دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ماجرای زندگی شاهزاده محمد (۲)
کبوتر اولى گفت: 'اين پسر ملک احمد است. ملکاحمد سه تا پسر داشت، ملکجمشيد و ملکخورشيد و ملکمحمد. آن دو تا پسر اولى حرف پدرشان را نشنيدند و از همان دروازهاى که درش را گل زده بودند و بسته بود بيرون آمدند. هر دو تاى آنها گرفتار جادوى فرشته دختر ملک اسکندر شدند. حالا نوبت اين سومى است. راستى راستى هر کس حرف پدرش را نشنود بايد همينطور گرفتار بشود' . |
کبوتر سومى بعد به حرف درآمد و گفت: |
'حالا همچى مىگيريم که اين جوان بيدار است و حرف ما را مىشنود. بايد از جا بلند شود، سه تا سنگ توى جيبش بگذارد. از درخت بالا برود، بعد يک سنگ بزند به آن جام نقره که کنار چشمه افتاده است. آن وقت از جام يک صدائى بلند مىشود 'گمشو' . بعد آن دختر از آب بيرون مىآيد مىبيند هيچکس نيست، دوباره مىرود توى آب. وقتى که جوان سنگ دوم را مىاندازد و به جام مىخورد از جام صدا درمىآورد 'گمشو' . دختره از آب بيرون مىآيد مىبيند کسى نيست، با تغيّر عصاش را به جام مىزند و مىگويد: 'ديگر صدا نکن' . جوان آن وقت بايد از درخت بيايد پايين و يک جوى کوچکى بکند و آبها از زير جام برگردد، برود تو چشمه. وقتى که آبها از زير جام رفت، بايد جام را بلند کند. زير جام يک در برنجى است، وقتى که در را بلند کند مىبيند يک راهى هست. همين که آن راه را بگيرد و جلو برود، مىبيند دالان درازى است و ته دالان روشنائى است. وقتى که به ته دالان رسيد، آنجا کاکا سياهى را مىبيند که ايستاده و کشيک مىدهد. جوان بايد همچى زبر دست باشد که تا کاکا سياه او را نديده، کاکا سياه را بکشد. وقتى کاکا سياه را کشت راه جلوش وا مىشود و مىرود به يک باغى مىرسد. دست راست، توى باغ يک قصرى است، جلوى قصر يک تخت آبنوس گذاشتهاند که با زمرد، جواهرنشان شده است. روى اين تخت آبنوس يک دخترى خوابيده که از جمال و زيبائى آن دختر، تمام باغ روشن است. اين شاهزاده خانم فرشته است. جوان که او را ديد بايد خيلى آرام باشد. فرشته، هفت حلقه گيس دارد. تخت آبنوس هم هفت پايه دارد. جوان بايد هر حلقه گيس فرشته را به پايهٔ تخت ببندد. آن وقت خنجرش را دربياورد و روى سينهٔ فرشته بگذارد تا فرشته بيدار نشود. وقتى که فرشته بيدار شد، مىپرسد: 'اى جوان کى تو را اينجا آورد و راه را نشانت داد؟' |
جوان بايد جواب بدهد: 'آن کس که من و تو را آفريده راه اينجا را به من نشان داده' . |
آن وقت دختر مىگويد: 'حالا چى مىخواهي؟ چرا اينجا آمدي؟' |
جوان بايد جلوى خودش را نگاهدارد. نگويد من عاشق تو شدهام بلکه بايد بگويد راستش چون تو دو تا برادر مرا با جادو سنگ کردي، آمدم آنها را نجات بدهم. آن وقت فرشته مىگويد: 'خيلى خوب خنجرت را از سينهٔ من بردار. من دو تا برادر تو را نجات مىدهم خودم هم زنت مىشوم' . جوان بايد در جواب فرشته بگويد: 'خيلى خوب، اگر راست مىگوئى به جان پدر و مادرت قسم بخور که همهٔ اين کارها را مىکنم' . |
اگر فرشته به جان پدر و مادرش قسم خورد، جوان بداند که راست مىگويد، اما اگر فرشته به جان پدر و مادرش قسم نخورد و جوان خنجر را از سينهاش برداشت، خودش هم مثل دو تا برادرش به دست فرشته سنگ مىشود، مگر اين که جوان، فرشته را بکشد تا خودش و برادرهاش آزاد بشوند. خوب اگر اين جوان بيدار باشد و حرفهاى مرا شنيده باشد و بتواند آنطور که گفتم انجام بدهد به آرزوى دلش رسيده است' . |
ملکمحمد فورى از جاش بلند شد. |
تا ملکمحمد از جاش بلند شد، کبوتر پريد و گفت: 'اى آدميزاد اگر کمى حوصله کرده بودي، بهتر از اين راه نشانت مىدادم' . |
خلاصه، ملکمحمد همانطور که کبوتر گفته بود آب را برگردانيد و هر چه بهش دستور داده بودند، تمام و کمال روبهراه کرد. بعد هفت حلقهٔ گيس فرشته را به هفت پايهٔ تخت بست و خنجر را روى سينهٔ فرشته گذاشت و همانجا ايستاد تا فرشته بيدار بشود. همين که فرشته چشمهاش را واکرد از ملکمحمد پرسيد: 'کى را اينجا را به تو نشان داد؟' |
ملکمحمد گفت: 'آن خدائى که من و تو را آفريده راه اينجا را به من نشان داد' . |
