مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا |
|
قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا |
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان |
|
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا |
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ |
|
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا |
نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت |
|
نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا |
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی |
|
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا |
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی |
|
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا |
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی |
|
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا |
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت |
|
پس از نور الوهیت به الله آی ز الا |
ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی |
|
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما |
درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی |
|
گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا |
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی |
|
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا |
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد |
|
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا |
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی |
|
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا |
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی |
|
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما |
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی |
|
که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا |
چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر |
|
چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا |
گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی |
|
زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا |
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی |
|
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بیپهنا |
تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی |
|
که خود روحالقدس گوید که بسمالله مجریها |
اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل |
|
که حرصش با تو هر ساعت بود بیحرف و بیآوا |
همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم |
|
اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا |
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه |
|
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما |
جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به |
|
تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا |
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره |
|
که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها |
از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی |
|
ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا |
پس اکنون گر سوی دوزخگرایی بس عجب نبود |
|
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا |
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی |
|
و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا |
تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی |
|
مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا |
که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه |
|
بلای دیدهها گردد، چو بالا گیرد از نکبا |
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید |
|
میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا |
مگو مغرور غافل را برای امن او نکته |
|
مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما |
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید |
|
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا |
نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره |
|
نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا |
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود |
|
تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا |
به نزد چون تو بیحسی چه دانایی چه نادانی |
|
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا |
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد |
|
خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا |
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید |
|
که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا |
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان |
|
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا |
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب |
|
چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا |
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید |
|
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا |
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی |
|
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا |
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را |
|
نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا |
ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی |
|
ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا |
ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم |
|
ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا |
تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو |
|
تو پنداری که بر هرزهست این الوان چون مینا |
وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون |
|
وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا |
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید |
|
درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا |
ز طاعت جامهای نو کن ز بهر آن جهان ورنه |
|
چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا |
خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد |
|
مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا |
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان |
|
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا |
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده |
|
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا |
ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهی یزدان |
|
ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهی ترسا |
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو |
|
که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا |
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت |
|
که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا |
مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت |
|
به سوی خطهی وحدت برد عقل از خط اشیا |
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا |
|
همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا |
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت |
|
چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا |
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی |
|
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا |
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان |
|
مرا از زحمت تنها بکن پیش از اجل تنها |
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من |
|
که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا |
مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته |
|
مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا |
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم |
|
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا |
به هرچ از اولیا گویند «زرقنی» و «وفقنی» |
|
به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا» |
|