است: 'در تبريز قطران نام شاعرى را ديدم شعرى نيک مىگفت اما زبان پارسى نيکو نمىدانست، پيش من آمد ديوان منجيک و ديوان دقيقى بياورد و پيش من بخواند و هر معنى که مشکل بود از من پرسيد، با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من خواند' . علت عدم اطلاع قطران از زبان پارسى (= دري) آن بود که خود به لهجهٔ ايرانى 'آذري' خو گرفته و طبعاً پارهاى لغات و اصطلاحات اهل مشرق را که از زبان محلى آنان بود نمىشناخته است.
|
|
به قطران غير از ديوان او آثارى نسبت دادهاند. از آنجمله کتابى است در لغت که حاج خليفه صاحب کشفالظنون آن را 'تفاسير فىلغةالفرس' ناميده است. در جزو نسخ خطى کتابخانهٔ مرحوم مغفور علىاکبر دهخدا چند سال پيش نسخهاى از يک کتاب کوچک و خالى از شواهد شعرى در لغت پارسى ديده بودم که به قطران منسوب است.
|
|
دولتشاه مدعى است که قطران منظومهاى موسوم به 'قوسنامه' بهنام اميرمحمد قماج نظم کرده است. اين منظومه ظاهراً از شاعرى بهنام قطران ترمذى بود که از احوال او اطلاعى در دست نداريم و گويا استاد چند تن از شاعران اواخر قرن ششم بوده است. وى قوسنامه را بهنام محمدبن ابوبکر بن قماج حاکم سنجر در بلخ سروده بود و ميان اين مرد با قطران تبريزى نزديک يک قرن فاصله بود.
|
|
از سلاطين معاصر و ممدوح قطران تبريزى نخست اميرابوالحسن على لشکرى حاکم گنجه بود که قطران در اوايل حال خود در گنجه بهخدمت او راه جست و مدتى در آنجا بماند - ديگر امير ابومنصور و هسودان بن محمد که در حدود اواسط سالهاى ۴۱۰ و ۴۵۰ فرمانرواى تبريز بوده است و قطران در بازگشت از گنجه بهنزد او رفت و در خدمت او و پسرش ابونصر محمدبن وهسودان معروف به مملان درآمد که در سال ۴۵۰ از جانب طغرلبيک سلجوقى فرمانرواى آذربايجان شده بود - ديگر فضلون بن ابىالسوار حکمران گنجه که به سال ۴۵۶ به سلطنت نشست و در ۴۸۴ در بغداد درگذشت - ديگر ابودلف پادشاه نخجوان ممدوح اسدى طوسي.
|
|
قطران شاعرى توانا و نيکوسخن است. تمايل وى به صنايع از قصايد او آشکار است و با وجود تصنع در اشعار جانب لطافت و روانى کلام را همواره رعايت کرده و کمتر قصيدهٔ او است که از معانى جميل و مضامين دلپذير خالى باشد خاصه غزلهاى او که به روانى و دلانگيزى ممتاز است.
|
|
يکى از وجوه اهميت او آن است که نخستين کسى است که در آذربايجان به پارسى درى آغاز سخنورى کرده و مقتداى شاعران آذربايجان گرديده است.
|
|
از قديم باز ناسخان دواوين شعرا سخنان قطران و رودکى را بههم آميخته و کار اين آميزش را بهجائى کشانيدهاند که بهقول هدايت در پارهاى از نسخ ديوان او و رودکى را يکى دانستهاند (يکى از علل بزرگ اين تخليط شباهت مختصرى است بين نام ممدوح رودکى - نصر- و کنيهٔ ممدوح قطران - ابونصر.) و بههرحال در ديوان اين شاعر خواننده با يک سبک مواجه نيست و گاه به اشعارى باز مىخورد که درست لحن گويندگان عهد سامانى دارد، مگر آنکه علت اين تشابه فراوان را ميان آثار قطران و شاعران عهد سامانى تتبع آن شاعر در ديوانهاى شعرا قرن چهارم بدانيم. از اشعار او است:
|
|
سرشک ابر آزارى زمين را کرد پر گوهر |
|
|
|
|
نسيم باد نيسانى هوا را کرد پر عنبر |
|
زگلبن گل همى خندد ز گل آذين همىبندد |
|
|
|
|
کنون نرگس بپيوندد بههم مينا و سيم و زر |
|
هوا غلغلستان گردد زمين سنبلستان گردد |
|
|
|
|
گلستان گلستان گردد ز دور چرخ و بخش خور |
|
بيارايد درخت گل شود پيروز بخت گل |
|
|
|
|
شود پيروزه تخت گل چو ياقوتى کند افسر |
|
گلستان چون نگار چين پر از نقش و نگار چين |
|
|
|
|
چو تخت شهريار چين درخت گل پر از گوهر |
|
هوا چون خوى دلبندان گهى گريان گهى خندان |
|
|
|
|
چو ايوان خداوندان زمين از زينت و زيور |
|
برآيد باد شبگيرى ز نسرين و گل خيرى |
|
|
|
|
جهان پيراهن پيرى ز تن بيرون کند يکسر |
|
بنفشه چون دل مردى کش از هجران رسد دردى |
|
|
|
|
و يا چون نيلگون گردى فراز ديبه اخضر |
|
بنفشه بر چمن بينى فراز او سمن بينى |
|
|
|
|
يکى را چون شمن بينى يکى را چون بت آزر |
|
چمن با ارغوان آمد سمن با اين و آن آمد |
|
|
|
|
تو گوئى کاروان آمد بباغ از روم و از ششتر |
|
شمالى باد برخيزد ز هر شاخى درآويزد |
|
|
|
|
چنانشان درهم آميزد که نشناسى يک از ديگر ... |
|
|
|
|
بود محال مرا داشتن اميد محال |
|
بعالمى که نباشد هگرز بر يک حال |
از آن زمان که جهان بود حال زنيسان بود |
|
جهان بگردد ليکن نگرددش احوال |
دگر شوى تو وليکن همان بود شب و روز |
|
دگر شوى تو وليکن همان بود مه و سال |
محال باشد فال و محال باشد زجر |
|
مدار بيهده مشغول دل بزجر و بفال |
تو بندهاى سخن بندگانت بايد گفت |
|
که کس نداند تقدير ايزد متعال |
هميشه ايزد بيدار و خلق يافته خواب |
|
هميشه گردون گردان و خلق يافته هال (۱) |
دل تو بستهٔ تدبير و نالد از تقدير |
|
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال |
عذاب ياد نيارى بروزگار نشاط |
|
فراق ياد نيارى بروزگار وصال |
|
|
(۱) . قرار و آرام
|
|
ايدل ترا گفتم کز عاشقى حذرکن |
|
بگذار نيکوانرا وز مهرشان گذر کن |
چون روى خوب بينى ديده فراز هم نه |
|
چون تير عشق بارد شرم و خرد سپر کن |
فرمان من نبردى فرجام خود نجستى |
|
پنداشتى که گويم هر ساعتى بتر کن |
هر گام عاشقى را صدگونه درد و رنجست |
|
گر ايمنيت بايد از عاشقى حذر کن |
ناکام من برفتى در دام عشق ماندى |
|
چونست روزگارت ما را يکى خبر کن |
اکنون بصبر کردن نايد مراد حاصل |
|
زين چاره بازمانى رو چارهٔ دگر کن |
|
|
|
فراز و نشيب است روى زمين |
|
متاز اى برادر گشاده عنان |
سخن نيک برسنج و از دل بگوى |
|
ره راست بشناس و بىغم بران |
برنج ار بکاهم ننالم ز غم |
|
ز چرخ ار بميرم نخواهم امان |
چو کورست گيتى چه خير از هنر |
|
چو کرّست گيتى چه سود از فغان |
|
|
|
تا فتنه دلم بر آن لب ميگونست |
|
صبرم کم و عشق هر زمان افزونست |
گويند برون فتاد رازت، چونست |
|
چون راز درون بود که دل بيرونست |
|