بعد فرشته پرسيد: 'خوب بگو ببينم آمدى اينجا چه کار کني؟' |
ملکمحمد گفت: 'تو دو تا برادرهاى مرا با جادو حبس کردى آمدم آنها را آزاد کنم' . |
فرشته گفت: 'خيلى خوب، آزاد مىکنم تو اين خنجرت را از روى سينهٔ من وردار من هم آنها را آزاد مىکنم و هم زن تو مىشوم' . |
ملکمحمد گفت: 'اگر راست مىگوئى به جان مادر و پدرت قسم بخور' . |
فرشته به جان پدر و مادرش قسم خورد و ملکمحمد هم خنجر را برداشت. اما ملکمحمد آنقدر عاشق فرشته شده بود که برادرهاش را يادش رفت. فرشته همانطور که وعده داده بود زن ملکمحمد شد و دوتائى خوش و خرم توى باغ زندگى مىکردند و هيچ چى يادشان نبود تا اين که يک روزي، يک لنگه کفش فرشته از پاش درآمد و افتاد توى چشمه. آب لنگه کفش فرشته را برد توى جوى آب تو درياچه رفت توى رودخانه و همينطور آب لنگه کفش را برد تا مصر. آنجا بيرون دروازه يک باغى بود که يک درياچهاى داشت، لنگه کفش را آب آورد و انداخت توى درياچه. همان وقت شاهزاده عبدالله، پسر پادشاه مصر لب درياچه نشسته بود. لنگه کفش را از آب درآورد و تماشا کرد و يک دفعه داد زد: 'من صاحب اين کفش را مىخواهم، من عاشق صاحب اين کفش شدم. صاحب اين کفش بايد دختر قشنگ و خوش قد و بالائى باشد' . |
شاهزاده عبدالله از لب درياچه آمد توى قصر و بنا کرد به گريه کردن. نه غذا مىخورد، نه مىخوابيد، نه آرام مىگرفت همش مىگفت: 'من صاحب لنگه کفش را مىخواهم' . نوکرها براى پدرش پادشاه مصر خبر بردند که چه نشستي، شاهزاده عبدالله عاشق شده و حالش خيلى بد است. پادشاه به وزيرهاش گفت: 'چارهاى نيست، برويد صاحب لنگه کفش را پيدا کنيد و براى شاهزاده عبدالله بياوريد' . |
رفيقهاى شاهزاده عبدالله آمدند شاهزاده را ببيند که چرا اينطور بىقرارى مىکند. شاهزاده گريه مىکرد و لنگه کفش را به رفيقانش نشان مىداد و مىگفت: 'تا صاحب اين لنگه کفش را نبينم آرام نمىگيرم' . |
رفيقاش ازش مىپرسيدند: 'آخر اين لنگه کفش را از کجا آوردهاي؟' |
شاهزاده بهشان مىگفت: 'کنار درياچه آن طرف باغ، نشسته بودم که آب اين لنگه کفش را آورد' . |
وزيرهاى پادشاه دور هم نشستند و از همديگر مىپرسيدند که ببينم آب درياچه از کجا مىآيد. چند تا کتاب را از سر تا ته خواندند، از پيرمردها پرسيدند. اين طرف و آن طرف رفتند و ده بيست قاصد به شهرهاى دور و نزديک روانه کردند که ببيند آب از کجا توى اين درياچه مىآيد. تا اين که فهميدند سرچشمهٔ اين آب از باغ شاهزاده خانم فرشته، دختر ملک اسکندر است و از مصر تا آنجا يکسال راه است. |
صدراعظم گفتند: 'بايد يک حيلهاى به کار زد که اين يکسال راه را يک روز بروند' . |
وزيرها گفتند: 'اين کار آدميزاد نيست، بايد به دست يکى از جادوگران اين کار را صورت داد' . |
يکى از وزيرها گفت: 'من يک پيرزنى را مىشناسم که جادوگر زبردستى است. بايد اين کار را آن پيرزن صورت بدهد' . |
صدراعظم گفت: 'خيلى خوب، خيلى خوب، آن پيرزن را بيار من جعبهٔ جادو را بهش مىدهم و کار روبهراه مىشود' . |
وزير پيرزن را آورد و صدراعظم جعبهٔ جادو را بهش داد و گفت: 'پيرزن! گوش کن ببين چى مىگويم. اين جعبه سه تا دکمه داره، اگر دکمهٔ دست راست را بگردانى بالا مىروي، اگر دکمهٔ دست چپ را بگردانى پايين مىآئي. با آن يکى دکمه هم به هر طرف که بخواهى مىروي. پيچش را بگردان همان سمت مىرود' . |
پيرزن جادو، جعبه را در دست گرفت دکمه را طرف قصر شاهزاده خانم فرشته گردانيد بالا رفت و از آن بالا نگاه مىکرد ببيند رودخانه و جوى آب از کدام طرف مىآيد. خوب که نگاه کرد ديد درست از توى باغ فرشته درمىآيد. پيرزن، دکمه را طرف چپ گرداند و بيرون باغ پائين آمد و رفت در باغ، يواش يواش در زد. |
شاهزاده خانم از توى باغ صدا زد: 'کى در مىزند؟' |
پيرزن گفت: 'خانم جان، من يک پيرزن غريبم، از راه دور آمدهام، مىخواهم زيارت بروم جائى را بلد نيستم. اجازه بدهيد يک ساعت دو ساعت توى باغ شما استراحت کنم و مرخص بشوم' . |
فرشته گفت: 'البته البته، بيا تو پيرزن. بيا يک کمى استراحت کن' . |
ملکمحمد به زنش گفت: 'ناهار حاضره؟ من خيلى گرسنهام' . |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست